غارت‌های نجومی، فلاکت عمومی، نقش سوسیالیست‌ها

جنبش پرقدرت ماه مه ۱۹۶۸ که آن را آخرین انقلاب مهم فرانسه دانسته‌اند، در ادامه خیزش‌های متعددی بود که پس از انقلاب کبیر ۱۷۸۹ در این کشور روی داد، اما به شکست انجامید. می‌توان این حرکت را اولین نمونه از جنبش‌های انقلابی طراز نو دانست که بدون برخورداری از تشکل و رهبری و دیگر ویژگی‌های یک انقلاب کلاسیک، موفق شد جامعه را زیرورو کند.[۱] جنبش چریکی که از بهمن ۱۳۴۹ در ایران آغاز شده بود در همین دوران به بن‌بست رسید، از تجربه این دو رویداد، بیش از پنج دهه می‌گذرد.

سقوط سلطنت و دربار، خلع ید از سرمایه‌داران در بهمن ماه ۱۳۵۷، جایگزین شدن ولایت فقیه و دستیابی بازاریان به قدرت سیاسی اقتصادی، مصادره‌های اموال بازماندگان رژیم شاهی توسط هیئت موتلفه و حزب جمهوری اسلامی، نتوانست نظام امتیازورزی و تبعیض‌های طبقاتی، جنسیتی، عقیدتی و قومی جامعه ایران را حل کند. مقاومت سه ساله انجمن‌های خودانگیخته مردمی، شوراهای کارگری، حق‌خواهی خلق کرد و ترکمن، همگی سرکوب شدند. مبارزین آزادی‌خواه همه‌ی جریان‌ها گوناگون سیاسی اجتماعی، زندانی و اعدام شدند. ترور بعضی از کارگزاران حکومت مستبد روحانیون توسط گروه فرقان و اتخاذ فاز نظامی سازمان مجاهدین در روند مبارزه با رژیم تازه بر سر کار آمده، خسارت‌بار و ضربه‌ای هولناک بود، که جامعه را به عقب راند و کنشگران انقلابی مخالف جمهوری اسلامی را به انزوا کشانید و نظامی خشن‌تر، مرتجع و بیدادگر استقرار یافت.

حال که نیم قرن از چنین رویدادهای رادیکالی می‌گذرد، چگونه در عصر پیشرفتِ شگرف کنونی می‌توان از مهندسی اجتماعی و گسترش دموکراسی سطحی گذر کرد؟ برگرداندن انسان مدرن با کلیه نیروهای مولده قدرتمند خود به عصر توحش که انسان مفتون نیروهای طبیعی بود، دیگر ممکن نیست، این نیروهای طبیعی نیستند که بر بشر حکم می‌رانند، بلکه ابزارهای مولد پیشرفته که البته در دستان معدود انباشت‌گران ارزش اضافی و سود قرار دارند، به‌طور روزمره و در ابعادی باورنکردنی طبیعت و نیروی کار انسان را به موضوع استثمار و کالای تولیدی مبدل کرده‌اند.

از این‌رو پیدایش جنبش‌های اجتماعی طرفدار محیط زیست را می‌توان به ضجه طبیعت زیر فشار استثمار وحشیانه تعبیر کرد. پاسخ به این پرسش که بشریت تحت سلطه چه نیروهایی است؟ کلید حل مسائل بشری در عصر کنونی است. امروز ذهن بشر، ابزارهای پرورده‌ای برای برخورد با مشکلات خود دارد، یکی از آن‌ها امکان نقد است. چرا بشر پیشرفته که طبیعت را به زنجیر کشیده، این‌چنین اسیر و در تنگناست؟ پاسخ را می‌باید در وجودی یافت که همپا و حتی برتر از وجود طبیعت است و البته موجودی با این ابعاد چیزی نیست به‌جز جامعه انسانی! این نیروهای کور در روابط جامعه انسانی است که بشر حاکم ِبر طبیعت را این‌چنین اسیر خود ساخته است.

عصررنسانس، چالش بشر و خدای حاکم بر طبیعت بود، اما هرگز نتوانست نیروهای کور جامعه را به زیر کشد. بشر در دوره رنسانس به واسطه در دست گرفتن مهار نیروهای طبیعت،خدای طبیعت را راند و خود به جای آن نشست.
فرمانروای بی‌چون و چرای طبیعت شد. اما به خدمت گزاری در دستان نیروهای اجتماعی مبدل شده است. اکنون تمامی دانش چند هزار ساله بشر به کار این می‌آید که به ما بگویند، چرا ما بازیچه‌ای بیش نیستیم؟!
انکار انقلاب به معنای حل مشکلاتی نیست که بشر قرن بیست‌ویکم با آن مواجه است، مسئله در قدرت باقی ماندن حاکمان کنونی جامعه بشری یعنی سرمایه‌دارانی هستند که اکنون دیگر توانایی اقناعی خود را در هدایت توده‌های مردم از دست داده‌اند.

جوامع با گریز از واقعیت رستگار نخواهند شد و تنها کارایی این امر، باقی ماندن کسانی در قدرت است که صلاحیت حکومت کردن بر جامعه بشری را از دست داده‌اند.

تنها جنبه اندیشه‌ورزانه‌ای که از این شرایط نامطلوب می‌توان بیرون کشید آن است که بشر در برابر عصر رنسانسِ دیگری قرار گرفته است. راه نجات بشر تلاش برای در دست گرفتن و مهار نیروی اجتماعی است. اما چرا انقلاب تنها راه است؟ چون راه دیگری وجود ندارد. البته با تاکید که منظور صرفاً انقلاب سیاسی نیست. (بزرگترین نقطه ضعفی که کمونیسم روسی نابه‌جا وارد اندیشه‌های مارکس کرد  (بلکه انقلاب در تمامی ابعاد حیات اجتماعی است، درست همانند رنسانس. مگر رنسانس انقلاب نبود. تنها فرق انقلاب جدید با انقلاب رنسانس به تعبیر مارکس در کتاب “مسئله یهود” چنین است: «فقط هنگامی که انسان توانمندی‌های خود را به مثابه قدرت‌های اجتماعی شناخته و سازماندهی کند، و در نتیجه، قدرت اجتماعی را در ساحت قدرت سیاسی از خود جدا نکند، فقط در آن هنگام رهایی انسان کامل می‌شود.» در این صورت انسان عصر روشنگری نیز به مناسبات سرمایه‌داری و مبارزه طبقاتی در اجتماع آگاهی می‌یابد. هیچ راهی برای بشر به جز غلبه بر نیروهای اجتماعی- تولیدی – توزیعی و خودسامانیابی نیروی کار بشری باقی نمانده است. این کار تنها در سایه انقلاب تحقق خواهد یافت که انقلاب سیاسی تنها جزئی از آن به حساب می‌آید. از آنجایی که قدرت سیاسی بر نیروهای اجتماعی و… غلبه دارد، تحقق آن قطعی‌ترین لحظه از این رنسانس جدید است. اما به‌هیچ‌وجه اصلی‌ترین و تنهاترین آن نیست.

«شکل‌گیری آگاهی کمونیستی در مقیاس کلان و همچنین موفقیت خود این آرمان نیازمند تحول انسان در مقیاس کلان است. تحولی که تنها در یک جنبش سیاسی و یک انقلاب می‌تواند شکل گیرد، بدین ترتیب وقوع چنین انقلابی ضروری است، نه فقط به دلیل آن که طبقه حاکم به هیچ طریق دیگری واژگون نخواهد شد، بلکه به این دلیل نیز که طبقه‌ای که آن را واژگون می‌سازد، تنها در یک انقلاب است که می‌تواند خود را از تمامی آلودگی‌های اعصار منزه سازد و شایستگی ساختن جامعه نوین را کسب کند.» (ایدئولوژی آلمانی، مارکس)

مهندسی اجتماعی آنگونه که سرمایه‌داران و سوسیال دموکرات‌ها آن را تبلیغ می‌کنند راه نجات بشر نیست. چرا که حاکمیت سرمایه، یعنی نیروی کور بر انسان امر غیر انسانی است. نیروی کوری که حاکمان کنونی جامعه بشری خود نیز اسیر آن هستند. نقطه ضعف این راه بن‌بست، که پیکره جامعه بشری را دچار سر درگمی و انفعال ساخته از قلم انداختن این نیروی فائق ضد بشری است. این همان نیرویی است که امروزه تمامی اشکال از خود بیگانگی را بی‌وقفه و در حجمی غیر قابل تصور باز تولید می‌کند.

از روابط کالایی و پولی گرفته تا اندیشه‌های مذهبی و توسل به شیوه‌های گوناگون. روشنفکران برجسته این عصر همانند فوکو با تکیه بر فردیت، کناره‌جویی از قدرت، بقای سرمایه را تضمین می‌کنند.

همانگونه که مارکس می‌گوید انقلاب ناگزیر است نه تنها به خاطر مقاومت سیاسی و نظامی طبقات حاکم بلکه به خاطر پافشاری عوام بر آلودگی‌ها و توهمات هزاران سالانه آنها. مفهوم انقلابی که مارکس در نظر داشت (برخلاف آنچه استالینیزم و کمونیست روسی پس از لنین ترویج می‌کردند) مشروط به تغییر نحوه‌ی زیست شهروندان، دست کشیدن آنها از تولید و بازتولید افکار و آیین‌های از خود بیگانگی است و این تنها وظیفه روشنفکر مردمی است. نه بازتولید اشکال از خود بیگانگی در قالبی جدید، بلکه در هم کوفتن و زیر نور بردن انواع و اشکال از خود بیگانگی، از جمله نفی هر نوع داد وستد پولی کالایی سرمایه‌داری. خارج سازی تامین نیازهای زندگی، تغذیه، پوشاک، مسکن، درمان و آموزش از سیستم حقوق و مزدبری.

انسان چیزی به جز جهان انسان‌ها، دولت و جامعه نیست. این دولت و جامعه هستند که مذهب این جهان‌بینی وارونه شده را می‌سازند، چرا که آنها خود جهانی وارونه شده‌اند. مذهب نظریه عام چنین جهانی است.کانون دانشنامه‌ای تقدس آن. جواز اخلاقی آن. مکمل خطیر آن و سرچشمه جهان گسترِ تسلی و توجیه آن است. و این تنها از طریق نقد ممکن است. نه نقد توان جمعی قدرت بلکه نقد نیروهای از خود بیگانه کننده قدرت.

 نقد دلالت دارد بر افسون زدایی نه از طریق انکار راز، بلکه به واسطه ردگیری سرچشمه‌های واقعیت زندگی اجتماعی. نقد مارکس شیوه‌های غیر بشری را که انسان‌ها از خلال شیوه‌های بسیار مختلف زندگی به وجود آورده‌اند و به واسطه آنها خود را انکار می‌کنند کشف می‌نماید. وظیفه دشوار روشنفکر نیروی کار نه انقلاب به جای کارگران چه در شکل چریکی آن و چه در شکل سیاسیِ “کار جدا از اردوی کار”. وظیفه روشنفکران تنها افشای قدرت سیاسی سرمایه نیست بلکه آگاهی بخشی همه‌جانبه است.

انقلاب سیاسی باید نتیجه انقلاب اجتماعی و توسعه اقتصادی باشد، و نه عکس آن، (بدان‌گونه که استالینیسم با تکیه بر این اصل به تحریف لنینیسم و انقلاب روسیه پرداخت و در نهایت آن را به زانو درآورد.) آنچه موجب قهری شدن انقلاب است، عدم رعایت این تقدم است که غیر از استالینیست‌ها روشنفکران نیز در ارتکاب آن مقصر اصلی هستند. بی‌شک در صورت تقدم انقلاب اجتماعی بر انقلاب سیاسی، انقلاب قادر خواهد بود، اشکال غیرقهری به خود بپذیرد، و البته این به معنای به تعویق انداختن انقلاب سیاسی تا انقلاب اجتماعی هم نیست. دیالکتیک به روشنی آشکار می‌سازد که امکان تحقق انقلاب سیاسی پیش از انقلاب اجتماعی هست، اما چنین انقلابی بدون حمایت انقلاب اجتماعی پایدار نخواهد ماند. (استالین برای ادامه بقای حکومت خود،حتی در شرایط از میان رفتن اعتلای انقلاب جهانی آن را از چشم‌ها پنهان و سپس تحریف کرد.)

 امروز تعقیب صرف انقلاب سیاسی و توسعه اقتصادی نه با لنینیسم که با استالینیسم هماهنگ است، علاوه بر جایگزین ساختن روشنفکران به جای توده‌ها موجب جلب قدرت‌طلبان و رسوخ فرصت‌طلبی خواهد شد. جهان ما در آستانه رنسانس جدیدی است و نه محکوم ساختن رنسانس پیشین، (آن‌گونه که تفکرات مذهبی و عرفانی مراد می‌کنند، هیچ چیز طبیعی‌تر از این نیست که در زمان ضعف و بحران سرمایه، این متولی کنونی علم، شکست خورده باشد.)

راهی به جز انقلاب در پیش روی جامعه جهانی وجود ندارد، نه به خاطر توان و مقاومت طبقات حاکم، بلکه همانگونه که مارکس می‌گوید، برای منزه ساختن خلق‌های انقلابی از شر آلودگی‌های اعصار. انقلاب اجتماعی بر انقلاب سیاسی مقدم است، مگر در شرایط خاص که می‌باید تحقق آن اثبات شود. نقش روشنفکران نه جانبداری سرمایه و نه تئوریزه کردن ناتوانی در برابر آن، نه قرار دادن خود به جای زحمت‌کشان است.

وظیفه ما بیشتر همان ایفای نقش ولتر است که در عصر خود داشت، و با قدرت و شجاعت به انجام رساند. افشای اشکال از خود بیگانگی و شیوه‌های تولید و بازتولید بردگی مزد. کشف و تدوین راهکار الغای سیستم مزدبری در دنیای فلاکت‌زای جنگ و ناامنی که سرمایه‌داری جهانی ببار آورده است.

بر اساس خط فقر تعیین‌شده توسط بانک جهانی برای اقتصادهای مشابه ایران، یک خانواده چهار نفره به حداقل درآمد ماهانه ۶۴ میلیون تومان نیاز دارد تا از فقر رهایی یابد. آنطور که ملاحظه می‌شود با توجه به این خط فقر، بیش از ۸۰ درصد خانوارهای ایرانی به زیر خط فقر جهانی سقوط کرده اند. در حالی که درآمد نیمی از شهروندان ایران ماهیانه حدود ۱۵ میلیون تومان است. پاسخ به ضرورت‌های اصلی جامعه، با سامان‌پذیری توزیع حاصل زحمتِ حقوق بگیران به خودشان، گره خورده است. معیشتِ بی‌دغدغه، منزلت، درمان، رفاه و بی‌نیازی، سال‌هاست که هر هفته بخشی کم‌شمار از “نیروی کار” آن را به عنوان “حق مسلم” فریاد می کنند، این حرکت‌های اعتراضی و بعضا اعتصاب، سالانه حدود ۵۰۰۰ مورد بوده است. هستی اجتماعی، شالوده‌ی زندگی و معاش طبقه کار، سرچشمه‌های واقعی شعور و شناخت کارزار طبقاتی مزدبگیران است.

مسئله این است: در دنیایی از فقر، فلاکت، نکبت و خفقان، چگونه دسترنج کار تولیدی، خدماتی، فکری، خانگی، در محیط‌های متفاوت کار و زیست، می‌تواند در اختیار و خدمت همان نیرویی قرار گیرد که صاحبان اصلی کالاها و ثروتی هستندکه از مالکیت آن سلب شده‌اند. اگر توانستیم این گره به ظاهر کور را تبیین و رهگشایی کنیم، آنگاه بوجود آوردگان این انباشت عظیم سود، خواهند توانست در پرتو نقشه‌ی ساختارمند، پروژه درمانگر “هرآنکس به اندازه کارش” را به ثمر برسانند.

هر کنشگر و مبارز اجتماعی از میان جریان‌های فعال موجود در جامعه، تاثیر آن گرایشی که برایش آمادگی بیشتری دارد را می‌پذیرد. تحول جامعه به سمت منافع، آزادی و خوشبختی زحمتکشان، نیرویی را می‌خواهد که با تمامی هستی‌ اجتماعی خود به میدان آید. چرا که هیچگونه مقصود دیگری در کار نیست. برای آنان یک ضرورت بیشتر وجود ندارد: زیستن با ایده‌های سوسیالیستی در همین زندگی امروز، در برابر هیچ چیز گام واپس ننهادن، به خاطر آسایش و آرامش همگان. وفاداری به هدفِ تعاون تهیدستان، هر مبارز را وامی‌دارد که بر سر همه چیز خطر کند، جرات کند و کناره نجوید و جز به کار پر مشقتِ پرحوصله انکشافِ تشکل و آگاهی به چیز دیگری دل در ندهد.

زندگی ما را انتخاب شکل می‌دهد، البته در چهارچوب پیش‌شرط‌های تاریخی اجتماعی طبقاتی و سیاسی انتخاب ما محدود می‌شوند، اما در این چهارچوب ما آن گونه هستیم که خود انتخاب‌ نکردیم. بخش بزرگی از زندگی و هویت ما، انتخاب‌هایی است که می‌توانستیم انجام دهیم اما ندادیم، از این رو ما همین شدیم چون چیزهای دیگر نیستیم. در دهه ۱۳۵۰ پایبندی به عدالت‌خواهی در هر وضعیتی و به هر گونه‌ای که ممکن بود، در تک تک زندگی مبارزین جاری بود، چگونه شد که بازخورد و مابه‌ازایی در ادامه فعالیت‌ها نیافتند، ارتباط با توده مردم عملاًحذف شد. در دروه مشی چریکی، چگونگی حفظ خانه تیمی به مهم‌ترین معضل تبدیل شد، وقتی مردم به  میدان آمدند و حتی آنگاه که آرزوی قیام به تحقق پیوست، آنان همچنان خود را از مردم مخفی می‌کردند. آیا واقعاً سرانجامِ محتوم همین بود که شد؟

ذهن خلاقِ سوسیالیست امروز پشتیبانی جز در وجود خود نمی‌شناسد، مرجعی نیست که گذران زندگی‌اش را تامین کنند، و اگر هم باشند خود او این را نخواهد پذیرفت. ناگزیر او می‌ماند و وضعیتی که وی باید به قوانین آن گردن نهد.

تنهایی مرگبار در جامعه کنونی همان عرصه‌ای است که در آن زندگی بر سر آزادی، در واقع بر سر خصوصیت آدمی است. اگر در دوران مدرنیته، خودکشی را سنگ راهی بدانیم که سر هر کسی در زندگی خصوصی‌اش به آن می‌خورد، باید گفت، در روزگار مدرن ، خود کشی در بین کسانی که “از دست جامعه خودشان را کشته‌اند” وجود ندارد. خودکشی وقتی است که هیچ راهی برای اشتراک معنوی با همنوعان در کار نیست. جایی که به هیچ نحوی نمی‌شود از “تمدن” گریخت: نه امیدی به قیامتی هست و خدای بخشنده‌ای، نه امیدی به ناکجاآبادی در جای دیگر، مثلاً جزایر سعادت با دورنمای سیاسی، جایی که تنهایی آدمی بر اثر موقعیتی خاص، از تنهایی‌ای که هیچ‌کس در دل شهرهای بزرگ از آن بی‌نصیب نیست بسیار ریشه براندازتر و اساسی‌تر است. زنده‌یاد کیانوش سنجری فعال اجتماعی مصداق آن است.

 در دنیای غرب، بورژوازی فاتحی وجود ندارد که ادعای برچیدن نابرابری را داشته باشد، جامعه ستمگر و کِرم خورده پهلوی‌ها و ولایت فقیهان سخت وابسته به سنتی بی‌گوهر و بی‌مایه بودند. روشنفکران و سیاست‌ورزان خودشیفته‌ی بدون سلاح اندیشه‌ورزی که برآمده از پیکارگران اردوی کار باشند، پیشاپیش رویارویی را باخته‌اند.

تنها مبارزه طبقاتی با حقیقت رابطه دارد: حقیقت شرط امکانِ دانش مبارزه است و آن چیزی جز درک و برخورد با نیروهای کهن نیست، ولی هنر تئوری در ضمن، طرح ایده‌ی سعادت، افق چیزی است که هنوز در نرسیده است. دانشور مارکسی اما، می‌تواند وجود چیزی را پیشاپیش حس کند ولی نمی‌تواند اختراعش کند، روش او در وفای به آرمانِ “هرکس به اندازه نیازش” در این است که سراب نیافریند.کسانی که می‌خواهند با حذف کمونیست‌ها از شر تنگنایی که فوق تحمل است خلاص شوند دنبال راه‌حل آسان می‌گردند. برای آنان در واقع نکبت در متن ذاتی جهان سرمایه‌داری نیست.گناه نویسنده مارکسی است که در کام جهان زهر واقع‌بینی می‌ریزد! اوست که گناهکار است و نه وضعیت تاریخی به بن‌بست رسیده. مدیران و مفسران بورژوازی نیستند که چشم دیدن ندارند، بلکه سوسیالیستی که به بهای جان و زندگی‌اش جرأت دیدن و تحلیل مشخص داشته، متهم می‌شود. البته زندگی “فردی” اندیشه‌ورزان سوسیالیست و “دوره‌ای” که در آن زندگی می‌کنند و نیز “زبانی” که برای بیان تئوری‌های راهنمای عمل به کار می‌گیرند، سه شرط لازم است.

حقیقت از آنِ چیزیست که قدرت نداشته و با قدرت هم کنار نیامده است، هم‌چنین از آنِ چیزی است که توانسته است ضعیف و شکننده بماند و زرنگی لازم را برای انطباق و بقا به هر نرخی را نداشته باشد. بهترین و صادق‌ترین وسیله‌ای که مبارزین اردوی کار برای بازتابیدن چهره جهان در اختیار دارند این است که درماندگی،کمبودها و زخم‌های جامعه را نشان دهند. انسانِ مدرن تحول‌خواه رابطه ویرانگرانه‌اش با دنیای سرمایه که تبدیل به حقیقت این دنیا می‌شود، ممکن است در شکل خودویرانگی تحقق یابد و از اینجاست که نشان آنارشی به پیشانی‌اش می‌کوبند، در حالی که وجود او حتا در خود ویرانگری‌هایش، چیزی جز وفادارانه‌ترین عصاره خود واقعیت نیست.

اما در تحلیل کنونی به تعبیر حسین قاضیان جامعه‌شناس، وضعیت انقلابی حاکی از آرایش نیروهاست در مقابل یکدیگر نه اینکه بالفعل در خیابان تظاهرات کنند. وضعیت ناشی از اینکه اقشار رو به رشد از مردم، دیگر نمی‌خواهند با حکومت زندگی کنند. حکومت هم نمی‌خواهد با مردم عاصی زندگی کند. یک وضعیت آشتی ناپذیر، آنتاناگونیستی اکنون بین مردم و حکومت وجود دارد. هر طرف دوامش به نابودی آن سو، منتهی می‌شود. اساساً عنصر و نهاد آشتی کننده‌ای وجود ندارد. در طول سه سال اخیر این نارضایتی‌ها که منجر به خیزش ۱۴۰۱ شد، رو به رشد گذاشته، و به همه خانه‌ها رسیده، مسئله تنها حجاب و کشتن معترضین نیست. الان آب نیست، برق نیست، حتا هوای سالم نیست، پول‌های مردم دائم ذوب می‌شود. همه چیز خراب شده. همه احساس نارضایتی می‌کنند،که موجب شده مردم حکومت را نمی‌خواهند. اما حکومت هم از موقعیت خود تکان نخورده و حاضر نیست اوضاع بحرانی را بپذیرد. وضعیت انقلابی تشدید شده اما اینکه وضعیت انقلابی به شرایط انقلابی منجر بشود و مردم بخواهند وارد صحنه بشوند که اوضاع را کاملاً دگرگون کنند، چنین شرایطی فعلا نیست اما انتظارش هست. گویا همگی به دیگری نگاه می‌کنیم.
دکتر نیکفر نیز برداشتی دارد که جنبش زن زندگی آزادی با افزایش نیروهای زنان دانش‌آموزان دانشجویان رشد کرد. اما آنجایی متوقف شده که انرژی تازه‌ای به آن نپیوست. اعتراضات کارگران، بازنشستگان، پرستاران و اقشار نیروی کار به این جنبش انرژی نداد. امر طبقات، تبعیض جنسیتی و هویتی به هم گره نخوردند. دسترسی به منابع و تصاحب ارزش‌ افزوده اجتماعی مجرای اصلی تبعیض است. بنابراین ایجاد سامانی بر قاعده عدالت و مشارکت برابر شهروندان بر پایه عدالت اجتماعی اجتناب‌ناپزیر است.

همبستگی تهیدستان زیر استثمار و تبعیض شرط تحول است. یا همه با هم آزاد می‌شویم یا هیچکس آزاد نمی‌شود. عدالت محوری جوابگوی تبعیض، استثمار، خشونت و تخریب محیط زیست است.

آنچه امید را در ما شعله‌ور می‌کند، الگو از خرمن آتشی است که در مقاله عباس منصوران سایت اخبار روز، ۱۴دسامبر ۲۰۲۴، آمده است:«روژآوای سربلند به‌ مقاومت شکوهمند و پاسداری از خودمدیریتی مشترک زنان و مردان جامعه‌ی چندفرهنگی و اتنیکی ادامه خواهد داد. پذیرش پرچم دکوراتیوی سوری زیر پرچم پرافتخار و غرورآمیزی پ ژ و ی پ گ و ق س د و آمادگی گفتگو برای مقاومت و حفظ الگوی هدفمندانه‌ی خودمدیریتی شورایی و جامعه‌ی انقلابی روژآوا، سازشی است خردمندانه، اما نه سازشی در رها کردن پرنسیپ‌ها. به بیان اندیشمندانه‌ی لنین، آنگاه که راهزنانی مسلح برای مصادره خودرو شما سلاح می‌‌کشند، پذیرش درخواستِ آنان سازش است، اما به ناگزیر، ‌زیرا رهزنان مسلح، هم جانت را می‌ستانند هم خودرو را؛ ‌بگذار این تبه‌کاران خودرو را ببرند، و تو جان به سلامت بر، سپس با نیرویی برتر بازگرد و خودرو را باز ستان و راهزنان را آنگونه که سزاوار است سیاست کن.

… در سوریه‌ی عشیرتی، اسلامی و اشغالی و ارتش ترکیه، چشم اندازی جز جنگ داخلی و خونبار درون باندی داعشیان و سیاهی به چشم نمی‌آید، مگر آنکه نیروی سوم مردمی تهی‌دستان شهر و روستا، از خودبیگانگی به‌خود آید، دخالتگر پویه‌مند گردد و با نه به اعدام و نه به داعش و اشغالگران و جنگ،گزینه‌ی انقلابی تعیین سرنوشت خویش به دست خویش را اعلام دارد..

سخنگوی حکومت داعشیان، اعلام کرد “درگیری با اسرائیل اولویت ما نیست، ‌اولویت ما احیا اولویت‌های خودمان است.”

اولویت داعش و کارفرمایان، برقراری یک حاکمیت اسلامی نیابتی و دست نشانده، و اشغال روژآوا و نابودی این دستاورد ارزشمند و تاریخی انسان است. میلیون‌ها کرد و اندیشه‌ی‌ روژآوایی و خودمدیریتی بیش از پنجاه میلیون کرد در چهار پارچه کردستان و میلیون‌ها پشتیبان منطقه‌ای و انترناسیونالیستی و جنبش ژن، ژیان، آزادی و سرنگونی انقلابی حکومت اسلامی در ایران، و آزادی کردستان و بلوچستان و سراسر ایران، پشیبانان تعیین‌کننده سیستم خودمدیریتی و زندگی و جامعه ی آزاد از جمله در روژآوا خواهد بود.»

همبستگی کارگران و زحمت‌کشان گرد یک برنامه عدالت محور، انجمن تولیدکنندگان آزاد بر مبنای نیروی کار، تلاش شهروندان ایران برای برآوردن نیازهای یکدیگر، امر ضروری ماست. هرگاه آزادی فردی با همبستگی اجتماعی گره خورد. تحول بنیادین آزادی اجتماعی امکان‌پذیر خواهد بود.

رامین بهاری دی‌ماه ۱۴۰۳-

[۱] . جنبش دانشجویی- کارگری فرانسه در طول ۴ هفته در ماه مه سال ۱۹۶۸رخ داد. این خیزش اعتراضات میلیون‌ها نفر از مردم شهرنشین فرانسه را به میدان مبارزه کشاند. هرچند رویدادهای آن زمان به عنوان انقلاب شناخته نشد ولی تاثیر آن بر روابط انسانی و زندگی مدنی جامعه فرانسه از هیچ انقلابی کمتر نبود. در مورد جنبش ۱۹۶۸ نظرات و عقاید متفاوت و متضادی مطرح می‌شود. برخی آن را گسترش دامنه آزادی و شکوفایی و بالندگی انقلاب کبیر فرانسه تعبیر کردند.

پس از پایان جنگ جهانی دوم، به برکت تکنولوژی پیشرفته و برنامه‌ریزی علمی، جامعه به رشد بالایی دست یافت و به رفاه مادی بی‌سابقه‌ای رسید. جوانان اما همچنان با ساختارهای کهنه‌ای سروکار داشتند که به آنها اجازه نمی‌داد به تمامی از آسایش و رفاهی که به دست آمده بود، استفاده کنند.

بافت نوین جامعه که به برکت رفاه مادی به دست آمده بود، فشار محافظه‌کاری اجتماعی و سنت‌پرستی فرهنگی را هر روز سنگین‌تر احساس می‌کرد. به ویژه جوانان با خشم و خروش بر نظم کهنه می‌تاختند و خواهان جامعه‌ای بازتر و شرایطی آزادتر بودند. لایه‌های آگاه و جوان طبقه کارگر بزرگترین نیروی تحول اجتماعی را تشکیل می‌دادند،اما فرد کارگر همچنان “عمله” یا کارورزی به شمار می‌رفت که دولت و کارفرمایان همچنان با همان قلدری و تبختر پیشین به او نگاه می‌کردند.

بدین‌سان اعتراض پنهانی که دستکم از اوایل دهه ۱۹۶۰ متراکم و فشرده شده بود و در انتظار لحظه‌ای مناسب بود،از دهان عده‌ای جوان یاغی بیرون آمد که ناگهان فریاد زدند: “کافی است!”


Google Translate