حال که شوروی فروپاشیده است و کمونیسم کارگری متحزب نیست…

بعد از فروپاشی اردوگاه شوروی سابق، بسیاری که در ایام دائر بودن، یا هوادار آن نوع “سوسیالیسم موجود” و یا منتقد فقدان و یا کم تاثیری “دمکراسی” در همان سیستم بودند، به یکباره خود را از منتقدان “مادر زاد” جا زدند. شوروی فروپاشید و علل و ریشه های آن فروپاشی قبل از ریزش دیوار برلین طرح شده بود، مورد بحث قرار گرفته بود و ریشه های “شکست انقلاب اکتبر” توضیح داده شده بودند. اما، علل آن در فقدان تعریف “سرمایه خصوصی” در برابر سرمایه دولتی، نبود. علت در انقلاب اکتبر و دست بردن بلشویکها به قدرت سیاسی قرار نداشت، علت این نبود که لنین و بلشویکها به جای “طبقه”، قدرتگیری “حزب” خود را نشاندند و علت در “کیش شخصیت” نبود که گویا همان روش و متد لنین در انقلاب اکتبر “پایه گذار”ش بود.

وقتی بلوک شوروی فروپاشید، میدانی برای ابراز وجود همه این برخوردها باز شد. در نتیجه طیف بی شمار شوالیه های کاغذی کمونیسم انزوا صفحات بسیاری را سیاه کردند که گویا آنها از همان اول میدانستند که بنیان کمونیسم “حزبی” و گذاشتن “حزب” به جای طبقه در همان انقلاب اکتبر و در سیر مبارزه نظری مارکسیسم انقلابی با سوسیالیسم خلقی از “اساس” اشتباه بوده است.

آکادمیک تر ها و تحصیل کرده ها در غرب، برعکس با فروپاشی دیوار برلین، بر همان نظراتی پای فشردند که در ایام دائر بودنش هم بر آنها مُصّر بودند. کتابها و نتایج “تحقیقاتی” زیاد پس از سقوط بلوک شوروی سابق نوشته شده اند. در طیف راست، شاهد آثار “عمیق” تر از آنچه در ادبیات دوران “جنگ سرد” آمدند و چرخیدند، نبودیم. در طیف چپ و در غرب، اما، ناظر یک بازبینی و ارزیابی ابژکتیو و در هر حال قابل تامل مواجه شدیم. محورهای اصلی این بازبینی های در هر حال عینی اینها هستند: مارکسیسم “علم” نیست؛ نظریه های مارکس در انتقاد به سرمایه داری، “محدود” به قرن نوزدهم و غیر قابل شمول به جامعه سرمایه داری تکامل یافته پس از قرن بیستم است؛ که جهان کنونی تنها از دو طبقه کارگر و سرمایه دار تشکیل نیافته است و بلکه “جنبش”هائی مثل دفاع از محیط زیست، “اقلیت های جنسیتی” و دفاع از هویت های “فرهنگی و قومی و ملی” را نیز که در کاتگوری “دگم” کمونیسم “طبقاتی” قرن نوزده نمیگنجند، در بر میگیرد و از این قبیل.

 این دسته در غرب، که کتاب خواندن جرم نیست و “اندیشه” بخاطر وجود “دمکراسی” جزو حیاط خلوت “صنف”روشنفکران جوامع اختناق زده نیست، لاجرم بحث و “گفتمان” های خود را مستند، مطالعه شده و به دور از دایره آشنای هتک حرمت و ترور شخصیت در محافل رنگارنگ انزواهای کمونیستی در “شرق” پیش برده اند. من در میان چنین نقدهائی کتاب قطور Sven- Erik Liedman: “کارل کارکس، یک بیوگرافی” را خوانده ام. دو نکته در مقایسه با انتقادهای دوایر کمونیسم انزوا در مطالعه این کتاب برای من بسیار جالب توجه بود. اول اینکه نویسنده، حتی اگر زمانی عضو و یا مدافع یک حزب سوسیالیستی و یا کمونیستی و یا بهر حال “چپ” بوده است، مواضع خود را در پرده اختلافات احتمالی فرموله نکرده است. روایت او به هیچ اختلاف درونی بین احزاب کمونیست و یا سوسیالیست و “چپ” که در این مورد معین در سوئد موجودیت داشته و دارند، اشاره نمیکند. به عبارت دیگر تبیین او از کمونیسم، از مارکسیسم و علمی و یا غیر علمی بودن آنها، و تفسیر او از تفاوت بین “مارکس” از یکسو با انگلس و لنین از سوی دیگر؛ درک واقعی خود او از آن چیزی است که او آن را عقاید مارکس، به عنوان مجموعه تبیین هائی از سرمایه داری در محدوده و منحصر به قرن نوزدهم نامیده است. لیدمن حتی مارکس را از نظر دیدگاه فلسفی پیرو “هگل” میداند و مارکسیسم را همان اندازه و در همان “محدوده معین”، “علم” ارزیابی میکند که داروین و داروینیسم را. لیدمن تمامی احکام همقطاران خود را تایید میکند که: ماتریالیسم دیالکتیک اختراع و یا “دستکاری” انگلس در آثار مارکس است و آنچه بعدها از آن “ماتریالیسم پراتیک” استنتاج شد، مبناء نقش فرد و حزب در تغییر تاریخ به جای طبقه و مکانیسمهای تکامل تاریخی حرکت “منطقی” جامعه قرار گرفت. که لنین در واقع ادامه آن انحراف انگلس از  تعلق فلسفی مارکس به”دیالکتیک” هگل بود که با استالین و استالینیسم و “قبضه کردن” اقتصاد و سیاست و زندگی فرد در “دولت” به نام “پرولتاریا”، اساس یک تبیین “دروغین” از عقاید و اندیشه های مارکس به عنوان “علم” بودند.

نکته قابل تامل دیگر، “وقت گذاشتن” چپ آکادمیک غرب برای ارائه کار و اثاری است که منتشر کرده اند. کمتر نشانی از کلیشه و لغز و متلک در نوشته های چنین آکادمیسین هائی به چشم نمیخورد. من در خواندن این نوع کتابها احساس نکردم که نویسنده ها در پس یک تبیین، دارند “خرده حسابهای خود” با دیگران  را تسویه؛ و یا برای فاصله گرفتن از یاران و همراهان و همقطارهای پیشین خود، پوشش تئوریک سرهم بندی میکنند. هیچ نشانی از یک معضل و یا عقده  روانی شخصی و یا جدل درونی و ابراز ندامت تکراری در محضر خویش به چشم نمیخورند. انسان با خواندن این کتابها، به بخش وسیعی از اطلاعات و مباحث تاریخی و سند و یک نوع نقد ابژکتیو دسترسی پیدا میکند که اتفاقا فضا را برای یک جدل نظری متین. مستند و علمی و به دور از تحریک احساسات عقب مانده و عقده ترکانی و حُب و بُغض های شخصی، فراهم میکنند.

برای انزواهای کمونیستی و در شرق، از جمله در ایران، هر دو موردصدق نمیکنند. تفاسیر در این میدان، شرح حال قربانی و مظلوم واقع شده ها و “شهید”های تاریخ اند. بگذارید به دو نمونه مشخص اشاره کنم.

در این روزها دو “سریال” باصطلاح بحث و “بازبینی” را از جانب “بهمن شفیق” و “عباس گویا” مشاهده کردم.

هر دو، با تفاوتهائی، زمانی همراه با منصور حکمت بوده اند، اولی در آوریل مشهور سال ۱۹۹۹ ،درست در بحبوحه عروج دوخرداد و رونمائی از “مدینته النبی” خاتمی چی ها، که تز حجاریان یعنی{فشار از پائین و چانه زنی در بالا} بین جناحهای حاکم اسلام سیاسی را به عنوان تزهای جامعه مدنی از هوا قاپیدند. در حزب کمونیست کارگری جنبش حماسی”مستعفیون” مشهور به “شورشیان آوریل” راه انداختند. متن استعفاء رضا مقدم که بعدها توضیح داد که همه جنبشها هژمونی دوخرداد را پذیرفته اند و جنبش کارگری نیز دیر یا زود باید به این ضرورت تاریخی گردن بگذارد. “مانیفست” همین شفیق و جناح در حال انشعاب در اولین “کنوانسیون” فراریان از کمونیسم، توصیف شد. مدت کوتاهی نگذشت که تز آذرین یعنی اینکه جامعه مدنی دوخردادیها دارد تز ایشان یعنی تبدیل “رژیم سرمایه به رژیم سرمایه داران” را پیاده میکند و رژیم اسلامی را به یک رژیم “متعارف” سرمایه در ایران متحول میکند، کنوانسیون کذائی را به چندین محفل متخاصم تکه پاره کرد. کوس رسوائی آذرین به عنوان “رفیق ضدانقلابی”(اصطلاح خودشان بود) طرفدار بانک جهانی را با “نزاکت” تمام نواختند. بعدها خود حجاریان پس از دستگیر شدن در جریان حوادث سال ۱۳۸۸ از تزهای خود اعلام برائت کرد. با اینحال پاشنه های دکه ها و بساط سمساری”صنف” کارگرپناه کماکان بر همان پاشنه چرخید و کماکان میچرخد. تعدادی که حاضر نشدند این درجه از سقوط سیاسی را تحمل کنند، صف مستعفیون را ترک کردند و اگر نه فعالیت سیاسی که هر گونه تداعی شدن با  “فعالیت” های بقایا را با حرمت سیاسی خود ناهمخوان تشخیص دادند.

دومی، عباس گویا، چند سالی بعد از اولی، از حزب کمونیست کارگری کناره گیری کرد. هر دو مطلبشان را تحت پوششهای مختلف به تسویه حساب با کمونیسم منصور حکمت اختصاص داده اند و دوباره به نقطه صفر برگشته اند. بهمن شفیق نوشته است اصلا نه تنها بحث “حزب و قدرت سیاسی”، “حزب و جامعه” و “حزب و شخصیت ها” و “دولت در دوره های انقلابی”، بلکه مارکسیسم انقلابی و “اسطوره بورژوازی ملی” را و کل دوران تاریخ واقعی کمونیسم ایران را از همان دوران پایان دهه ۱۳۵۰ شمسی از بُن قبول ندارد.  عباس گویا به بهانه نقد کمپین “نه به جمهوری اسلامی” به کالبد شکافی “سوسیالیسم غیر کارگری” منصور حکمت و در پرده نقد بحث “سلبی – اثباتی” او پرداخته است. تماما مشخص است که تجربه این همه سال پس از روزهای بیادماندنی آوریل ۱۹۹۹، گوشه نشینی آذرین و شتر دیدی ندیدی تزهای او، فاصله گیریها و دعوا و مرافعه هائی که  با عباراتی چون “پا گذاشتن روی دم همدیگر(یعنی همان شیوه “متین و غیر چارواداری پیشبرد اختلاف نظر به سبک و روال انزواهای سیاسی)، یاس، شکست. پریشانحالی و جستجوی راههائی برای کنار کشیدن یکباره از همین نوع لفظی فعالیت را در میان آنان دامن زده است. اما نه! سریالهای جدید آقایان گویا و شفیق انگار حکایت از ادامه یک “جدل درونی” است. برای من که چنین پدیده ای را میشناسم روشن است که اینها دارند با “خودشان” کلنجار میروند تا یکبار دیگر اعلام کنند که آنها قربانی و شهید اند و فعالیت آنان در گذشته با کمونیسم کارگری به “آگاهی” متکی نبوده است. سریال را که ورانداز میکنید انگار صفجه گرامافون خط خورده همان سالهای پایان هزاره است. دوستان شهید زنده متوجه نیستند که همه فهمیده اند که آنان سالها پیش از کمونیسم کناره گرفتند، ادعاهائی کردند و پاسخ گرفتند و “خدا حافظ رفیق” را هم شنیدند. اگر خود هنوز در آن تند پیچ مانده و سرگیجه گرفته اند، و تازه دارند در دوران نقاهت پس از آن کُمای سیاسی، حرکت خود را  در حافظه دوران بسر رسیده بخاطر می آورند تا پس از گذشت این همه سال ریشه های تاریخی تصمیم خود را به خود “تفهیم” کنند، این را دیگر باید به حساب درجه “فهم” و “آگاهی” و “تیز هوشی” و “درک حس زمان” از جانب خود آنها نوشت. از مبانی کمونیسم کارگری و منصور حکمت شیطان سازی نکنید. جامعه و تاریخ به کسانی که خود را “قربانی” و مظلوم تصویر میکنند، و در تندپیچ های تاریخی زمین خوردند و باختند، همواره بی اعتنا بوده است و در سالهای بعد از تند پیچها آنان را هر اندازه “سابقه دار”، عددی به حساب نیاورده است. این رویکردها، هیچ نقد ابژکتیو، نیستند، توجیهات تکراری سرهم بندی شده دیگری به منظور تکرار فاصله گرفتن از منصور حکمت و کمونیسم او و “تسویه حساب” با یاران دیروز و تکرار چندین باره مناسک ابراز ندامت در “خلوت حضور” خود اینها است. آن هم نه در بحث و مجادله مستند و علمی، که با کاریکاتور سازی از مهمترین بحثهای سیاسی در تاریخ کمونیسم ایران و با چاشنی نیش و زهرخند و هجو و متلک و “خود تمسخری”. به نظر میرسد حضرات هنوز هم که هنوز است تفاوت بین اختلاف نظر و “توابیت” را نمیخواهند بفهمند.

اما اینها این توهم را با خود نیز حمل میکنند که شاید بتوانند نقش نمایندگان تسخیری ضد کمونیستهای پشت گرم به اختناق، از تیپ “محسن حکیمی” و “کارگر کارگری”های فیلسوف در “داخل” را در “خارج” و در “تبعید” بر عهده بگیرند. توهم به خود و خودشیفتگی در انزوا وادارشان ساخته که به خود و لابد به دیگران بقیولانند که انگار ادبیات کمونیسم کارگری همان است که در میان تکه های بجامانده از آوار حزب کمونیست کارگری بر زبان میآید. خیال کرده اند جامعه در نقطه روزهای آوریل ۱۹۹۹ نیز زمین خورده است و بحث ها در محافل وسیع در ایران، حول حفره سیاه آنان در آن روزها ذوب شده اند. به این خیال خام اند، که وسعت ادبیات کمونیسم کارگری بهرحال “خارج نشین”ها را میپوشاند و روایت از کمونیسم و تاریخ و موارد اختلافها بر سر مسائل بنیادی؛ به همان شیوه “تاریخ مختصری”است که آنان میگویند، در “داخل” هم کماکان تا اختناق حاکم است حیاط خلوت صنف انزواهای کارگر کارگری های هفت خط، لاجرم کلمات قصار اینها و کشیدن عکس مار در بورس میماند. اما این گره زدن بر باد است و زیستن به “فرض”. همان “انس خلوت انزوا” چنان این صنف را به خلسه برده است که متوجه نیستند، ادبیات کمونیسم کارگری به زبان غیر عاریه ای و به قلم و از زبان خود منصور حکمت در همان “داخل” دارد میچرخند. مشکل این است که تِرَک خوردن دیوار انحصار فلسفه بافیها و عبارت پردازیهای مطنطن این صنف، حس بُخل و حسادت و “از چشم افتادن” را در مواجهه با حضور انبوهی از نسل جدید که هیچ علاقه ای به دنیای حقیر و “سابقه” خرده حسابهای این “پیش کسوتان” ندارند، اینها را به تدریج به منتالیته بغض و کین و نفرت شخصی سوق داده است.

بالاخره یکبار برای همیشه تکلیف خودشان را با خودشان باید روشن کنند. دستکم آنطور که در تمدن غرب مرسوم است، میتوانند از نقطه کور زندگی سیاسی شان عبور کنند. مقدور است بروند یک بار دیگر مجموعه ادبیات و جدلهائی را که حول مسائل “هنوز” مورد اختلاف در دسترس است بخوانند و به این نتیجه برسند که اختلاف واقعی بود و بحثها جدی. همه زوایای آن روشن بود،و آنان به شهادت اسناد آن دوره از بازندگان تاریخ. اما سرانجام باید بپذیرند که مسئولیت حرفها و ادعاهای آن دوران نقطه چرخش را مستقیما بر عهده بگیرند و سپس دستکم در همان خلوت خود “توافق کنند که با مدافعان مبانی کمونیسم کارگری و منصور حکمت موافق نبودند”. این شیون و زاری “ننه من غریبم” حتی “چسپ درونی” آنان هم نیست.  این تاریخ با همه شخصیتهایش و با همه کسانی که از کنار این پنجره “گذشتند و رفتند”، ثبت است و مکتوب و البته “ماندگار” و غیر قابل روتوش و دستکاری. اگر در خلوت شخصی هنوز خود را مجاب نکرده اند که چرا از مبانی کمونیسم کارگری و تاریخ جدالهای سرنوشت ساز مارکسیسم انقلابی با سوسیالیسم خلقی گسسته اند، و یا حتی نفهمیده اند که “مُد” زمانه و جهت وزش باد آنان را علیرغم میل باطنی به مجرای ناخواسته انداخت، این دیگر امر “درونی” آنهاست. دنیا و مافیها را در انتظار رفع ابهام کسانی تصور کردن که هنوز هم که هنوز است و پس از گذشت بیش از بیست سال، ناچار اند که دلایل “فلسفی” و ریشه های “تاریخی” کناره گیری و گسست از کمونیسم کارگری را به خود بقبولانند؛ و هر چه زمان میگذرد در بیان ابهامات خود مبهم تر و چند پهلو تر، دیگر به خود شیفتگی در حد جنون شانه میزند.  مردم  و جامعه مسئول انجماد ذهنی و در جا زدن این صنف والاگهر که “یک خط” داشتند و کماکان حول آن به رقص عارفانه مشغول اند، اما هزار شعبه و چندین “بنیانگذار”، نیستند.

۱۹ مارس

ایرج فرزاد

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate