” تنها پاسخ سرمايهدارى زور است. انباشت سرمايه از زور به مثابه يک سلاح دائمى استفاه مىکند” (رزا)
جنگ اکراين به دلايلى که اکنون بايد روشن باشد٬ فقط مسئله تجاوز نظامى روسيه به اکراين نيست٬ بلکه در وهله نخست نبردى ديگر در همان جنگ قديمى دو ابر قدرتى است که از جنگ جهانى دوم تا کنون ادامه داشته است. خود امر ورود ارتش روسيه به اکراين نشانه آن است که عليرغم فروپاشى شوروى و اقمارش در اروپاى شرقى٬ “جنگ سرد” پايان نيافته است. البته کسانى که آن جنگ را جنگ بين کمونيزم و سرمايهدارى مىدانستند٬ امروزه براى توضيح اين جنگ با دشوارى روبرو خواهند شد. آن چه مسلم است، با هيچ عقل و منطقى نمى توان دولت روسيه امروزه را حتى مخالف آبکى سرمايهدارى ناميد تا چه رسد به سوسياليست و کمونيست. اما درضمن، شباهت اين جنگ با جنگ سرد را نيز نمى توان ناديده گرفت. پس اين چيست که شوروى سابق و روسيه فعلى را در مقابل آمريکا قرار داده است؟ از طرف ديگر کسانى که بعد از شکست شوروى٬ پيروزى نهايى نظام سرمايهدارى و آيندهاى بدون جنگ در دهکده جهانى را نويد مىدادند نيز امروزه بيش از سه دهه بعد از فروپاشى شوروى نخواهند توانست دلايل اين جنگ را توضيح بدهند. نتيجه اين دشوارىها غالباً گيج سرى و لکنت زبان در تحليل است! برخى به خود دلدارى مىدهند که خير اين ادامه همان نيست و بايد چيز ديگرى باشد. مثلاً به دليل بىعقلى پوتين است و يا چيزى جز آخرين بازماندههاى تضاد بين “دولت-ملتهاى کهن” و “جنبههاى مترقى گلوباليزاسيون” نيست. برخى ديگر عقل و منطق را بطور کامل کنار مىگذارند و اگر شده فقط به دلايل نوستالژيک تداوم جنگ سرد را مساوى با تداوم “اردوگاه سوسياليستى” مىبينند و به نحوى از انحاء به خود مىقبولانند که دولت روسيه حتى اگر شده بطور غيرمستقيم هنوز بخشى از جبهه جهانى جنگ عليه سرمايهدارى است. کارگردان اصلى آن جنگ٬ دولت آمريکا٬ يعنى همان آمريکايى که جمهورى خواهانش اوباما را کمونيست مىدانستند٬ و دموکراتهايش ترامپ را جاسوس روسيه مىناميدند٬ بهتر از من و شما مىداند که اين جنگ ربطى به جنگ سرمايهدارى و کمونيزم ندارد و به همين خاطر به همه نواده و نتيجه هايش دستور داده است که خير اين همان جنگ سرد نيست بلکه جنگ کشورهاى “آزاد” است عليه “پوتين تبهکار” که “نظم بين المللى متکى بر قانون” را بخطر انداخته است.
اما آن چه بايد درک شود اين است که حتى قبل ازفروپاشى شوروى نيز ماهيت واقعى جنگ سرد نبرد بين اردوگاه سوسياليستى و کاپيتاليستى نبود که امروزه مسئله تداوم آن متناقض به نظر برسد. خود جنگ سرد بوضوح در تناقضات درون نظام جهانى سرمايهدارىِ منتج از جنگ جهانى دوم ريشه داشت، و تداوم آن را فقط بواسطه درک اين تناقضات مىتوان توضيح داد. نظام فعلى حاکم بر جهان و نقش دولت آمريکا يا سازمان نظامى ناتو در آن نيز خود محصول همان جنگ است. بنابراين نه تنها جنگ اکراين مسئله ايست جهانى بلکه درک ماهيت آن بدون درک ماهيت دورانى که بعد از جنگ جهانى دوم آغاز شد٬ غير ممکن است. بدين ترتيب انشانويسى در باره مضرات جنگ و اظهار نظر کردن در باره اينکه پوتين برود يا بماند و يا اينکه اکراين عضو ناتو بشود يا نشود٬ در برابر عواقب بسيار مهمترى که اين جنگ بدنبال خواهد داشت٬ چيزى جز آب در هاون کوبيدن نيست. گذشته از اين واقعيت که از همان چند روز اول به بعد همه جهانيان اثرات اقتصادى اين جنگ را حس کرده اند، همه شاخصهاى اقتصادى نيز نشان مىدهند که دوره بعدى با بحران کمبود و تورم در کل نظام جهانى مشخص خواهد شد. هوراکشى طرفداران دروغين سوسياليزم براى پوتين يا بايدن ممکن است نان و آب عدهاى را براى چند صباح ديگر تامين کند٬ اما در مقايسه با وظايفى که در مقابل ماست جز فرار از اردوى جنگ واقعى طبقاتى چيز ديگرى نخواهد بود.
البته بسيارى از دموکراتهاى دروغين و سوسياليستهاى دروغين نيز درک کردهاند که عواقب اين جنگ دورانساز خواهد بود. بيهوده نيست که اين روزها بازار تحليل و پيش بينى در باره ماهيت دوران پس از اين جنگ گرم است. اغلب اينگونه تحليلها اما از فقدان درک مشخصى از خود مقوله “دوران” رنج مىبرند. با تبديل مقوله دوران به يک معنى ساده لغوى٬ يعنى دوره زمانى٬ مسئله دوران نه بر اساس مرحله فعلى تناقضات نظام سرمايهدارى بلکه به واسطه نتايج اين جنگ توضيح داده مى شود. بدين ترتيب، براساس دست چين کردن پارهاى از گرايشهاى ظاهرى و تاکيد بر برخى از ادعاهاى خبرى و تبليغاتى٬ مىتوان هر نوع تصورى از نتايج احتمالى اين جنگ را به مثابه “دوران” بعدى ترسيم کرد. از افول دلار و آمريکا و چند قطبى شدن جهان گرفته تا افول دولت-ملتهاى کهن و پيشرفت چهار نعل گلوباليزاسيون و ظهور دهکده جهانى بدون کدخدا! اما همه اينها قبل از اين جنگ نيز يا به مثابه گرايشى واقعى در وضعيت جهانى و يا توهماتى در سرمتفکرين وجود داشتند و احتمالاً بعد از اين جنگ نيز وضعيت همان خواهد بود. دهها سخنرانى و مقاله براى اثبات هر کدام از اين تصاوير نيز ارائه شده است. اما اگر قدرى دقت کنيد٬ عين همين تصاوير را قبل از اين جنگ نيزمىتوانستيم ترسيم کنيم. آمريکا بيش از دو دهه است که در حال افول بوده و چند قطبى بودن جهان نيز پديده جديدى نيست. در باره رشد تناقضات درون دولت-ملتها بخاطرگلوباليزاسيون نيز تا کنون دهها کتاب نوشته شده است. بنابراين اغلب اينگونه تحليلها چيزى جز تکرار “پيشبينى”هاى دهها سال پيش نيستند. از طرف ديگر٬ اما٬ هيچ چيزى مثل جنگ ماهيت خود دوران را آشکار نمىکند. چرا که چنين جنگهايى خود فقط نتيجه تشديد تناقضات دوراناند. به همين دليل قبل از خيال پردازى در باره آينده٬ بايد نخست شناخت از گذشته را به محک آزمايش گذاشت. و اين کار البته مستلزم بررسى ماهيت اين جنگ در چارچوب تناقضات نظام سرمايهدارى دوره اخير يعنى دوره بعد از جنگ جهانى دوم است.
از ديدگاه “رهبر دنياى آزاد”٬ ايالات متحده آمريکا که کم و بيش از جنگ جهانى دوم تا کنون خود را ژاندارم دنيا مىدانسته است (و فراموش نکنيم٬ در اين نقش٬ کم و بيش همه جنگهاى بعد از جنگ جهانى دوم را يا مستقيماُ و يا بطورغيرمستقيم و نيابتى کارگردانى کرده است)٬ اساساً مفهوم “دوران” چيزى نيست جز دوران جنگهاى “عظيم”. پس از فروپاشى شوروى و سپرى شدن تاريخ فروش “دوران جنگ سرد” (جنگ “سردى” که بيش از ١٣ ميليون کشته بجا گذاشت!) چند سالى خوش خيالى ايدئولوگهاى دنياى “آزاد” آمريکايى در باره صلح و صفا در “دهکده جهانى” پروبال گرفت. اين همان دوره ى بود که “چپ” بورژوا ليبرال نيز با بوق و کرنا به جنبش کارگرى جهانى مژده مى داد که عصر امپرياليزم ديگر پايان گرفته است. اما خود آمريکا در فاصله کوتاهى همه اينگونه روياها را درهم شکست و “دوران جنگ عليه تروريزم” را براى اين دهکده جهانى به ارمغان آورد (که حاصل آن تاکنون بيش از ١١ ميليون کشته و بيش از ٨٠ ميليون آواره بوده است). بورژوا ليبرال هاى ما البته خود رانباختند و با کشف مقوله “نو امپرياليزم” به تبليغ همان رويا “با وسائل ديگر” ادامه دادند. ناگفته نماند٬ در همان چندسال تنفس بين اين دو “دوران” نيز ماشين نظامى آمريکا بيکار نبود و آتش جنگ براى تجزيه يوگسلاوى را برپاکرد که حتى هنوز در زيرخاکستر ادامه دارد (با بيش از ٢٠٠ هزار کشته و ١ ميليون آواره). اما بعد از شکست مفتضحانهاش در عراق٬ سوريه و بويژه افغانستان٬ بلاجبار٬ با اعلام “شکست نهايى” داعش٬ همان داعشى که اختراع خودش بود٬ کالاى “دوران جنگ عليه تروريزم” را نيز از بازار بيرون کشيد (هرچند که مىبينيم هرجا که لازم باشد کارگردان شعبده باز ما هنوز هم مىتواند خرگوش داعش را از کلاه بيرون بکشد). اکنون با جنگ اکراين دورانى حتى عظيمتر از جنگ افروزى را به جهان وعده مىدهد: دوران جنگ کشورهاى “آزاد” عليه ديکتاتورهاى “تبهکار”. “عظمت” اين دوران جديد نه در اين برچسبهاى مسخره هاليوودى بلکه در بى پايانى اهداف آن است. دبير کل ناتو مىگويد “ما وارد دوران جديدى از امنيت جهانى شده ايم. دولتهاى اقتدار گرا نظير روسيه و چين آشکارا اصول مرکزى امنيت ما را به چالش کشيدهاند و مىخواهند کل نظم بينالمللى را که صلح و رفاه ما به آن وابسته است٬ بازنويسى کنند.” البته اگر حرفهاى اين روبات دستگاه جنگ افروزى آمريکا را به زبان آدميزاد دوبله کنيم٬ “ما” يعنى آمريکاى ويژه و کشورهايى که آمريکا به دست نشاندگى بپذيرد٬ “امنيت جهانى” يعنى حق ويژه آمريکا به عنوان ژاندارم دنيا در جنگ افروزى، و “رفاه جهانى” يعنى حق ويژه آمريکا در حفظ هژمونى دلار و ولخرجى به حساب کل جهان. خلاصه اگر قبلاً خطر “کمونيزم” يا “تروريزم” اين حق ويژه را تهديد مىکرد٬ اکنون کشورهاى “اقتدارگرا” اينقدر “تبهکار” شدهاند که اين حق ويژه را “آشکارا” به چالش کشيدهاند. البته اينها هردو کشورهايى هستند با سلاحهاى اتمى. بنابراين از منظر خود پليس جهانى ما وارد دورانى شده ايم که در واقع بدون جنگ اتمى پايانى نخواهد داشت. تازگی دوران بعدى در اين خواهد بود که منبعد بهانه اصلى دولت آمريکا براى جنگ افروزى همانا “جلوگيرى از جنگ هستهاى” خواهد بود! هم اکنون هر روزه رسانههاى جمعى پليس جهانى به دنيا دلدارى مىدهند که اگر با ارسال آخرين سلاحها به اکراين (و مطمئن باشيد به همراهش هزاران گروه مزدور نظامى) آتش جنگ را شعلهورتر نکنيم٬ خطر جنگ هستهاى جدىتر خواهد شد!
بيهوده نيست که اولين پديده غريبى که اين اولين نبرد در اين جنگ “عظيم” برجسته ساخته کارزار بزرگ تبليغاتى براى مغشوش کردن خود ماهيت اين جنگ است. چند هفته بعد از آغاز آن حتى اين سئوال که آيا اين واقعا جنگ است يا نه و اگر جنگ است چه نوعى از جنگ است٬ هنوز جاى بحث فراوان دارد. فدراسيون روس آن را “عمليات نظامى ويژه” براى “نازى زدايى و غير نظامى سازى” اکراين ناميد. جالب اينجاست که دولت ترکيه عضو ناتو نيز عين همين عنوان “عمليت ويژه” را براى اشغال نظامى مناطق مرزى سوريه٬ سرکوب کردها و سرازير کردن گردانهاى جديدى از داعشىها به شمال سوريه بکاربرد. جوجه فاشيست ناتو در ترکيه اين طور استدلال مىکرد که اين مداخله نظامى نه براى اشغال عراق بلکه براى اقداماتى محدود و موقتى عليه تروريزم کردها ست. اما در دنيايى که حتى توليد دروغ انحصارى شده آن يکى البته “تهاجم و اشغال” نبود٬ اين يکى هست! ايالات متحده آمريکا حتى قبل از شروع جنگ اصرار داشت که “پوتين تبهکار” مشغول تدارک يک “تهاجم نظامى گسترده براى اشغال و تصرف اکراين” و تحميل يک “حکومت دستنشانده” است. بنابراين کارگردان ما از همان ابتدا ماهيت اين جنگ را به شکلى تعريف کرده است که نامعلوم بودن پايان آن پوشيده بماند. اگر روسيه شکست بخورد و وادار به عقب نشينى بشود٬ آمريکا خواهد گفت عقب نشينى فعلى روسيه تدارک براى تجاوز بعدى را نفى نمىکند. و اگر روسيه پيروز شود و نيروهاى نظامىاش را خودش به عقب ببرد٬ باز آمريکا خواهد گفت بخاطر کمکهاى ناتو به اکراين٬ روسيه نتوانست اوکراين را تصرف کند و ما هنوز بايد خود را براى تهاجم بعدى آماده کنيم! خود همين گنگى در اهداف جنگ نشان مىدهد که اين جنگ نه با ورود ارتش روسيه به اکراين آغاز شده و نه با رفتنش پايان خواهد گرفت. بنابراين نه جنگى به آن سادگى است که برخى از مبلغين و مفسرينش تلقى مىکنند و نه به اين زودىها تمام خواهد شد که از حالا در باره نتايج آن به “دوران” سازى بپردازيم. هيلرى کلينتون هنوز دو هفته از جنگ نگذشه به دولت آمريکا توصيه مىکرد که بايد از همين الان جنگهاى پارتيزانى عليه ارتش روسيه را براه اندازيم.
اين جنگ خود نشانه ديگرى از بحرانى جهانى است که کم و بيش از جنگ جهانى دوم تا کنون ادامه داشته است و مىتوان آن را نوعى بحران “فترت” ناميد. دليل عمده آن نيز شکست انقلابات سوسياليستى و تقسيم دنيا بين دو قدرت پيروز اين جنگ يعنى “شوروى” استالينيستى و آمريکاى کاپيتاليستى بود. بقول گرامشى “دورانى که نظم کهن در حال مردن است اما نظم جديد نمىتواند متولد شود”. جنگ از عوارض طبيعى اين گونه بحرانهاست. امروزه ضعف جهانى اردوى کار و انحطاط کم و بيش کامل دو جريان عمده رهبرى سنتى آن يعنى استالينيزم و سوسيال دموکراسى٬ ترس سرمايهدارى را از جنبش کارگرى و خطر انقلاب تقريبا ازميان برده است. و همانطور که دو سه قرن گذشته نشان داده اند٬ دولتهاى دائماً بحران زدۀ سرمايهدارى٬ بويژه در اين دوران طفيلىگرى سرمايه٬ به محض آنکه خيالشان از انقلاب راحت مىشود٬ دست به جنگ مىزنند. جنگ بهترين وسيله هم براى حل بحران و هم براى ايجاد آن است. اگر اين “استدلال” معيوب به نظر مىرسد٬ براى سرمايهدارى بسيار هم منطقى است. نظامىگرى بحران غيرقابل کنترل را به بحران قابل کنترل تبديل مىکند. از پيدايش سرمايهدارى تا کنون جنگ و انباشت سرمايه دست در دست هم کره زمين را به امروزى رساندهاند که فردايش نامعلوم است. بنابراين جنگ اکراين به هيچ وجه نه اولين جنگی است که تداوم اين نظم پوسيده بر جهان تحميل کرده و نه آخرين آن خواهد بود. تغييرو تحولات بعد از اين جنگ٬ هراندازه هم که جدى باشند٬ اگر با اعتلاى مجدد جنبش ضد سرمايهدارى اردوى کار همراه نشوند به بحران فترت پايان نخواهند داد و کاسه همان خواهد بود و آش همان!
البته هنوز بسيار زود است که بتوان نتايج اين جنگ مشخص را پيشبينى کرد. بويژه اينکه هنوز نقش دولت چين و ميزان حمايتش از روسيه کاملاً روشن نيست. يک ارزيابى حتى ژورناليستى از واکنشهاى چين تا کنون نشان مىدهد که شايد پوتين زياده از حد روى دوستى پکن حساب باز کرده باشد! اگر به سياست خارجى چين در اين دوره اخير رجوع کنيم٬ قاعدتاً پکن از اين جنگ بیشتر براى کسب امتياز از آمريکا استفاده خواهد کرد تا کمک به روسيه. بيهوده نيست که برخى از تئورىهاى توطئه مىتوانند بگويند که در واقع اين چين بود که با اعلام حمايتش از روسيه پوتين را به آغاز اين جنگ تشويق کرد! اما از اينگونه مجهولات که بگذريم همه فاکتهاى موجود نشان مىدهند که دولت چين و روسيه هيچ دعوائى با دولت آمريکا بر سر اين نظام پوسيده سرمايهدارى جهانى نداشته و ندارند و هر دو به کرات هم گفتهاند و هم درعمل نشان داده اند که حتى حاضرند هژمونى آمريکا و دلار را نيز بپذيرند٬ به شرط آنکه آمريکا نيز از مداخله در کشورشان دست بردارد٬ يا بقول پوتين “احترام” به ايشان را فراموش نکند. يا بقول دلال “روابط بين المللى” ماکرون٬ “سهم” آنها نيز رعايت شود. بنابراين بسيار بعيد است چينى که تمام اقتصادش به اقتصاد آمريکا گره خورده و نزديک به ٢ تريليون دلار اوراق قرضه آمريکا در خزانه دارد٬ بتواند هژمونى دلار را به چالش بکشد. چرا که نخست زير پاى خودش را خالى کرده است. و همين طور بعيد است اقدام اخير روسيه در تثبيت طلا به مثابه پشتوانه روبل که حتى اگر موفقيت اميز باشد٬ فقط چيزى کمتر از ١ تريليون دلار معاملات روبلى در سال ايجاد خواهد کرد (يعنى کمتر از ٢% مبادلات جهانى) بتواند هژمونى دلار را بزير بکشد. بنابراين هم اکنون مىتوان به جرات گفت که نه ديکتاتورى اليگارشهاى مالى “تبهکار” در مسکو از ميان خواهد رفت و نه ديکتاتورى اليگارش هاى مالى “کمونيست ” در پکن ناپديدخواهد شد و نه ديکتاتورى اليگارشهاى مالى کراواتى وال استريت ازهم خواهند پاشيد. بنابراين اولين پيش بينى که مىتوان کرد اين است که نمايشنامه هولناک سرمايهدارى جهانى براى بشريت هنوز پردههاى بسيارى براى بازى دارد.
مارکس گفت جنگ سنگ محک دولت هاست. مانند اجساد موميايى که در هواى آزاد پوک مىشوند٬ دولتهاى سرمايهدارى نيز در وضعيت جنگى تمام رنگ و لعاب خود را ازدست مىدهند و ماهيت پوسيده خود را عريان مىسازند. فقط کافيست به واکنش آمريکا و دولتهاى اروپايى به اين جنگ نگاه کنيم تا درستى اين گفته مارکس را درک کنيم. يک شبه آشکار شد “نظم بين المللى متکى بر قانون” چيزى جز قوانين جنگل را برسميت نمى شناسد. اکنون مىتوان فقط به پشتوانه يک برچسب ساده (“طرفدار پوتين”!) عين راهزنهاى قرون وسطى اموال هر کسى را غارت کرد. حتى مسابقات ورزشى اکنون به يکى ديگر از صحنههاى جنگ عليه “پوتين تبهکار” تبديل شده اند. مطبوعات “آزاد” دنياى سرمايهدارى همگى٬ بدون حتى يک استثناء٬ يک شبه به عروسک کوکىهاى نوازنده کنسرت گوشخراش جنگ افروزان ناتو تبديل شدند. حتى پوتين که ٢٠ سال است ادعاى سياستمدارى و پراگماتيزم را به وجه مشخصه تبليغاتى خود تبديل کرده بود٬ يک شبه نشان داد که فرزند شايسته تزار و استالين است. به فرمان او تظاهرات ضد جنگ در روسيه را با يک اتهام “خيانت به وطن”٬ سرکوب کردند٬ کارى که حتى تزار نيکلاس نتوانست انجام بدهد. در پارلمان انگليس٬ “مهد دموکراسى در جهان”٬ درست عين عکس برگردان پوتين٬ تظاهرات ضد جنگ در لندن را “ستون پنجم پوتين” خواندند. بعلاوه به ناگهان معلوم شد همه دولتهاى سرمايهدارى که قبل از اين جنگ به بهانه مبارزه با تورم سرگرم برنامهريزى براى راه اندازى موج جديدى از حملات عليه قدرت خريد تودهها بودند (تورمى که خودشان تحت عنوان “تسهيلات پولى” با اعطاى تريليونها دلار به سرمايهداران ايجاد کردهاند)٬ در واقع هنوز ميلياردها دلار اضافى براى دامن زدن به آتش جنگ در صندوق دارند. پول براى اجراى وعدههاى دروغينى که براى مبارزه با بحران اقليمى همين سال پيش دادند در دست نيست٬ اما براى پرکردن جيب اسلحه فروشان آمريکايى فقط اروپا نزديک نيم تريليون دلار در سال آينده خرج خواهد کرد. از آن بدتر٬ با شليک اولين گلوله در جنگ حتى خود بحران اقليمى کاملاً از ياد رفت. آمريکا بدون کوچکترين شرمى و به سرعت ماوراء صوت با کاسه گدايى به پابوسى “آزادى” خواهانى مثل محمد “اره برقى” بن سلمان رفت. دولت آمريکا که عليرغم شکست در پروژه انقلاب مخملى ورژيم چنج در ونزوئلا٬ “حکومت واقعى ونزوئلا” را در خارج از کشور تعيين کرده بود٬ به ناگهان همان عروسک “واقعى” را رها کرد و به گفته خود عروسک بدون اطلاع او٬ براى خريد نفت مستقيماً با حکومت ونزوئلا وارد مذاکره شد. اما جايزه دورويى را حتماً بايد به دونالد ترامپ يکى از احمقترين و فاسدترين رئيس جمهورهايى که دموکراسى دروغين آمريکا تا کنون تحويل جهان داده اعطاء کرد که روز اول از “زرنگى” پوتين تمجيد کرد و روز دوم ادعا کرد اگر او در کاخ سفيد بود زيردريايى اتمى مسلح به سلاح هسته اى را به سواحل روسيه مىفرستاد. صحبت استفاده از سلاحهاى هسته اى “تاکتيکى” اکنون به عنوان “يکى از گزينههاى روى ميز” امرى عادى شده است.
اما جنگ فقط سنگ محک دولتها نيست. جنگ جهانى اول نشان داد که هيچ پديدهاى بهتر از جنگ ماهيت ضد کارگرى سوسياليستهاى دروغين را نشان نمىدهد. نظريات عجيب و غريب و غالباً ضد و نقيضى که در واکنش به اين جنگ ارائه شده در عرض چند روز عمق بحران چپ را که تا ديروز بسيارى به ابعادش پى نبرده بودند٬ آشکار ساخت. روشن شد که جريانات به اصطلاح چپ و سوسياليست اکنون طيفى وسيع از هوراکشان افراطى پوتين گرفته تا عروسک کوکىهاى امپرياليزم آمريکا را در بر مىگيرند! چپ بودن و سوسياليست بودن که زمانى براى کارگران و زحمتکشان معرف سنت و واقعيتى بودند اکنون هر گونه وجه مشخصهاى را از دست دادهاند. فاجعه اينجاست که اين دو انتهاى طيف٬ در واقع معرف بخش اعظم آن است. در اين وانفسا بايد با ذره بين دنبال يک تحليل از چپ و سوسياليست واقعى بگرديد. و از آن بدتر٬ به نظر مىرسد که اين جمع متشکل از دو انتهاى افراطى را نيز در واقع نمىتوان جمع ناميد چرا که تمايل به مواضع امپرياليزم آمريکا٬ با يا بدون جيره و مواجب٬ آگاهانه يا از روى بلاهت٬ وجه کاملاً غالب است. اگر تصور مىکنيد اين گفتهاى اغراق آميز است فقط بطور راندوم ١٠ تا را مطالعه کنيد و به تحليلهاى حضرات در باره اين جنگ نگاه کنيد. شايد برجسته ترين ايرادى که در اغلب اينهامىبينيم٬ سطحى بودن برخورد به خود مسئله جنگ است. به ناگهان همه هم صدا با دولت آمريکا جنگ فعلى را با “اشغال نظامى اوکراين توسط روسيه” تعريف مىکنند. و سيس از همين مشاهده ساده تمام مواضع بعدى خود را استنتاج مىکنند. بنابراين٬ روسيه تجاوزگر است و اکراين مظلوم. بنابراين عمدهترين وظيفه سياسى دفاع از حق تعيين سرنوشت مردم اکراين است. بنابراين٬ مسلح کردن مردم اکراين براى مقاومت در مقابل ارتش روسيه شعار اصلى است. اغراق نيست اگر بگوييم ٩٠% اين طيف عين همين منطق را تکرار کرده است. اينکه اين منطق قلابى آيا فرمايشى است يا واقعاً بطور مستقل در ذهن اين جريانات بروز کرده آن چنان مهم نيست که نتيجه عملى آن. و آن چيزى نيست جز تکرار خواستهاى ناتو. يعنى دامن زدن هر چه بيشتر به آتش جنگ. اين وسط جايزه بلاهت يا وقاحت را بايد به کسانى داد که با ادبيات “مارکسيستى” اين همکارى و همدستى با نظامىگرى ناتو را دفاع از “حق تعيين سرنوشت” مردم اکراين قلمداد مىکنند. اما آيا شوروى شکست خورده٬ اين حق را برسميت نشناخت؟ آيا ٣٠ سال از عمر دولت مستقل اکراين نگذشته است؟ آيا اين دولت مستقل به نقد از حق تعيين سرنوشتش براى همکارى و همدستى با يک پيمان نظامى عليه روسيه استفاده نکرده است؟ جالب اينجاست که سياست مداران جمهورى خواه آمريکا همين دولت را که اکنون قهرمان “دنياى آزاد” در مبارزه براى حق تعيين سرنوشت شده است٬ “حتى فاسدتر از پاکستان” مى ناميدند! دفاع از “حق تعيين سرنوشت” براى چنين دولت بورژوايى فاسدى در اين وضعيت مشخص مىتواند چه معنايى داشته باشد جز دفاع از حق نوکرى ناتو و حق چاقو کشى براى همسايه در ازاى “کمک مالى”؟ جايزه اسکار وقيح ترين اينگونه توجيهات را بايد به “پروفسور“ جيلبر آشکار داد که در “دفاع از حق تعيين سرنوشت براى اکراين”٬ اسم اينگونه هوراکشىها براى نظامى گرى ناتو را “آنتى امپرياليزم راديکال” گذاشته است! [۱]
قدرى بيشتر خود ماهيت جنگ را بشکافيم.هرچند جنگ مشخص فعلى با ورود ارتش روسيه به اوکراين آغاز شده است و دولت روسيه نيز امروزه چيزى بيش از نوع عقب افتادهاى از انواع و اقسام دولتهاى تجاوزگرسرمايهدارى نيست٬ اما اين جنگ سابقه ديرينهترى دارد و کارگردان اصلى آن بوضوح دولت آمريکاست.دست کم در اين واقعيت کوچکترين ترديدى نيست که دولت آمريکا از چند سال پس از فروپاشى شوروى تا کنون مشغول گسترش ناتو تا مرزهاى روسيه و اجراى سياستهايى چند جانبه و گسترده اى براى منزوى ساختن و تضعيف اين رقيب ديرينه بوده است. ارزيابى استراتژيک سياست خارجى دولت آمريکا بعد از فروپاشى شوروى که اسناد آن در همان اوائل دهه ٩٠ فاش شد٬ امروزه ديگر کاملاً علنى شدهاند. علیرغم خوشبينى آدمهاى کورى که در انتظار صلح و صفا در دهکده جهانى بودند دو محور اصلى اين استراتژى جديد يکى اتخاذ سياست يک جانبه گرايى بود (يعنى حمله نظامى به هر جايى که آمريکا تصميم بگيرد امنيت او را بخطر انداخته است) و ديگرى تضعيف و انهدام هر گونه نيروى نظامى مستقل در دنيا که بتواند هژمونى آمريکا را بخطر اندازد (مثل چين و روسيه). متلاشى ساختن يوگسلاوى٬ استقرار پايگاههاى موشکى در اروپاى شرقى و تلاش براى راه اندازى انقلابات مخملى و رژيم چنج در سرتاسراروپاى شرقى و حتى خود روسيه فقط چند فقره از دسيسههاى دائمى آمريکا در ٣٠ سال اخير بودهاند. حتى يک روز قبل از آغاز اين جنگ بايدن مىتوانست با دو جمله از وقوع آن جلوگيرى کند؛وعده عضويت اکراين در ناتو را پس بگيرد و به برگزارى مذاکرات جدى ناتو با روسيه پيرامون مسئله امنيت اروپا رضايت بدهد. حتى امروز مى تواند با همين دو قول به جنگ خاتمه دهد. اما دولت آمريکا همانطور که بارها نشان داده است براى پيشبرد منافع خود از قربانى کردن هيچ کشورى و هيچ مردمى ابا نخواهد کرد. براى آمريکا و ناتو اگر بتوان به اين وسيله روسيه را تضعيف کرد٬ تخريب کامل اکراين و آوارگى ميليونها اکراينى کمترين بهايى است که بايد مشتاقانه پرداخت شود.
رژيم فعلى در روسيه٬ پوتين و اليگارشهاى آن که اکنون”تبهکار”شدهاند٬ در واقع خود محصول مداخله آمريکا در شوروى شکست خورده براى خصوصى سازى اقتصاد دولتى بود. به کمک جناح يلتسين در حزب کمونيست و با تقسيم منابع عظيم دولتى بين تعدادى از بوروکراتهاى سابق و دستگاه مافيايى توزيع در روسيه٬ يک شبه از هيچ و پوچ يک طبقه جديد سرمايهدار ايجاد کردندوقدرت را به دستشان دادند. براى اجراى اين طرح خود آمريکا ميلياردها دلار به روسيه کمک کرد.امروز اين طبقه جديدعملاً روسيه را به يکى از انواع و اقسام “جمهورىهاى موز” اوائل قرن بيستم تبديل کرده است.صنايع توليدى روسيه جز با استثنائاتى (مثل بخش نظامى) تقريباً بطور کامل از بين رفتهاند و امروزه روسيه فقط به شکرانه فروش مواد خام در بازار جهانى زنده است. بنابراين اين هيات حاکمه نه رقيبى است براى سرمايهدارى جهانى و نه مثل طبقه حاکمه آمريکا و يا اروپا انگيزهاى براى کشورگشايى دارد. چرا که نه سرمايهاى دارد که بخواهدبزور به جايى صادر کند و نه جنسى که بزور به کسى بفروشد. البته اين بزرگترين کشور دنيا بزرگترين منابع مواد خام دنيا را نيز در اختیاردارد. در ضمن تقريباً تمامى مواد خام مورد نياز سرمايهدارى جهانى در روسيه وجود دارد. و از همه اينها گذشته مسلح به سلاحهاى اتمى نيز هست. بنابراين فروشندهاى است که مىداند همواره خريدار دارد و کسى هم نمى تواند مواد خامش را از دستش بگيرد. چرا بايد يک چنين کشورى با با کسى دعوايى داشته باشد؟ خود دولت روسيه دائما تلاش کرده است که در دهکده جهانى آمريکا کلبهاى نيز براى خود دست وپاکند. اما در عين حال اگر اقتدارش زير سوال برود و يا خطرى جايگاه انحصارىاش در کنترل اين منابع عظيم را تهديد کند٬ البته ساکت نخواهد نشست. هم زور آن را دارد که با زور هر دولتى منجمله آمريکا مصاف بدهد و هم روى آن چنان مقدارى از مواد خام نشسته است که با صادر نکردنشان بتواند کل روال اقتصاد جهانى را تهديد کند! اين مسئله پيچيدهاى نيست که فهم آن چپهاى قلابى ما را اينقدر گيج کرده است.
حتى بسيارى از قلم به مزدان وسائل ارتباط جمعى آمريکايى ادعا نمىکنند که آمريکا توقع چنين عکسالعملى را در اکراين نداشت. بر عکس هر چه بيشتر روشن مىشود که بيش از هر کسى اين دولت آمريکا ست که نه تنها سال هاست مشتاق براه افتادن اين جنگ بوده بلکه آگاهانه براى تحقق آن تلاش کرده است. بنابراين سناريوى جنگ روشن است. آمريکا و به اصطلاح”متحدينش” (يعنى امپرياليزم اروپايى و ژاپنى مستقل سابق و مجرىهاى دون پايه فعلى اوامر آمريکا) با وقوف کامل به همه عوامل فوق٬ نه تنها تحريکات خود عليه روسيه را دست کم از بحران ٢٠٠٨ جهانى به بعد بطور علنى ادامه دادند، بلکه به کمک يک انقلاب مخملى “نارنجى”٬ يک کودتاى “ميدانى” (که عملاً ارتش و دستگاه امنيتى اکراين را به گردانهاى فاشيست تحويل داد)٬ و وعده عضويت در ناتو و اقتصاد مشترک اروپا٬ نشان دادند که اين نه فقط تحريک بلکه تهديدى جدى و با چنگ و دندان است. بنابراين راز اين جنگ در اين نيست که چرا روسيه به اکراين تجاوز کرد بلکه این که چرا آمريکا روسيه را تحريک کرد. مسئوليت کشتار و تخريب اين جنگ تماماً و کاملاً بدوش دولت آمريکا و ناتوست٬ حتى اگرتماما بدست ارتش روسيه صورت بگيرد. و اگر دادگاه بينالمللى اين مضحکه فعلى نبود کمترين تنبيهى که براى اين جرم قائل مىشد٬ انحلال ناتو و پرداخت غرامت جنگى توسط آمريکا به تمام مردمى بود که بخاطر ناتو متضرر شدهاند. منجمله مردم روسيه و بلاروس.
بعلاوه٬ در اکراين ماجرا فقط يک جنگ نيست بلکه ترکيب در هم تنيدهاى است از چندين جنگ که با مداخلات آمريکا هرچه وخيمتر شدهاند. در وهله نخست در اکراين جنگى داخلى در جريان بوده است که در جنگ جهانى دوم و اشغال اکراين توسط ارتش آلمان نازى ريشه دارد. اکراين به يکى از بزرگترين صحنههاى جبهه جنگ آلمان عليه شوروى تبديل شده بود. در اين جنگ بخش عمدهاى از نيروهاى ناسيوناليست و دست راستى اکراين بويژه در غرب کشور با نيروى اشغالگر نازى همکارى مىکردند٬ در صورتى که اکثريت مردم بويژه در شرق اکراين با شوروى و ارتش سرخ متحد شده بودند. گذشته از شرکت تودهاى در جنگهاى پارتيزانى بيش از ٥ ميليون اکراينى به ارتش سرخ پيوستند. جنگ بين آلمان و شوروى در اکراين بزرگترين تعدادکشتههاى نظاميان و مردم غير نظامى در جنگ جهانى دوم را به خود اختصاص داده است. بعد ازپيروزى شوروى و گسترش سيستم استالينيستى به اکراين٬ اين جنگ داخلى در شکل اوليه و تودهاىاش پايان گرفت٬ اما بصورت خرابکارى گروههاى ناسيوناليست و فاشيست عليه “روسهاى اشغالگر” همواره ادامه داشته است. در واقع همکارى ناتو با اين جريانات نيز چيز جديدى نيست و در دوره برژنف حتى منجر به اعتراضات رسمى دولت شوروى شد. البته بسيارى از توجيه گران سياستهاى آمريکا ادعا مىکنند که اين حرف درست نيست و ناسيوناليستهاى اکراينى با ارتش نازى هم جنگيدهاند. هر چند ذرهاى از حقيقت در اين عبارت هست اما اين هم کلاً يکى ديگر از دروغهاى شاخدارى است که فقط آمريکا قادر است بگويد و بزور برجهان بقبولاند.اولاً جنگ ناسيوناليستهاى اکراينى عليه نازيزم منحصر به بخش بسيار کوچکى از ناسيوناليستها بود و ثانياً فقط در اواخر جنگ و در دوران عقبنشينى آلمان از اکراين صورت گرفت. آمريکا همانطور که نازىهايى را که بعد از جنگ درخدمت خود گرفت ديگر نازى نمىدانست٬ نازىهايى که در دوران جنگ سرد با آمريکا همکارى مىکردند را نيز نازى نمىداند. اما به هيچ وجه نمىتوان واقعيت همکارى و همفکرى اکثريت ناسيوناليستهاى اکراين با آلمان هيتلرى را انکار کرد. آن چه مسلم است، بعد از استقلال اکراين اکثريت قريب به اتفاق نيروهاى ناسيوناليستى که اکنون از سوراخها بيرون آمده بودند٬ از لحاظ ريشههاى تاريخى٬ سازمانى و اعتقادى از همان گروههاى فاشيستى زمان جنگ تشکيل شده بودند. اين را هم داشته باشيد که تمام شواهد تاريخى نشان مىدهند فاشيزم اکراينى به مراتب مرتجعتر٬ نژادپرستتر و آدم کشتر از نازىها بوده است. به کمک ناتو، و دقيقتر، مداخلات مستقيم دولت آمريکا، اين جريانات اولترا ارتجاعى توانستند روسيهستيزى رابه روس ستيزى تبديل کنند. جنگ داخلى مردم اکراين عليه نازىها و سازشکاران اکنون به جنگ “اکراينىهاى اصيل” عليه روسهاى اکراينى تغيير شکل داده است. امروزه تقريباً بيش از دو دهه است که “روس زدايى” به يکى از ارکان مهم ودائمى سياست هيات حاکم در اکراين تبديل شده است. مىتوان تصور کرد که روس ستيزى فاشيستى در کشورى که نزديک به ٣٠% آن را روس ها تشکيل مىدهند تا چه اندازه میتواند جنگ افروز باشد.
البته بايد اشاره کرد که روسيه ستيزى مختص نيروهاى ناسيوناليست و فاشيست نبود بلکه در اذهان تودهاى نيز شکل گرفته بود. و اين در واقع جنگ دومى است که با جنگ اولى گره خورده است. اکراين از بالا و به زور “ارتش سرخ” به شوروى برگشت و با بيش از چهار دهه ديکتاتورى استالينيستى طبعاً انزجار از سيستم حاکم به انزجار از روسيه تبديل شده بود. اکراين يکى از پيشرفتهترين جمهورىهاى شوروى بود و مخالفت اکراينىها با کنترل مسکو نيز يکى از قوىترين گرايشهاى گريز از مرکز در اروپاى شرقى محسوب مىشد. قبل از مجارستان يا چکسلواکى اين در اکراين بود که بخشى از حزب کمونيست حاکم به مخالفت با مسکو بلند شد. امتيازات دوره خروشچف به اکراين (منجمله الحاق کريمه به اکراين) که در دوره برژنف نيز ادامه داشت٬ تا حدى جلوى انفجار اين موج ضد شوروى را گرفت٬ اما بعد ازاستقلال اکراين اين موج با شدت بيشترى مجدداً براه افتاد. بنابراين به هيچ وجه نبايد احساسات ضد مسکو را تماماً به گردن نيروهاى فاشيست انداخت. در همه کشورهاى اروپاى شرقى نيز ٤٠ سال حاکمیت استالينيزم گرايش به دورى از روسيه و تمايل به غرب را به گرايشى واقعى و تودهاى تبديل کرده بود. حتى برخى از جريانات سوسياليست و چپ اکراينى در “انقلاب ميدان” شرکت داشتند،نه به خاطر دنبالهروى از فاشيستها يا غرب زدگى بلکه به دليل اينکه دورى از روسيه را شرط اول رهايى مىدانستند. اما با کودتاى ميدان و بقدرت رسيدن ترکيبى از نيروهاى دست راستى طرفدار غرب و سپردن دستگاه نظامى امنيتى به جريانات فاشيستى٬ آمريکا توانسته است هم جنگ داخلى و هم جنگ عليه استالينيزم را به يک جنگ ارتجاعى واحد اکراينىها عليه روسها تبديل کند. نتيجه چيزى نيست جز همدستى هر چه بيشتر دولت اکراين با نظامىگرى ناتو عليه روسيه و آب تطهير ريختن به جنگ ناسيوناليستهاى اکراينى عليه روسهاى خود اکراين. امروزه بيش از ٤٠% نيروى نظامى اکراين را گردانهاى فاشيستى تشکيل دادهاند (با بيش از ١٠٠ هزار سرباز مسلح و تعليم ديده توسط ناتو).
