به نامِ صلح

تقدیم به جانْ فدا

(رفیق حمید اشرف)

به نامِ صلح

به نامِ حدیثِ غم بر الیافِ شاخه‌ها و آیینِ جوانه‌ها

به نامِ آزادی

به نامِ زلالِ اندیشه در رنگینْ کمانِ بشر

به نامِ آنانی که:

نمک فرسودهِ‌شان می‌کند

و نمک،

همان اشکْ‌هاشان است

به نامِ رفیق

به نامِ زنانِ بی‌وطن بر فلاتِ بی‌نشانِ تبعید

به نامِ مردانِ آونگْ شده بر خاطراتِ گنگِ زندان

به نامِ یارانِ لالهْ‌گون در انعکاسِ رعشه و

بر احکامِ شومِ وحشت

به نامِ واژه:

واژگانی

که چونان اشکال و اعماق

بکر و پهناوراَند

واژگانی که

در هیأتِ ستارگان

بر می‌خیزند … قیام می‌کنند

و در امتدادِ متروک،

و بیاتِ شب

از خونینْ وسعتِ جاده‌هایِ خصم

می‌گذرند و

وقتِ سحر: هنگامه‌یِ نهال و نیاز

الفبایِ یک سرزمین را

بر فرازِ هر بام و کوچه و خیابان

می‌سُرایند

به نامِ اعتراض و اعتراف از جنسِ سکوت

به نامِ خاموشْ سرشتِ برگی ناآشنا در حجمِ خشکْ‌اَندودِ رودخانه

به نامِ قامتِ رقصانِ قاصدک در خلوتِ آسمان

به نامِ فصول

و سراسرْ حیوانات

به نامِ لحظه‌ای مانا در خُروشِ تُردِ یقین:

آن انتظار و انزوا … آن پاکیِ محض و پژواکِ مقدس

که تعبیراَش

ذاتِ بوسه و

حضورِ برهنگی‌ست

و گویی!

ترجمانِ دریچه … ایوان … و روستا را

به تصویر می‌کِشد

و از اندامِ آفتاب و

آبیِ آرامش

خبر می‌دهد

به نامِ عطرِ گُل در هجومِ باران

به نامِ نرمکْ نازکِ نور

به نامِ خوشهْ چینِ راز و

بی‌شمارانْ ریشه‌یِ وحدت

به نامِ آشفتهْ چراغی رو به زوال

و پشت به کابوس و جهل و نفرت

به نامِ سایه … سایه‌هایی پژمرده و سوگ‌وار:

که پیوستهْ پیوسته

از قلعه‌ها و شیارهایِ رزم

از ابعادِ ممنوعه و

افکارِ مسموم

عبور می‌کنند

تا معبرِ دژخیمان،

و مدارِ دیوها را

فاش کنند و

عاقبت!

پچْ پچِ نَحسِ ظالمان

بر ورقْ پاره‌هایِ شَک و رسوایی

نقش ببندد

و آن کبوترِ سپیده دَم

با زبانِ گندم و پوشال و کُلوخ

نغمه‌یِ پیروزی و رهایی،

بخواند

به نامِ هزارانْ هزار شورش

و چندین و چند حماسه

به نامِ پنجره‌ای تاریک در آغوشِ دستانِ نیمهْ روشن

به نامِ روزنه‌هایِ امید در کندویِ پیامْ‌آذینِ طلوع

به نامِ پرتوِ خیسِ غروب بر عرصه‌یِ احتمال و صفحاتِ تاولْ زده

به نامِ تنهایی تو

و بغض ِفانوس در لفظِ ناسورِ قفس

و تکاپویِ سردِ نسیم در نهایتِ تماشا

به نامِ پرنده:

پرندگانی از تبارِ برف و

نطفه‌یِ آتش

پرندگانی،

که شرحِ نگاهِ‌شان

شرمِ کودکان را دارد

و حوالیِ کوچ و مترسک

از حصار و مرگ

نمی‌هراسند و 

با لهجه‌یِ غرورْ انگیزِ فاتحان،

سخن می‌گویند!

به نامِ نخستینْ انسان

به نامِ دریاها و نجوایی مختصر

به نامِ زائرانِ شمعِ در گردشِ طوفان

به نامِ نفرینْ کنندِگانِ خُفته در خیمه‌هایِ خاکستر

به نامِ شهری از فرزندانِ رؤیا و خویشاوندانِ اشیاء

که انگار:

بر لنگرِ صبح

ماسیده و 

میانِ هیچ

و هرگز

پرسه می‌زند

به نامِ گهواره‌هایِ عَدَم

و آن خستهْ خُنیاگرِ آواره

به نامِ درختانِ شوق آمیز و سبزْفام در جنگل‌هایِ دیرْ سال و دورْدست

به نامِ مادرانِ کُتکْ خورده به ناروا

به نامِ پدرانِ بی‌مرز،

و عاصی از جنگ و نبردِ بی‌حاصل

به نامِ دیوارها و طاق‌هایِ ویرانْ شده

که شبیهِ عریانیِ این شعرِ مطلق:

