تودهییها مانند ویروساند.
نمیمیرند.
بازتولید میشوند.(۱۷)
«کمیته ترور» حزب توده
کار «کمیته ترور» حزب توده، انجام اعمال تروریستی در جهت تامین منافع سران حزب توده و روسیه بوده است. ما در اینجا وارد مبحث ریشهیابی مقولهی «تروریسم» نمیشویم و انواع مختلف آن در اینجا مد نظر ما نیست، بلکه تروریسم به مثابه «رفیقکشی» که ریشه در اعمال استالین و استالینسیم دارد و سران حزب توده در ایران، تکثیرکننده آن بودهاند، مورد نظر ماست.
شما نمیتوانید تاریخ حزب بلشویک را بررسی کنید،_ با وجود انشعاب ۱۹۰۳_ تا زمان استقرار استالینیسم، حتا یک مورد «رفیقکشی» را در آن پیدا کنید. به گفتهی ای.اچ.کار، منشویکها که در طول دوران انشعاب و تا انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، با حزب بلشویک همکاری داشتهاند، بدون اینکه نظرات آنها مورد قبول بلشویکها قرار گرفته باشد. در جدلهای قلمی، همواره خطوط فکری منشویکها به وسیلهی بلشویکها علنا” محکوم میگردید، اما بلشویکها «کمیته ترور» نداشتند که به وسیلهی آن، تک تک، منشویکهای منتقد بلشویکها را ترور و سر به نیست کنند.
در حقیقت از زمان مارکس و انگلس و بعدها، لنین و رزالوکزامبورگ تا ۱۹۲۸، که استالین و استالینیسم جانشین سوسیالیسم مارکسی میشود، با وجود اختلافات و تمایزات افکار و اندیشه بر سر تاکتیک و استراتژی، در درون احزاب کمونیست آن زمان، رفیقکشی و یا حذف کامل سران یک جریان اجتماعی سیاسی در دستور کار، وجود نداشته است.
ب.سوآرین بیان میدارد که «در رابطه با بحثی که دربارهی مسئله ملی در گرجستان(۱۹۲۳-۱۹۲۲) در گرفته بود، لنین چندین بار از تروتسکی تقاضا کرد که به نیابت از طرف هر دو برعلیه سیاست استالین، اورژنیکیدزه و دژرژینسکی دخالت کند. در یکی از نشستها، هنگامی که بحث شدت گرفت، اورژنیکیدزه یک سیلی به صورت یک گرجی جوان نواخت. در ۳۰ دسامبر ۱۹۲۲، لنین در یکی از یادداشتهای محرمانهاش نوشت: دژرژینسکی به من این ماجرا را گزارش داده است، این مسئله که اورژنیکیدزه متوسل به حمله جسمانی شده است، مرا با منجلابی که در آن فرو رفتهایم، آشنا کرد.»(ب.سوآرین:استالین:چاپ پاریس۱۹۲۵:ص۲۸۹) تروتسکی در این رابطهی بیان میدارد که «لنین پیشنهاد کرد که اورژنیکیدزه بلافاصله از حزب اخراج شود.» (تروتسکی: بینالملل سوم:ص ۴۳۸)
اما در طول تاریخ زندهگی بشر از هنگامی که جامعهی طبقاتی به وجود آمده تاکنون به شکلهای مختلف و تحت عناوین مختلف دارندهگان افکار و اندیشهی متفاوت و منتقد طبقات حاکمه، مورد ظلم، ستم، ترور، و اعدام قرار گرفتهاند. کتابسوزانها و تفتیش عقایدهای تاریخی که آن زمان تبدیل به عرف اجتماعی شده بود و اکنون به شکل و شمایل دیگری در جریان است، دو نمونه از آنها به شمار میرود.
به قول احمد شاملو «سلامت فکر جامعه فقط در برخورد با اندیشهی مخالف محفوظ میماند. تو فقط هنگامی میتوانی بدانی درست میاندیشی که من منطقت را با اندیشه نادرستی تحریک کنم. من فقط هنگامی میتوانم عقیده سخیفم را اصلاح کنم که تو اجازه سخن گفتن داشته باشی. حرف مزخرف خریدار ندارد، پس تو که پوزهبند به دهان من میزنی از درستی اندیشه من، از نفود اندیشه من میترسی. مردم را فریب دادهای و نمیخواهی فریب آشکار شود. نگران سلامت فکری جامعه هستید؟ پس چرا مانع اندیشه آزادش میشوید؟» (احمد شاملو:نگرانیهای من:سخنرانی در هشتمین کنفرانس مرکز پژوهش و تحلیل مسائل ایران، دانشگاه کالیفرنیا، برکلی_ آوریل ۱۹۹۰)
از طرف دیگر، هرکدام از ۲۵ نفر اعضای کمیته مرکزی حزب بلشویک در مقطع ۱۹۱۷، یک کتابخانه پشت سر خود داشتهاند. هرکدام خالق کوهی از ادبیات و کتب و مقاله و مباحث داغ جدلی و تبیینهای مختلف و متضاد بودهاند و حتا با تندترین لحن در برابر یکدیگر صف بستهاند، و نظرات یکدیگر را محکوم کردهاند، اما هیچ وقت از روش فیزیکی برای حذف رقیب خود استفاده نکردند. اما این استالین بود که همهی این دستآوردهای گرانبها را زیرپا گذاشت و خالق رفیقکشی شد. او علاوه بر اینکه اکثریت اعضای کمیتهی مرکزی حزب بلشویک را تیرباران کرد، به وابستهگان خود در سراسر جهان، مانند حزب توده را هم وادار کرد، که این فرهنگ سخیف و جنایتکارانه را مو به مو به اجرا گذارند و تبدیل به فرهنگی کردند که گریبانگیر، جنبشهای آزادی خواهی و سوسیالیستی مخصوصا” در کشورهای شرق جهان شده است. جدیدترین نوع ترور مخالفین دیدگاه طبقهی حاکمه، در روسیهی پوتین و عراق امروزی روی داده است.
