مادر طولابی مادری دیگر از نسل دادخواهان دهه خونین شصت از میان ما پر کشید.
خانم قمر الملوک امیرپور امرایی (غضنفری) مادر رفیق محمدحسن بهادری طولابی (کسری) روز دوشنبه ۱۵ دیماه ۱۳۹۹ در خرم آباد از میان ما رفت.
مادری بی تاب که تا آخرین لحظههای زندگی پر از آبرو و شرفش چشم به راه دیدار فرزندش ماند، بی آنکه مرگ دژخیم جنایتکار را ببیند!
افسوس و هزاران افسوس که سران و جانیان رژیم جمهوری اسلامی هنوز به سزای اعمالشان نرسیده و این مادران داغدار یکی پس از دیگری از میان ما میروند و دادخواهی را به چشم نمیبینند.
ما او را بیبیجان صدا میکردیم. بیبیجانمان خورشیدمان بود. بر همه میتابید. همه دوستاش داشتیم. او یک زن منحصر به فرد و استثنایی بود. بزرگ بود؛ پر از غرور و نجابت. دستهایش آنقدر عظیم و سخاوتمند بود که شهرهاش کرده بود. و دلش؛ دلش فرمانروا بود.
او مادر بود… مادری که ۴۰ سال اندوه ویرانگر چشمهایش که به راه مانده بود قلبمان را مچاله میکرد. مادر رفیقی از سلاله آفتاب. مادر چریکی قهرمان که با گامهایی نستوه و استوار، با پاهایی که زیر شکنجه تکه تکه شده بودند، در راه آرمانها و عقایدش، کوهوار در مقابل جوخه تیرباران دژخیم خلق ایستاده بود.
فرزندش را در ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ پس از شکنجههای فراوان در زندان اوین اعدام کردند. ساک و وسایل او را در قبال دریافت پول گلولههایی که با آن سینهاش را شکافتند، به خانواده و این مادر داغدار تحویل دادند؛ سینهای پر صلابت که سرشار از مهربانی و آرزو برای خلق در زنجیر بود. از آن پس تا به امروز مادر طولابی با وجود حضور پر مهر دیگر فرزندان و نوهها و نتیجههایش، همواره چشم به راه حسن بود.
هر زمان که قصد سفر میکرد و پایش را از خانه بیرون میگذاشت مقصد اولش بهشت زهرا (تهران) و دیدار فرزندش بود؛ حتی اگر لازم بود تا کیلومترها مسیرشان را کج کنند. مویههای عاشقانه و جانسوزی که بر مزار پسرش سر میداد یکی از زیباترین نغمهها و صوت آن زیباترین آواها بود.
همیشه دوست داشتم با بیبیجان و یا مادرم به دیدار پدر بروم. این تنها زمانی بود که با شنیدن صدای مور (مویه) پر از اندوه آنان که هر دو عزیزشان را از دست داده بودند، اندکی آرامش میگرفتم. زمانی که بیبیجان بر روی زمین مینشست و در حین درد و دل کردن با جگر گوشهاش خم میشد و بر سنگ قبر او بوسه میزد، احساس میکردم که پدرم زنده است و او به راستی صورت و چشمهای پدرم را میبوسد. …
سی و نه سال پیش چند روز قبل از تیرباران، پدرم رفیق حسن پس از نزدیک به ۲ ماه و نیم و بدون آن که با خانواده ملاقاتی داشته باشد، برای اولین بار از زندان اوین به خانه تلفن میزند و با همسر و مادرش صحبت میکند. این آخرین باریست که بیبیجان صدای دلبندش را میشنود.
گویی پدرم زنگ زده بود تا قبل از وقوع طوفان، به عزیزانش آرامش بدهد.
بیبیجان محکوم شد که چشم به راه بماند تا همیشه. اما زمانی که من را میدید، همه تن چشم میشد تا شاید نشانهای از جگر گوشهاش را در من بیابد. تلاشش بیهوده بود اما بیبیجان خود آفتاب بود. من نیز از او نور و زندگی گرفته بودم؛ شاید برای همین در من به دنبال ردپایی از پدرم بود.
همه ما از او گرما میگرفتیم. خداوندگارمان بود؛ افتاده و مهربان، دلرحم و کمک کننده بود. با وجود اندوه خانمانسوزی که بر او چیره شده بود پر از شور و شوق زندگی بود. عاشق خانهاش بود. یگانه مامن و آرامگاه همه ما. نمیدانم از امروز چه بر سر آن خانه که تقلا کرده بود بعد از رفتن پدربزرگ نازنینمان تا همیشه چراغش روشن بماند، میآید؟! اما میدانم که آن خانه تا همیشه چول (در زبان لری به معنای ویران و خراب و خالی) و سرد و بی روح میماند.
نمیتوانم تصور کنم که فرمانروای بی چون و چرای مرزهای خانه پدربزرگم به یکباره خاموش شده باشد. نمیتوانم بپذیرم که چشمهای پر از اندوه و اقتدارش بسته شده باشد. آخر ما اینجا در این غربت لعنتی، در این آوارگی بی چون و چرای خانه خراب کن چطور میتوانستیم دوباره دستانش را در دستمان بگیریم تا بر روی سرمان بکشانیمشان… آه از این مردنهای پیاپی و بی پایان.
وقتی چشمان همیشه منتظر بیبیجان بسته باشد این دنیا به هیچ نمیارزد. بیبیجان رفت و ما را در تلخی و ناکامی دوباره دیدنش تنها گذاشت.
من ایمان دارم همه کسانی که به غربت رو میآورند اگر لحظهای هر چند کوتاه به اینکه فرصت وداع با عزیزانشان را برای آخرینبار از دست میدهند فکر کنند، همان دم منصرف میشوند و همه چیز را به جان میخرند و قدم در این راه نمیگذارند. …
پدرم رفیق محمد حسن بهادری طولابی (کسری)، از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بود که پس از انقلاب سال ۱۳۵۷ که انشعابی بزرگ به خاطر اپورتونیسم رخنه کرده در سازمان، به آن سازمان بزرگ تحمیل شد، به منشعبینی که از آن پس با نام سازمان چریکهای فدایی خلق ایران (اقلیت) در جنبش شناخته میشدند، پیوست و تا آخرین نفس نیز به پای آرمانهای خود ایستاد. پدرم به همراه همرزمش رفیق عبدالرضا نصیریمقدم در یک روز اما در دو مکان مختلف در مسیر رفتن به مراسم چهلم چریک فدایی خلق رفیق سیامک اسدیان (اسکندر) توسط فالانژهای خرم آباد (۱) شناسایی و دستگیر شدند و هر دو در یک روز و در کنار هم توسط جانیان شب پرست به شهادت رسیدند. مزار هر دوی آنها نیز در بهشت زهرای تهران و در یک قطعه و نزدیک به هم قرار دارد.
مادر رفیق عبدالرضا (مادر نصیری) در تاریخ پنجم دیماه ۱۳۹۹ چشم از جهان فرو بست.
به فاصله ده روز پس از پایان زندگی سراسر درد و چشم انتظاری مادر نصیری، مادر طولابی هم به او پیوست. گویی این دو مادر با هم پیمان بسته بودند تا همانند دلبندانشان، آنها نیز با هم به مهمانی شیرآهنکوه مردانشان بروند.
یاد گرامی مادر طولابی و دیگر مادران دلسپرده و داغداری که شکست این جانیان و پیروزی کارگران و زحمتکشان را ندیدند تا ابد با ماست.
مرگ دشمن اما نزدیک است. ما به پیشوازش میرویم، هرگز از مبارزه دست نمیشوییم و ایمان داریم که دیر نیست و دور نیست روز رستاخیز خلق!
بدرود بیبیجان؛ تا همیشه دوستت دارم.
سلام من را به جگر گوشهات پدر مبارزم و همه رفقای همرزمش برسان.
صمد بهادری طولابی
۱۶ دیماه ۱۳۹۹
برابر با ۵ ژانویه ۲۰۲۱
پینوشت:
(۱)
توکل مصطفیزاده
سعید سعیدی