خود بهار
کامبیز گیلانی نوروز سال خروس
استخوان زمین
بگذار بباریم
مثل باران
بر روی زمین تشنه. ادامهی خواندن
آغاز سرابی سنگین
در کنار گل
شهر را سوزانده اند.
در درون رود
دشت را خشکانده اند. ادامهی خواندن
با خاکستر فردا
مثل کبوتر،
به آسمان نگاه می کنم.
فاصله،
آن دورها را
با نزدیک ترین شاخه ی درخت ادامهی خواندن
جنبنده ای بی چیز
روزنه ی کوچکی
از انتهای باور
آنسوی هیچ را
تصویر می کند.
جنبنده ای بی چیز
در تلاشی پی گیر
به زیر و روی هستی ادامهی خواندن
کدام زنده ام من
از همیشه تا هنوز
همیشه را
فراموش کرده ام .
در امتداد هنوز ادامهی خواندن
در اقیانوس تاریکی
گفتی
روزها هیچ اند
شب ها، خیالی بی هوده
باغ را
از گل خالی کردی ادامهی خواندن
بر بامی دیگر
کامبیز گیلانی ادامهی خواندن