قدمت خُرد شود! / علی سالکی

«قدمت خُرد شود!»

برده گان را زندگی

زنجیریان را زندگی

در آنِ خود

زین دامِ تو

ترسی ندارد مرگ هم

تا بر مزارِ خود گُلی

روید به طغیان در بَری

گوییم آنرا زندگی!

چو سلیمان باشم، چو مسیح در سر̊  میخ

من همان نجارم

من همان تیشه به دست

من همان فرهادم

درد را پایان نیست.

درد را پایان نیست!،

ملکوت̊ بیراهه،

قدمش خُرد شود حاکمِ ثروتمند!

خالقِ دردِ من است

خالقِ این دزدی

خالقِ هر وهمی

خالقِ هر حقی

خالقِ هر مزدی.

مزدِ من تقطیرِ دردِ من است

درد در بازوها

درد در انگشتان

درد در حیرانی

درد از چیرگیِ هر ظالم

درد بر هر یک زخم

درد می آرد درد

مزد می آرد مرگ

پول می آرد پول

وانگهی

قدمت خُرد شود حاکمِ ثروتمند!

با تو ام ثروتمند

من ندارم صحبت

این همه از فقر است

که تو را می خوانم!

 

من تو را می خوانم

و به هر خوانشِ خویش

از دهن̊  خون̊  بیرون!

من تو را می خوانم

و به هر خوانش، خشم

فقر را فریاد است!

 

فقر را تَبیین چیست؟

جُز سر وُ دستِ دراز

در سرش ویرانی

و به دست هرزه گی وُ غارت وُ زور

زورِ هر ثروتمند

هرزه ‎رو، مفت به چنگ

غارتِ نیروها

غارتِ انگشتان

غارتِ هر کفِ دست

غارتِ هر بازو

غارتِ هر یک مغز

وانگهی

قدمت خُرد شود

حاکمِ ثروتمند!

علی سالکی – بهمن ۱۳۹۳