یکی از رهبران فراموش‌شده‌ی جنبش بین المللی طبقه کارگر

یکی از رهبران فراموش‌شده‌ی جنبش بین المللی طبقه کارگر

لئو یوگیش (۱۹۱۹ـ ۱۸۶۷) در شهر ویلنیوس در لیتوانی به دنیا آمد. تا پایان دبیرستان در آن شهر تحصیل کرد. در جوانی به جنبش سوسیال دموکراسی روسیه پیوست و علیه تزاریسم مبارزه کرد. در دوره‌ی تحصیل در زوریخ با رزا لوکزامبورگ آشنا ‌شد و این آشنایی پس از مدتی به رابطه‌ای نزدیک بدل شد. او نوشته‌های رزا لوکزامبورگ می‌خواند و همیشه تذکرات و پیشنهادهای انتقادی‌اش را با او در میان می‌گذاشت.

مطالب زیادی از یوگیش در سال‌های ۱۹۰۶ تا ۱۹۱۲ در نشریات حزبی منتشر شد. او قاطعانه علیه جنگ امپریالیستی موضع گرفت و یکی از پیشتازان جنبش ضد جنگ بود.

با آن که رابطه‌ی شخصی و عاشقانه‌ی رزا و لئو پس از برقراری رابطه‌ی عاشقانه بین رزا لوکزامبورگ و کوستیا زتکین در اواسط ۱۹۰۶ به هم خورد، رابطه‌ی حزبی این دو تا آخرین روزهای زندگی‌شان ادامه یافت. لئو یوگیش یکی از بنیان‌گذاران اصلی گروه اسپارتاکوس بود و در چهار سال آخر زندگی‌اش در آلمان فعالیت می‌کرد.

رزا در آخرین نامه‌اش که چهار روز قبل از قتلش نوشت نگران بود که لئو دستگیر شده باشد. آن زمان لئو زندگی مخفی داشت و هنوز دستگیر نشده بود. اما ۵۰ روز بعد دستگیر شد و همان روز دستگیری (۱۰ مارس ۱۹۱۹) به جرم فرار از زندان کشته شد. او یکی از رهبران فراموش‌شده‌ی جنبش کارگری است که به ندرت از او یاد می‌شود. در ادامه متنی را خواهید خواند که در ۱۹۲۹ در دهمین سالگرد به خاک افتادن لئو یوگیش از سوی رفیقی نوشته شده که در آخرین روز در زندان هم‌بندش بود.

روز آخر

نوشته ی فریتز وینگوت

مترجم: صمد وکیلی

حدود ساعت شش و نیم صبح ۱۰ مارس ۱۹۱۹ زنگ خانه‌ی پدر و مادرم به شدت به صدا درآمد. فردی با سر و صدای زیاد می‌خواست به خانه وارد شود. مادرم که در را باز کرد، با دو افسر و تعداد زیادی سرباز مسلح مواجه شد. فوراً فهمیدم که برای دستگیری‌ام آمده‌اند. پس از تفتیش تمام خانه برای یافتن اسلحه و کتاب‌های انقلابی که حاصلی نداشت، بدون اینکه فرصت کافی برای پوشیدن لباس داشته باشم مثل جنایتکارها دستگیرم کردند و با خود بردند. فرمان معروف نوسکه که «اگر هر فردی را با اسلحه دستگیر کردید، یا در خانه‌اش اسلحه‌ای پیدا کردید، همان‌جا تیربارانش کنید» به سربازان وحشی قدرت داده بود تا به هر کاری مبادرت کنند. خوش‌اقبال بودم که اسلحه‌ای نزدم نیافتند.

کامیون بزرگی با سربازان مسلح جلوی خانه‌ منتظر بود و ماشینی زرهی آن را همراهی می‌کرد. آخرین نفری بودم که از منطقه‌ی نویه‌کلن دستگیر می‌کردند؛ سه رفیق دیگر ها. فارویگ، ام. سیرکل و لئو یوگیش پیش از من دستگیر شده و در کامیون بودند. مرا که دیدند خوشحال شدند، و من هم از دیدن‌شان شاد شدم.

بعدها فهمیدیم که این بازداشت‌ها مطابق با فهرستی انجام می‌شد که در حمله به خانه‌ها از سخنران‌ها و مسئولین اتحادیه‌ی اسپارتاکوس پیدا کرده بودند. فقط نگران لئو یوگیش بودم. آدرس خانه‌اش همیشه مخفی و ناشناخته بود و فقط از طریق خیانت یا از طریق جاسوسان می‌توانست لو رفته باشد. مسیر ما مستقیماً به سمت قرارگاه مرکزی و ساختمان دادگاه جنایی برلین بود. ما را به آنجا بردند، مدت زیادی در راهرو منتظر ماندیم. لئو یوگیش گفت: «این سرگرمی و تفریح چند روز بیشتر نیست». به ذهنش نمی‌رسید که این آخرین دیدارمان باشد. می‌شد با نظرش موافق بود زیرا ناگهان ما را به بازداشتگاه زندان بردند. متاسفانه آنجا ما را نپذیرفتند و رئیس بازداشتگاه زندان قاطعانه توضیح داد که زندانش پر است. نگهبان دوباره ما را به محل قبلی آورد و در مسیر راه طعنه‌زنان گفت:«بهترین کاری که با دارودسته‌ی شما می‌شود کرد این است که همه‌تان را تیرباران کنیم.»

تازه معمای بزرگ ما آغاز می‌شد که می‌خواهند با ما چه کار کنند. به محل قبلی برگرداندندمان و باز باید انتظار می‌کشیدیم. افسران ارشد که به نظر می‌رسید خوب استراحت کرده‌اند در حیاط زندان ظاهر شدند. با دقت درباره‌ی ما پرس وجو کردند، و توجه‌شان به ویژه به لئو یوگیش بود. افسری از بین آن‌ها نزد لئو آمد و از او خواست گذرنامه‌اش را بدهد. وقتی لئو به او پاسخ داد که گذرنامه را به قاضی دادگاه خواهد داد، او را با اسلحه تهدید کرد و گذرنامه‌اش را به زور گرفت. از اینجا به بعد مسیر شهادتش آغاز می‌شود. لئو را از ما جدا کردند: ابتدا باید کنار پنجره می‌ایستاد و کمی بعد او را به اتاق افسران فراخواندند و بی‌رحمانه زدندش؛ ما از بیرون صدای فریادها  را می‌شنیدیم. وقتی لئو یوگیش را از اتاق بیرون آوردند، رنگ به چهره نداشت. ما را بدون او به اتاق نگهبانی فرستادند و دوباره دنبال اسلحه گشتند. به ما گفتند تلاش برای فرار به قیمت جان‌مان تمام خواهد شد. با توجه به کنترل شدیدی که جلوی در ورودی بود هیچ امکانی برای فرار نبود. با این همه بعد از قتل لئو یوگیش در بیانیه‌ای اعلام کردند که او هنگام تلاش برای فرار کشته شد. از اتاق نگهبانی شنیدیم که در راهروی ساختمان دادگاه جنایی به کسی تیراندازی کرده‌اند. برای ما کاملاً روشن بود که سربازان وحشی لئو یوگیش را به قتل رسانده‌اند. او بیش از همه هدف‌‌شان بود. تصور می‌کردند او انتقام رزا لوکزامبورگ را می‌گیرد. به وضوح می‌دانستند لئو کسی بوده که اسناد مربوط به تحقیق درباره‌ی قتل رزا لوکزامبورگ را به اطلاع عموم رسانده. از او می‌ترسیدند و به همین دلیل عامدانه او را کشتند.

چند روز بعد از طریق روزنامه‌ها پی بردیم حدس‌مان درست بوده که لئو یوگیش را کشته‌اند. نگهبانان ما را سیلی زدند، با مشت کتک‌مان زدند و به رویمان تف کردند و  سرانجام به زندان خیابان لرته فرستادند. از آن جا نیز پس از چند روز با قطاری بزرگ به زندان پلتزنزی انتقال‌مان دادند.

شاید اتفاق زیر به فهم شرایط آن زمان کمک کند؛ یک ملوان نیرویی دریایی، که بسیار موردنفرت آن‌ها بود، هنگام انتقال زندانی‌ها در حیاط زندان کتک خورد. ملوان، که مرد تنومندی بود، در مقابل ضربات قنداق تفنگ از خودش دفاع کرد. سربازان که از مقاومت او ناراحت شده بودند، موضوع را با سرگرد مسئول‌شان درمیان گذاشتند: «سرگرد، او هنوز مقاومت می‌کند.» سرگرد پاسخ می‌دهد:«پس ببریدش گوشه‌ای که کسی به او آسیب نزند». بلافاصله صدای تیراندازی آمد و ملوان جوان تیرباران شد.

چهار هفته دیگر را بدون اینکه اتهامی به ما بزنند در زندان پلتزنزی گذراندیم. روزی که لئو یوگیش را به قتل رساندند برای همیشه در یادها خواهد ماند. طبقه‌ی کارگر نادره رهبری را از دست داد که تا لحظه‌ی مرگ در خدمت طبقه کارگر بود.

* این نوشته در مارس ۱۹۲۹ در شماره‌ی ۳۶  لایپزیگ سایتونگ منتشر شد.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate