آفتاب را از روی مویش شانه می کنم باران را از پلک چشم اش بر می شویم باد را از دست اش می چینم نگاه کنجکاوش را در پاسخی مبهم می پیچم و پایش را از انتظار باز می ستانم. کودکی پر اشتیاق در من هنوز خود را به حادثه ی سکوت عادت نداده است ...
ادامه مطلب »کامبیز گیلانی
فصلی آن سوی این نسل
هنوز به آخر نرسیده است کار نسلی که همچنان می سوزد در هیاهو. نسلی که در پیچش حرفهای پوشالی چون برگ خزان می ریزد و می رود که فراموش شود. نسلی که چنگ در چنگ اوج سیاهی روزنه ی روشن زندگی را به پایانی چنین هولناک وا نمی گذارد. باز هم در ابتدای کوهی دیگر می ایستد ...
ادامه مطلب »