مفهوم فلسفه سیاسی به زبان ساده (بخش اول)
جمشید عبدی
September 25, 2020مفهوم فلسفه سیاسی به زبان ساده (بخش اول)
ما را از بند رها نسازند
نه خدا، نه سلطان و نه هیچ والامقامی
نجات ما از رنج و بدبختی
تنها به دست خود ما خواهد بود.
با هر آری یا نه گفتن، در مشارکتی شرکت می کنیم که به وسعت زیاد در زندگی ما تغییر ایجاد می کند. امکان این تغییرات را اگر در فلسفه سیاسی دنبال کنیم، به منظومه ای از ابزارهایی مفهومی می رسیم که ما را در تحلیل، درک درست و دقیق مناسبات یاری می کند. در واقع کلید فهم فلسفه سیاسی آشنایی با مفاهیمی است که ساختار این اندیشه را می سازد، هر کدام از مفاهیم برسازنده این منظومه به توسعه آگاهی و تعمیق درک فعالیت ها در این زمینه منتهی می شود. اما پیش از هر وردی به این منظومه باید هدف خود فلسفه سیاسی و سیاست به معنای عام آن روشن شود.
فلسفه سیاسی به موضوعاتی از قبیل حکومت، قدرت، حاکمیت، مشروعیت و عدالت می پردازد . سیاست را هنر سامان دادن به جامعه نیز خوانده اند. از این رو محور ضروری در فلسفه سیاسی، پرسش از چیستی و مشروعیت دولت است. فلسفه سیاسی به دنبال این است که چگونه نظریات سیاسی مطرح شده اند و چگونه به استمرار خود ادامه می دهد. هر قسمی از فکر سیاسی اگر بخواهد جدی مطرح شود، نیازمند پاسخ به چرایی و چگونگی زندگی انسانها در جامعه سیاسی ،بهترین نوع زندگی اجتماعی و ایده ای برای ساخت بهترین رژیم سیاسی است. در واقع هر عمل سیاسی یا به هدف تغییر وضع موجود صورت میپذیرد یا با هدف حفظ آن. ما از سویی متفکرانی داریم که مانند ماکیاولی در مورد راه و روش سیاست به حاکم توصیه می کرد که : "هر گاه برای نجات کشور تصمیمگیری قطعی لازم باشد، نباید بگذاریم ملاحظاتی در زمینه دادگری، انسان دوستی یا ستمکاری، یا حتی سرفرازی و سرافکندگی به میان آید" . این برداشت ماکیاولی از سیاست بعدها از این جهت مورد تقدیر قرار گرفت که در واقع پردهٔ فریب را کنار زد و واقعیتهای جاری در سیاست را آنگونه که هست، بیان کرد. یعنی سیاست آنگونه که به صورت عینی و واقعی وجود دارد.
برداشت مارکس از سیاست؛ از نظر متفکری همچون مارکس سیاست برانداختن آن شرایطی است که از انسان موجودی خوار، زبون و درمانده ساخته است. یک انسان کنشگر همواره این وظیفه را در برابر خود دارد که با هرگونه شرایط اجتماعی "غیرانسانی" مبارزه کند. مارکسیستها همیشه کوشیده اند تا نشان دهند که رهایی انسان ها همواره با سیاست پیوند ناگسستنی دارد. پیوستگیِ پروژهی رهایی با سیاست، بهمعنیِ هرگونه فعالیتِ جمعیِ تأثیرگذار درجهت دگرگونی جامعه و دولت است. بههمین دلیل استکه پیوستگی پروژهی رهایی با سیاست تا مرحلهی ازبین رفتن دولت و برقراری جامعه بیطبقه تداوم خواهد داشت. برداشت متفاوت سیاسی اندیشهی مارکس را میتوان در جمله مشهور او به خوبی نشان داد : "فلاسفه جهان را بهشیوههای گوناگون تفسیر کردهاند، درحالیکه مسئله بر سر تغییر آن است" مارکس در این عبارت مشهور یک رسالت و یک وظیفه انسان محورانه بر دوش فلسفه سیاسی می نهد که تا پیش از او مورد بی توجهی و کم توجهی قرار گرفته بود.مارکس نشان داد که هر تغییری در جهان تنها میتواند توسط انسانهای مشخص و واقعاً موجود عملی گردد. این انسانها مشخص، با موجودیت اجتماعی خود در جامعه، بهطبقهی اجتماعی معینی وابسته هستند. بدینسان، وظیفه عملی رفع تیرهروزی و نگونبختی انسان بهیک وظیفهی طبقاتی و سیاسی بدل میگردد. از این طریق است که فکر سیاسی در نظام مارکس به دنبال بازشناسی شرایطی است که طبقه کارگر و تولید کننده جامعه بتواند رهایی خود و همه جامعه را در عملی انقلابی و تاریخی تحقق بخشد. مارکس در نوشته هایش، تلاش کرد تا توجه سیاست را از یک عمل صرفا تحلیلی و انتزاعی رها سازد. او سعی کرد که نشان دهد که تضاد در منازعه و نبرد ایدهها نیست، بلكه تضادها و كشمكشهاى در دنیاى واقعى روی می دهد و از این جهت متضمن پیروزىها و شكستها هم می باشد. و این پیروزی ها و شکست ها در تلاش خود نیروی انقلابی محقق می شود. رهایى طبقهی كارگر بهدست خودِ طبقهی کارگر است و این عمل رهایی بخشی هسته اصلی تاریخ سیاسی در همه جوامع بوده است. مارکس با ارائه این شناخت نشان داد که که تاریخ همهی جوامع متمدن تاکنون تاریخ مبارزهی طبقاتی بوده است، و این تاریخ بر محور منافع مادی چرخیده است. این نظرگاه سیاسی به ما می آموزد که ؛ "باید آن شرایط را بازشناخت که طبقهی کارگر به دلیل قرار گرفتن در محور مناسبات تولیدی، بتواند این رهایی را در عمل تحقق بخشد و قدم به دنیای جدیدی بگذارد که جامعه انسانی را به سوی زندگی خوب، سعادت و بهزیستی هدایت می کند."