گرامی باد یاد سیزده رفیق کمونیست پیشمرگ کومەله که در جریان عملیات تَینال جانباختند

در سال ۱۳۶۲ از سوی رهبری وقت کومله این طرح و ایده مطرح شد که میتوان با انجام یک سری عملیات بر روی پایگاههای رژیم در کردستان میشود یکی پس از دیگری مناطق را آزاد کرد. مهم نبود همچنین عملیاتی به چه قیمتی انجام خواهد شد . مهم نبود چه تعداد از انسانهای شریف و کمونیست در صفوف نیروهای مسلح کومله باید جا ن خود را با چنین طرح غیر مسئولانه و غیر ممکنی به وثیقه بگذارند.

هدف از بازگو کردن این واقعه صرفا بخاطر بیان خاطرات نیست بلکه هم یادی از عزیزان جان باخته آن واقعه تلخ و هم اشاره به درک و نگرشی بود که فکر میکرد میتواند در مقابل رژیم هار اسلامی که با نیروی زیاد و تجهیزات مُجهز و سنگین تمامی مناطق نزدیک به شهرها را باز پس گرفته بود آنها را دوباره پس بگیرد . تز و تئوری بی مایه ای که این طرح بر آن استوار بود چیزی نبود بجز دست یابی به اهدافی که در میان جریانات پيشينه دار ناسیونالیست کُرد نظير اتحاديه ميهنى سابقه داشت که با اتکا به لوله تفنگ میخواستند بدست بیاورند. در نقد این تفکر میتوان خیلی بیشتر از اینها نوشت و اميدوارم که در آينده بتوان بصورت مفصلتري به اين مسئله پرداخت.

پنجشنبه دهم آذر ماه ۱۳۶۲ نزدیک چشمه آبادی ” ابدال صَمدی ” ( ئاول سَه مه ی) از توابع سرشیو مریوان همراه با جمعی از رفقا گفتگو می کردیم. رفیق خسرو رشیدیان به من اشاره کرد نزد او بروم. به منزل دایه مَلیحه رفتیم. (دایه مَلیحه از فامیلهای پدری ما و شورای روستا و سخنگوی مردم آبادی بود). در سَر تَنور منزل دایه نشستیم. مهربانی کاک خسرو همیشگی بود، بطوریکه همه دوست داشتند با او گفتگو کنند. دیدار خصوصی با وی کم پیش می آمد چون هم او وقت نداشت و هم من بنا به مسئولیتی که داشتم اغلب اوقات در ماموریت بودم. خسرو رشیدیان عضو کمیته ناحیه سنندج و فرماندهی نظامی ناحیه بود.

بعد از نوشیدن چای در گوشه ای از منزل نزدیک بهم شروع به صحبت با من کرد. گفت امشب سعی کن مقداری مواد خوارکی و قند و چای در حد سهم دو نفر برای فردا از تدارکات تهیه کنی چون ساعت سه نصف شب من و تو به یک ماموریت میرویم. با اینکه هنوز از جریان ماموریت اطلاع نداشتم، اما خوشحال شدم که اینبار با کاک خسرو به ماموریت می روم. فکر می کردم که به مراکز تسلیحاتی سر می زنیم. رفتن به ماموریت بخشی از کارم بود و شبهای زیادی در ماموریت بودم. در این دوره مسئولیت تسلیحات و مسئول مَقر ناحیه سنندج را عهده دار بودم.

حدس می زدم کاک خسرو قصد سَر کشی به مکانهای مخفی تسلیحات ناحیه را داشت. خوشحال شدم، چون بعضی وقتها نگران می شدم اگر مشکلی برای من پیش بیاید، باید رفیق مطمئن دیگری مکان انبارهای تسلیحاتی را بداند کجاست. اما اینطور نشد و برنامه این نبود. ساعت سه بامداد هر دو حرکت کردیم از روستای ” تَنگ باغ ” رد شدیم، در بین راه برایم شرح داد که برای شناسایی پایگاههای روستای تَینال عازم آنجا هستیم. به بلندیهای مابین روستای های تَینال و ” آلی امان ” رسیدیم. هوا گرگ و میش نزدیک روشن شدن بود. به مزرعه ای پشت روستای تَینال رفتیم . پرسید اینجا را بلدی؟ گفتم بله اینجا آمد و رفت زیادی دارم . گفت امروز اینجا می مانیم و سپس پرسید آیا بنظرت مشکلی برایمان پیش نمی آید؟ در پاسخ گفتم، نخیر همچنین جایی کاملا امن و مطمئن است و به جز صاحب مزرعه کسی اینجا رفت و آمد نمیکند. تا روشن شدن کامل هوا نزدیک چشمه نشستیم، آتشی بدون دود روشن کردیم و کتری سیاه مزرعه را با آب زلال چشمه روی آتش قرار دادم. صبحانه ای صرف کردیم و خنده های کاک خسرو همراه بود با زمزه شعر “توتنه وان” (توتون کار ) و دراز کشید. گفت پایگاه چقدر از اینجا دوراست؟ گفتم اندازه واقعی را نمی دانم اما پایگاه پشت آبادی با اسلحه ژس کاملا در تیر رس است و کلا دو پایگاه و یک مقر در این روستا مسقر هستند.

تینال برای رژیم نقطه مهمی بود. برایم شرح داد و گفت، کار ما شناسایی پایگاهها و مقر است هر چند قبلا با کاک توفیق الیاسی اینجا را شناسایی کردیم اما اینبار هم لازم بود. تا حوالی غروب آن روز همانجا بودیم و تا نزدیکی پایگاه پشت آبادی هم رفتیم و نکات لازم و ضروری از منطقه و پایگاه و مقر را در دفترچه یاداشت هایش قید کرد. هوا هنوز روشن بود. با فاصله از هم یکی یکی آنجا را تا صد متری بطرف عقبتر ترک کردیم و دیگر در دید نمانده بودیم. داخل بیشه زاری شدیم که بقیه روز را آنجا بسر بردیم اما برای بازگشت می بایست هوا مجددا رو به تاریکی میرفت، چرا که بعد از عبور از بیشه زار بر روی کوه و تپه های اطراف قابل مشاهده بودیم. وقت زیادی برای برگشتن به ابدال صمدی داشتیم . در بازگشت سری به روستای صوفی بله زدیم و شام را آنجا صرف کردیم. بعد از شام سریعا راه افتادیم و به تنگ باغ رسیدیم. با خنده های مهربانانه اش گفت، “تو در همه این روستا ها فامیل و دوست و آشنا داری اگر موافقی برویم برای رفع خستگی چای بخوریم”. به منزل رفیق جانباخته صدیق حسینی که یکی از فامیلهایم بود رفتیم، پذیرایی گرمی همراه با شام دوم از ما شد. بعد از پذیرایی و گپی کوتاه آنجا را هم ترک کردیم. سپس در مسیر راه به طرف ابدال صمدی گفتگو بر سر شناسایی و نحوه نگهداری و حمل تسلیحات و رفقایی که می بایست همراه من باشند داشتیم و به نتایجی رسیدیم. دست آخر هم اینکه ماموریت امروز ما بسیار محرمانه است را یادآور شد.

روز بعد که هنوز هوا روشن بود، واحدهایی از رفقا که در مقر روستای ابدال صمدی بودند راه افتادیم. تا آن لحظه بجر کمیته ناحیه، فرماندهان، مسئول تدارکات و من کسی از ماجرای عملیاتی که در دستور بود خبر نداشت. تا اینکه در مکانی قبل از تاریکی هوا جلسه ای عمومی برای همه رفقای تیب یازده سنندج و گردان شاهو برگزار شد و داستان آزاد سازی منطقه و طرح تسخیر پایگاهها و مقر داخل روستای تینال را به اطلاع همه رفقا رساند . گردان شاهو با فرماندهی حاج اسماعیل مامور تسخیر پایگاه اصلی که در قسمت بالای روستا قرار داشت بود . گردان آریز با فرماندهی توفیق الیاسی ماموریت تسخیر مقر داخل روستا بود و گردان شوان و کادرهای تشکیلات روستایی و تسلیحاتی، ماموریت تسخیر پایگاه سنگین پائین روستا را داشتند.

بعد از توضیحات فرماندهی بر سر چگونگی اجرای عملیات، همگی افراد وظائف خودشان را گرفتند. در ابتدا من همراه گردان شاهو بودم چرا که برای نزدیک شدن به پایگاه پشت آبادی در تاریکی هوا من کوره راهها را بلد بودم. قرار بود بعد از راهنمایی کردن آنها، به رفقای گردان شوان و جای تعیین شده ملحق شوم. اما در یک چشم بهم زدن با عکس والمعل شدید نیروهای رژیم عملیات عملا آغاز شد. تیراندازی متقابل شروع شده بود و افراد پایگاه مقاومتهای شدیدی از خود نشان میدادند. بدلیل غیر منتظره بودن شروع درگیری در همان لحظات اول چند رفیق از جمله، مهدی و پرویز جانباختند. آتش انواع سلاحهای سبک و سنگین همه نقاط اطراف را روشن کرده بود. سر و صدا از هر دو طرف بگوش میرسید و کسی حرف دیگری را نمی فهمید. بدلیل اینکه در نقشه عملیات قرار بود من پیش رفقای گردان شوان باشم، با دویدن و زیگزاگ زدن زیر رگبار و آتش سلاحهای دشمن، خودم را بهشان رساندم‌. بعد از گذشت حدود نیم ساعت درگیری و مقاومت شدید از سوی نیروهای رژیم، تسخیر پایگاه اول را اعلام کردیم. دوشکای داخل پایگاه پائین آورده شد. درگیری در مقر داخل آبادی و پایگاه پشت آبادی هنوز ادامه و نیروهای رژیم مقاومت می کردند.