استالین کلیهی فعالیتهای اجتماعی و سیاسی و حتا، شیوههای تربیتی و آموزشی را بر طبق مقاصد و میل خود میخواست، و از «مردم» همانند رمه، اطاعت کورکورانه و ایمان شبه مذهبی بیچون و چرا طلب میکرد. او از ۱۹۲۸، به یک درنده شباهت داشت تا یک انسان. به قول یوسف افتخاری او به یک فرعون تبدیل شده بود. استالین همانند بقیهی دیکتاتورهای جهان، اگر کسی که کوچکترین انتقادی بر او روا میدانست، برای خود مرگی حتمی خریده بود.
به عنوان نمونه «داوید بوریسویچ ریازاوف (۱۸۷۰-۱۹۳۸) دانشمند و بایگان مارکسیست، عضو غیرجناحی حزب سوسیال دموکرات تا ۱۹۰۶ بود و در آن زمان به منشویکها پیوست. در جریان جنگ اول جهانی انترناسیونالیست و زیمروالدیست بود. عضو جناح مژرایونیستی در پتروگراد بود که در اوت ۱۹۱۷ به حزب بلشویک پیوست. در اکثر کنگرههای حزبی نماینده بود. مرد دردسر ساز اغلب با لنین و استالین مخالفت میکرد. به دلیل قطع یک سخنرانی استالین با این اظهار نظر که: «بس کن کبا[نام مستعار استالین]، خودت را مسخره نکن. همه میدانند که نظریهپردازی کار تو نیست.» معروفیت یافت.»(تئودور شانین: مارکس متاخر و راه روسی:۲۸۲) بنابراین تا زمانی که اتوریتهی لنین بر حزب بلشویک حاکم بود، کسی به ریازانف تعرض نکرد. اما استالین در سال ۱۹۳۱، او را از تمام مناصب خلع و در ۱۹۳۸، تیرباران کرد.
یکی از ضعفهای جنبش سوسیالیستی مقطع ۱۳۵۷ در ایران، عدم فعالیت و پایبندی آنها به آزادیهای بیقید و شرط اجتماعی و سیاسی بود. استالینیسم حاکم بر جنبش سوسیالیستی آن ایام، که ناشی از فعالیتهای مخرب و ضد بشری حزب توده از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷، بود. شعار «اعدام باید گردد» توسط چپهای استالینیست در سال ۱۳۵۷، نتیجهی عملکرد حزب توده بوده است که گریبانگیر خودشان هم شد. سوسیالیست واقعی پیرو مارکس باید دریابد که دامن زدن به موج خشونت و خونخواهی، منهای مبارزهی طبقاتی، دامنگیر خودش را هم خواهد گرفت. «چپ در نیافت که گسترش فضای ترس و کینهجویی، نه تنها رویش نهادهای دموکراتیک را کند میکند، بلکه ساختار منشی اقتدارگرا را نیرو بخشیده و تمکین به قدرت و اقتدارپذیری را رشدی شتابان میدهد. …در بینش و منش استالینیستی، نابودی فیزیکی مخالفان ارج ویژهیی دارد. پروژه سوسیالیسم استالینی، طرح برپایی یک دولت حزبی خودکامهی فراگیر (توتالیتر) و دیوانسالار است که بر هر اندیشهیی بجز ایدهئولوژی رسمی خویش مهر تکفیر زده و سرکوب هر دگراندیشی را در دستور کار خود دارد. افزون بر آن، غلظت تفکر بسته و توتالیتر استالینی نمیتواند بر مجموعهی بینش حقوقی حاکم بر این تفکر سنگینی نکرده و تفکر سرکوبگر را در جامهی قضایی و قوانین مجازات بر جایگاه قدرت ننشاند. و روشن است که دامنهی سرکوب میتواند تا به دم تیغ سپردن مخالفان نیر برسد. «هر که با ما نیست. دشمن ماست»، این شعار راستین «آموزگار بزرگ پرولتاریا» یعنی استالین بود.»(وحدت کمونیستی: در نفی اعدام)
«تناقض ذات جامعهی طبقاتی و انسان چنین جامعهیی در چنبرهی این تناقض اسیر است. بیان این تناقض در ویژهگیها و واکنشهای انسان به طرق و از زوایای مختلف متبلور میشود. به عبارت دیگر منشها، ویژهگیها و عکسالعملهای او در ارتباط با محیط اطرافاش تاثیر از روابطی نابخردانه میپذیرد. و از این جهت انسان جامعهی طبقاتی مجموعهیی از ویژهگیهای بیمارگونه را با خود حمل میکند.
عمومیترین واکنش انسان در چنبره این تناقض ایجاد سپری دفاعی در مقابل خویشتن و برای حفظ خود است، تلاشی در جهت عدم نابودی. طبیعی است که با توجه به موقعیت متفاوت انسانها در پلکان اجتماعی این واکنش محدودههای مختلف پیدا میکند. لیک خاستگاه این واکنش در جهان کنونی خود میتواند مولد خصوصیت بیمارگونهی دیگری باشد.
اضطراب! ترس روانی، که همهگاه جان را میآزارد. ترس از دست دادن موقعیت در سلسله مراتب اجتماعی، ترس از فقر، ترس مورد خیانت قرار گرفتن، ترس از آینده، ترس نادیده گرفته شدن و …
لیک ایجاد سپری دفاعی در مقابل خویش و در هراس از محیط اطراف در منشها و عکسالعملهای انسان به یک شکل، بازتاب نمییابد. و با توجه به ویژهگیهای خاص خانوادهگی و تربیتی، اشکال مختلف میپذیرد.
فردگرایی، پناه بردن به خویش و میل به انزوا، بیان این هراس به دفاع از خویش در مقابل محیط اجتماعی است. تسلیم، تن سپردان به قدرت و میل به مرجع، نشانه این هراس و دفاع است. تلاش در جهت کسب قدرت فردی نیز تبلور این ویژهگی است و خشونت بیان دیگر آن.
آن کس که خشونت میکند، یا توسط این خشونت به دنبال کسب قدرت است و یا سعی در حفظ آن میکند، در هر صورت، خشونت بیان هراس میل به حفظ خود و نشان از واکنشی بیمارگونه برای درمان ضعفهای درون است. آن کس که در رابطهیی دوجانبه اعمال خشونت میکند و یا آن کس که حیطهی محیطی بسیار بزرگتر دست به خشونت میزند، هر دو از خصوصیاتی یکسان رنج میبرند، و واکنششان بازتاب روابطی بیمار در وجود و در مواجهه با پیرامون است.
به یک کلام، خشونت نشانهی هراس از محیط اطراف، میلِ به حفظ خود و بیان حقارت انباشته شده در درون است. خشونت ویژهگی انسان ناآگاه جامعهی طبقاتی است. خشونت یک بیماری است.»(وحدت کمونیستی: در نفی اعدام:۱۳۶۷: ۳۳-۳۴)
مارکس در مورد اعدام نوشته است: «اگر غیرممکن نباشد، در واقع بسیار دشوار است، اصلی بناگردد که در نظر باشد با آن «اصل» بر حق بودن و مقید بودن مجازات اعدام در جامعهیی که به متمدن بودن خود میبالد، اثبات گردد. … این چه نوع جامعهیی است که وسیله بهتری برای دفاع از خود جز جلاد نمیشناسد؟ … آیا ضروری نیست به جای ستایش جلادی که دستهیی از جنایتکاران را اعدام میکند تا جا را برای جانیان بعدی باز کند، به طوری جدی دربارهی تغییر سیستمی اندیشید که چنین جنایتهایی را به وجود میآورد.»(کارل مارکس: مجازات اعدام: مجموعه آثار به آلمانی: جلد ۸: ص ۵۰۹-۵۰۶)
همانطور که نوشتیم، رفیق کشی یکی از تاثیرات فرهنگ استالینی است که سران حزب توده در جنبش چپ سوسیالیستی ایران، رواج دادهاند و هنوز آثار و بقایای آن به اشکال مختلف میتوان در گروههای سیاسی که از همدیگر منشعب شدهاند، اینجا و آنجا مشاهده نمود، و به این زودیها، هم از بین نخواهد رفت.
محل تولد «رفیقکشی» روسیه شوروی و مغز بیمار استالین است که از ۱۹۲۸، وارد مرحلهی اجرایی میشود. این حرکت پلید و غیرانسانی به وسیلهی سران حزب توده «اعدام انقلابی» نام گرفت. ترورهای درون گروهی دههی پنجاه، شصت، هفتاد خورشیدی در میان گروههای سیاسی مانند فدایی، مجاهد و دیگران، متاثر از نقش مخرب و ضدانسانی حزب توده در این رابطه بوده است.
در دههی ۱۳۵۰، خورشیدی «علیاکبر هدایتی (اسد) پس از ترک سازمان[فدایی]، با یک شناسنامه جعلی در یک شرکت کار پیدا کرده بود و تنها زندهگی میکرد. یکی از رفقای سازمان او را به طور تصادفی میبیند و به سازمان گزارش میدهد. برای جلوگیری از خطرات احتمالی بعدی[!؟] تصمیم میگیرند او را اعدام کنند.» (حیدر نیری:روابط برون مرزی سچفخاتا ۱۳۵۷: ۳۴) در فرهنگ استالینی_تودهیی، «ترک بیخبر خانه تیمی» یعنی مرگ. منادیان مرگ هیچ وقت پیش خود فکر نکردند که ممکن است این فرد که ابتدا به ساکن، وارد خانه تیمی شده است، توان زندهگی کردن در چنین شرایطی را نداشته باشد. آنها راحتترین کار را انتخاب کردند: حذف فیزیکی. عینا” شبیه همان روشی که استالین نسبت به اعضای حزب بلشویک اعمال میکرد و هزاران نفر را به جوخه اعدام سپرد.
«واقعه چهار بهمن ۱۳۶۴،در روستای گاپیلون کردستان عراق،[در درگیری درونی تشکیلات اقلیت به رهبری عباس توکل و مصطفا مدنی در این روز، از طرفین؛ پنج نفر کشته و شش نفر هم زخمی شدند.] یک فاجعه نیست، یک بدعت هولناک نیز به شمار میرود. در تشکیلاتهای استالینی در ایران، تحریف، تهمت، اخراج و هتک حیثیت و حتا اعدام افرادی از مخالفان درون سازمانی، سنتی معمول است که از طریق فرهنگ استالینی_تودهیی در ایران نهادینه شده است. در این سنت نفرتانگیز، همرزمان دیروز، ناگهان به خائنین و عوامل بورژوازی تبدیل میشوند. آنها که اهرمهای تشکیلاتی را در اختیار دارند، اخراج میکنند.» (اندیشه رهایی:شماره ۶: اسفند۱۳۶۵: ص۱۶۹)
ترور شاه که احمد شاملو آن را «صحنهسازی مضحک» خوانده بود به دستور «کمیته ترور» و به ریاست خسرو روزبه و فرماندهی کمیته مرکزی و شخص کیانوری، بدون توجه به شرایط عینی و اجتماعی حاکم بر جامعه انجام گرفت که نتیجهی آن به غیر از ضرر برای «مردم» چیز دیگری حتا برای حزب توده در بر نداشت.
در دهه ۱۳۲۰، خورشیدی استقلال دانشگاه تهران به وسیله دکتر علی اکبر سیاسی مسجل شده بود بهطوری که شورای دانشگاه، همه امور دانشگاه و حتا انتخاب رئیس دانشگاه را انجام میداد و اجازه ورود دولت و شاه، در امور دانشگاه را، نمیداد. اما همین که ترور نافرجام ناشی از حرکت تروریستی حزب توده و با اطلاع رزم آرا و کیانوری،(۱) در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ رخ داد، علاوه بر حاکم شدن جو دیکتاتوری در جامعه و بازداشت سران حزب توده، سبب شد که شاه برای حاکمیت خود بر دانشگاه تهران وارد عمل شود و خواستار اخراج استادان تودهیی از دانشگاه تهران شد، اما با مقاومت شورا و علی اکبر سیاسی روبرو شد و نتوانست کار زیادی از پیش ببرد. اما در سال ۱۳۳۲ بعد از کودتای ۲۸ مرداد، با تصویب لایحهیی در مجلس، کنترل دانشگاه تهران را تا ۱۳۵۷، به طور کامل در دست گرفت.
جهانشاهلو معتقد است که شواهد به دست آمده نشان میدهد «که تیراندازی به شاه به دستور دستگاه امنیت انگلستان بود، آن هم نه برای کشتن بلکه برای ترساندن و باج گرفتن از او چون: مریم فیروز و کیانوری جاسوس دوسویه روس و انگلیس بودند و امروز پس از گذشت سالها و آشکار شدن بسیاری رازهای پنهانی دیگر جای دو دلی نمانده است. …[از طرف دیگر،] تپانچهیی را که به دست فخرآرایی داده بودند، لکنته و بیکاره و چه بسا بدون خان بود، تا تیری که از آن شلیک میشود، کشنده نباشد. چون با اینکه او از نزدیک و روبهرو همهی فشنگهای تپانچه را به شاه شلیک کرد و به هدف هم خورد، جز چند خراش کاربردی نداشت، مردم نادان آن را معجزهیی دانستند.»(نصرتالله جهانشاهلوی افشار:سرگذشت ما و بیگانگان: بخش دوم:۱۳۱-۱۳۲)
یعنی بین سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۷، فضای باز سیاسی اجتماعی، به هر دلیلی، در جامعهی آن روز حاکم بود، جا افتاده بود و میرفت که نهادینه شود. به طوری که یوسف افتخاری و باقر امامی فعالیتهای کارگری خود را در آن مقطع زمانی انجام دادهاند، که تنها دشمن بالقوه آنها در آن زمان نه رژیم شاه، بلکه حزب توده بوده است. همین شرایط اجتماعی حاکم بر جامعه، بر دانشگاه تهران هم اثر گذاشته و آنها استقلال خود را باز یافته بودند. اما حزب توده که دستور کارش را همیشه از خارج دریافت میکرد، این شرایط مناسب اجتماعی را درک نکرد که میتوانست آن را به کمک جریانهای دیگر مانند جبهه ملی (مصدق) آن را تقویت و ارتقاء دهد و سبب جلوگیری از حوادث دههی سی خورشیدی شود. حتا اگر هم نمیتوانست چنین کند اما میتوانست در همراهی با مصدق در سال ۱۳۳۲، نه تنها کودتا را شکست دهند، و شاه را وادار به عقبنشینی کنند، بهطوری که فقط «سلطنت» نماید نه حکومت، و حقوق شهرنشینی و شهروندی را برای تمام افراد ساکن در ایران تضمین کنند. این طرح دقیقا” آن زمان شدنی بود، چرا که حزب توده نیروی کافی برای اجرای آن در دست داشت. اما نشد. چرا؟
ترور نافرجام سبب ایجاد حکومت دیکتاتوری محمدرضاشاه شد و تا سال ۱۳۵۷، نیز ادامه داشت و «آن جامعهی جامعه لگام گسیخته از استبداد رضا شاهی که با فضای باز سیاسی همراه بود، میتوانست به جامعهیی که میرفت قوانین مغفول ماندهی مشروطه را کمکم اجرا کند و مزه انتخابات آزاد پارلمانی از نوع غربی را به مردم کوچه و بازار بچشاند، که میتوانست تا سطح جوامع غربی ارتقاء یابد، باز ماند.» (رامین مستقیم)
یعنی در حقیقت «حزب توده در کار عضوگیری برای خود در دانشگاه بود و برای فعالیت صنفی و علمی و آموزشی در نخستین دانشگاه ایران ارزشی قائل نبود. زیرا شوروی و صدر هیات رئیسه «رفیق» استالین به آزادی تشکلها و سندیکاها و محیطهای دانشگاه تهران فقط برای اهداف خودشان اهمیت میدادند و آنچه آنها جامعه دمکراتیک میدانستند یعنی جامعهیی که فقط حزب توده و تشکیلات مرتبط با آن آزادی فعالیت داشته باشند، منظورشان بود. البته آنها هیچ وقت به آن اعتراف نمیکردند و «تقیه» پیشه کرده بودند.»(رامین مستقیم)
تروریسم حزب توده نه به خاطر گسترش شرایط انقلابی و یا به نفع تودههای زحمتکش، بلکه به خاطر منافع سران حزب توده که سر در منافع روسیه داشت، صورت میگرفت. کمیتهی ترور یعنی کیانوری و شوهر خواهرش کامبخش، مستقیما” در ترور، پرویز نوایی، داریوش غفاری، آقا برار فاطری، و محسن صالحی، حسام لنکرانی، محمد مسعود خبرنگار خوشنام و ضد رژیم پهلوی، احمد دهقان مدافع رژیم شاه، و دیگران دست داشتهاند «به خوبی میدانم که تنها گناه صالحی، انتقاد سازنده و دلسوزانه از حزب توده بود.» (عبدالله برهان:کارنامه حزب توده و راز سقوط مصدق:۳۳۶)
خسرو روزبه مجری اوامر کمیته ترور بوده است. آنها برای هر عمل خود، دلیلی را تراش میدادند، مانند «تروتسکیست» بودن، «خیر و صلاح حزب» «جاسوس» بودن، «وابسته به امپریالیسم» و غیره. اکنون به چند نمونه اعمال تروریستی سران حزب توده از قلم خودشان میپردازیم: «سروژ استپانیان (۲) یکی از بیرحمترین اعضای شبکه آدمکشی خسرو روزبه، راجع به این جنایت در اعتراف چندشآور خود مینویسد: اطلاع رسیده بود که محسن صالحی همهی اعضای کمیتهی مرکزی سازمان جوانان را میشناسد و درصدد دستگیری آنان است … قرار شد جوان مزبور[محسن ۲۲ سال داشت] را من با کمک محمودی و رابطاش گرگینزاده، بکشیم … آشوت شهبازیان منزل سهایی را واقع در خیابان شمیران رو به روی دیوار شمالی حشمتیه از ظهر تخلیه و … در اختیار مهندس کاظم ندیم معاون خسرو روزبه قرار داد … من و محمودی در اتاق دیگر مشغول تمرین کشتی شدیم و آن دو نفر یعنی صالحی و گرگینزاده را برای تماشای تمرینات به اتاق خود دعوت کردیم و آنان نیز … شریک عملیات ما شدند. در جریان این کارها، من از موقعیتی که قبلا” پیشبینی کرده بودم استفاده کرده گلوی صالحی را گرفتم و فشار دادم و با کمک دو نفر دیگر بخصوص محمودی او را خفه نمودیم. در همین موقع کاظم ندیم هم که در طبقهی بالا بود به کمک ما شتافت … پس از آن هر چهار نفر مشغول لخت کردن جوان مذکور شدیم. سپس با کمک یکدیگر وی را در گونی انداخته سرگونی را بستیم و به انتظار آشوت شهبازیان نشستیم.» (عبدالله برهان:کارنامه حزب توده و راز سقوط مصدق:۳۴۳)
«به طور خلاصه کامبخش و برادر زنش کیانوری، یک فراکسیون مخفی در حزب توده داشتند یعنی حزبی در داخل حزب توده ایران و دستورات باقروف دبیرکل حزب کمونیست آذربایجان شوروی را اجرا میکردند.» اگر میخواستند کامبخش را تغییر سمت دهند او با کمال آرامی و اطمینان جواب میداد که «من باید در این مورد با رفیق باقروف مشورت کنم.» (فریدون کشاورز: من متهم میکنم کمیته مرکزی حزب توده را:ص۴۶)
خامهیی مینویسد: «یک روز پس از دستگیری روزبه، نوشین بدون اطلاع قبلی به دیدار ملکی میرود. در نظر بیاورید که این دیدار درست دو ماه پس از آن دشنامها و تهمتهایی است که رهبران حزب توده منجمله نوشین به ملکی داده و او را خائن و عامل امپریالیسم خوانده بودند. ملکی میگوید: «آقای نوشین، از یک نوکر انگلیس چه میخواهید که به سراغش آمدهاید؟» نوشین جواب میدهد «آقای ملکی این گله گزاریها را کنار بگذارید. خودتان بهتر میدانید که ما اختیاری نداریم و همهچیز را به ما تحمیل میکنند. همهکس در حزب میداند که این اتهاماتی را که به شما نسبت میدادند دروغ است. ولی چه بکنیم، مجبوریم.» و مورد دیگر «رهبری حزب توده در نامهیی مشترکا” در آخر سال ۱۳۳۲ به کمیتهی مرکزی حزب مقیم مسکو نوشته است راهنمایی میخواهند که «امر دیگر مربوط است به استفسار نظر شما دربارهی ترور چند نفر از دشمنان ناباب [منظور ملکی و خامهیی] که بسیار مزاحماند. آیا از لحاظ اصولی مانعی دارد؟»(عبدالله برهان:کارنامه حزب توده و راز سقوط مصدق:۲۶۰-۲۵۹)
«اکنون از بدیهیات تاریخ معاصر ایران است که رزم آرا به طور جداگانه، هم با خسرو روزبه و هم از راههای خاص با حزب توده ارتباط داشت. با کیانوری نیز پنهان از چشم کمیتهی مرکزی، زمانی بوسیله روزبه، پس از دستگیری روزبه، توسط حسام لنکرانی، و زمانی هم از طریق عوامل ویژهی خود، مستقیم و غیرمستقیم مربوط بود.» (پیشین:۲۶۱)
«ممکن نبود گروه ترور [حزب توده] بدون جلب نظر شورویها، حتا بدون فرمان سفارت، در راه منویات رزم آرا به کار گرفته شود.» (پیشین:۲۶۴)
«کمیته ترور به رهبری کیانوری و به دستور او عدهیی را در تهران کشت و چنانچه معمول است، مجریان عوض میشدند ولی فرماندهان تغییر نمیکردند و از این مسائل ما فقط در مهاجرت در مسکو وقتی کادرها دیگر زبانشان باز شده بود و هر که هرچه میدانست گفت باخبر شدیم. در این هنگام کیانوری بدوم واسطه با رزم آرا در تماس بود. با سفارت شوروی نیز از مدتها پیش شخصا” تماس داشت و دستور میگرفت. او بدون دستور سفارت شوروی به اصطلاح آب نمیخورد. حرکات کیانوری که از نظر کمیتهی مرکزی پوشیده بود، به دستور سفارت و معالواسطه از طریق کامبخش و باقروف انجام میگرفت. به همین جهت روسها او را از هرگونه گزند رفقای معترض در کمیتهی مرکزی محفوظ نگه داشتند. … کافی بود یکی از اعمال مرتکبهی کیانوری بدون نظر شورویها بوده باشد تا اگر شانس میآورد و اعدام نمیشد و کمی ارفاق میشد و به اردوگاههای کار تبعید نمیگشت، سالها در یخبندان سیبری به سر بَرَد.» (پیشین:۲۶۴-۲۶۵)
«من عقیده دارم که اگر رفقای شوروی یکی از ماها را صدا کنند و به او بگویند فلان کار را بکن ولی به رفقای کمیتهی مرکزی خودت نگو، ما باید حرف شنوی داشته باشیم و آن کار را انجام بدهیم.» این مطالب در صورت جلسه کمیتهی مرکزی حزب توده در مسکو ثبت شده است. (فریدون کشاورز: من متهم میکنم کمیته مرکزی حزب توده را:۴۷)
به گفتهی کشاورز قتل جعفر پیشهوری هم به وسیلهی تصادف ساختهگییی که به دستور باقروف صورت گرفته شد، انجام گرفته زیرا در یک جلسهیی که به بحث و بررسی شکست فرقه آذربایجان صورت میگیرد، پیشهوری نظری خلاف نظر باقروف بیان میدارد که در آنجا از طرف باقروف تذکر «مردک بشین» که توهینی به پیشهوری بود انجام میگیرد. برخلاف آنچه که کشاورز میگوید است که در «حزب توده فقط دو نفر بودند که عمال استالین بودند: کامبخش و کیانوری»، تعداد عمال استالین بسیار بیشتر از دو نفر بودند و شامل تمام اعضای کمیته مرکزی و دفتر سیاسی و دیگر ارگانهای رهبری بودند، چون در غیر این صورت مانند، احمد قاسمی و دو رفیقاش، از حزب توده اخراج میشدند.
در مورد قتل محمد مسعود باید گفت که حزب توده با رزم آرا رابطهی بسیار نزدیک داشت و اسناد و مدارک آن به دست محمد مسعود افتاده بود. (سند: نامه به خط رزمآرا برای خسرو روزبه) که قبل از انتشار آنها به فرمان «رفقا» و به کارگردانی حزب توده و به وسیله خسرو روزبه کشته میشود.
«احمد هاشمی مینویسد، محمد مسعود گفته بود اسنادی از ارتباط رزم آرا با خسرو روزبه به دست آوردهام که با چاپ آن ایران تکان خواهد خورد. ولی ناگهان مغز محمد مسعود متلاشی شد.» (عبدالله برهان:کارنامه حزب توده و راز سقوط مصدق:۲۵۳)
«احمد دهقان، صاحب مجلهی تهران مصور، و وکیل مجلس، از دوستان بسیار نزدیک و صمیمی رزمآرا بود. ولی این دو نفر بعدا” بر سر یک موضوع، سخت با یکدیگر اختلاف پیدا کردند. رزمآرا برای پیشبرد هدفهای جاهطلبانهی خویش، با قدرتهای بزرگ خارجی، منجمله روسها سازش کرده بود و دهقان با علاقهی شدید به دربار، از مخالفین سرسخت شوروی و حزب توده بود، و مقالات رسواکنندهیی علیه آنها منتشر میکرد که با سیاست جدید [نزدیکی به روسیه جهت حمایت از او برای کسب مقام نخستوزیری، به اضافهی رضایت انگلیس و آمریکا] رزمآرا (۳) سازگار نبود. نقطه اوج مخالفتهای دهقان علیه شوروی، سلسله مقالاتی بود به قلم کریم روشنیان نویسنده و هنرپیشهی تئاتر، به نام «من جاسوس شوروی در ایران هستم»، این مقالات سر و صدای زیادی به پا کرد و سفارت شوروی اصرار عجیبی داشت که رزمآرا به این تبلیغات زهرآگین پایان دهد. اما دهقان دست بر دار نبود و روشنیان را در مخفیگاههای عجیب و غریب حفظ میکرد تا «من جاسوس شوروی در ایران هستم»، ناقص نماند و مرتب منتشر گردد. … میگفتند شورویها به رزمآرا گفته بودند به شرطی با زمامداری او موافقت میکنند که این دشمن سر سخت و یک دنده (دهقان) از میان برداشته شود. … تنها ۲۰ روز پس از ترور دهقان [با رهنمود رزمآرا و به وسیلهی حسن جعفری عضو حزب توده انجام گرفت.] یعنی در ۵ تیر ۱۳۲۹ رزمآرا به مسند نخستوزیری رسید.» (عبدالله برهان: بیراهه:۹۵)
و در مورد ترور لنکرانی به دست خسرو روزبه باید نوشت که «حسام لنکرانی در جریان قتل محمد مسعود وارد بود. همچنین در جزئیات روابطی که منجر به قتل احمد دهقان شد قرار داشت. او از تمام جنایات پشت پرده که گروه ترور انجام داده بود، پیامها، زدوبندهای حزب با رزمآرا و دیگران اطلاع کافی داشت.»(پیشین: ۳۳۷ ) «حسام لنکرانی به پیشنهاد کیانوری و با تصویب هیئت اجرائیه مقیم تهران به قتل رسید و گناهی که برای او پیدا کرده بودند این بود که از اسرار زیادی اطلاع داشت. همهی افراد حزب توده در ایران میدانستند و میدانند که حسام لنکرانی از بهترین، فداکارترین و پرکارترین کادرهای حزب توده بود و به همین مناسبت از بسیاری کارها خبر داشت. آیا پاداش فردی که زیاد فداکاری و کار میکند مرگ است؟ او که با پلیس رابطه نگرفته بود. او که اسرار این آقایان را که مدتی اسرار حزب تصور میکرد، نگه داشت و بروز نداد.»(پیشین:۳۳۷-۳۳۸)
جهانشاهلو در پلنوم چهارم حزب توده در مسکو، از کامبخش در مورد قتل عضو فعال و صدیق حزب توده حسام لنکرانی، میپرسد که انگیزه کشتن حسام لنکرانی چه بود؟ او گفت: «بسیاری از اسرار حزب را میدانست،[از جمله فرار اعضای کمیتهی مرکزی (آذر۱۳۲۹) با چراغ سبز رزمآرا] چون بیم آن رفت که به دست پلیس افتد، از اینرو دستگاه رهبری بر آن شد که او را از میان بر دارد. من به کامبخش گفتم، اگر هرکس که اسرار حزب را میداند، باید کشته شود، شما باید پیش از همه کشته شوید، چون بیش از همه رازهای پنهانی و اسرار مگوی حزب توده را میدانید. او با لبخندی گفتگو را به شوخی برگزار کرد.(۴) … در همهی این آدمکشیها و به دیگر سخن رفیقکشیها، آقایان هیئت اجرائیه؛ دکتر محمد بهرامی، دکتر حسین جودت، مهندس علی علوی، دکتر غلامحسین فروتن، دکتر نورالدین کیانوری، محمود بقراطی و احمد قاسمی دست داشتند و هر پیشنهادی که خسرو روزبه میکرد و کشتن هر کس را صلاح میدانست، آقایان موافقت میکردند و هم داستان میشدند. … خسرو روزبه خود گفته بود که به هنگام زنده بودن حسام لنکرانی به خانهی او میرفت و با همسر و فرزندان او آشنا بود، با بیشرمی پس از کشته شدن او نیز به خانهاش میرفته است و همواره فرزندان او از او میپرسیدند؛ که «عموجان! بابا کجاست؟» و او میگفته است که به شوروی رفته است!» (نصرتالله جهانشاهلویافشار:سرگذشت ما و بیگانگان: بخش دوم:۱۴۵-۱۴۶)
«همکاری رزمآرا و حزب توده و شوروی، در زمینههای مختلف، مدتها ادامه داشت. قطعی به نظر میرسد که فرار سران حزب توده از زندان قصر قاجار، با معجزهی رزمآرا و وساطت حسام لنکرانی انجام شده است. البته حزب توده هم حق لنکرانی را با قتل او، در تابوتش گذاشت.» (پیشین:۹۹)
حسام لنکرانی را به بهانه معتاد بودن، به قتل میرسانند. بابک امیرخسروی میگوید «قتل حسام لنکرانی که از کادرهای بسیار با ارزش، سودمند و فداکار حزب … چون لکه ننگ پاک نشدنی، دامن حزب را آلوده کرده است. احمد، مصطفا و مرتضا،[برادران حسام] از احترام فراوانی در حزب و جامعه برخوردار بودند.» (نظر ازدرون به نقش حزب توده: بابک امیرخسروی:۱۴۵) …خسرو روزبه گفته است: «دکتر جودت با من تماس گرفت و تقاضا کرد در این مسئله با حزب توده همکاری کنم و من هم که وجدانم قانع شده بود، پذیرفتم. و با مشارکت ابولحسن عباسی و آرسن آوانسیان او را ترور نمودیم. … «حسام از قتل محمد مسعود به دست عباسی اطلاع داشت.»(پیشین:۱۴۷)
حسام لنکرانی اطلاع دقیق داشت که فرار اعضای کمیتهی مرکزی (۵) از زندان به دستور رزمآرا صورت گرفته است. بنابراین حزب توده برای جلوگیری از افشای رابطهاش با رزمآرا، حسام لنکرانی را در شهریور ۱۳۳۱، با مجریگری خسرو روزبه و ابوالحسن عباسی، با ضربات پتک آرسن آوانسیان ترور کردند. لنکرانی در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۲۶، کمک کرده بود تا خسرو روزبه از زندان بگریزد. به قول همنشین بهار، حزب توده، در دفاعیات خسرو روزبه دست برد تا موضوع پنهان بماند. روزبه در صفحات ۱۳۱ تا ۱۳۶ بازجوییهایش روی هم رفته چهارده دلیل بیان میکند که تمام اعضای کمیتهی مرکزی حزب توده از تمام ترورهایی که صورت گرفته اطلاع داشتهاند.
طبقهی حاکمه ایران و بعدا” ساواک و سرویسهای اطلاعاتی انگلیس و آمریکا، از زیر و بم این ترورها که در بازجوییها به دقت تشریح شده است، مطلع بودهاند. اما مردم ایران و حتا احمد شاملو که در وصف خسرو روزبه شعر سروده است، آن موقع بیخبر بود و همهی «مردم» به دلیل تبلیغات دروغین و اعمال ریاکارانهی سران حزب توده، فکر میکردند که محمد مسعود توسط دربار و مامورین امنیتی رژیم شاه کشته شده است. حزب توده، طبق روال معمولی دروغپردازی و وارونهسازی واقعیتها، با دستکاری و جعلسازی در دفاعیات و یاد جانباختهگان حزب توده، چهره زشت و اعمال ننگین خود را خوب و منزه جلوه میداد، همین کار را بر سر متن کامل دفاعیات خسرو روزبه که به دستاش رسیده بود، آورد و با سانسور کردن بخش مربوط به محمد مسعود و حسام لنکرانی، آن را از دید و نظر «مردم» پنهان داشت.
احمد شاملو هنگام سرودن شعر «خطابهی تدفین» در سال ۱۳۵۴، از چند و چون ترور محمد مسعود بیخبر بود. بعد از اینکه از موضوع اطلاع یافت شعر خود را پس گرفت. او با خشم و درد نوشت: «مناسبت این شعر _اعدام خسرو روزبه _ برای همیشه منتفی است. بشر اولیهیی که تنها برای ایجاد بهرهبرداری سیاسی حاضر شود در مقام جلادی فاقد احساس، دست به قتل نفس موجودی حتا بیارجتر از خود بیآلاید تنها یک جنایتکار است و بس. تایید او، به هر دلیل که باشد، تایید همهی جلادان تاریخ است. متاسفانه بسیار دیر به اقاریر این شخص دست یافتم.»
ادامه دارد
سهراب.ن
۳۱/۰۶/۱۳۹۹
توضیحات:
(۱): -«پیش از نشست پلنوم چهارم، آقای سقایی افسر تودهیی نیروی هوایی به مجارستان گریخته بود، به رضا رادمنش گفته بود که پس از تیراندازی به شاه و کشته شدن آقای فخرآرایی در دادرسی ارتش، دادگاه برپا شد و من چون از داوران این دادگاه بودم همهی پروندههای وابسته به این دادرسی را خواندهام از اینرو دست اندرکاری کیانوری و مریم فیروز در این رخداد بیچون و چرا است. اما چون بیشتر افسران تودهیی از کامبخش حرف شنوی داشتند و پیروی میکردند، سقایی از بیان آن در پلنوم سر باز زد و هنگامی که سخن میگفت به نعل و به میخ میزد بهطوری که همهی کسانی که در آن نشست بودند، دریافتند که او از بازگویی آنچه میداند، خودداری میکند.» .»(نصرتالله جهانشاهلویافشار:سرگذشت ما و بیگانگان: بخش دوم:۱۳۰)
(۲): سروژ استپانیان که یکی از سینهچاکان حزب توده بود، در سال ١٣٣٣ به زندان افتاد و با زندانبانها شروع به همکاری کرد، و پس از آزادی از زندان در سال ١٣٣٩، وارد فعالیتهای اقتصادی شد و تا جایی پیش رفت که با لاجوردی، سرمایهدار معروف زمان شاه شریک شد. باقر مومنی هم سلولی سروژ استپانیان بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، مینویسد: «آخرین و مهمترین موقعیت او در سالهای پیش از گرفتاریاش مسئولیت «شاخه تعقیب» در شعبه یا سازمان اطلاعات حزب توده ایران بود. این سازمان که دکتر مرتضی یزدی به عنوان نماینده هیئت اجرائیه بر آن نظارت داشت و خسرو روزبه مسئول مستقیم آن بود، هفت شاخه داشت که پنج شاخه آن مامور کسب خبر و اطلاع از سازمانهای نظامی و انتظامی، ادارات و دوائر دولتی، احزاب و جمعیتها و مطبوعات، سفارتخانهها و کلیساها و موسسات خارجی بود، و از دو شاخه دیگر یکی مامور بایگانی اطلاعات و یکی شاخه تعقیب تشکیل میشد. از مسئولیتهای دیگر این شاخه اعدام و از بین بردن خبرچینها و حزبیهایی بود که به خدمت پلیس در آمده بودند و اسرار حزبی را در اختیار دستگاههای پلیسی قرار میدادند، و مسئولیت این شاخهها با سروژ استپانیان بود… از همین خبرچینان که اسرار حزبی را در اختیار رکن دو و ستاد ارتش میگذاشتند چهار نفرشان به وسیله «شاخه تعقیب» سازمان اطلاعات حزب اعدام شدند، و سروژ به عنوان مسئول شاخه متهم بود که در همه این اعدامها مشارکت داشته و حتی ماموریت یافته بود که یکی از اینها را به دست خود خفه کند.»(محمد جواهرکلام: سرگذشت تکاندهنده یک مترجم)
(۳): در مقطع زمانی ترور شاه(۱۵ بهمن۱۳۲۷)، به دلیل تمایل و نگاه شاه به طرف آمریکا، انگلستان از این موضوع راضی نیست. در نتیجه با تحریک رزمآرا در جهت جانشینی شاه و حاکمیت بلامنازع خود، طرح دوستی با روسیه و حزب توده را به مرحله اجرا در میآورد. رزمآرا بستر مناسبی برای فعالیت حزب توده فراهم کرده بود و همین بستر بود که منجر به فرار اعضای کمیته مرکزی حزب توده در ۲۴ آذر ۱۳۲۹، شد.در نتیجه از طریق کیانوری دستور ترور شاه به وسیله ناصر فخرآرایی به مرحله اجرا گذاشته میشود. به طوری که روسیه در این جریان سکوت اختیار میکند و فخرآرایی پس از دستگیری به عمد توسط نیروهای نظامی تحت امر رزمآرا کشته میشود تا اسرار ترور مخفی بماند. در واقع سکوت شوروی در پی ترور شاه، عامل مناسبی جهت قدرتگیری رزمآرا بوده است.
(۴): بعد از قتل لنکرانی توسط خسرو روزبه و خاکسپاری جسد در باغچه همان خانه، جودت به نمایندهگی هیئت اجرائیه به روزبه تبریک و شادباش میگوید! خسرو روزبه: «شخص حسام و خانواده لنکرانی به من محبت زیاد کردهاند.»
(۵): پس از ترور ناموفق شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، که متعاقب آن، بسیاری از رهبران حزب توده دستگیر شدند: دکتر مرتضا یزدی، بقراطی، کیانوری، دکتر حسین جودت، احمد قاسمی، عبدالحسین نوشین، علیاکبر شاندرمی، علی عُلوی، صمد حکیمی، خسرو روزبه[قبلا” در زندان بود] در تاریخ ۲۵ آذر ۱۳۲۹ فرار کردند.