زیباشناسی ویروس آغاز سال نو

ژوبين خضرى
March 21, 2020


زیباشناسی ویروس آغاز سال نو

 

مقدمه

 

جشن گرفتن نوروز و سال نو شمسی، تلاشی بیگانه وار انسان های بیگانه از خود برای عبور از بیگانگی است،‌ اما این انسان ها، بیگانگی را از طریق جشن گرفتن به هیچ وجه خاتمه نمی دهند،‌بلکه ان را به صورت مقطعی از طریق شکل دیگری از بیگانگی رفع می کنند. انسان نمی تواند بیگانگی را با بیگانگی رفع کند. اگر در کشورهای غربی کارناوال و فاشینگ عرصه یی برای رفع مقطعی بیگانگی انسان در نظر گرفته می شوند،‌ این جشن ها اما بیگانگی انسان را به هیچ وجه از بین نمی برند، بلکه بیگانگی انسان از خود را از طریق مصرف بیش از حد الکل به حد اعلا می رسانند.

 

 آیا می توان بیگانگی مذهبی را با مراجعه به کلیسا و مسجد رفع کرد؟ به هیچ وجه. اماکن مذهبی بیگانگی مذهبی را تعمیق می بخشند، به جای اینکه ان را رفع کنند. مساله مشخص است، رفع تخدیر با تخدیر بیشتر ممکن نیست. تخدیر بیشر یعنی بیگانگی بیشتر.  در چنین وضعیتی ما با مردمی که از ترس کرونا در خانه های خود خود را زندانی کرده اند روبرو هستیم، مردمی که برای شام شب مشکل دارند،‌ اما با هزار و یک بدبختی سفره ی هفت سینی تهیه کرده و به صورت فرمال بردگی خود را جشن می گیرند.

 

لنین در جایی می نویسد که برده یی که به بردگی خود پی برده باشد،‌نیمی از بردگی اش را از دست داده است. مشکل این است که جمعیت کثیری از بردگان مدرن خود را نه بردگانی مدرن بلکه خود را به عنوان خرده بورژازی می شناسند.  این بردگان مشکلی با بردگی خود ندارند و اتفاقا از بردگی خود به خاطر داشتن ایدئولوژی بورژوایی لذت غریبی می برند.

 

تلاش برای فهماندن این مساله به برده یی که خود را برده نمی داند،‌ امری بسیار سخت است. این مساله نیازمند این است که سوژه به مثابه ی سوژه یک شناخت دقیقی از خودش و رابطه ی خود با جهان داشته باشد، در غیر این صورت آگاهی کاذب میتواند در شکل بیگانه وار ظاهر شود و او را تبدیل به موجودی انسانی علیه منافع خود و هم طبقه یی هایش کند.

 

نقش ایدئولوژی به مثابه ی شکلی از انتزاع پیکریافته که در ذهن سوژه نقش می بندد، برای فهم بردگی مهم است. اگر سوژه ایدئولوژی دیگر طبقات را نمایندگی کند،‌ ان وقت او می تواند به مانعی بر سر راه رهایی خود و هم طبقه یی هایش تبدیل شود. نقد و بررسی نوروز و دیگر اعیاد و جشن های طبیعی،‌ ملی و مذهبی باید از زاویه ی رابطه ی بیگانگی انسان، نقد اقتصاد سیاسی، انقلاب منفعل و نقد و بررسی ماتریالیستی تاریخی باشد. در غیر این صورت هر گونه چرتکه اندازی بر این مسائل چیزی جز یاوه گویی نخواهد بود.

 

 هر ساله با فرارسیدن سال نو شمسی عده ایی به امید ابراز موجودیت در عرصه ی زندگی شروع به بمباران پیام های « سال نو مبارک» می کنند. ما در اینجا به نوعی فرهنگ پوسیده برخورد می کنیم که از قدیم رواج داشته است.همانطور که انگلس در مقدمه بر “نقد اقتصاد سیاسی” می نویسد که اشکال تولید سرمایه داری به تدریج شرایطی را فراهم آورده که هر روز غیرقابل تحمل تر می گرددـ(۱)، بایستی تاکید کرد که به همان میزان فرهنگ سیستم غالب نیز مشمئز کننده شده است.  اما من به عنوان یک کمونیست وظیفه ی اخلاقی و سیاسی خود می دانم که مابین فرهنگ مترقی و ارتجاعی- مستقل از قدمت تاریخی- تفکیک قائل شوم.« یک مارکسیست انقلابی نمی تواند به ماموریت تاریخی خود نزدیک شود مگر آنکه اخلاقاً از افکار عمومی بورژوایی و عمال آن در میان پرولتاریا بریده شود»(۲).  آنان به دنباله روی قانون اخلاقی فوق ارتجاعی مبدل شده اند که خود آنان به خود تحمیل کرده اند و یا اینکه بهشان - به قول خود- تحمیل شده است. البته  “انقلابیون”عزیز ما خود را ملزم می دانند که هنر “اصیل”بورژوازی را به عنوان فرهنگ شایسته و مترقی درخور جامعه بدهند. به عبارت دیگر این افراد علایق و نیازهای حاکمان سرمایه و طبقه بورژوازی را به روشنی و با جسارت بیان می کنند.

 

جالب است که عده ایی از این افراد، خرافات و مناسبات پوسیده ایی را که با تاریخ ناسیونالیستی و یا ایدئولوژی مذهبی مورد علاقه ی حود همخوانی ندارد، مورد تمسخر و نقد- نقد ارتجاعی- قرار می دهند. اما زمانی که نوبت به خودشان می رسد، همین حضرات با بازگشت به خیال پردازی و افسانه سرایی سعی می کنند که قلمروی خود را مترقی جلوه دهند و یا به گونه ایی آن را با شرایط روز مطابقت بدهند. حضرات ما قصد ندارند بفهمند که بازتولید مراسم ها و سنت های ارتجاعی مذهبی و ناسیونالیستی تا چه حد چندش آور به نظر می رسد.  انکار اینکه خرافه خرافه نیست و یا اینکه خرافه من بهتر از خرافه ی دیگری است،‌در هر قالبی که در بعد اجتماعی پدیدار می شود- تلاشی عبث و بغایت بیهوده است. شماری هستند که“عید”قربان، “عید ”کریسمس را در قیاس با نوروز به عنوان مقولات تاریخی و فرهنگی کاملاً مجزا در مقابل هم قرار می دهند. قطعاً کریسمس و“عید” قربان و …، نوروز نیست. اما باوجود این ریشه ی مشترکی به اسم ارتجاع را باخود یدک می کشند. بازگشت به فرهنگ ارتجاعی پیشین و توجیه آن در عرصه ی تئوریک و پراکتیک به هیچ وجه در مقوله ی زیباشناسی مارکسیسم جای نمی گیرد.

 

ادعای چپ نماهای عزیز ما دال بر اینکه نوروز را پاس بداریم،‌بخاطر اینکه موجب شادی مردم می شود، شبیه همان دنباله روی خودفریبانه است. با تکیه بر “منطق” این چپ نماها، ما بایستی مناسبات فرهنگی قرون وسطایی را به دلیل ایمکه از جانب اکثریت مورد قبول واقع شده بپذیریم. انگار ایمان داشتن اکثریت جامعه به ایدئولوژی خاصی،‌از میزان حماقت آن ایدئولوژی می کاهد.  ادعاهای این افراد بیشتر انسان را به ادعاهای دروغینی می اندازد که هیچ صحتی ندارند. بطور مثال شرکت داروسازی ایکس ادعا می کند که داروی ضد ویروس کرونا را کشف کرده است. تبلیغات این شرکت در سطح وسیع به مسیری منتهی می شود که علاوه بر پخش شایعه،‌ اذهان عمومی را گمراه می کند. در این بین عده ای فریب شعارهای دورغین شرکت ایکس را خورده و بی آنکه بدانند خود را در خال خریدن این محصول می بینند. علاوه بر آن به چماق شعار شرکت ایکس مبدل می شوند. یعنی اینکه زمانی که فرد موضوعی را مرتبا و مرتبا تکرار می کند، همان موضوع به ملکه ی ذهن فرد تبدیل می شود. حال فرقی ندارد که آن موضوع با واقعیات موجود همخوانی دارد یا نه.  زیرا در چنین شرایطی مغز برایش راحت تر است که به احساسات پناه برد بجای اینکه زحمت فکر کردن را به خود بدهد.

 

در ارتباط با تاریخ و چگونگی این روز روایت های متفاوتی وجود دارد که در اینجا قصد ندارم بدان بپردازم. آنچه مهم به نظر می رسد نتیجه گیری و تحلیل ما از این پدیده ی فرهنگی که ریشه در تاریخ چند هزار ساله دارد، است. آیا نفس اینکه این فرهنگ تاریخ چند هزار ساله دارد میتواند منطقی به نظر برسد که از آن استقبال به عمل آورده و کلیّت آنرا قبول کنیم؟ بر اساس این “منطق” احساس ناسیونالیستی عده ای چپ نما گل کرده و سراغ تمامی فرهنگ های ارتجاعی همچون نوروز می روند که مارکسیسم تمامی آنان را استفراغ کرده است. 

 

براستی مهمترین وبژگی این چپ ها چیست؟ بدون شک؛ پروفسور تقلید کردن. اما این حضرات چپ که بیش تر به پروفسور تقلید کردن و دنباله روی موج اکثریت جامعه شبیه هستند، با در دست گرفتن متر “مارکسیسم” ما را به عنوان مارکسیست های دگماتیست و ابلهه و از مارکسیسم بی خبر اندازه گیری می کنند. زمانی که این اخلاقیات را مورد نقد قرار می دهیم و افکارشان را به پرتگاه نزدیک می کنیم،‌بجای برخورد منطقی و نقد تئوریک،‌ سلاح تخریب شخصیتی و  غیره به ابزاری تبدیل می شود که بواسطه ی آن تلاش می کنند ما را به سکوت وادارند. 

 

تقلید کورکورانه در رابطه با یکسری عقاید، شیوه ها و سنت های ارتجاعی یکی از بغرنج ترین معضلاتی است که گریبان گیر این حضرات چپ نما شده است. چپ نماهایی که در کنار اینکه از دانش لازم مارکسیستی برخوردار نیستند، در همان حال عزت نفس و جرات زیر سوال بردن خود و باورهای غلط را ندارند و در بهترین حالت ترجیح می دهند که با عقاید و افکار گذشته ی خویش زندگی کنند. انسانی که جسارت نقد خود و به چالش کشیدن افکار ارتجاعی اکثریت را ندارد،‌با کدام مکانیزم و چگونه می توانند به عنوان عنصر  “انقلابی” مناسبات تولیدی و فرهنگ حاکم را به چالش بکشاند. انسانی که خواهان تغییر خود نیست،‌بدون شک نمی تواند کوچکترین تاثیری در جامعه در راستای تغییر و تحول داشته باشد. مارکسیستی که دانش مارکسیستی نداشته باشد،‌مسلماً نمی تواند افکار جامعه را باز کند و باورهای قدیمی و ارتجاعی مذهبی و ناسیونالیستی را به چالش بکشاند. تجزیه و تحلیل و از همه مهمتر نقد مناسبات ارتجاعی بورژوایی- اعم از مذهبی و ناسیونالیستی- نیازمند آگاهی طبقاتی است. مارکسیسم علمی است که تمامی این مناسبات را به شیوه ای بیرحمانه نه تنها به چالش می کشاند،‌بلکه سعی در ریشه کردن آنان دارد.

 

در جامعه ی بورژوایی تمامی پدیده های روبنایی منجمله فرهنگ و مناسبات حاکم، علاوه بر اینکه به مثابه ی سدی در مقابل اخلاقیات و فرهنگ انقلابی عمل می کند، موجب اتلاف وقت افراد می شود. همین دلیل باعث می شود که افراد به خودارضایی موقت ذائقه ها و علايق خود دست پیدا کنند. در این بین رسانه های بورژوایی با پشتوانه ی میلیاردها دلاری از جانب دول و شرکت های غول پیکر سرمایه داری سعی می کنند که تمامی پدیده های پیرامون جهان موجود را وارونه جلوه دهند و از آن به عنوان سلاح کشنده ای در برابر مبارزه ی طبقاتی بهره برداری کنند. 

 

بسیاری از نظریه پردازان مارکسیست و چپ گرا در دوران پسا مارکس و بخصوص در قرن بیستم از جمله گئورگ لوکاچ، آنتونیو گرامشی، ارنست بلوخ،‌تری ایگلتون و والتر بنیامین،ریموند ویلیامز، استوارت هال،پری اندرسون و غیره ‌با بهره گرفتن از تزهای مارکس به بررسی و تحلیل تولید اشکال فرهنگی و همچنین ارتباطی که بین این مقوله با مناسبات تولیدی و روابط اجتماعی دارد، پرداخته اند. این متفکرین بیش از سایرین به بررسی پدیده های فرهنگی روی آورده اند و علاقه ی وافری به این مساله داشته اند. بنابراین خوانش ما از آثار این نویسندگان در قبال مارکسیسم به ما کمک می کند که به تحلیل و بررسی و برداشت عینی تری از پدیده ی فرهنگ در منظر مارکسیسم و همچنین موقعیت های تاریخی در طول تاریخ بشر تا به امروز دست یابیم. خوانش و بازخوانی این متفکران از مارکسیسم به ما کمک می کند، که علیه مارکسیسم مبتذل و عامیانه بتوانیم دقیقا از خوانش ماتریالیستی تاریخی و نه مکانیکی (انچه در بین چپ مبتذل به اسم رابطه ی زیربنا و روبنا شناخته می شود)، دفاع کنیم. آنچه ما مارکسیسم عامیانه می خوانیم، کاریکاتوری از تئوری مارکس در مورد ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک و رابطه ی مناسبات تولیدی با فرهنگ، اخلاقیات و سیاست است. شارلاتان هایی چون سید جواد طباطبایی و امثال او در ایران از فلسفه ی هگل سال های سال است یک کاریکاتور ساخته اند، که بیش از انکه به فهم فلسفه ی هگل کمک کرده باشد، باعث کج فهمی های فراوانی شده است، که رفع این کج فهمی ها خود یک ربع قرن زمان نیاز دارد. خلاصه کردن فلسفه ی هگل به تز-آنتی تز و سنتز،‌ چیزی که نه متعلق به هگل بلکه فیخته و شلینگ است،‌ حماقت نیست، بلکه شارلاتانیسم و تبهکاری است. هگل در هیچ کدام از آثار خود چنین مساله یی را مطرح نکرده است. دیالکتیک هگل بر اساس نفی نفی است. یعنی نفی یک مرحله به ارتقا به مرحله ی دیگری می انجامد و هیچ ربطی به تزـانتی تز و سنتز ندارد، همانطور که ماتریالیسم تاریخی مارکس ربطی به تلاش برای تبدیل کردن تئوری زیربنا و روبنا به یک مساله یی کاملا مکانیکی و سطحی، آنچه توسط مارکسیسم عامیانه تبلیغ و ترویج می شود،‌ ندارد.

 

 جایی که ایستوان مزاروش به بحث پیرامون ازخود بیگانگی انسان می پردازد بیان می کند که ارزیابی بر اساس برخی رویدادهای تاریخی و همچنین جهت گیری ایدئولوژیک بسیاری از بازیگران آن نشان می دهد که نقد مقوله ی بیگانگی ضرورت تاریخی نوینی کسب کرده است. به نظر من، این ضرورت هر ساله با فرارسیدن سال نو بار دیگر بیشتر احساس می شود. البته این بحث قبلاً از جانب شماری از کمونیست های صاحب نظر و در راس آنان آنتونیو گرامشی مطرح شده است. متاسفانه اکثر کمونیست های ایرانی نه تنها در نقد مقولات فرهنگی غفلت ورزیده اند، بلکه آنان دنباله روی مناسبات و فرهنگ های ارتجاعی بورژوایی شده اند. ارتجاعی که آنان با خود یدک می کشند همواره در حال احیا شدن است. والتر بنیامین در ارتباط با هنر بورژوازی می نویسد که: « اثر هنری در اصل همواره بازتولید پذیر بوده است. هر آنچه آدمی ساخته بود،همواره توانست بدستِ آدمیان بازساخته شود»(۳). تجارب تاریخی به ما می آموزد که بازتولید فرهنگ قدیم در شکل « نوین» یکی از مقولاتی بوده که در حال انجام بوده است. در عصر نوین-بورژوازی- فن بازتولید فرهنگ قدیم قدم به مرحله ی دیگری گذاشته است. در عصر سرمایه داری هم شاهد بازتولید تکنیکی و سیستماتیک فرهنگ، اما با شدتی فزاینده تر، راه خود را به پیش برده است. حاکمان سرمایه همواره درد تلاش بوده و هستند که این فرهنگ ها را در فرمت نوین بر موجودیت و هستی انسانها حکاکی کنند. بنابراین باید رابطه ارگانیک بین فرهنگ پوسیده ی قبل پیشاسرمایه داری با فرهنگ سرمایه داری مورد بررسی قرار بگیرد. « برای به سرانجام رساندن کامل انتقال بورژوایی، آشنایی با شکل سرمایه داری آشنایی با شکل سرمایه داری تولید، مبادله توزیع کافی نبود. اشکال ماقبل آن و همچنین اشکالی که در کار آن در کشورهای کمتر توسعه یافته وجود دارند نیز می بایست لااقل در خطوط اساسی شان مورد بررسی و مقایسه قرار گیرند»(۴). بررسی که برای اولین بار توسط کارل مارکس به مرحله ی اجرا درآمد.  میان هنر و فرهنگ و همچنین سایر پدیده های روبنایی با زیر بنای مادی یعنی مناسبات تولیدی، رابطه ی معین و ارگانیکی وجود دارد. هنر و فرهنگ غالب همواره نشات گرفته از فرهنگ و هنر طبقه ای حاکم است. طبقه حاکم در مقابل هر نوع فرهنگ مخالف، فرهنگ طبقه پرولتاری، مقاومت از خود نشان خواهد داد. این یک واقعیت تاریخی کاملاً مستندی است که در دوران قبل از سرمایه داری،به عنوان یک اصل مدام درنظر گرفته شده است. کارل مارکس در “گروندریسه ”نشان می دهد که هرنوع تحلیلی از سرمایه داری، برحسب مناسبات اساساً طبقاتی که در مالکیت خصوصی ریشه دوانیده است، سرچشمه می گیرد. فرهنگ در قلمروی حاکم چیزی جز فرهنگ طبقه حاکم نیست و این فرهنگ در خدمت منافع اقتصادی و همچنین کارکردهای اجتماعی عمل می کند. مارکس نشان می دهد که اندیشه های فرهنگی هم در عصر کنونی و هم در عصرهای ماقبل سرمایه داری، در خدمت منافع طبقات حاکم عمل کرده اند. بورژوازی با ابتکار و پشتوانه ی ايدئولوژی های دروغین و وارونه فرهنگ هایی را در عرصه ی نظری و عملی مشروع جلوه می دهد که سلطه ی طبقاتی خویش را مشروعیت می بخشد. همچنین مارکس در ارزشمند خود “ ایدئولوژی آلمانی”نقد کوبنده و رادیکال خود را بر علیه ایدئولوژی آغاز می کند و نشان می دهد که چگونه و با چه مکانیزمی اندیشه های طبقه حاکم منافع اجتماعی مسلط را تولید و بازتولید می کنند و به ارزش های بورژوایی مشروعیت می دهند.

 

  از این منظر، بدون شک نقد مناسبات بورژوایی و سایر فرهنگ های پوسیده یکی از بعرنج ترین و حیاتی ترین وظایف کمونیست ها و انقلابیون به شمار می رود. زیرا پاسخ نظری و عملی به مقوله ی فرهنگی، نقش تعیین کننده ی را در سرنوشت و پیشبرد مبارزات طبقاتی و همچنین تغییرات پیش رو ایفا می کند.

 

بسیار ی از ماکسیست های نوین و منتقدین مارکسیسم بر این عقیده استوار هستند که مارکس و مارکسیسم نسبت به پدیده های فرهنگی هم د رعصر بورژوایی و هم عصر ماقبل سرمایه داری، اعتنای آنچنانی به خرج نداده است. شاید مارکس به صورت منسجم بر واژه ای فرهنگ تاکید نداشته، اما باوجود این رجوع مارکس به نقد ایدئولوژی و مناسبات تولیدی به منزله ی تجزیه و تحلیل پدیده های فرهنگی نیز به شمار می آید. مارکس در نقد برنامه گوتا، در ارتباط با شرایط تولید و رابطه کار فردی در کلیت اجتماعی در نظام اشتراکی نظرات لاسال “حاصل کار”را این چنین به چالش می کشد: « آنچه که باید مورد بررسی قرار گیرد،‌بک جامعه ی کمونیستی است،‌جامعه ای که بر پایه ی خود نروئیده، بلکه برعکس از درون جامعه سرمایه داری بیرون آمده و ناچار در تمام زمینه های اقتصادی،‌اخلاقی و فکری،هنوز علائم ویژه ی جامعه ی کهنه را که از بطن زاده شده،داراست…»(۵). ضعف عینی عدم در نظر گرفتن این نظریات ارزشمند، فقدان ملاحظات زیباشناسی مازکسیستی، علم سیاست و اقتصاد سیاسی را بازگو می کند. درک ماتریالیستی از مارکسیسم و مقوله ی فرهنگ، منجر به پرسش ها و ارائه ی نظریات علمی تری می شود که می توانندی برای کشف ریشه ی تمامی پدیده های روبنایی به کار روند.

 

نتیجه گیری

 

بر اساس نظریه ی گرامشی به اسم انفعال منفعل  می توان گفت که نظام های سیاسی به راحتی می توانند تغییر و تحولات طبیعی همچون تعییر فصول را به امری در خدمت سیاست های ارتجاعی دولت- ملت ها در بیاورند و از ان بهره برداری سیاسی کنند. بنابراین یک تغییر طبیعی همچون امدن فصل بهار در شرایطی که ما در ان به سر می بریم، قبل از انکه یک تغییر طبیعی باشد، یک تحولی سیاسی است که ناسیونالیسم و دولت- ملت ان را برای اهداف سیاسی به کار می گیرد. نوروز،‌ سال نو میلادی یا هر جشن دیگری از حالت طبیعی خارج می شوند و به پدیده های سیاسی تبدیل می شوند،‌ پدیده هایی که به شکل انتزاع ایدئولوژیک در ذهن ها نقش می بندند. ما می توانیم از امدن فصل بهار خوشحال باشیم،‌ اما زمانی که طبقه ی حاکم سعی می کند این تغییر کاملا طبیعی را به یک امر سیاسی و فرهنگی تبدیل کند و ان را از حوزه ی تغییرات طبیعی خارج می کند و با انتگراسیون تغییرات طبیعی در امر سیاسی و خلع سلاح توده ها، بدل سازد، می تواند شادی مردم را به نفع خود بهره بگیرد.

 

در این شرایط عدم فهم رادیکال باعث می شود که تعدادی از انسان های به اصطلاح چپ به جای ایستادگی در مقابل این مسائل (انتگره کردن تغییرات طبیعی در امر سیاسی دول بورژوایی) با فرهنگ طبقه ی حاکم همنوا می شوند. این که ما نمی توانیم بدون دست بردن به ریشه ها، اعیاد و جشن هایی که قرن ها پیش از حاکمیت سیاسی بورژوازی وجود داشته اند و امروز توسط دولت ها و نظام های سیاسی بورژوازی به انحصار درامده اند، امر روشنی برای هر انسان منطقی است. بیرون کشیدن این مناسبات از دست بورژوازی بدون براندازی کلیت این سیستم غیر ممکن است. چپ ناسیونالیست و ناسیونالیسم چپ متاسفانه این مساله را نمی تواند درک کند و به همین دلیل به راحتی به ارتش ذخیره ی دول ارتجاعی،‌ ناسیونالیستی و اسلامی تبدیل می شود.

 

یک بار باید برای همیشه گفت: ما مشکلی با خوشحالی و خوشبختی دیگران نداریم و اتفاقا تمام تلاش ما رسیدن به مرحله یی است که در ان هیچ انسانی بدبخت نباشد و ما به دنبال براندازی تمام اشکال بیگانگی انسان هستیم، اما این بیگانگی بر نمی افتد، مگر اینکه نظامی را براندازیم که بیگانگی را تبدیل به امر واقع کرده است. بدون شک مساله ی بیگانگی محصول رژیم های بورژوایی نیست، اما بورژوازی بیگانگی انسان را سیستماتیزه کرد. ما اما خواهان براندازی بیگانگی سیستماتیک در تمام ابعاد ان هستیم.

جشن گرفتن نوروز، سال نو میلادی،‌ عید فطر،قربان، رمضان، معراج و تمام اعیاد مذهبی و غیر مذهبی، تلاشی بیگانه وار انسان بیگانه از خود برای رفع بیگانگی به صورت خیلی مقطعی و برای زمانی بسیار کوتاه هستند. رفع بیگانگی یک بار برای همیشه تنها از طریق کمونیسم متحقق می شود. توی کمونیست که بیگانگی را از مرحله یی به مرحله ی دیگر منتقل می کنی و یا این بیگانگی را تنها کوتاه می خواهی رفع کنی، به هیچ وجه خواهان رفع بیگانگی برای همیشه نیستی، بلکه در تلاشی تنها بیگانگی را از یک مرحله به مرحله ی دیگر منتقل کنی و یا در بهترین حالت بیگانگی خود را از طریق شکل دیگری از بیگانگی رفع کنی. 

 

ژوبین خضری 21.03.2020

 

۱: انگلس، مقدمه ی نقد اقتصاد سیاسی. مترجم؛ حسن مرتضوی . جلد اول؛ صفحه ی ۲۴ کتاب

۲: تروتسکی. اخلاق آنها و اخلاق ما. بخش: تراوش های اخلاقی. صفحه ی ۱۲

۳: زیبایی شناسی انتقادی؛ والتر بنیامین. مترجم: امید مهرگان. صفحه ی ۱۶

۴: کارل مارکس؛ نقد اقتصاد سیاسی. صفحه ی ۲۴

۵: کارل مارکس. نقد برنامه گوتا. ترجمه؛ مازیار رازی. یادداشت هایی بر برنامه حزب کارگران آلمانی


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com