پایگاه دوم زیرزمین بزرگی داشت و آنها با اتکا به همان زیرزمین مقاومت می کردند. با وجود اینکه رفقای گردان شاهو وارد محوطه پایگاه شده بودند اما بطور کلی تسخیر نشد. این عملیات چند ساعت طول کشید. در نهایت با جانباختن سیزده رفیق و هفده زخمی پایان عملیات نا موفق از طرف فرماندهی اعلام شد. جسد سه نفر از رفقا در محوطه همان پایگاه جا ماند. چرا که رفقا با مقاومت شدید افراد داخل پایگاه روبرو شدند و امکان آوردن شان نبود. جسد بی جان ده جان باخته و هفده زخمی را تا روستای صوفی بله حمل کردیم. پایگاه اول پائین آبادی تسخیر شد و دوشکا و همه سلاح و مهمات داخل پایگاه را نیز با خودمان بردیم‌. در روستای صوفی بله بعد از استراحتی همراه با ماتم و ناراحتی فراوان بهمراه مردم زحمتکش روستا، رفقای زخمی و جانباختگان را با تریلی تراکتور تا نزدیکی روستای ابدال صمدی بردیم.

ساعت حدود دوازده شب بود. اعضای کمیته ناحیه رفقا، عبدالله هوشیاریان، فرخ کاوه و خسرو رشیدیان هر کدام به گونه ای ماتم زده در فکر چاره اندیشی بودند که باید چکار کرد. رفیق فرخ با من صحبت کرد که همراه با رفیق نعیم گروسی به روستای بالاتر ( هه واره گه رمه ) برویم و به مردم آن روستا که نسبت فامیلی دور با ما داشتند مراجعه کنیم و همزمان به مقر حزب دموکرات نیز اطلاع دهیم و از آنها درخواست جا و مکان و دارو نمائیم . با رفیق نعیم خودمان را سریعا به ” هه واره گه رمه” رساندیم. با عجله ابتدا با مردم و بلافاصله به مسئولین حزب دمکرات مراجعه کردیم. یکی از افراد حزب دمکرات منزلی به ما معرفی کرد و گفت یکی از اعضای کمیته مرکزی شان آنجا می باشد. بدون وقفه خودمان را به آن منزل رساندیم. صبح نشده بود و آنها هنوز از خواب بیدار نشده بودند و طَبعا از ورود ما خشنود نبودند. بهشان گفتیم با پوزش که بی موقع وارد شدیم اما در جریان عملیات تَینال تلفات دادیم و به دارو و مکان نیازمندیم لذا شدیدا به کمک شما احتیاج داریم. ایشان به اسم ( بابا علی مهر پرور) از اعضای رهبری و کمیته مرکزی حزب دمکرات و مخالف سرسخت کومله بود. رو به نعیم و من گفت “از ما کمک می خواهید؟” من هیچ کاره هستم اما میتوانید فردا با کمیته شهرستان که در روستای ائیسولی می باشند مراجعه کنید.

با بی مهری از جانب وی به روستای ابدال صمدی برگشتیم. اما مردم آبادی آمادگی کامل پذیرایی از رفقای زخمی را اعلام کردند. روستای کوچکی بود و در حقیقت تمام اتاقهای آنان را به رفقای زخمی اختصاص دادیم. روز بعد جسد رفقا را در گورستان پائین روستا بخاک سپردیم. خبر بلافاصله در همه جا در شهر و روستاها پیچیده شد. تعدادی از اعضای خانواده رفقا از جمله رفیق یدی عزیزی به آنجا آمدند. در جریان بخاکسپاری، من مجری برنامه بودم و با قرائت قطعه شعر “جانباخته نمی میرد” و اعلام برنامه و سخنرانی رفیق عبدلله هوشیاریان آن مراسم تلخ شروع شد.

. توفیق پیرخضری

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate