ماموریت کمیته روستایی، منطقه کامیاران در تابستان سال ١٣٦٣

 ماموریت کمیته روستایی، منطقه کامیاران در تابستان سال ١٣٦٣

در تابستان سال ۱۳۶۳ من همراه یک تمرکز بزرگ از پیشمرگان جنوب کردستان از منطقه شلیر که جزو خاک عراق میباشد ، وارد خاک ایران درمنطقه مریوان شدیم . شب اول با ارایش مناسب وامنیت کامل در پشت ابادی گاگل  در نزدیکی مریوان استراحت کردیم . روز بعد نزدیک غروب از کنارابادی دویسه که نزدیک به جاده مریوان / سقز است با هوشیاری کامل و ارایش نظامی مناسب  عبور کرده و همان شب خود را به ابادی دره وزان نزدیک به ناوکلان رسانده و در انجا مستقر  شدیم .  روز بعد رفیق یدی ضعیفی که عضو کمیته ناحیه کامیاران بود ، با رفیق شمی هدایتی ، عثمان خلیلی  و من جلسه ای گرفته و در مورد ماموریت محول شده و فعالیت و سازماندهی حزب توضیحات لازم را  داده و  ما هم پیشنها د و نظرات خود را به او ارائه نمودیم.

قرار بر این شد که ما ، سه نفرازاعضای حزب به نامهای  حسین مکتوبی ، موسی ساعد پناه (موچش ) ویکی دیگر از رفقای دیگر که زن بود و به دلیل امنیتی از بردن نامش معذورم، را همراه خود به این ماموریت حساس  ببریم . این واحد شش نفره  ((کمیته روستایی)) نامیده میشد .  فعالیت این کمیته ارتباط گیری و سازماندهی با مردم بود.  در این ماموریت من مسئول نظامی واحد بودم ، رفیق عثمان و رفیق شمی کادر کمیته بودند .رفیق حسین مکتوبی، رفیق جانباخته موسی ساعد پناه و رفیق م – ب هم دست یار کمیته  سازمانده بودند .

ما غروب همانروز از تمرکز جنوب جدا و بسوی ماموریت محول شده حرکت کردیم. ماموریت ما در شرایطی بود که تمامی منطقه جنوب در اشغال نیروهای سرکوبگرجمهوری اسلامی  بود. صدها پایگاه ، مقر ، گروههای ضربت و جاسوسی سازمان یافته  در مسیر راه ما وجود داشت ، اما ما اطلاعات دقیق از ارایش و جنب و جوش نیروهای سرکوبگر داشتیم . ما بعد از دو شبانه روز خود را به منطقه ژاوه رود که مابین ابادی کلاتی و ویسر قرار داشت، رساندیم و شب را در آنجا استراحت کامل  نمودیم .  روز بعد به  باغی که متعلق به شخصی از اهالی ابادی تنگیسر بود رفته  و در آنجا ماندیم.

صاحب باغ که در گذشته با ما  اشنایی داشت از ما پذیرائی نموده و اطلاعات دقیق و جدیدی هم از منطقه به ما داد . رفقای کمیته روستا یی شروع به ارتباط گیری و سازماندهی با مردم در آبادیهای بیلوار ، ماسان ، طا ، تانیه ، یمنان و دیگر آبادیهای منطقه کامیاران نمودند. با وجودیکه دشمن و نیروهای مزدور جمهوری اسلامی در پایگاههای منطقه رفت و آمد داشتند ، اما از حضور ما در آنجا هنوز با خبر نشده بودند.

بعد از مدتی فعالیت بصورت علنی و نیمه مخفی، تصمیم ما بر این شد که برای فریب دادن دشمن مسیر خود را عوض کنیم . ما برای ارتباط گیری و حضور نیمه علنی در میان مردم به طرف منطقه مارنج و موچش وابادیهای نزدیک به کنار جاده اصلی رفته و مدتی هم دران منطقه مشغول فعالیت بودیم و دوباره برای منحرف کردن دشمن مسیر فعالیتمان  را عوض کرده و به طرف منطقه سورسور و دول گویل رفتیم . ما در ان دو منطقه مورد استقبال گرم مردم زحمتکش ،کارگران فصلی و جوانان قرار گرفته و کارهای مفیدی انجام دادیم . دشمن در این مدت که ما مشغول فعالیت بودیم متوجه حضور ما شده اما اطلاعات دقیقی ازشیوه ارایش و تعداد نفرات ما نداشت .

 ما در واحد کمیته روستایی اکثر اوقات را با هم بسر میبردیم و اصلا احساس نمیکردیم که در منطقه اشغالی و تحت نفوذ دشمن قرار داریم. دلیلش هم بسیارروشن بود زیرا ما از پشتیبانی وسیع مردم زحمت کش و شرافتمند در منطقه جنوب به خصوص منطقه کامیاران روبرو بودیم و انها از هیچگونه همکاری و حتی فداکاری دریغ نمیکردند. ما ازنظر تاکتیک نظامی وپشتیبانی وسیع مردم از دشمن خیلی جلوتر بودیم.  اطلاعات واخباردر مورد ماموریتها ورفت و امد دشمن به ما میرسید و ما دقیق پیش بینی میکردیم که حضور و فعالیت ما در منطقه  برای رژیم سرکوبگر قابل تحمل نیست و آنها نمی توانند  فقط نظاره گر باشند. بعد از مدت کوتاهی متوجه شدیم که رژیم با تمام توان نظامی و امکانات جاسوسیش وارد عمل شده است.

جمهوری اسلامی برای ناامن کردن منطقه و جلوگیری از فعالیت و ضربه زدن به ما در میان مردم ، پنج گروه ضربت تشکیل داده بود. کل تلاش و نقشه دشمن این بود که جنگ را به ما تحمیل کرده و یا در حد امکان  ما را در یک مکان به دام خود اندازند و آنگاه نیروهای کمکی را از شهرهای دیگر نزدیک کامیاران وارد نبرد کند.  اما ما نقشه شوم دشمن را دقیق حدس زدیم. ما تمام تلاش خود را نموده  که  با دشمن درگیر نشویم مگر انکه آنها ما را غافلگیر کنند ، زیرا وظایف، کار و ارتباط گیری ما بسیار مهم تر و حساس تر از ان بود که ساده از کنارش عبور کنیم .

 واحد کمیته روستا یی گاهی برای ارتباط گیری با افراد مشخص در مکانهای تعیین شده به یک دسته دو نفری و یا  یک نفری تقسیم میشد و در آن شرایط  ما دشمن را دچار سرگیجه میکردیم . از نظر دشمن ما در همه جا حضور داشتیم ولی چرا دشمن نمیتوانست ما را به دام بیندازد نقطه قدرت ما بود و نقطه ضعف دشمن را به نمایش میگذاشت . نقشه و طرح جدید نظامی ما رد پا گم کردن و فریب دشمن بود. ما خود را به منطقه کلیایی رسانده و با پشتیبانی گرم مردم ان منطقه روبروشدیم .

 مردم ابادیهای کمره گره، قیسوند، باتمان، هوکر، سلاراوا ، رازیان و چوبتاشان بسیار به ما اطمینان و اعتماد داشتند و ما به نحو احسن فعالیت های سیاسی و حفظ امنیت جانی خود را با پشتیبانی آنها انجام میدادیم.

یک نمونهای از همکاری مردم با ما این بود که یک تیم سه نفره از واحد ما در روز روشن ، درچهار کیلومتری شهرکامیاران در پشت ابادی شیروانه رو به طرف ابادی وندرنی مشغول استراحت بود ند   . نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی از حضور رفقای ما اطلاع پیدا کرده و قصد ضربه زدن به آنها را داشتند اما تعدادی از جوانان و مردم آبادی که مشغول کار کشاورزی بودند بلافاصله جلو چشم دشمن خود را به رفقای ما رسانده و آنها را از حضور پاسداران با خبر و مسیر راه در باز بودن  را به پیشمرگان نشان دادند. رفقای ما خود را با نیروهای رژیم درگیر نکرده و با همکاری مردم ان منطقه همان روز غروب خود را به آبادی حاجی شوره رسانده و با استقبال و همکاری مردم ابادی روبرو می شوند. من روز بعد از آن ماجرا اطلاع پیدا کردم و بلافاصله خود را به رفقا رساندم . رفیق عثمان و رفیقی دیگرکه مشغول ارتباط گیری بودند ، نیز به ما ملحق شدند. ما در شب به نزدیکی ابادی شیروانه رسیدیم و هدف ما استراحت در ابادی بود اما درصد متری ابادی من متوجه شدم که شرایط ابادی عادی نیست و به رفیق عثمان خلیلی گفتم که تو مواظب رفقا باش تا من به  ابادی رفته و خبری جویا شوم. من از مسجد قدیمی که در نزدیکی رودخانه بود با احتیاط و امادگی کامل جلو رفتم ولی متاسفانه  به کمین برخورد نمودم ، خوشبختانه انها متوجه من نشده و من به آرامی و مخفیانه از طرف دیگر وارد ابادی شده وخود را به خانه ای رساندم ، از دیوارحیاط خانه  بالا رفته و وارد اتاق شدم . همه از دیدن من تعجب زده و خوشحال شدند و یکی یکی من را بغل کردند و از من پرسیدند که چگونه وارد ابادی شده ای؟

من از آنها پرسیدم چرا؟ گفتند : تمام آبادیهای منطقه و اطراف ابادی ما ازطرف رژیم سرکوبگر اشغال شده است حتی با خبرشده ایم که سرکوههای دول گویل ، شاهو و آژوان نیز تحت اشغال آنهاست . یکی دیگر از اعضای خانواده گفت : امروزمن در کامیاران بودم یکی از فامیل هایمان که پیشمرگ مسلمان ( جاش محلی)  است به من گفت اگر امکان دارد به ابراهیم (من) و رفقایش خبر بدهید که هفته جنگ شروع شده است. من متوجه مسئله شدم و اهل آن خانواده را بدرود گفته ، خود را به رفقا یم

رسانده و جریانات را برایشان توضیح دادم. ما ان شب به طرف آبادی زرینجوب حرکت کرده و در یک جای امن استراحت کرده و بعد از خوردن غذا شروع به تبادل نظرنمودیم . من پیشنهاد کردم که به علت مصادف بودن این مدت با هفته جنگ، اماد گی رژیم ، تراکم  نیروهای دشمن و کارو فعالیت بیش از حد ما بهتر است که همگی  به شهر کرمانشاه برویم.  همه رفقا با پیشنهاد من موافقت کرده و خوشحال شدند. ما با تاریکی هوا وارد ابادی زرینجوب شدیم .  ابادی رزینجوب با زادگاه من ، ابادی شیروانه دو کیلومتر فاصله دارد و اکثرمردم این دو ابادی با هم اشنا ، دوست و فامیل هستند .

تمامی مردم ابادی زرینجوب من را میشناختند ومن  قابل اعتماد آنها  بودم . من و رفیق عثمان خلیلی بدون اینکه فکرکنیم که به کدام خانه برویم ، وارد یک خانه شدیم این خانه متعلق به زنده یاد رمضان مرادی بود. آنها بغیر از من و عثمان تعدادی دیگر مهمان در خانه داشتند. یکی از مهمانها، رفیق زنده یاد حبیب الله قادری بود که برای دیدار اقوامشان به ابادی یمنان بر گشته بود و برحسب اتفاق در بازار کامیاران با رفیق رمضان مرادی برخورد کرده و اوهم انها را به خانه خودشان دعوت میکند.

ما همان شب در ابادی زرینجوب در منزل رمضان با حبیب اله و خانواده اش اشنا شدیم . چند نفری از مردم آبادی نیز به دیدار ما آمدند. فضای خانه پر از شوق و شادی بود. من به آنها گفتم که من و عثمان خلیلی میخواهیم به خانه دوستمان در کرمانشاه برویم.

زنده یاد حبیب اله قادری گفت که من میتوانم شما را برسانم اما با مخالفت زنش روبرو شد. من دوباره علت رفتن خودمان را برایشان توضیح دادم بالاخره همه با رفتن ما به کرمانشاه موافقت کردند . بعد از صرف شام من و عثمان همراه حبیب اله به طرف  خانه داش محمود وهمسرش طلعت خانم درکرمانشاه  حرکت کردیم.

با وجود اینکه چند پایگاه کنترل و بازرسی در مسیر جاده کرمانشاه وکامیاران مستقر بود ولی ما بدون کوچکترین مشکلی  عبور کردیم ، این راهم بگویم من و عثمان اسلحه هایمان را در زرینجوب تحویل زنده یاد رمضان دادیم ، فقط دو عدد نارنجک جنگی همراه خود داشتیم . هدف از حمل نارنجکها،  دفاع از خود در مقابل شرایط حساس منطقه بود. بالاخره همان شب ما به کرمانشاه رسیدیم واستراحت کامل نمودیم .  من و عثمان طبق صحبتهای قبلی قرار شده بود که رفقا حسین مکتوبی، شمه هدایتی و موسی ساعد پناه را با امنیت کامل و بدون مشکل به کرمانشاه بیاوریم.

رفقا منتظر بودند که بعد از یک  تا دو روز ما انها را هم نزد خودمان به کرمانشاه بیاوریم .عثمان گفت که من نگران رفقا هستم زیرا انها به اندازه کافی تجربه ندارند وادامه داد که من نامه ای برای عموزاده ام توفیق خلیلی میفرستم زیرا این کار فقط از عهده او برمیاید . عثمان نامه را  برای رفیق جانباخته و کمونیست جسور توفیق خلیلی نوشت و آنرا به یک پیک داد که بدست او برساند . بعد ازگذشت چند ساعت رفیق توفیق عزیز نزد ما امد .

رفیق توفیق با وجود اینکه گرد و خاک روی صورت و لباسهایش نشسته بود اما صمیمیت ، مهربانی و جسارت در تمام وجودش نمایان بود . عثمان رو به رفیق توفیق کرد و گفت : یک تیم از رفقای ما در ابادی زرینجوب  منتظر اوردنشان از طرف ما هستند ، ایا این کار برایت امکان پذیر است ؟ رفیق توفیق رو به ما کرد و در جواب گفت : آری، هیچ نگران نباشید، من نمرده ام و هنوز زنده هستم. او بدون معطلی ادرس را از ما گرفته  و بدرود گویان  رفت . روز بعد رفیق توفیق رفقای ما را که در اطراف ابادی زرینجوب بودند ، بدون کوچکترین مشکلی همراه خود اورده و به ما ملحقشان کرد.

در طول این مدت کوتاه رفیق توفیق عزیز یک بار دیگر همراه یک نفر به ملاقات ما امد. ما چند روز در  خانه داش محمود عزیز ماندیم .کل اعضای خانواده داش محمود و طلعت خانم بسیار به ما محبت کردند. ما یک شب هم از طرف رفیق حبیب اله قادری و همسرش حبیبه خانم دعوت شده و با پذیرایی بسیار گرم آنها روبرو شدیم . در فاصله این چند روز در خانه داش محمود ما به فکر تغییر مکان هم بودیم حتی به خانه دو نفر  از دوستان مراجعه کرده اما متاسفانه هیچکدام از آنها در خانه نبودند.

ما دوباره به خانه رفیق محمود و به نزد رفقا برگشته و بعد از تبادل نظرتصمیم گرفتیم که همان شب تغییر مکان بدهیم . این بار من و رفیق شمه هدایتی به خانه یکی از دوستان که در یکی از پادگانهای کرمانشاه خدمت میکرد رفته و زنگ خانه را به صدا درآوردیم .  یک مرتبه پاسداری با ریش زیاد و قیافه ای زشت وحشتناک بیرون آمد.من با خونسردی از او پرسیدیم :اینجا خانه فلانی است ؟ او در جواب گفت نخیرو با دست به در بعدی اشاره کرد.  من با دیدن ان پاسداربه فکر فرو رفتم و در راه به آرامی به رفیق شمه گفتم که بهتر است از تصمیم گرفته شده  منصرف شده وهر چه زودتر از اینجا دور شویم . ما دوباره به خانه داش محمود که رفقایمان در آنجا بودند برگشتیم. بعد از یکساعتی در خانه داش محمود آقا پسری نزد ما آمد و  بعد از احوال پرسی  گفت : من یک نفر را میشناسم که عضو حزب کمونیست ایران است. ایا دوست دارید ایشان را به شما معرفی کنم؟

ما قبول کردیم و بعد از مدت  کوتاهی ما با ان یک نفرکه عضو حزب کمونیست ایران  بود ملاقات کرده و جریان را برایش توضیح دادیم . او در جواب گفت: در مرحله اول از دیدنتان بسیار خوشحالم . من خانه و امکانات خوبی دارم شما میتوانید به منزل من بیایید. ما ان شب از داش محمود و طلعت خانم و رفیق حبیب الله قادری و حبیبه خانم تشکرکرده وبدرود گفتیم.

 همانشب که ما خانه داش محمود را ترک کردیم ، ساعت چهار صبح اداره اطلاعات کرمانشاه با تعداد زیادی نیروی مسلح به خانه داش محمود و حبیب الله قادری یورش اورده بودند که ما را دستگیر کنند . نیروهای سپاه و اطلاعات کرمانشاه بعد از طرح ناموفقشان رفقا داش محمود ، حبیب الله و رفیق اقبال را دستگیر و همراه خود برده بودند.

خانواده های دستگیرشدگان همان روز به اداره اطلاعات کرمانشاه وکامیاران مراجعه میکنند ولی حکومت سرکوبگر جواب آنها را نداده ، بلکه با انها بد رفتاری و بی احترامی هم کرده بود . آنها شنیده بودند که اطلاعات و سپاه زندانیان را زیر شدیدترین شکنجه و اذیت و آزار قرارداده بود. خانواده ها  بعد از ده روز پیگیری، انتظار و بی خبری با خبر میشوند که آنها در زندان کامیاران هستند  و قرار است به زندان دیزل اباد کرمانشاه منتقل شوند. زندانیان مدت بیست و سه روزدر زندان دیزل آباد  زیر شدیدترین شکنجه در تک سلولی نگاه داشته شده بودند. بعد از این مدت زندانی ها هر کدام به پنجاه ضربه شلاق محکوم و بعد از اجرای حکم به قید ضمانت آزاد میشوند. ما خبر دار شدیم که دو نفر از جاسوسان حکومت سرکوبگر ما را لو داده بودند. یکی از این جاسوسان به نام ( اسماعیل مرادی ) بعدها فوت شده و آن دیگری هنوز هم زنده است و امیدوارم روزی برسد که من آن جاسوس مزدور را  ملاقات کرده و او را در دادگاه علنی با حضور مردم محاکمه کنیم . ما بوسیله ماشین همگی همراه رفیق تورج  به طرف خانه آنها رفتیم . وقتی به نزدیک خانه رسیدیم رفیق تورج گفت که شما همینجا منتظر بمانید تا من مادرم و بچها را بجای دیگری بفرستم تا شما بتوانید راحت تر استراحت کنید. او بعد از چند دقیقه  نزد ما بازگشت و ما با هم به خانه او رفتیم.

آن شب بعد از استراحت کامل درمنزل رفیقمان، تمامی افراد کمیته روستایی در مورد دستگیری رمضان ، اقدامات عملی  ، مشکلات و کسانیکه  که در این سفر با ما همکاری کرده بودند ، بحث و تبادل نظر نمودیم.

تصمیم ما بر این شد که من به سراغ اسلحه هایمان که در ابادی زرینجوب مخفی کرده بودیم ، بروم . من بنا بر شناخت و

اعتمادی که به رفیق رمضان مرادی داشتم ، میدانستم که هنوز اسلحه ها  به دست رژیم سرکوبگر نیفتاده است و بالاخره نتیجه بر این شد که من همان شب همراه رفیق تورج با یک ماشین شخصی از کرمانشاه به طرف ابادی زرینجوب حرکت کنیم . من در مسیر جاده کرمانشاه و کامیاران توضیحاتی از لحاظ امنیتی را به تورج دادم.

ما در حالیکه با هم مشغول صحبت کردن بودیم ،من متوجه شدم که فاصله چندانی با پاسگاه کنترل و بازرسی رژیم سرکوبگر در ابادی قلا (قلعه) نداریم بنابراین به رفیق تورج گفتم که کمی جلوتر من را پیاده و به رانندگی خود ادامه بده و هنگامیکه از پاسگاه بازدید بدون مشکل عبور کردی، بعد از  سیصد متر در کنار جاده توقف کن ، کاپوت ماشین را بالا بزن ، خودت را سر گرم کن و اگر نیروهای گشت پاسداران رسیدند و از شما پرسیدند که چرا اینجا توقف کرده ای به آنها بگو که ماشینم مشکل پیدا کرده است.

رفقق تورج من را پیاده وبه حرکت ادامه داد. من بعد از مدت کوتاهی خود را به رفیق تورج رساندم . ما از مسیرهایی حرکت کردیم که اصلا برای دشمن باورکردنی نبود، بعد از یک ربع ساعت به ابادی خانم اباد که فاصله چندانی با کامیاران ندارد رسیدیم و در چند متری ابادی خانم اباد توقف کردیم . من توضیحات لازم و ضروری در مورد ماندن  درآبادی خانم آباد را به رفیق تورج دادم و خود نیز با هوشیاری کامل به سوی آبادی زرینجوب حرکت کردم.

 من دقیقا میدانستم که حکومت خونخوار جمهوری اسلامی در منطقه اماده باش کامل است تا ما را به دام بیندازد زیرا رژیم سرکوبگر مطمئن بود که ما بدون اسلحه هستیم . من میبایستی از لحاظ امنیتی و نظامی بسیار سنجیده عمل میکردم به همین دلیل بعد از مدت کوتاهی پیاده روی خود را به سی متری ابادی رسانده ، در آنجا مکثی نموده و با دقت اطراف ابادی را زیر نظر گرفتم . من متوجه شدم دشمن دارای نیروی گشت وکمین در آبادی است . ماشینهای گشت رژیم سرکوبگر مرتبا در آبادی مشغول دور زدن بودند . من برای بدست آوردن اطلاعات و اسلحه هایمان می بایستی داخل آبادی می شدم اما متاسفانه هر چقدر تلاش نمودم از هیچ راهی نتوانستم وارد آبادی شوم بنابراین  بعد از چهل و پنج دقیقه دوباره نزد رفیق تورج بر گشتم .  یک نکته را هم یاد اوری کنم، هنگامیکه تقریبا صد متر با رفیق تورج فاصله داشتم  متوجه دو ماشین از نیروهای مزدور سپاه پاسداران در کنار ابادی خانم اباد شدم که به طرف ابادی باتمان حرکت میکردند. هنگامیکه رفیق تورج را در مکان  قبلی مان ملاقات کردم ، رفیق تورج  گفت که همین الان دو ماشین تویوتا پر از پاسدار از اینجا رد شدند و من گفتم که آنها را دیدم.

 طبق قرار قبلی من میبایستی نزد رفقا شمه هدایتی ، موسی مارنج ، حسین مکتوبی ، و عثمان خلیلی به کرمانشاه برمیگشتم  و  با فرصت کمی که در اختیار داشتم و درمنطقه حضور پیدا کرده بودم تا حدود زیادی اوضاع برایم روشن شد بنابراین به رفیق تورج گفتم که بایستی از آبادی خانم اباد خارج  و به نزد رفقا برگردیم . هنگامیکه که ما از ابادی خانم اباد خارج شدیم به یک دوراهی رسیدیم هر دو جاده خاکی بودند ، یک جاده به سمت ابادی باتمان و آن دیکری به سمت ابادی علی اباد میرفت . من راه علی اباد را انتخاب و به تورج گفتم که از این مسیر برویم .

من اکثر اهالی آبادی باتمان را میشناختم و مطمئن بودم که ابادی باتمان صد در صدر تحت کنترل و اشغال نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی قرار دارد .  ما با آمادگی کامل به طرف آبادی علی اباد حرکت کردیم ، هنگامیکه به نزدیکی ابادی رسیدیم یک گله  پاسداری که در مسیر بودند ، متوجه ماشین ما شدند و بلافاصله در کنار دیوارها ، چاله ها و  کنار ابادی سنگر گرفتند.  رفیق تورج از من پرسید:چه بایستی بکنیم؟ من گفتم :راهت را ادامه بده و به هیچ وجه توقف نکن ، خودم هم یک نارنجک در دست گرفته و آماده پرتاب شدم .

پنج مترمانده به مسیر محل پاسدارها ، آنها به ما فرمان ایست دادند اما ما به ایست مزدوران توجه نکرده و به راه خود ادامه دادیم .  یکی از پاسداران یک تیر هوای شلیک کرد من هم شیشه ماشین را پایین کشیده و با صدای بلند فریاد زدم که شلیک نکنید ماشین ما ترمز ندارد . جاده کمی سراشیبی داشت . من به راننده گفتم چراغ ماشین را خاموش کن ومستقیم رو به سمت ان نور افکن آبادی حرکت  کن در آن حین مزدوران از هر طرف ما را زیر اتش خود قرار داده بودند. من سریع در ماشین را باز و از ماشین بیرون پریدم و همزمان به رفیق تورج گفتم که تو سرعتت را اضافه کن و به طرف نور افکن که درجاده اصلی کامیاران و کرمانشاه بود برو.

در اثر رگبارشدید ومستقیم جنایتکاران ، سه گلوله فقط به ماشین ما اثابت کرد ولی خوشبختانه هیچ کدام از ما زخمی نشدیم . هنگامیکه من  از ماشین بیرون پریدم فورا روی زمین دراز کشیده و منتظر کم شدن اتش دشمن بودم . در ان چند ثانیه  بلافاصه فرصت را غنیمت شمرده و پا به فرار گذاشتم . سرعتم بسیار زیاد بود بطوری که توانستم خود را به ماشین در نزدیکی جاده اصلی کامیاران / کرمانشاه برسانم . شرایط بسیار حساس و پیچیده بود. هدف من این بود که  مبادا راننده دستگیر و یا مسیر را اشتباهی برود . من به عنوان فرمانده نظامی به امنیت بقیه رفقا نیز فکر میکردم و خود را مسئول حفظ جان آنها می دانستم.

رفیق تورج بدون توقف از پست  بازرسی و کنترل از پاسگاه ابادی قلا عبور کرد . من هم پیاده نظاره گر او بودم . هنگامیکه او از پست بازرسی بدون مشکل رد شد ، من از هیجان و خوشحالی در میان زمینهای شخم زده دراز کشیده و فریاد می کشیدم ، بعد از چند لحظه بلند شده و به طرف رودخانه رازآور که از زیر پل عبور میکرد به حرکت در امدم . من تقریبا به ده متری پل رازآور که در کنار کوه اژوان  بود رسیدم و در کنار جاده اصلی کامیاران / کرمانشاه ایستاده و منتظر ماشینی بودم که خود را به رفقا در کرمانشاه برسانم .

من برای ماشینهایی که از جاده رد میشدند دست تکان میدادم که آنها ایستاده ومن را سوار کنند اما به علت نور شدید چراغ ماشینها که مستقیما به چشمانم میخورد ، متوجه نمی شدم که چه نوع ماشینی ( نظامی و یا شخصی ) از روبرو می آید .  بهرحال از روی اجبار این ریسک را قبول کردم که همچنان دست تکان بدهم . نزدیک ساعت نه شب یک ماشین کمپرسی در دو متری من توقف کرد .  من با هوشیاری نگاهی به اطراف و داخل ماشین انداختم و یکنفررا کنار دست راننده دیدم.

شاگرد راننده  سر را از شیشه بیرون اورده و به لهجه کرمانشاهی پرسید : کجا میخواهی بروی ؟ من گفتم : به ابادی ورله میروم . ( ابادی ورله در کنار جاده اصلی کامیاران / کرمانشاه است و جزو استان کرمانشاه میباشد). من  سوارماشین شدم و از راننده تشکر کردم . بعد از کمی صحبت کردن با راننده من او را شناختم . ما دراواخر سال ۱۳۵۶ در شرکت کنسرسیوم در نزدیکی  ماهشهر در استان خوزستان با هم کار میکردیم. راننده هم نگاهی به من انداخت و او هم من را شناخت. او ماشین را متوقف کرد و هر دو از خوشحالی شروع به گریه و احوالپرسی نمودیم . راننده بعد از مدت کوتاهی فردی را  که همراهش بود به من معرفی کرده و گفت این اقا پاسدار پسر خواهرم است که به علت تعطیل شدن شرکتها و بیکاری در شهر شاه اباد غرب بر خلاف میل خود پاسدار شده اما انسان خوبی است. من  گوشش را کشیده ام  و به او گفته ام که حق مردم ازاری نداری و شما پول خود را بگیرو گور بابای خمینی و ادامه داد که من همیشه در کامیاران جویای احوالت شده ام و ماشین  دوباره به حرکت در امد . راننده  گفت : خبر دارم که شما پیشمرگ کومله هستید . من هم در جواب گفتم :آره. او گفت: عکس تو و یک نفر دیگر به اسم عثمان در همه جای شهر کرمانشاه و جاده ها توسط رژیم سرکوبگرنصب شده است ، خیلی مواظب خودتان باشید .

راننده کمپرسی گفت که من و رفقایم همیشه از شما یاد میکنیم ومن  دوست دارم که شما مهمان من باشید و با ما به شاه اباد آمده و دوستان دیگر را هم ملاقات کنید . شما در خانه من امنیت کامل خواهید داشت زیرا ما با هم تاریخی داشتیم . من از او تشکر کرده و اظهار داشتم که بایستی نزد رفقایم که منتظر من هستند بروم . ما به آبادی ورله رسیدیم . من با راننده کمپرسی و خواهر زاده اش که پاسدار بود همدیگر را بغل کرده و با درود از هم جدا شدیم . بعد از این ماجرا من به ابادی ورله به خانه یکی از دوستانم رفتم . او از دیدن من خوشحال شد و اظهار داشت، از مشکلاتی که برای ما پیش امده بود تا حدودی خبر دارد بود . از او پرسیدم آیا ماشین دارید ؟ او گفت : اره .من پرسیدم آیا میتوانید من را به ابادی  ده باغ  برسانید .گفت : بله میتوانم . ما با هم براه افتادیم بعد از مدتی به آبادی ده باغ رسیدیم  .

من با دوستم  بدرود گفته و به علت مسائل امنیتی مسیررا تغییر و ان شب خود را به ابادی گاکیه در منطقه نام دربند رساندم. شب  در خانه یکی از دوستان پدرم استراحت نموده و روز بعد با تاکسی که از شهرکرمانشاه در بست مسافر به ابادی گاکیه آورده بود تماس حاصل نموده و او مرا همراه خود به کرمانشاه برگرداند. ساعت نه شب به صد متری مخفیگاه رفقا رسیدیم، من به راننده مقداری پول دادم و پیاده شدم . من بعد از چند دقیقه پیاده روی با احتیاط کامل خود را به خانه ای که رفقا در انجا بودند رسانده و چند دانه ریگ  به پنجره پرتاب نمودم . شمه هدایتی پرسید : کیست ؟ من خود را معرفی کرده و او در را باز کرد. همه از دیدن همدیگر خوشحال شدیم .آنها بسیار نگران من بودند و من تمامی ماجرارا  برایشان توضیح دادم.

 عثمان برایم توضیح داد ، همان شبی که من و تورج برای یافتن اسلحه ها به ابادی زرینجوب رفتیم ، عثمان روز بعد نامه ای به رفیق تورج داده تا به سنندج ببرد. نامه رسان طبق قراری که با رفقا داشته عمل نمیکند و آمدنش با تاخیر مواجه میشود.

رفقا از به موقع نرسیدن نامه رسان نگران میشوند و تصمیم میگیرند به خاطر حفظ امنیت خودشان خانه را ترک کنند.  رفقا مسیرمابین پاسگاه قازانچی و ابادی دهباغ را که دارای یک جوی آب  و درختهای بید و طبیعت سر سبز بود پیاده طی میکنند و در آنجا مسقر میشوند  تا بتوانند در شب دوباره به منزل قبلی برگردند. در آن  مکان همانطور که اشاره شد بر حسب اتفاق چند نفر از افراد پاسگاه قازانچی به محل استراحت  رفقا رفته و یکی از این افراد پاسگاه که پیشمرگ مسلمان ( جاش محلی)  اهل روانسر به رفقا ی پیشمرگ مشکوک و ازآنها میپرسد که شما چکاره هستید و اینجا چکار میکنید ؟ عثمان خلیلی هم فورا با قیافه حق به جانب جواب میدهد که ما برای تفریح به اینجا آمده ایم ولی جاش محلی مزودر به رفقا گیر میدهد . این را هم بگویم فاصله مابین پاسگاه قازانچی و محل زد و خورد رفقا با ان پیشمرگ مسلمان  صدمتر بود. سربازان و جاش محلی  به رفقا به خصوص به عثمان فشار

 میاورند که بایستی به پاسگاه بروند ،عثمان نیز قبول کرده و همه با هم به طرف پاسگاه حرکت میکنند. هنگامیکه بیش از چند متر به پاسگاه مانده بود،عثمان به فرد جاش و مزدوران می گوید که  شما از جلو بروید و ما هم پشت سر شما میاییم و به محض  اینکه سربازان و جاش مزدور محلی جلوتر از آنها قرار می گیرند، رفیق عثمان با تمام قدرت یک مشت  بیخ گوش جاش مزدورمی خواباند. جاش مزدورحکومت کاملا گیج شده و روی زمین می افتد ، بقیه مزدوران حکومت به جانب عثمان حمله ور میشوند ، عثمان هم  نارنجک جنگی خود را بدون معطلی در میاورد ، مزدوران متوجه نارنجک عثمان میشوند و همگی به طرف پاسگاه فرار و داد میزنند که این مرد اسلحه دارد.

عثمان هم  بلافاصله به نزد رفقا برگشته و میگوید باید سریع از اینجا دور شویم زیرا پاسگاه بزودی نیروهای رژیم سرکوبگر را به این محل اعزام میدارد.  رفقا سریع از آن محل دور شده  و در روز روشن با وجود ترافیک ماشینها و حضور مردمی که در  مزرعه حضور داشتند از جاده اصلی عبور کرده و خود را به رشته کوه بیستون در پشت پاسگاه قازانچی رسانده و تا نزدیک غروب در بالای کوه می مانند ومتوجه میشوند که دشمن هیچ عکس العملی از خود نشان نداده است.

آنها رفیق موسی را به  خانه تورج فرستاده تا از آمدن اواز شهرسنندج باخبر شوند. هنگامی که رفیق موسی  زنگ در خانه را به صدا در می آورد ، رفیق تورج در را باز کرده و از موسی ساعدپناه ( مارنج ) میپرسد شما کجا بودید ؟ موسی هم میگوید : شما در موعد مقرر از سنندج بازنگشتید  و ما هم فکر کردیم مشکلی برای شما پیش امده است بنابراین ما از خانه بیرون رفتیم خلاصه رفیق موسی با یک بسته کلوچه کرمانشاهی که از طرف تورج فرستاده شده بود به نزد رفقا بازمی گردد و همه با هم به خانه قبلی میروند . من هنگامیکه این اتفاق را از زبان رفقا به خصوص عثمان شنیدم  از یک سو شوکه شده  و از سوی دیگر خوشحال شدم  که رفقا با  جسارت و کاردانی خود را از آن معرکه نجات داده بودند .

ما ان شب تصمیم گرفیتم که از کرمانشاه خارج و به شهر سنندج برویم . همان شب رفقا حسین مکتوبی ، موسی مارنج و عثمان همراه یک تانکر نفت کش بسوی کامیارن حرکت کرده و در نزدیکی ابادی سر بناو پیاده میشوند. آنها  روز بعد  به اسلحه  دسترسی پیدا کرده و خود را به سنندج میرسانند و در آنجا با همکاری بی نظیر دوستان روبرو میشوند .

من و رفیق شمه هم همان شب حرکت کرده و خود را به ابادی گرگان رساندیم . روز بعد من به دنبال اسلحه هایی که  از قبل نزد رفیقی قرار داده بودم ، جویا شدم اما متاسفانه فرد مورد نظر بیمار در بیمارستان کرمانشاه بستری بود . همان روز هنگامیکه هوا تاریک شد من و رفیق شمه خود را به ابادی تاینه رسانده و در انجا استراحت کردیم .

 روز بعد پیاده از تاینه حرکت و نزدیک ساعت چهار نیم صبح  به یک ابادی در نزدیکی بیمارستان گریاشان سنندج  رسیدیم .

ما بسیار خسته بودیم ، ابتدا نگاهی به اطراف  انداخته و کنار خانه ای ایستادیم . من به این نتیجه رسیدم که بایستی هر چه سریعتر وارد خانه شویم چون ما اطلاعاتی از آبادی نداشتیم و نمیدانستیم که ایا مقر مزدوران در آن نواحی است ؟ هوا داشت روشن میشد و مردم شروع به بلند شدن از خواب بودند و بعضیها هم برای نماز خواندن به مسجد میرفتند .

من از دیوار حیاط خانه ای  بالا رفته و در حیاط را به روی شمه باز کردم . هر دو  وارد یک اتاق شدیم که جای علف زمستانی (کاهدان) بود. رفیق شمه به محض وارد شدن به اتاق بر اثر خستگی دراز کشیده و خوابش برد . من هم از کا هدان بیرون امده سریع نگاهی به  اطراف ابادی انداخته و برگشتم در همان لحظه زن صاحبخانه داخل حیاط شده و من را دید، بسیار ترسید اما من به آرامی گفتم : نترس خودمان هستیم .

زن صاحبخانه جلو آمده و پرسید: شما چگونه وارد حیاط ما شدید؟ من هم در جواب او گفتم که ما پیشمرگ کومله هستیم و او بلافاصله به من اعتماد کرد و گفت : بفرمائید داخل خانه . زن صاحبخانه شوهر و دو بچه نوجوانش را هم از خواب بیدار کرد. من از همه خانواده عذرخواهی نمودم و اوضاع را تا حدودی برایشان توضیح دادم .

صاحبخانه یکدست لباس تازه برایم آورد و گفت شما می توانید به حمام بروید.  من از آنها  تشکر کرده و گفتم : باید اول رفیقم را بیاورم . آنها تعجب زده پرسیدند : دوستت کجاست ؟ گفتم : او در یکی از اتاقها ی شما خوابیده ، سپس همراه زن صاحب به کاهدان رفته و رفیق شمه را بیدار کردیم . ما هر دو دوش گرفته و بعد از صرف صبحانه ماجرا ی به سر امده خودمان رابرای آنها بازگو کردم. آنها بعد از شنیدن ماجرا تعجب کرده و درعین حال  بی نهایت از سلامتی ما خوشحال شدند در این فاصله یک دخترخانمی که در ابادی بود نزد ما امد.

خانم صاحب خانه با لبخند رو به ما کرد وگفت نگران نباشید این دختر خانم خواهریکی از پیشمرگان  گردان شوان است ، شما در جای امنی هستید و نگران هیچ چیزی نباشید. ما بعد از صرف نهار و استراحت از آن  خانواده تشکر کرده و آنها را بدرود و از خانه  خارج شدیم . من و رفیق شمه همراه  تعدادی از مردم ابادی سوار بر یک تاکسی بار شده و به شهر سنندج رفتیم . در سنندج ما به  خانه یکی از دوستان شمه هدایتی رفته و در آنجا استراحت کردیم. روز بعد با رفقای دیگر تماس حاصل نموده و خود را به خانه ای که رفقا در آنجا بودند رساندیم ما ان شب خودمان را به بقیه رفقا رسانده و بعد چند روز مخاطرات و دوری از هم دوباره دور هم جمع شدیم صاحب خانه و کل اعضای آن خانواده بسیار به ما محبت کردند.روز بعد هنگام صرف صبحانه  یک مرتبه صدای تیر اندازی در نزدیکی خانه ما  شروع شد و بر حسب اتفاق یک گلوله به در حیاط خانه ما اثابت کرد وهنوز چند دقیقه از ماجرا نگذشته بود که  جاش و پاسدار منطقه ما را محاصره کردند . ما خودمان را اماده کرده و ارایش در باز شدن را به خود گرفتیم . رفیق عثمان ، حسین مکتوبی وموسی مارنج وارد خانه یکی از همسایه ها شدند . من و شمه هم خود را به پشت بام خانه رسانده  و نزدیک کوماج (در)  پشت بام نشستیم.و منتظر عکس العمل دشمن بودیم در ضمن من یک عدد نارنجگ همراه خود داشتم که درمواقع  خطر از او استفاده میکردم .

بعد از چند دقیقه پاسداران زنگ دران خانه که ما بودیم به صدا درآوردند.  پسر صاحب خانه که شش الی هفت سال داشت ، در حیاط را به روی پاسداران باز کرد من و شمه هم به حالت اماده در گوشه از در پشت بام اوضاع را زیر نظر گرفته بودیم . دو پاسدار وارد خانه شدند و نگاهی به جای گلوله که به در حیاط خانه اصابت کرده بود ، انداخته و با دست جای گلوله را بررسی میکردند.

یکی از پاسداران  از پسربچه  پرسید : تیر از کجا شلیک شده است ؟ پسربچه هم  با خونسردی جواب داد : من نمیدانم زیرا من در اطاق خوابم بودم .پاسدار دوباره پرسید:  چه کسی در خانه شماست ؟ پسربچه دوباره جواب داد: هیچکس ، فقط من هستم ، خواهرم در مدرسه است و پدر و مادرم سر کارند. بعد از این سوالها پاسداران از خانه خارج شده و رفتند .

جریان تیر اندازی در محله از این قرار بود که  سازمان چریکهای فدایی خلق اقلیت به یکی از  مزدورران محلی (جاش) شلیک کرده بودند.

ما بعد ار پایان ماجرا دو باره با رفقا جمع شدیم. ما از ان محله دور شدیم و در خانه ها و محلات مختلف دیگرکه از پیش تعین شده بود، تقسیم شدیم .  در شهرسنندج ما از کانال رفقای تشکیلاتی توانستیم با تیپ یازده سنندج ارتباط بر قرار کرده و با هم اهنگی تشکیلات داخل سنندج از شهر بدون مشکل خارج شدیم و همان شب خود را به رفقای پیشمرگان ناحیه سنندج که در اطراف شهر مشغول فعالیت بودند ملحق شدیم . ما از دیدن رفقا ی تمرکز ناحیه سنندج بسیارشاد شدیم .

در اینجا لازم به یا دآوری است که به  نامه عثمان که برای رفیق توفیق نوشته بود، بپردازم.

عثمان نامه ای در مورد دستگیری رمضان شریفی برای یکی از اشنایان خود در شهر سنندج  می نویسد.  مضمون نامه این بود که او به رفیق توفیق خلیلی اطلاع بدهد که رمضان مرادی اهل ابادی زرینجوب از طرف اطلاعات سپاه پاسداران در شهر

 کامیاران دستگیر شده است و در ان نامه به رفیق توفیق یاداوری کرده بود که مواظب خود باشد. لازم به ذکر است که رفیق توفیق و رفیق رمضان مرادی همدیگر را میشناختند و هر دو در جریان انتقال رفقای پیشمرگان کومله به شهر کرمانشاه بودند. عثمان با تورج صحبت کرده و  قرار گذاشته بود  که بعد از رساندن نامه بلافاصله به کرمانشاه برگردد.

تورج نامه را رسانده بود وهنگامیگه نامه بدست توفیق خلیلی میرسد آنها تورج  به نهار دعوت میکنند . تورج هم بدون توجه به قول و قراری که با عثمان گذاشته بود ، دعوت نهار را قبول میکند. رفیق توفیق خلیلی همان لحظه نامه را میخواند وبه جای اینکه خود را مخفی کند  ماشین یکی از رفقایش را قرض کرده و از سنندج به منظور کمک و نجات ما به طرف کرمانشاه حرکت میکند.  رفیق توفیق از سنندج و کامیاران عبورکرده و درمسیر جاده کامیاران / کرمانشاه در

پاسگاه ابادی قلعه (قلا) که محل بازدید بود ، شناسایی و دستگیر می شود. طبق گفته یک شاهد عینی که در صف نیروهای خود رژیم خدمت میکرد ، اوباشان اسلام مانند حیوان درنده رفیق توفیق عزیز را زیر مشت ، لگد و ضربات باتوم گرفته  و او را در یک اطاق می اندازند.بعد از مدت کوتاهی مزدوران اطلاعات با یک ماشین از کامیاران به  پاسگاه ابادی قلعه می آیند و دوباره  رفیق توفیق را زیر شدید ترین شکنجه  های غیر انسانی  قرار میدهند . آنها ازرفیق توفیق  میپرسند که پیشمرگان کومله کجا هستند؟ رفیق توفیق با عصبانیت  داد میزند  که من از آنها خبر ندارم اما ماموران جهل و سرمایه دستهای رفیق توفیق را با میخ

ده سانتیمتری به دیوار میکوبند و به او میگویند که تا نگویی ابراهیم باتمانی و عثمان خلیلی کجا هستند رهایت نمی کنیم . رفیق توفیق سکوت کرده و به آنها جوابی نمی دهد. مزدوران رژیم جمهوری اسلامی بعد از چند دقیقه میخهای کوبیده شده به دست رفیق توفیق را بیرون آورده و او را باوجود اینکه  دستهایش خونریزی شدیدی داشت در اتاق رها کرده و خود از اتاق خارج میشوند . رفیق توفیق با وجود درد و خونریزی شدید که داشت یک مرتبه متوجه یک دبه پنج لیتری بنزین در گوشه اتاق شده و بلافاصله آنرا روی خود ریخته و خود را به اتش میکشد.*****

شاهد ماجرا توضیح داده بود که ما توانستیم بعد از چند دقیقه با کپسول اتش نشانی که در مقر در اختیار داشتیم او را خاموش کنیم . پاسداران رفیق توفیق را همراه یک دستگاه امبولانس  و چند نفر نیروی مسلح به سنندج اعزام کرده و در یکی از بیمارستانهای سنندج با کنترل شدید امنیتی بستری نمودند. رفیق توفیق  برای آخرین بار مادر و همسرش را در بیمارستان ملاقات میکند و در اخرین حرفهایش به خانواده اش میگوید که پاسداران (مزدوران رژیم اسلامی ) از من میخواستند که محل اقامت خروسها ( منظور پیشمرگان کومله بوده است) را به آنها لو بدهم ولی من مرگ  را انتخاب کردم  و بلافاصله بعد از این ملاقات با خانواده اش در فاصله کوتاهی جان عزیزش را برای همیشه از دست میدهد.

*یاد رفیق توفیق کمونیست و جسوربرای همیشه گرامی باد*

 ابراهیم باتمانی  ۲۶.۱۱.۲۰

زنده باد سوسیالیسم

مرگ بر جمهوری اسلامی

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate