یا مقلب القلوب

ماهی تنها گفت:

آدمی جانور غریبی ست

بهر بهار

شادی های از کف رفته اش را شماره می کند

ودلش برای هفت سالگی ش تنگ می شود

ودلش برای سکه های عید لک می زند

 

شاعر شنید و چیزی نگفت

از کوچه بوی شمشاد های جوان می آمد

آن سوی تر 

یاس های نورسیده شیدایی می فروختندو رعنایی می خریدند

وبادی ناپیدا از شش جهت عالم می آمد و

از شقیقه ها و پیشانی ها می گذشت 

ودفتر ایام را ورق می زد

 

شاعر تا دیرگاه در تنهایی خویش نگریست

وغم هایش را شماره کرد 

از هزار افزون بود

پس با خود گفت :یا مقلب القلوب

وچشم هایش را در سر آستین پنهان کرد 


Google Translate