اما اين هردو جنگ را نمىتوان بدون جنگ اساسىترى که در اکراين جريان داشت در نظر گرفت و آن هم جنگ طبقاتى است. اکراين در ضمن يکى از صنعتىترين جمهورىهاى شوروى بود و طبقه کارگر آن يکى از متشکلترين و سياسىترين بخشهاى آن را تشکيل مىداد. يکى از دو حکومت خود مختارى که بعد از کودتاى ميدان در شرق اکراين در منطقه دنباس شکل گرفتند برخلاف تبليغات ناتو نه تنها زائده پوتين نيست بلکه در واقع توسط ترکيبى از جريانات کارگرى٬ سوسياليستى و آنارشيستى رهبرى مىشوند. در مبارزه عليه فاشيزم در اکراين طبقه کارگر منطقه دنباس همواره نقش مهمى را در دست داشته است. منجمله و بخصوص بعد از کودتاى ٢٠١٤. و به همين خاطر همواره يکى از اهداف دايمى حملات گردانهاى فاشيستى بوده است که از کودتا به بعد با حمايت دولتى نه تنها در دنباس آزادانه به کارگر کشى دست زده است (دست کم بين ١٠ تا ٢٠ هزار نفر در اين دو منطقه از ٢٠١٤ تا کنون) بلکه در سراسر اکراين نيز به گروه ضربت سرمايه دارى عليه طبقه کارگر تبديل شده است. سرمايهدارى اروپايى با وعده عضويت در اتحاد اروپا سياست آگاهانهاى را براى تخريب صنايع اکراين٬ تضعيف طبقه کارگر و تبديل اکراين به جمهورى موز ديگرى که نقش آن توليد مواد خام کشاورزى براى اروپاست دنبال کرده است. اکراين صنعتى اکنون افتخار مىکند که “انبار غله” دنيا شده است. بدين ترتيب آمريکا و اتحادیه اروپا به کمک يک هيات حاکمه فاسد و مسلح به گردانهاى فاشيستى، عمدهترين بخش طبقه کارگر اکراين را به دامن پوتين رانده است که اکنون بتواند تلاش هيات حاکمه براى سرکوب کل طبقه کارگر رابه جبهه ديگرى در جنگ براى “دفاع از ميهن” اکراينى تبديل کند. بقول رزا اکنون کارگران اکراين “گلوی يکديگر را پاره مىکنند.”
در چنين وضعيتى جنگ اکراين را “جنگ بين امرياليستها” ناميدن جز اغتشاش ذهنى چيز ديگرى نيست. اول اينکه با استفاده از اين برچسب هيچ چيز مهمى گفته نشده و هيچ مسئلهاى حل نشده است. اثبات آن را مىتوان در نتايج متناقض خودتحليلهايى که با عصاى “جنگ بين امپرياليستها” آغاز مىکنند٬ مشاهده کرد: هم طرفدارى از روسيه٬ هم آمريکا و هم بىطرفى! هم در “چپ” ايرانى و هم جهانى٬ هرسه را داشتهايم. دليل آن نيز بسيار ساده است: هر جنگى بين دو دولت امپرياليست “جنگ بين امرياليستها” به معنايى که لنين در جنگ جهانى اول بکار مىگرفت٬ نيست. مثلاً٬ جنگ بين انگليس و آلمان هم در جنگ جهانى اول و هم دوم جنگ بين امپرياليستها بود٬ اما شعار سوسياليستها در اولى در هر دو کشور اين بود که سربازان به جاى کشتن يکديگر به افسران خود شليک کنيد٬ در صورتى که در دومى اگر عين همين شعار را تکرار مىکرديد خود سربازان شما را مىکشتند! بنابراين در جهانى که همه دولت ها سرميه دارى شده اند نيز صرف امپرياليستى عمل کردن يا نکردن ماهيت جنگ و در نتيجه نحوه برخورد نيروهاى سوسياليست را تعيين نمىکند.
سرمايه به مثابه ارزش خودافزا ذاتا جهانى است چرا که برخلاف زمين و معدن به قلمرو خاصى گره نخورده است و بنابراين ذاتا توسعه طلب نيز هست. دولتهاى سرمايهدارى نيز به مثابه “هيات اجرايى کاپيتاليزم” ذاتا تجاوز گر و چپاولگرند. اينکه تا چه اندازه و به چه شکلى بتوانند اين ذات را به نمايش بگذارند٬ البته به زور نظامى و بنيه مالى آنها و مراحل رشد سرمايهدارى جهانى بستگى دارد. بنابراين برخلاف تصور عدهاى که فکر مىکنند براساس تعريف لنين٬ امپرياليزم يعنى رقابت بين اليگارشىهاى مالى کشورهاى مختلف و جنگ براى تقسيم دنيا و از آنجا که ديگر جنگى در نگرفته است پس امپرياليزم نيز از بين رفته است٬ تا زمانى که سرمايهدارى در جهان حاکم است دولتهاى قلدرترآن امپرياليستى عمل خواهند کرد. يا بصورت منفرد و در تخالف با يکديگر و يا بصورت بلوکى و جمعى به سرکردگى قدرت برتر. جزوه لنين در باره امپرياليزم چيزى نيست جز تشريح اين وضعيت در مرحله خاصى از رشد سرمايهدارى جهانى و شرايط خاصى که منجر به جنگ جهانى اول شدند و نه تعريفى عمومى از امپرياليزم براى همه دورانها. خود لنين تاکيد دارد که آن امپرياليزمى که او در بارهاش نوشته است معرف مرحله خاصى از رشد سرمايهدارى است. بيش از يک قرن از آن مرحله مى گذرد. امرياليست بودن تغيير نمىکند بلکه امپرياليستى عمل کردن است که با شرايط زمانى و مکانى تغيير شکل مىدهد.
سرمايه حتى قبل از غلبه وجه توليد سرمايهدارى تجاوزگربود. در واقع اشکال اوليه سرمايه٬ يعنى سرمايه پولى و تجارى٬ نخست در صحنه جهانى و به واسطه بازار جهانى اهميت پيدا کردند. بنابراين غلبه سرمايه بر بازار جهانى بر غلبه وجه توليد سرمايهدارى در انگلستان مقدم است. سرمايه انگليسى حتى قبل از انقلاب صنعتى “امپراتورى بريتانياى کبير” را در اختيار داشت و در جهان “اربابى” مىکرد. اساساً فرایند انباشت اوليه سرمايه در اروپاى شمالى و غربى را نمىتوان بدون نقش مرکزى غارت طلا ونقره جهان توسط چند کشور اروپايى توضيح داد. بقول مارکس داستان انباشت اوليه سرمايه با “حروف خون و آتش” نوشته شده است. کافيست فقط نقش استعمارى انگلستان را در آمريکا٬ هندوستان و ايرلند به ياد بياوريد تا مفهوم اين جمله مارکس روشن شود.
بدين ترتيب گلوباليزاسيون يا جهانىسازى نيز صرفاً مرحله خاصى است از جهانى بودن و جهانى عمل کردن سرمايه. این مرحله به همان اندازه امپرياليستى و تجاوزگرانه است که سه قرن پیش با انهدام کشاورزى ايرلند و تبديل آن به انبار سيب زمينى انگلستان امپریالیستی و تجاوزگرانه بود. پس چرا هزاران آکادميسين بورژوا هزاران جلد کتاب در باب ويژگى گلوباليزاسيون نوشتهاند؟ به این خاطر که بوژواليبرالهاى چپ نما بتوانند ادعا کنند که اکنون نقش دولت-ملتها کمرنگ شده و ديگر نمىتوان از امپرياليزم صحبت کرد! به این خاطر که اکنون بتوانند در باره “تضاد” دولت ملتها با گلوباليزاسيون قلمفرسايى کنند. يعنى دقيقاً به اين خاطرکه به اين روياى ايدئولوژى بورژوايى اندر باب ايجاد”نظم بين المللى متکى بر قانون”گوشت و استخوان نيز بدهند. بياد بياوريم که اغلب اين “تئورى”ها در باره گلوباليزاسيون و “نظم جديد” پس از فروپاشى شوروى نوشته شدهاند. بطورى که امروزه بسيارى فکر مىکنند که از لحاظ تاريخى “گلوباليزاسيون” پس از فروپاشى شوروى فرا رسيد. گذشته از اينکه هيچ چيز مسخرهتر از اين نيست که هرج و مرج سرمايهدارى حاکم بر جهان را “نظم” بناميم٬ قوانين اين “نظم” و نهادها و مقرراتى که ضامن اطاعت از آن بودند تقريبا همگى در دهه ١٩٧٠ يعنى نزديک به دو دهه قبل از فروپاشى شوروى فراهم شده بودند. اتفاقا يکى از مهمترين دلايل فروپاشى خود شوروى اثرات گلوباليزاسيون بود. نکته ديگر اينکه با گلوباليزاسيون ناميدن ٤ دهه اخير سوتفاهم ديگرى نيز در تحليلها راه پيدا کرده است. تو گويى “جهانىسازى”چيزى است ويژه و جدا از “جهانى شدن” سرمايهدارى. اما بدون “جهانى شدن” سرمايهدارى در سه دهه بعد از جنگ جهانى دوم٬ “جهانىسازى” چهار دهه بعدى را نيز نمىتوان توضيح داد. موتور محرک “جهانى شدن” سرمايه بعد از جنگ وهمچنين “جهانىسازى” ٤ دهه بعد هردو دولت آمريکا بود.[۲]
صحبت از تضاد بين گلوباليزاسيون و دولت-ملتها يعنى باور به اينکه گلوباليزاسيون از آسمان نازل شده است. اين حرف عين باور به تضاد بين چاقو و دسته آن است. توگويى جهانىسازى نه تنها محصول اقدامات دولت-ملتها نبوده بلکه آنها را نيز غافلگير کرده است! اما قوانين اين “نظم” را دولتهاى سرمايهدارى نوشتهاند و همان طور که پيامدهاى جنگ اکراين نشان داده است همه اين قوانين نيز مىتوانند يک شبه توسط همان دولتها تغيير کنند.
آنچه که اينجا بايد دقت کرد خود تغييرى است که در وضعيت امپرياليزم جهانى بعد از جنگ صورت مىگيرد. پايان گرفتن دوران جنگهاى بين امپرياليستها نه به خاطر برطرف شدن نياز دولتهاى سرمايهدارى به امرپاليستى عمل کردن بلکه نتيجه مستقيم پيروزى آمريکا در جنگ جهانى دوم بود. يعنى نه فقط شکست نظامى و ورشکستگى مالى امپرياليزم آلمان و ژاپن و تضعيف شديد امپرياليزم انگليس و فرانسه بلکه غلبه بدون چون و چراى امپرياليزم آمريکا بر همه کشورهايى که در زمان لنين امپرياليست ناميده مىشدند. آمريکا٬ عين جنگ جهانى اول٬ فقط زمانى وارد جنگ شد که بازنده و برنده جنگ ديگر کم و بيش روشن شده بودند. خود چرچيل در خاطراتش مىگويد او عاقبت با جدى شدن خطر پيروزى شوروى توانست آمريکا را به مداخله نظامى در جنگ راضى کند. بنابراين نه تنها ارتش آمريکا بالنسبه دست نخورده از اين جنگ بيرون آمد بلکه اقتصادآمريکا نيز به شکرانه جنگ به مراتب قوىتر از قبل شد. به عنوان مثال از بيش از ٦٠ ميليون کشته در اين جنگ٬ حدود ٤٠٠ هزار را آمريکا متحمل شد(مقايسه کنيد با نزديک به ٤٠ ميليون کشته برای روسيه)در حاليکه صادرات آن در همين دوره بيش از ٢٠٠% افزايش يافت. شکاف بزرگ بين اقتصاد آمريکا با مابقى جهان از اين دوره آغاز مىشود. آمريکا نه تنها اغلب پايگاههاى نظامى دوران جنگ را در آسيا و اروپا حفظ کرد بلکه در لباس فرشته نجات و به کمک “برنامه مارشال” سرمايهدارى اروپا و ژاپن را چنان به آمريکا گره زد که ديگر جدا کردنشان غير ممکن شود. پروسه ادغام اليگارشىهاى مالى ملى و عمده شدن اليگارشىهاى بين المللى نيز در همين دوره شدت مىگيرد. بدين ترتيب بنيادهاى “نظم جهانى” جديدى که از دهه ٧٠ برپا مىشود و بسيارى از نهادها و مقرراتى که آن را سرپانگه ميدارند٬ در همان دهه اول بعد از جنگ پىريزى شده بودند.
“پيمان” نظامى ناتو يکى از مهمترين اين ابزارها براى حفظ سيادت آمريکاست. اين پيمان که ادعا مىشد پيمانى است دفاعى براى جلوگيرى از خطر کمونيزم٬ در واقع از همان آغازسازمانى تهاجمى بود و نه فقط عليه شوروى (تنها قدرت نظامى ديگرى که پس از جنگ جهانى دوم سرپا مانده بود) بلکه همچنين براى به انقياد کشيدن امپرياليزم اروپايى. وحشناکترين کابوس براى سرمايه داى آمريکا از دست دادن اروپا و دهها برابر وحشتناکتر نزديکى اروپا به شوروى بود. اگرآمریکا امروزه اين چنين از قدرت اقتصادى چين وحشت زده شده است٬ نزديکى فرضی آلمان به روسيه (بزرگترين توليد کننده صنعتى و بزرگترين منبع مواد خام) رقيب به مراتب خطرناکتری برایش ایجاد خواهد کرد. بنابراین جنگ سرد هم وسيلهاى بود براى توجيه نظامىگرى آمريکا در لباس ژاندارم دنيا و هم وسيلهاى براى جلوگيرى از هرگونه نزديکى بين شوروى و اروپا. امروزه نيز عيناً همان است. اين دو هدف ناتو تغييرى نکردهاند. بنابراين امپرياليزم آمريکا حاضر است اکراين را نابود کند ودنيا را به ورطه جنگ هستهاى سوق دهد به شرط آنکه نقش “قانون” گذارى آمريکا در جهان و سيادت دلار از دست نرود و از آن بدتر آلمان به روسيه نزديک نشود.
پس از “تثبيت” اروپاى جنگ زده و تامين “امنيت اروپايى”٬ نوبت برنامه مشابهى براى “نجات” کشورهاى “جهان سوم” فرا رسيد. بر خلاف امپرياليزم اروپايى که کشورهاى حاشيهاى را صرفاً به منابع مواد خام و بازارى براى مصنوعات خودشان تبديل کرده بود٬ امپرياليزم آمريکايى به “توسعه اقتصادى” و رشد مناسبات سرمايهدارى در اين کشورها علاقمندشد. با مديريت نهادهاى بينالمللى ساخته و پرداخته دولت آمريکا و در مشارکت با بورژوازى بومى در جهان سوم٬ پروسه “صنعتى کردن” کشورهاى عقب افتاده (ايجاد صنايع مونتاژ) نيز آغازشد. انتقال تدريجى بخش توليد کالاهاى مصرفى به کشورهاى جهان سوم متعلق به اين دوره است. “انقلاب سفيد” محمد رضا شاه – که طرح اوليه آن توسط بنياد فورد در دوره نخست وزيرى قوام تنظيم شده بود و سپس دردوره مصدق تکميل شد٬ -چيزى جز “برنامه مارشال” براى ايران نبود. (نتيجه آن “انقلاب” توليد بيش از ٧ ميليون تهيدست شهرى و فراهم کردن زمينه براى ضد انقلاب آخوندى در ايران بود.)
ريشههاى مادى اين تغيير و تحولات در مناسبات بين دولتهاى امپرياليستى و بين امپرياليزم و جهان سوم را بايد در آن مرحله مشخص از رشد تراکم و تمرکز سرمايه درآمريکا جستجو کرد. دوران بعد از جنگِ سرمايهدارى جهانى به درستى “دوران انقلاب تکنولوژيک مداوم” ناميده شده است. توسعه صنعتى عظيم آمريکا که در خود جنگ و توليد براى جنگ شدت گرفته بود٬ اکنون سرمايهدارى آمريکايى را به مرحلهاى رسانده بود که رشد بخش توليد وسائل توليدى در آن سريعتر از بخش توليد کالاهاى مصرفى شده بود. در چنين اقتصادى منبع اصلى سود افزونه (افزون بر نرخ متوسط سود) در توليد تکنولوژيک وانحصارى کردن تحولات تکنولوژيک است (اخذ رانت تکنولوژيک) و بحران اشباع توليد عمدتاً به صورت اشباع توليد وسائل توليد ظاهر مىشود. در اين دوره صدور سرمايه توسط کشورهاى امپرياليستى عمدتاً به کشورهاى ديگر امپرياليستى بويژه آمريکا ست. در اين دوره آمريکا حتى بطور علنى از امپرياليزم اروپايى مىخواهد که به سيستم مستعمراتى پايان دهند.
علاقه سرمايهدارى آمريکايى به توسعه مناسبات سرمايهدارى و”صنعتى کردن” جهان به اين دليل بود که وسائل توليد اضافى را فقط به سرمايهدار مىتوان فروخت. در وهله اول (دو دهه ١٩٦٠ و ١٩٧٠) صنايع مونتاژى که بدين وسيله در کشورهاى عقب افتاده ايجاد شد فقط مىتوانستند براى بازار داخلى توليد کنند. سطح پايين بارآورى کار اجازه رقابت در بازار جهانى را نمىداد. مثلاً در ايران مطابق تحقيقات بانک جهانى در اوائل دهه ١٣٥٠ مخارج توليد کالاهاى مونتاژشده بطور متوسط بيش از ٣٠% گرانتر از کالاهاى مشابه اروپايى بود (و اين مخارج بالا عليرغم سطح دستمزدهاى پايين و ارزانتر بودن انرژى). و اين يعنى در اين مدل بازار محدود به بازار داخلى است و در نتيجه رشد چنين اقتصادى به سرعت به بوروکراتيزه شدن٬ انحصارى شدن و هرچه بيشتر وابسته شدن اقتصاد به دولت مىانجامد. در بسيارى از اين کشورها منجمله٬ ايران٬ برزيل يا فيليپين٬ نتيجه اين مدل از “صنعتى کردن” بحرانهاى اقتصادى دهه ١٩٧٠ بود.
در خود آمريکا هجوم سرمايه به بخش توليدات تلکنولوژيک در اين دوره دو پديده جديد و مهم ديگر را به دنبال داشت. اول اينکه اکنون با در دست داشتن کنترل تکنولوژيک٬ خود پروسه توليد هرمحصولى را هم مىتوان به توليد قطعات متفاوت تقسيم کرد و هم هر قطعهاى را در جايى متفاوت ساخت. شکل انحصارات نيز در اين دوره تغيير مىکند. اکنون به جاى مثلاً انحصار توليد يخچال با انحصاراتى که اجزا يخچال را مىسازند روبرو مىشويم. بويژه از دهه ١٩٨٠ به بعد و پيشرفت سريع تکنولوژى کامپيوترى اين پروسه تشديد مىشود. موتور محرک آنچه گلوباليزاسيون ناميده مىشود در واقع همين تجزيه توليد اغلب کالاهاى مصرفى به توليد قطعات است. آن سرمايه دارى که انحصار تکنولوژيک در توليد حتى يک قطعه را در دست دارد برايش مهم نيست که آن قطعه در کجا با قطعات ديگر مونتاژ شود. اقتصاد چين حاصل اين دوران است. چين با استفاده از توليد در مقياس عظيم و نيروى کار ارزان و زير کنترل ديکتاتورى تک حزبى٬ به اضافه سرمايه گذارى عظيم خارجى بويژه آمريکايى٬ از اواخر دهه ٩٠ به بعد٬ به کارخانه مونتاژ کل جهان تبديل شده است. و اگر فقط همان کارخانه مونتاژ باقى بماند دوست امپرياليزم آمريکا نيز خواهد بود. دشمنى با چين از زمانى آغاز شده است که چين وارد توليد مستقل تکنولوژيک شده است.
پديده ديگر اينکه اقتصاد آمريکا در اين دوره به تدريج به يک اقتصاد جنگ دايمى تبديل مىشود. برخلاف اين گفته معروف که “جنگ ادامه سياست است با وسائل ديگر” در باره آمريکا بايد گفت سياست ادامه جنگ است با وسائل ديگر! امروزه مهمترين بخش توليد صنعتى در آمريکا بخش نظامى و اسلحهسازى است. از جنگ جهانى دوم تا کنون تنها چيزى که در دنيا تغيير نکرده است افزايش دائمى بودجه نظامى آمريکا و تعداد پايگاههاى نظامى آمريکا در جهان است. هيچ يک از صادرات محصولات آمريکايى در جهان به اندازه کالاهاى نظامى درآمد ندارند. انقلاب تکنولوژيک مداوم٬ سرمايهگذارى در بخش نظامى را به يکى از سودآورترين بخشهاى اقتصاد آمريکا تبديل کرده است. هم بخش عمدهاى از مخارج تحقيقى اين حوزه از مالياتها تامين مىشود و هم محصولات آن همواره به شکرانه قراردادهاى دولتى خريدار دارد. بنابراين کجا بهتر براى تحولات تکنولوژيک و حفظ انحصار تکنولوژيک؟ مضافاً به اينکه با جنگ افروزى دائمى و فروش سلاح به ساير دولتها همواره مىتوان محصولات تکنولوژى قبلى را با نسخههاى جديدتر جايگزين کرد. اين پديده که در دهه ٧٠ هنوز فقط به صورت يک گرايش در اقتصاد آمريکا مشاهده مىشد در دوره اخير تبديل به عامل تعيين کننده آن شده است.
بدين ترتيب قوانين “نظم بين المللى متکى بر قانون” را نه تنها امپرياليزم آمريکا نوشته بلکه از همان ابتدا قوانينى در خدمت آزاد گذارى سرمايه آمريکايى و درخدمت حفظ هژمونى آمريکا بوده اند. دهکده جهانى بورژوا ليبرالهاى ما چيزى جز مجموعهاى از حومههاى واشنگتن نيست. چنين دهکدهاى نه تنها بى کدخدا نخواهد ماند بلکه از آنجا که تعداد پايگاه هاى نظامى آمريکا تقريبا دو برابر تعداد کشورهاى عضو سازمان ملل است٬ احتمالا در کنار هر کلبه اش دو پايگاه نظامى آمريکا نيز پيدا خواهد شد! بنابراين اصرار آمريکا به گسترش ناتو٬ حتى پس از فروپاشى شوروى٬ نه سياستى است که با اين يا آن رئيس جمهور تغيير کند و نه سياستى که به خاطر اين يا آن “دولت اقتدارگرا” وضع شده باشد. جهانى شدن کاپيتاليستى نيازمند جهانى شدن قهر سرمايه دارى است. اما بورژوازى قادر نيست دولت قهر جهانى بسازد٬ بنابراين در هر کشورى به تدريج بخشى از دولت سرمايه دارى در خدمت اين تکليف بين المللى قرار گرفته است. برخلاف توهم شيفتگان “جنبه هاى مترقى گلوباليزاسيون”٬ تضاد اساسى بين گلوباليزاسيون و دولت ملت ها نيست بلکه درون خود دولت-ملت هاست. تضاد بين بخشى که کارگزار دستگاه زور کاپيتاليزم جهانى شده است٬ يعنى آن نهادهايى که هرچه بيشتر در اعماق دستگاه هاى دولتى پنهان شده و ديگر حتى ادعاى پاسخگو بودن به مردم کشور خودشان را نيز ندارند٬ و آن بخشى از دولت که جامعه مدنى کشور خودش را طرف مقابل مى داند و بايد متوجه سرکوب داخلى شود. ناتو آن زنجيرى است که اين بخش هاى زور بين المللى را به هم متصل مى کند و در زمان لازم به صف مى کشد. زنجيرى که در ضمن در دست دولت آمريکاست و بواسطه آن از سيادت خود برجهان حراست مى کند. ابر قدرت اقتدارگرا چيزى جز آمريکا نيست. و دقيقا از آنجا که چنين قدرتى فقط زور را مىفهمد تنها آنجايى در استفاده از سلاح جنگ محافظه کار خواهد شد که با زور متقابل يک دولت اقتدارگراى ديگر مواجه شود. اليگارش هاى روس نمى توانند در سرمايه دارى جهانى ادغام شوند چراکه دولت روسيه سهم خود را در کنترل اين زنجير مى طلبد. بنابراين آنهايى که امروزه هم صدا با آمريکا قطعه قطعه کردن “پوتين تبهکار” را طلب مىکنند در واقع فقط قطعه قطعه شدن آتى خودشان را سهل تر کردهاند.
نه مبارزه عليه امپرياليزم را مىتوان از مبارزه عليه سرمايهدارى جدا کرد و نه مبارزه از سرمايهدارى را از مبارزه عليه امپرياليزم. آن چپى که اولى را فراموش کرد٬ جاده صاف کن ضدانقلاب آخوندى شد و آن چپى که دومى را انکار مى کند درواقع همان راست مفلوکى است که قصد مبارزه با سرمايهدارى را نيز ندارد. .
ارديبهشت ۱۴۰۱
revolutionary-socialism.com
[1] https://internationalviewpoint.org/spip.php?article7540
[2]اينجا بطور خلاصه به موضوعى مىپردازم که قبلا مفصلتر در چند ويدئو و نوشته توضيح دادهام. مثلا مىتوان به دو منبع زير رجوع کرد:
“يادداشت هايى در باره صنعتى شدن ايران” (https://revolutionary-socialism.com/ts-iran-industrialisation-fa/ )
“دوران کنونى” (https://revolutionary-socialism.com/present-epoch-fa/ )