پاسخی به محفل مازوجی؛ اپورتونیسمِ هفت لنگِ کمونیسم کارگری و چهارلنگِ حکمتیست

جمشید عبدی
September 16, 2020

پاسخی به محفل مازوجی؛ اپورتونیسمِ هفت لنگِ کمونیسم کارگری و چهارلنگِ حکمتیست

در این نوشته به صورت مشخص وقتی از "چپ خارج از کشور" و یا "لیدرها"، صحبت به میان می آید؛ منظور جریانات و اشخاصی هستند که خود را با "منصور حکمت" تداعی می کنند و اشخاصی از "محفل مازوجی" است که در همسویی با این افراد به تخریب حزب کمونیست ایران و کومه له می پردازند و با آژیتاسیون های انحلال طلبانه این فرقه ها همدلی دارند، از جمله رفقایی که به فراخوان حمله همه جانبه مازوجی لبیک گفته اند و به عبارت پردازی در شبکه های اجتماعی مبادرت کرده اند. همین جا باید متذکر شد که متاسفانه فایل های گفتگوی این رفقا با وجود اینکه دغدغه های سراسری بودنشان را در بوق و کرنا کرده اند به زبان کردی است و لذا فعالان دیگر که با این زبان آشنا نیستند، نمی توانند مواضع "سراسری" این دوستان را متوجه شوند و این تضادی است که خود این رفقا باید پاسخگو باشند، چرا که من در این نوشته تنها کاری را که نمی توانم انجام دهم ترجمه این عبارت پردازی هاست، اما به مخاطبی که به زبان کردی آشنایی ندارد ، این اطمینان را می دهم که چیز مهمی را از دست نداده است.  و ام بعد، این هجوم دوباره در تمام سطوح دنیای مجازی از کجا ریشه می گیرد و خواست ها و تمنا های برنیامده چه کسانی را دنبال می کند. مشخص است که هیاهوی مجازی این رفقا از ناکامی در دنیای واقعی و فراخوان بسیج سراسری مازوجی در رسانه ها برای ریش سفیدان داخلی و اپورتونیسم منتظر در بیرون تشکیلات نشأت می گیرد.  شدت گیری دوباره این حملات به حزب بعد از انشای مفصل مازوجی در مورد "سیمای اختلافات" بوده است. حتی عنوان این انشا را نیز مازوجی از جریانات دیگر تقلید کرده است و کافی است تا با لحن و نوشته های اختلافات چپ فرقه ای حکمت آشنا بود تا به سادگی دریافت که حتی محور طرح اختلافات هم غیر خلاقانه، تقلیدی و دنباله روانه است. نوشته پیش رو بیش از هر چیز به ریشه های بی سوادی سیاسی در این چپ ذکر شده می پردازد و می خواهد نشان دهد ، رشد شعور سیاسی چیزی است که در این جریانات و محافل غایب است و نبود سواد تاریخی و مفهومی این بیچارگان را به تکرار تاریخ می کشاند و کمدی چپ عبارت پرداز را صفحه آرایی می کند. این متن تلاش کوچکی برای ارائه دلائلی است از امور واقع و به صورت مشخص عدم پیگیری  و نبود رشد علم مارکسیستی را در این افراد تحقیر می کند و می خواهد نشان دهد که چگونه جریان فرقه ای چپ بعد از انقلاب 57 دچار "ایده فیکس" شده است و تخیلات این افراد در کجای تاریخ متوقف شده  است.  و همزمان که داستان  حبس دیالکتیک را در استالین گراد بازگو  می کنیم  به توهم  کسانی می پردازیم که انتظار باله روسی از دیالکتیکی را دارند که در کاخ زمستانی یخ زده و سرمای این اندیشه تا عمق تفکر تصلب یافته و دگماتیک دنباله روانه در این تاریخ رسوخ کرده است.