چهره‌ها و آوازهایِ گمْ گشته را

شهادت می‌دهند و 

در ثقلِ جان

بَدَل به بغض و بهت می‌شوند

به نامِ تردیدی طولانی

به نامِ کارگران و دهقانان و گیاهان

به نامِ تلخِ صدا در ازدحامِ حقیقتی فرتوت

به نامِ کهنهْ قایقی چوبین بر ساحل پُرهیاهو

به نامِ اساطیر … و من:

زیرا که من و اساطیر

بلوغِ بتان،

و تناسخِ خدایان را دیده‌ایم

و دوشادوشِ یکدیگر

تا حبابِ دریغ و طمع

تا آیاتِ شیاطین و ادراکِ جمجمه‌ها

سفر کرده‌ایم

– اکنون:

باز هم 

راه باید اُفتاد و 

حرفی زد

باید از رگانِ آشوب و اضطراب

از دقایقِ خشم و مصیبت و فاجعه

گذشت

و شبْ کلاهِ جادو را

لمس کرد

و حتا!

با گوش‌هایی کنجکاو و 

چشمانی پُرسش‌گر 

  بطالت ها و بیهودگی ها و طلسم ها را آموخت

         آری:

این چنین است

که می‌توان،

بر مزارِ اهلِ مکتب،

مشعلی اَفروخت و

در فراسویِ دانه‌هایِ دانش،

ایستاد

و از جدالِ چخماق و

پاسخِ باد

به شعبدهْ‌بازانِ تاریخ

پِی بُرد –

به نامِ اندکْ آرزوهایِ فراموشْ شده

به نامِ بیابان و بوته و سنگِ آکنده از صبر

به نامِ جوهرِ وجدان

و شیپورِ بیدار

و موجْ کوبِ قلم

به نامِ توده‌هایِ زخم در رویشِ زمان

به نامِ نطقِ بهار در کالبدِ ناودان و بطنِ باغچه

به نامِ صخره‌هایِ خزانْ گرفته بر دامنه‌هایِ رنج و استقامت

به نامِ بی‌گناهان

بی‌گناهانی که:

با طعمِ چکامه و کفن

شعارِ شرافت دادند … قصیده‌یِ سرخِ سنگر آفریدند

و رَدِ اسارت و شکنجه و اعدامِ‌شان

از ترانه‌ای بر لب

تا تپشِ آستانه‌ای مسدود

پیدا و 

پنهان است

به نامِ مقصدْ زادِگانِ بی‌پایان

به نامِ مهتابْ خوانِ مرثیهْ پوش در کانونِ افسانه

به نامِ مفهومِ خوشِ پرواز در طرحِ آشیانه و

بر عظیمْ کرانه‌یِ صحرا

به نامِ کومه‌هایِ فقر

و نعره‌یِ اَندوهْ گسترِ فاصله

و ابیاتِ نیکْ مظهرِ شعور علیه ضرباهنگِ تبعیض و جنون

به نامِ دروازه‌هایِ مبهمِ خیال

به نامِ کاشفانِ درد و کاتبانِ حسرت:

که مثلِ شبنم و معبد

یا همچون عمرِ بی‌تکرار

یک اتفاقِ ساده‌اَند!

اما همیشه 

و هنوز

بر طبلِ حادثه می‌کوبند و 

از ضجّه‌ها

از انبوهِ عقده و کینه و فریب

می‌نویسند

– اینان: کاشفانِ درد

به مانندِ شعله و صداقت

اهلِ پیکار و 

گلوگاهِ قُرون‌اَند

اینان: کاتبانِ حسرت

با کاغذ و کلمه

اقوامِ ماتم،

و نسلِ ارغوان را

زمزمه می‌کنند … می‌پوشانند

و ناگهان!

تلاطمِ دروغ

در تعفن و حقارت

فرو می‌نشیند و

صوتِ ستم

می‌پوسد –

به نامِ دشت

دشت‌هایِ اَبدی … دشت‌هایِ شهید و شقایق و هقْ هق

به نامِ یگانهْ هجایی معصوم بر بسترِ قابی پریشانْ احوال

به نامِ دخترانِ شالیکار بر بومِ سخاوت و عدالت

به نامِ آنْ همه قلب در مسیرِ نوازش

به نامِ پل‌هایِ قدیمی

و حلقه‌یِ خمارْگونِ شکوفه و 

راویانِ خورشید

به نامِ خیزشِ مداومِ کوه

به نامِ نان و نشاط

و خالیِ آهْ اَندودِ سفره‌ها در انتشارِ ذهن‌هایِ سیّال

به نامِ جهان

که آدمی را:

کتیبه‌یِ مهر و آدابِ عشق می‌پندارد!

 و به گمان‌اَش

آدمی،

حکایتِ بیمْ‌ناکِ پیله‌ها و 

قصه‌یِ مرموزِ پرده‌هاست

و باید

با هلهله و خطابه و خنجر

سمتِ اهریمن و ابلیس

بشتابد و 

             درضیافتْ گاهِ آینه ،

                     و بر اُفق ْ زارِ آب

    غبار از تَن بروبد و بشوید… تا سراَنجام:

مومِ معجزه

طنینْ ‌اَنداز شود

و آینده و انقلاب

سهمِ هر فریاد و

متنِ هر عطش باشد

# پُل اِلوار (اوژِن اِمیل پُل گریندِل)

# ترجمه امید آدینه

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate