این هنر نیست , هور نیست

این هنر نیست
هور نیست
افاده ای برای کسب نام نه
کیسه ای آماده برای پول و
منتی بر عالم از فخر،
حتی حسی لطیف و دل درد نیست
آن مهربان گاو بزرگ چشم نیست
 شعاری  از دور دست یا
 ‌نا مه ای برای رزرو تخت نیست
این قافیه
جان کندن سبک است و  قید
عرق شرم قلم است
که چون نفت بر چهرهٔ بحر لخته شد
شرم از اعتیاد چشمان بازی که
نمی بینند مگر خود را و برای خویش و به  نرخ روز
از مردمانی که جلگه سوزاندیم
کوچاندیم
و تنشان فرسودیم به بیگاری یا به حراج صیغه
شرم از دخترکانی که مادر کردیم و زبان بستیم
از بی صدا طفلانی  که به بازار جرم فروختیم
و از آن غریبه صدا که برآمد و تنها به سرآمد…
شرم نیز میرود که کوچ کند بیصدا چو انسان از ظلم آبادمان *
اما می آید
شاید دوباره بی لب
صدای بی دندان آبی عظیم
که حق طلبان هور و حاشیه ها بر هستی خشکمان اندازند…
سوم مردادماه
حمید سلطانی
* کلمهٔ ظلم آباد،
اشارهای است به داستانی کوتاه از زنده یاد علی اشرف درویشیان با همین تیتر – ۱۳۵۲.

Google Translate