جریانان و سازمان های مارکسیستی خارج از کشور نه تنها گذشته را باخته اند، که اگر قبله خود را به پیشروان داخل معطوف نکنند، آینده را هم بدون پیشگویی خواهند باخت. چند دی ماه و آبان ماه دیگر باید از راه برسد، تا این رهبران میان مایه اظهار کنند که پاسخ شایسته ای به این وقایع نداده اند. و به عبارت دیگر هیچ نقشی نداشته اند. وقتی رهبران جنبش چپ در مورد مهمترین وقایع یک دهه اخیر جنبش اعتراضی ایران تنها مواضع توصیفی می گیرند و خود نیز از طریق اخبار متوجه این تغییر موازنه ها می شوند، چه وزنی می توان برای اینان و تمام راههایی که در آینده هم می خواهند طی کنند قائل بود. این لیدر های طبقه کارگر کدام استراتژی جدیدی برای وضعیت کنونی جنبش بیان کرده اند. تمام استراتژی و برنامه هایی که تدوین کرده اند حداقل یک دهه است که با تغیرات اندکی ثابت باقی مانده است. هنوز توارت این روحانیون مارکسیست بازخوانی چند صد باره چه باید کرد لنین است و از این جزو لنین هم تنها سوال آن را حفظ کرده اند و با هر تحولی در جامعه دوباره این سوال را می پرسند چه باید کرد؟ البته طرح دوباره این پرسش ازشمند است اما نه از جانب شما، بلکه از سوی کسانی که با پرسیدن این سوال، دامنه پرسش های خود را  از شرایط مشخص در زمان مشخص و برای راهکاری عملی در زمینی مشخص  ادامه می دهند. وقتی این سوال مطرح می شود ، پاسخ آن برای همه زمان ها و در همه مکان ها قابل اجرا و تطبیق نیست. توارات های لنین پاسخی مشخص بودند به وضعیتی مشخص، نه لنین مردی برای تمام فصول بود و نه حتی مارکس چنین ادعایی داشت. اما لیدرهای حکمت و در همسویی با آنها محفل مازوجی و کسانی که هنوز به اینان امید دارند، به محافظه کاری و دگماتیسم تاریخی مبتلا شده اند. برای نسل من که یکصد سال پس از طرح این مسائل می اندیشد و خود را وارث یکصد سال تلاش بعد از مشروطه می داند و به صورت پیگریانه نیز تحولات این یکصدسال را دنبال کرده است، بیشتر کارها و آثار لنین تنها می تواند از نظر تاریخی ارزش داشته باشد و آزمون های تاریخی تکلیف میراث او را مشخص می کند. تصور کنید که هنگامی که این شیوه مواجه دیاکتیکی با لنین دنبال می شود، قطعا امثال حکمت که بیشتر مولف بوده اند تا نظریه پرداز ، تا چه میزان و در چه سطحی مورد برخورد، نقد و بازبینی قرار می گیرد. مواجه ما با این اشخاص و چهره ها نه مواجه ای سلبی که رابطه ای در شدن و به وجود آمدن مسیر ارتقا یافته و آزمون نقد اندیشه های آنان است. اما این یک سطح بحث نظری می تواند باشد که قابل گفتگوی جدلی قرار گیرد که اکنون در دستور کار هیچکدام از این رفقا نیست. چیزی که در واقعیت می گذرد مواجه ای به نسبت سخیف تر و بی ارزش تر است، اکنون و اینجا ما با لیدرهای خود خوانده ای مواجه هستیم که حداقل های "درک نظام مند" از مارکسیسم را هم ندارند. تنها بازی های کلامی و مجادلات سطحی را در طول حیات مبارزاتی خود فراگرفته اند و حتی اگر به واژه های که استفاده می کنند توجه داشته باشیم، متوجه منابع مورد تغذیه آنان خواهیم شد. در تمام سخنان و نوشته های آنان سایه فهم کلیشه ای از مبارزه سیاسی مشهود است. همه به یک شیوه سخن می گویند از عبارات مشابهی استفاده می کنند، تاکید گذاری های مشخصی دارند،  به ندرت مفاهیمی متفکران بعد لنین را استفاده می کنند، از شاخه های مارکسیسم اروپایی و غیر روسی به طور کامل بی خبر هستند، منابع و رفرنس هایی که معرفی می کنند یا در نوشته هایشان رجوع می دهند، همگی شامل چند کتاب مشخص از مارکسیسم روسی است، تاریخ نزد اینان از حرکت باز ایستاده و دیالکتیک رقص خود را تنها در لنین گراد به اجرا در می آورد و تاریخ بعد از لنین به پایان رسیده است. تمام آگاهی طبقاتی این رفقا در جزوهایی است که در انقلاب 57 توزیع شده و بعد از آن مارکسیسم متوقف شده و رشدی نیافته است. این شمائی از آنچه در چپ خارج کشور می گذرد است، اگر به واقعیت نگاه کنیم ، بعد شکست 57 اینان دست به هیچ کتاب و نوشته ای  نبرده اند، چرا که متونشان فریاد تشنگی و بی مایه گی را سر می دهد. تمثیل ها و خاطراتشان مشابه و تکراری است و حتی عنوان نوشته هایشان به طرز مسخره ای مانند هم  است. اینان یکی هستند در بی سوادی ، در غیر دیالکتیکی فکر کردن و در تنفر از همدیگر با هم همسان و یکی هستند. حتی درون مایه تنفرهای شخصی این افراد نیز مشابه و یک شکل است، تو گویی عدم مدارا و رواداری آن هسته سختی است که در تمام این رفقا تثبیت شده است. کافی است به تاریخ این جریانات و مکتوباتشان نظری افکند تا اسطوره های دگماتیسم مشترک و به مذهب درآمدن مارکسیسم را در عمل مشاهده کرد. اگر مارکس زمانی دین را افیون توده ها می دانست ، اکنون اما این لیدرهای متعصب و بی مایه هستند که افیون جنبش رهایی بخش طبقاتی شده اند. بیش از سی سال در اپوزیسون بودن این جریانات، خوشبختانه مجالی را فراهم نمود تا این جریانات ماهیت واقعی علاقه به بروکراسی و رشد گرایشات قدرت طلبانه را درون خود و بدون هزینه گزاف برای جامعه نشان دهند. این لطفی است که تاریخ به مبارزه طبقاتی در ایران داشت، تا این اشرافیون طبقه کارگر پیش از به قدرت رسیدن، همدیگر را قلع و قمع کنند و فرصت طلبی و قدرت خواهی آنان در محدوده محافل و فرقه های خودشان محدود شود و بیش از آن خسارت به بار نیاورد. معلوم نیست این لیدرهای که در قدرت خواهی اینچنین به هم می تازند، آیا تنها به تازیانه بر "آق دره" رضایت میدادند و یا چند "سر و گردن" را  تنها به جرم این که سرخ نیست، می بریدند. نقد حکمت، همچون نقد ولایت مطلقه سرخ است و بازبینی آن در حکم " افساد فی الارض" و ارتداد محسوب می شود. این بازسازی آنچه می توانست بشود، نیست، هشداری از به دگماتیسم گرایدن و تصلب تفکر است. اما دریچه رهایی قطعا در طرف مقابل این دگماتیسم است و تفکر دیالکتیکی با هرگونه تصلب ایده در تخاصم آشتی ناپذیر است، چرا که ذات آن حرکت و ترفیع است. سیستم دیالکتیکی حتما تجربه شوری را مورد ارزیابی قرار می دهد، اما در آن به خواب نمی رود، تاریخ بعد از آن را می پذیرد و با  تمام شاخه های مارکسیسم اروپایی همچون مرتد و بورژوا  و تجدید نظر طلب برخورد نمی کند.  اما در مقابل این سیستم سیال اندیشه و مبارزه،  دگماتیسمی از سازمان های کمونیسم کارگری و حکمتیست و اشخاصی همسو با مازوجی ها قرار گرفته اند که تنها به سفسطه و عبارت پردازی و دفن در تاریخی می بالند که تنها به یک "رادیکالیسم در حماقت" شباهت دارد، تا عمگرایی و برخورد ریشه ای با مسائل جنبش کارگری در سطح واقعا موجود کنونی در ایران و همسرنوشتان دیگر طبقه در دیگر کشورهای منطقه که به صورت جدایی ناپذیری بر روی سیاست آینده ایران تاثیرگذار خواهند بود. در مقابل بحث های حق به جانب این لیدرها  در مورد کردستان و ایران و این دید محدود نگر، باید از مبارزه ای در سطح منطقه سخن گفت و خاطر نشان کرد که ایران بخشی از تمام تحولات خاورمیانه است و بدون کمک به رشد جنبش های رادیکال و آزادی خواهانه کل منطقه نه تنها سوسیالیسم که حتی لیبرال دموکراسی هم در ایران تحقق نخواهد یافت. رشد تفکر همسرنوشتی در منتطقه و درک و موقعیت تاریخی که نسل کنونی مبارزه در خاورمیانه تجربه می کند، شاید مناسب ترین فرصت در تاریخ معاصر برای درکی  "اتحادیه ای از کل منطقه خاورمیانه" به مثابه بخشی غیر قابل تفکیک و همسرنوشت را مهیا کرده است. نتیجه این درک مشترک در حمایت و پشتیبانی مبارزه کشورهای لبنان، عراق و ترکیه به خوبی مشهود است. دخالت های مشترک قدرت های این منطقه در به شکست کشاندن جنبش های رهایی بخش، ثابت کرده است که مردم