بیاد رفیق فرهاد فرجاد
بهروز شاديمقدم
May 10, 2020
بیاد رفیق فرهاد فرجاد .
مرگ آن لبخند صمیمی و مهربان .
اواخر دهۀ چهل که خیلی بچه بودم و دم خانۀ ما محل تجمع عده ای جوان و نوجوان بود ، هر روز مردی مسن و با سرفه های ممتد و خشک پسرش را صدا میزد که به خانه برگردد . رفیق ایرج فرجاد را . پدر خانواده و مریض احوال . خانواده ای خوشنام در محله . از خانۀ ما تا خانۀ آنها راهی نبود . ته کوچه بودند .
بعد ها برادران فرجاد به راه مبارزه کشانده شدند . در سالهای قبل از قیام رفیق فرهاد را همیشه دورادور میدیدم . افتاده و متین و با گام های سریع که انگار دنبال انجام وظیفه ای است . با او هر از چند گاه مواجه میشدم . سلامی و خوشنودی از دیدن هم . دیدن دو دوست . که هر دو میدانستیم چکاره ایم و چکار میکنیم . دیدنش مرا خوشحال میکرد . دیدن لبخندی صمیمانه و رضایت بخش بر چهرۀ مهربان دوست و همراه .
با رفیق عبدل گلپریان رفیق و همراه همیشگی بود . مرگ رفیق فرهاد همیشه برایم تاثر برانگیز بوده است . مرگ مبارزی شریف و بی ادعا . مرگ یک کمونیست .
از رفیق ایرج عزیز خواستم بیوگرافیش را بنویسد . با سپاس از ایشان بیوگرافی رفیق فرهاد را به قلم رفیق ایرج میآورم :
مختصری از بیوگرافی زنده یاد فرهاد فرجاد .
فرهاد فرجاد درسنندج محله چهاربا غ سال ۱۳۳1 دریک خانواده بسیار فقیر ودنیا نابرابر چشم بجهان گشود ، دوران کودکی بسیار سختی را گذراند ، بطوری که سالیان زیادی در بستر بیماری و دراثر فقر شدید و نبود امکانات پزشکی یکی ازچشمهایش از دست داد. با توجه به فرهنگ عقب افتاده ایران آن زمان این مسئله برایش خیلی عذاب آور بود . درسن دوازده سالگی ازداشتن پدر و نان آور خانه هم محروم شد . جای حالی پدر را من و زنده یاد مادرم پر کردیم . تابستان ها با کار و کوشش مخارج تحصیلاتش را فراهم میکرد . با این شرایط سخت و نابرابر توانست دیپلم رابگیرد و درآموزش و پرورش استخدام شود . دردوران دبیرستان با مسائل سیاسی و تضاد طبقاتی آشنا میشود . سالیان زیادی درآبادی آلمانه مریوان شروع به تدریس میکند . با خانواده مصطفی سطانی آشنا میشود . او همیشه دررشد آگاهی طبقاتی خود کوشا و در مبارزه علیه حکومت شاه یکی از رادیکالترین جوانان سنندج بود .
بعد از فروپاشی حکومت پهلوی و مصادره انقلاب توسط جمهوری جنایتکار اسلامی ایران ، بدونه هیچ توهمی یکی از فعالین رادیکال ترین جوانان شهر سنندج مبارزه و فعالیت خودرا برعلیه جمهوری اسلامی جنایتکار ادامه داد . در راهپیمایی مردم سنندج به مریوان شرکت فعال داشت . درجنگ بیست و چهار روزه سنندج یکی از فعالین و پیگرترین جوانان بود . بعد از اعدام کردن جوانان سنندج در فرودگاه فرهاد و چهار نفر دیگر از خانواده ما در فرودگاه زندانی بودند . قرار بود روز بعد از اعدام نه نفر خلخالی تعداد دیگری را به جوخۀ اعدام بسپارد .خبر رسید شهر سقز به تصرف ضد انقلاب جمهوری اسلامی درآمده ، فوری جلاد جمهوری اسلامی برای اعدام کردن جوانان بطرف سقز حرکت میکند .
دراین وضعیت یک بار شانس به زنده یاد فرهاد و خانواده من کمک میکند. درنبودن جلاد خمینی مسئول بازداشتگاه فرودگاه اتفاقی با فرهاد روبرو میشود . از او سئوال میکند تو اینجا چکاره ای ؟ در جواب میگوید ما را بیگناه گرفته اند .مسئول فرودگاه میگوید هرچه زودتر از این جا خارج شوید . مسئول فرودگاه نامه خروجی را مینویسد . فرهاد به سلول برمیگرد و بقیه را درجریان میگذارد . او و پنج نفر دیگر فوری از محوطه فرودگاه دور میشوند و با یک ماشین به شهر برمیگردند .
تا حال هم این معما برایمان حل نشده که این مسئول فرودگاه چکار بوده ، جان این پنج نفر را نجات داد .
بهروز گرامی امیدوارم خسته نکنم . فقط دو نکته جالب مانده شاید برای شماها جالب باشد . زنده یاد با خواهر یکی ازدوستانمان نامزدی کرده بود . درحمله اول جمهوری اسلامی درخانواده به این نتیجه رسیدیم این وضعیت شاید ادامه داشته باشد فوری قوم فامیل را دعوت کرده که امشب جشن عقد کنان فرهاد است . یکی از ملا های شهر آوردیم برای سوره عقد جاری کردن . طبق معمول ملا هر چی میگوید باید دادماد هم تکرار کند . ولی زنده یاد لام تا کام جواب نمیداد . ملا اعتراض کرد . زنده یاد گفت شما کار خود را انجام بده و به من کاری نداشته باش . من و دوست بغل دستیم خودمان را لامذهب وکمونیست می دانیم . بلاًخره مراسم تمام شد . من و دوستم فوری اعتراض کردیم که چرا اینکار را کردی .درجواب گفت درست فکر میکنند من کافر و کمونیست هستم .به این خرافات اعتقاد ندارم . تکرارهم نمیکنم .
این موضع گیری یک کمونست واقعی دربرابر خرافات مذهبی درآن ایام بود که اغلب کمونیستها اغشته با مذهب بودند ، نکته جالب دیگر یک روز در تهران زنده یاد عباس نظری ( کریم ) با تاکسی باری که دراختیار داشت یک دستگاه فتوکپی بزرگ را تحویل انبارگاراژ داد . مسئول انبار تشکیلاتی بود ، نوبت به من رسید دستگاه فتوکپی را درکامیون من گذاشتند .یک بارنامه الکی برایش صادرکرد . قرارشد درسنندج تحویل معروف کیلانه بدهم ، من درحین تخلیه بار به معروف زنگ زدم که بیاید تحویل بگیرد . گفت من درحال حاضر درسنندج نیستم هیچ جایی هم سراغ ندارم تحویل زنده یاد فرهاد بدهید . گفتم من نمیخواهم فرهاد بداند با کو مه له کار میکنم . گفت تنها امکانی است دارم درآن ایام فرهاد برای پوشش کاری یک دکان کرایه کرده بود ، من هم بلاًجبار با کامیون جلو دکان توقف کردم و بعد از احوال پرسی گفتم فرهاد جان یک امانتی پیش من دارید درکامیون است . فرهاد تا آن موقع نمیدانست من هم با تشکیلات کو مه له کار میکنم . کمی به من خیره شد با حالتی دل سوزانه اشک درچشمانش حلقه زد و گفت مواظب خودت باش . سه فرزند داری .
سال شصت و یک او به آموزش وپرورش سنندج منتقل شد . در رابطه با ضربه خوردن تشکیلات کو مه له و لو دادن و دستگیری های معروف کیلانه و با شروع شدن مدارس درحین تدریس توسط اطلاعت سپاه دستگیر و بعد از شش ماه شکنجه وآزار جسمی همراه بیست و دو نفر ازجوانان کمونیست وانقلابی ازجمله رفیق وهمکارمن رئوف زارعی و برادر نسان نودینیان را به جوغه اعدام میسپارند و جنازه هایشان در کرمانشاه به خاک میسپارند .
یاد عزیزشان گرامی باد .
بهروز شادیمقدم
10.5.2020