این مناطق هم باید متحدانه بر علیه هر کدام از این کشورها مقابله کنند. این موضوع وقتی برای نسل ما مهم می شود که تمام درک این چپ دگماتیک به کردستان و ایران محدود شده و این محدود نگری سبب شده که حتی در تاثیرگذاری بر این مناطق هم ناکارآمد و شکست خورده ظاهر شود. هنگامی که تمامی بحث های این رفقا در این دو جزیره رخ می دهد تمام فاکتورهای خارجی حذف شده و تنها معیار توافق چند نفر در یک حزب مهم است که گویا با به نتیجه رسیدن این اختلافات درون حزبی مشکل اصلی جنبش رهایی بخش نیز فیصله پیدا می کند. در این جا این فرض را مطرح می کنیم که مثلا اگر اخلافات حکا به صمیمت کامل حل و فصل شود و این فرقه های حکمتی هم در کمال اخلاص با ما متحد شود و کل اپوزیسون چپ همصدا عمل کند، چه تاثیری می تواند در جامعه داشته باشد که اکنون فاقد آن است. پاسخ به این سوال نمی تواند پیشگویانه باشد، اما می توان از تاریخ سه دهه اخیر این را آموخت که برنامه ها و استراتژی هایی که طرح شده توانایی یک تغییر را درون  خود ندارد و این اتحاد مقدس رفقای چپ از بالا نیز چیزی را در پایین تغییر نمی دهد، تنها یک تکرار تاریخ است که نخبه هایی دور هم جمع می شوند و بیانه هایی صادر می کنند که عملا و در واقعیت حتی به اندازه ابراز نگرانی های سازمان ملل نیز تاثیر گذار نیست. همین مثال سازمان ملل نمونه ای از این نخبه هایی است  که تنها تاثیری که دارند عدم تاثیر گذاری در هیچ نمونه مشخصی از رهایی بخشی بوده است. حال این مقیاس را به توان سازمان های چپ خارج از کشور کاهش دهید تا متوجه عمق این فلاکت درونی و منازعات بی هوده شوید، که حتی در حل کامل اختلافات اینان نیز هیچ اتفاق میمونی قرار نیست در جامعه رخ دهد.

 کدام یک از این رفقای چپ دو خط اثباتی در تحلیل وقایع ایران و جنبش کارگری به تحریر درآورده که از کلیشه های بی معنای پر نباشد. نوشته های مازوجی که به عنوان نماینده و دبیر محفل شکل گرفته در حزب ما است، هیچ توفیری با دیگر همقاطاران چپ او در دیگر جریانات چپ ندارد و بیش از آنکه تحلیلی باشد، توصیفی است. رفقای عبارت پردازی که به صورت مستمر چهره های گرد و خاک گرفته شان را نشان می دهند و با بازگویی تاریخ به دنبال کسب جایگاهی هستند که هیچوقت هم شایسته آن نبود هاند. آنچه بوده ، کسب مشروعیت را برای آنچه هست، نمی کند، آنهم با سبک و شیوه ای داستان سرایانه و گاها تحریف آمیر و بیشتر برای تحریک طرفین مناقشه، این تاریخ نقالی، حتی ارزش بحث های کافه ای را ندارد. در این مورد به یقین می توان شرط بست که تنها دو مقاله "یاشار دارالشفا" در مورد تاریخ تحلیلی جنبش کارگری ایران، به اندازه تمام آرشیو و اسناد و خاطرات خودستایانه این جریانات ، ارزش و محتوا دارد و نسل ما  وقتی دست به نقد این تاریخی گویی های خودمحور می زدند که این معیارها را در دست دارد و این سطح کار تحلیلی را تجربه کرده و از این روست که بی محتوایی گفته و نوشته های شما با این عیار اگر سنجش شود، چیزی جز مشتی توصیف بدیهیات نیست. ما در خلاء فکر نمی کنیم، در فضایی دست به عمل می زنیم که جریان ها و افراد متفاوتی ، سطوحی از کار نظری ، عملی، تحلیلی را ارائه داده اند که ما ناگزیر شویم به منطقِ تفکر و متدِ کاری شما و دید محدود نگر و درون حزبی شما به چشم حقارت بنگریم و بیش از یک عبارت پرداز از گفته های شما انتظارِ راهگشایی و برون رفتی نداشته باشیم. در واقع اگر شما اهمیتی داشته باشید، از جنبه قیاسی است تا ما به این پرسش رهنمون شویم که چرا رهبری احزاب چپ را مدعیانی در دست دارند که شایسته نیستند و چرا کسانی که رهبران واقعی هستند، در زندان ها و فارغ از این حاشیه ها به ساختن تاریخی معطوفند که اگر هم به رهایی بخشی منتهی نشود، به شعور سیاسی یک نسل ارتقا داده است.

هر گونه دیالوگی که از سوی رفقای ما دیده می شود ، بیش از آنکه به خود اصل گفت گو ناظر باشد، به یکسونگری های خودخواهانه با تجویزهای مردم پسند تبدیل شده است. حقیقت هیچگاه مردم پسند نیست! حداقل تاریخ تلاش یک قرن اخیر و پس از مشروطه باید ما را به این نتیجه رسانده باشد که هیچگاه حقیقت دغدغه عموم نبوده است و به طبع آن کسانی نیز که مردم پسندانه از حقیقت صحبت کرده اند، شیادی و دخل و خرج خود را به نرخ تبلیغ مردم فریبانه تنظیم کرده اند. حال این واقعیت در حیطه سیاسی به عقب نشینی از دست آوردهای آزادی منتهی شده و یا وجه اقتصادی که بازاری بوده برای تغییر رنگ های استثمار در دوره های متفاوت مبارزاتی که تنها اسم های مختلفی بر خود نهاده است. اما واقعیاتی که سعی شده در این بین از آن چشم پوشی شود، محور تحولات یک قرن اخیر بوده، البته محور بازتولید مناسبات قدرت و ثروتی که به گونه ای دردمندانه ثابت مانده است. باید نشان داد چگونه مالکان و بیگ ها و زمینداران و روحانیون در این یکصد سال اخیر به چه ترتیبی از مقام یک استثمارگر به وجه یک پارلمانتار در دوره های متوالی مجالس بعد از مشروطه تبدیل شدند و از سوی دیگر بنیانگذاری و رهبری  احزاب چپ از جمله حزب پرنفوذی چون حزب توده را بر عهده داشته اند و این سنت مبارزاتی به چه سمومی از این ناحیه مسموم شده که تاکنون نیز در احزاب چپ دنبال می شود.  در واقع هر بار اعتراض و جنبش های وسیعی بر علیه جماعتی صورت گرفته که بعدا خود این افراد در راس معترضان قرار گرفته اند و سمت و سو و مسیر جنبش را با مماشات و منافع حزبی و یا شخصی به بنبست رسانده اند. بخش وسیعی از لیدر های کنونی احزاب چپ نیز از همین بستر برخاسته و پروش یافته اند. برای تحلیلی از این دست اگر منصف باشیم حداقل تحلیل یکصد سال تاریخ مبارزه برای رهایی را در ایران باید مورد بازخوانی  قرار دهیم. اما بازخوانی این بار باید حول محور منافعات طبقاتی رهبران جنبش هایی باشد که هم خود عامل ستم و هم خود ناجی خودخوانده مردم بودند. پاسخ به این سوال شاید به وقتی دیگر موکول کرد که چرا رهبران طبقه کارگر در چند دهه اخیر خود بیشتر بازمانده مالکان و بخشی جدایی ناپذیر از طبقه استثمارگر بوده اند و از این مدخل ریشه های قدرت طلبی درون حزبی و بازی های تخریب گرایانه این نخبه گان را از حزب توده تا انشعابات متعدد در باقی جریانات را حول محور این نبرد خاموش طبقاتی درون خود احزاب جستجو کرد. و از این مدخل به انشعابات و تصمیمات تاریخی احزاب  تا همین منازعات اخیر حزب کمونیست ایران ، نگاه کرد.

 حال رفقای جناح مازوجی اظهار میدارند که  چرا ما را به کمونیسم کارگری منتسب و متهم می کنید. این تردید از آنجا ناشی می شود که شما رفقا هیچ مرزبندی روشنی با این جریانات و بیانه ها و محکومیت ها و لجن پراکنی این جناح ها نه تنها نداشته اید، بلکه در بیشتر اوقات حامی نظرات آنها بوده و با پروسه تخریب کومه له از جانب اینان همراه بوده اید. اگر با امثال رحمان حسین زاده خود را همجهت تر می دانید با او مبارزه را ادامه دهید در غیر اینصورت به صورت قاطعانه با این گرایاشات و مواضع تخریب گرانه مرزبندی کنید. این دست سخنان نیازی به تئوری های پیچیده و تحلیل های دشوار ندارد. عملکرد شما همراه و همدل با حملاتی بوده که در یکسال گذذشته به کومه له و متعاقبا حزب کمونیست ایران شده است. اگر کسی به صفحه فیسبوک من نگاهی ساده بیاندازد، با شمار کثیری از پاسخ به افراد و جریاناتی روبروست که در حداقل یکسال گذشته مجال را برای حمله و تخریب فرصت طلبانه مناسب دیده اند. این نوشته ها مواضع و مرزبندی من با این افراد و جریانات است، اما حتی یک سطر از سوی رفقای کمیته اجرایی و حتی مازوجی به عنوان دبیر محفل شما در ارتباط با پاسخ دادن به این جحم از توهین و تخریب کومه له نه تنها وجود ندارد که همدلی های عاشقانه ای هم در گفته ها و نوشته های این جمع اطراف مازوجی دیده می شود. گویی در حزبی دیگر نشسته و  به غرق شدن این حزب چشم امید دوخته اند تا از لاشه های آن با معشوقه های حکمتی خود کلبه ای محقر و دور از دغدغه های واقعی جامعه بسازند. یا اینکه سکوت این محفل در مقابل تخریب حزب و کومه له از جانب جرایانات دیگر به این دلیل است که عملا این افراد ناتوان تر از این هستند که در مقابل نقدهای خارج از حزب پاسخگو باشد و صرفا و تنها این بازی تکراری "به راست راست و به چپ چپ" را می فهمند، درک می کنند و بر این مبنا عمل می کنند. بی سوادی از لحظه به لحظه این رفقا نه تنها لبریز شده که سه دهه است در نوشته ها و موضع های کم مایه سرریز شده است. تحلیل های  و افق هایی که در چند دهه اخیر این جماعت بی سواد در آن فعال بود ه اند به واکنش به یک خبر اجتماعی و اکثرا بی خطر معطوف بوده و صدها صفحه بدون حتی ارتقا و بازآفرینی و عمیق شدن در یک مفهوم نوشته شده است و می شود. با ساده ترین مفاهیمی همچون آزادی تنها در سطور بی روح خود کنجار می روند و هنوز توانایی توضیح "دموکراسی در دیکتاتوری پرولتاریا" را ندارند. بازی های بلشویکی و منشویکی تنها سناریوی قابل فهم، درک و عمل برای اینان است، این نشانه سرعت و توانایی رشد شعور سیاسی یک جریان می تواند باشد. و معلوم است که این فضای آشفته برای این افراد ضروری و حتی حیاتی است. عروج هر باره این بحث ها هر بار در قامت یکی از جریانات چپ خارج از کشور، نشان از درونی شدن استالینیسم درون این قشر دنباله رو دارد. مجالی است برای خانه تکانی مبارزان فرسوده که رزم از خاطرشان رخت بربسته و فرصت خانه تکانی دوباره به خاطراتشان را می دهد. این است آنچه اینان مبارزه ایدئولوژیک می نامند ولی باید "بی سوادی منفعل" خوانده شود. بی سوادی منفعل از ارتقای سطح دانش مارکسیستی نه تنها بیزار است که آنرا بدعت گذاری می خواند. هر بحث جدی و پرمحتوایی که از سوی پیشروان داخل کشور مطرح می شود با خمیازه های این چپ دگماتیک و بی سواد ترد میشود. اما واقعیت این است کارِ پرمحتوا و پیشرونده در مارکسیسم بدعت نیست، تنها قواعد و پیش زمینه های دانشی را میطلبد که با سطح شعور سیاسی و بازی های بلشویکی این رفقا قابل درک نیست.

 

 


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com