چرا نام کمونیسم کارگری برای جریانات منتسب به آن نامی بی مسما است؟

چرا نام کمونیسم کارگری برای جریانات منتسب به آن نامی بی مسما است؟

در نگاه اول خواننده ای که از کنه مطالب آگاه نباشد و اسم “کمونیسم کارگری”را می شنود به این فکر می افتد که کمونیسم آن بایستی کارگری باشد و کمونیسم دیگران غیره کارگری. ولی اگر خواننده کمی تامل کند و به استراتژی و پراتیک سیاسی این جریانات نگاهی بیاندازد بر وی ماهیت مطلب روشن خواهد شد. طبقه کارگر جایگاه مهمی در سوسیالیسم مارکس دارد. مارکس سوسیالیسم را امر طبقه کارگر و برای طبقه کارگر ارزیابی می کند. بعد از جدایی فراکسیون موسوم به “کمونیسم کارگری” از حزب کمونیست ایران بنیانگذاران آن ما را به غیره کارگری بودن متهم می کردند. و گفتند ما از حزب کمونیست ایران جدا می شویم تا حزب طبقه کارگر را تشکیل دهیم.
در این شرایط تعداد زیادی از کادرها و اعضای حزب دنبال این موج را گرفتند، ولی بعد از مدتی واقعیت ماجرا بهتر روشن شد.
منصور حکمت در بحث موسوم به حزب و قدرت سیاسی مقوله قدرت سیاسى را دوباره باز میشود. وی در سخنرانی اش در سال ۱۹۹۸ در اینباره می گوید: “وقتى میگویم قدرت سیاسى منظورم کل قدرت دولتى نیست، منظورم کشیدن یک سر لحاف قدرت و دعوا بر سر آن است. این براى ما مقدور شده است… .” منصور حکمت با این جملات راه را برای نظریه تازه خود باز می کند که مدتی بود در درون حزب کمونیست کارگری و بعد از جدایی از حزب کمونیست ایران در عمل پیاده می شد. همگان با تیوری “حکومت لرزان” منصور حکمت در حزب ما آشنا هستند. منصور حکمت در این سخنرانی بحث خود را به آنجا کشاند که اعضای حزب را به امیدوار ساخت در چند ماه آیند (۱۹۹۸) قدرت سیاسی را در دست بگیرند. “من مطمئن نیستم، بستگى دارد که در ماههاى آینده چه بر سرمان میآید… حزب کمونیست کارگرى میتواند در صورتی که بخش مؤثرى از کارگران را داشته باشد، بخش اقلیت … میتواند قدرت سیاسى را بگیرد. در اینباره می افزاید که اگر وی ١٠ در صد و یا ٣۰ آرا را در دست داشته باشد می تواند انقلاب به راه بیاندازد. و حتی کار را به جایی می ساند که اگر با ۵ نفر می توانیم قدرت سیاسی را بدست بگیریم. (سخنرانی منصور حکمت، ۱۹۹۸) بدین شیوه منصور حکمت در سال ۱۳۸۴ به رسمی طبقه کارگر را از استراتژی کسب قدرت سیاسی حذف کرد. اگر تمامی این سخنرانی را بخوانی جایی برای طبقه کارگر پیدا نخواهید کرد.
فریدریش انگلس در مطلب کوتاهی تحت عنوان “برنامه بلانکیست های فراری” این پدیده را به روشنی توضیح می دهد:
“بعد از شکست هر انقلاب یا ضدانقلاب، در میان فراریانی که به خارج از کشور گریخته اند فعالیت های تب آلودی آغاز می شود. گروه های حزبی گوناگونی تشکیل می شوند و یکدیگر را متقابلا متهم می سازند که موجب به لجن فرو رفتن ارابه (انقلاب) گشته و بدین ترتیب خیانت و تمامی انواع ممکنه از گناهان کبیره را به یکدیگر نسبت می دهند. آن ها با وطن خود فعالانه در ارتباط باقی می مانند، تشکیلاتی بر پا می کنند، توطیه می چینند، اعلامیه ها و روزنامه هایی منتشر می کنند و سوگند می خورند که تا بیست و چهار ساعت دیگر مجددا حمله آغاز می شود. و این بار پیروزی حتمی است و در این رابطه حتی مشاغل دولتی را تقسیم می کنند. طبیعی است که این حساب ها غلط از آب در می آید و به دنبال خود سرخوردگی پشت سرخوردگی به همرا می آورد. از آنجا که آن ها این نتایج را مولود مناسبات اجتناب ناپذیر تاریخی(که مایل به درک آن نیستند) ندانسته) ، بلکه در نتیجه خطاهای تصادفی افراد تلقی میکنند، لذا بر اتهامات متاقبل آن ها افزوده می شود و بدینگونه تمام جریانات به دعوا و مرافعه عمومی منتهی می گردد.”
این سخنان دوران ساز انگلس کنه اختلافات جریانات مختلف موسوم به کمونیسم کارگری را روشن می سازد. از سوی دیگر انگلس در جای دیگری: “طبقه کارگر حکومت را بدست می گیرد تا اقتصاد جامعه را متحول سازد”. (مقدمه جنگی داخلی در فرانسه). برای هر مارکسیستی این امر از بدیهیات است که سوسیالیسم را نمی توان بدون حضور طبقه کارگ به مرحله عمل درآورد. سوسیالیسم یعنی تغییر بنیادی مناسبات اجتماعی. سوسیالیسم یعنی الغای مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و کار مزدی. سوال این است که آیا انقلاب اجتماعی عظیمی بدون حضور این طبقه در ابعاد اجتماعی قابل تصور نیست. چطور می توان بدون حضور طبقه کارگر مناسبات اقتصادی حاکم برا کار و سرمایه را ملغی ساخت؟ تجربه تاریخی نیز به ما نشان می هد که هر جا این طبقه از حضور در زندگی سیاسی و اجتماعی محروم شده است یا به سراب سرمایه داری دولتی انجامیده یا سوسیال دموکراسی و سازشکار سکان آن را بدست گرفته است. هر دوی این جنبش ها طبقه کارگر را از حیات سیاسی و از حضور در تغییر و تحولات اجتماعی سد می کنند.
اگر این امر را با سوسیالیسم مارکس مقایسه کنیم که طبقه کارگر را به عنوان یگانه طبقه تا به آخر انقلابی زمانه معرفی می کرد با تناقضات اساسی روبرو می شویم. ما نمی توانیم انقلاب اجتماعی ای را برقرار کنیم که به رهبری طبقه کارگر بایستی انجام بگیرد ولی خود جایگاهی در آن نداشته باشد. امروز بعد از قریب به ۲۰۰ سال از پیدایش سوسیالیسم علمی مارکس بیش از هر زمان دیگری روشن است که سوسیالیسم امر طبقه کارگر و برای این طبقه است. این امر ما را با دامان دترمنیسم نمی اندازد. ما بر این باور نیستیم که جامعه خود به خود به سوی سوسیالیسم گام برخواهد داشت. برعکس ما بر اهمیت تحزب یابی طبقه کارگر تاکید می کنیم. بدون حزب طبقه کارگر کسب قدرت سیاسی ناممکن است. حزب کمونیستی می تواند چ در شرایط متعارف و آرام سیاسی و چ در شرایط متلاطم و انقلابی نقش پیشاهنگ و پیشرو ایفا کند. بدون رهبری حزب طبقه کارگر نمی شود از نقاط عطف تاریخی سود جست تا طبقه را به قدرت رساند. ولی تنها حزبی می تواند این امر را به پیش ببرد که در درون طبقه کارگر ریشه دوانده باشد.
نقش حزب کمونیست در شرایط متعارف سیاسی کار تبلیغی و ترویجی است. ولی برای پیشبرد انقلاب این کافی نیست. توده ها بایستی به تجربه دریابند که سوسیالیسم تنها آلترناتیو موجود است و جریانات بورژوایی چیزی برای آن ها در چنته ندارند. حزب طبقه بایستی تلاش کند در این شرایط سوسیالیسم را به عنوان یک آلترناتیو اجتماعی مطرح سازد تا در نقاط عطف تاریخی قدم های بزرگ تری به پیش بردارد. لنین در کتاب بیماری کودکی چپ روی این نقل قول پلخانف را می آورد: حزب مانند اسبی است که بایستی چهار نعل آماده باشد تا در صورت لزوم به پیش بتازد. (نقل به مضمون) بلشویکها طی ده ها سال مبارزه در درون کارگران و زحمتکشان روسیه ریشه دوانده بود. فعالین کمونیست و کادرهای حزب درون طبقه به رهبران اعتصابات و اعتراضات کارگری انقلاب ۱۹۱۷ تبدیل شدند. بدون رهبری حزب کمونیستی نمی توان قدرت سیاسی را بدست آورد و مناسبات اجتماعی و اقتصادی موجود را از بنیان متحول ساخت. برعکس ما بر این باوریم که پیروزی سوسیالیسم تنها زمانی میسر است که پیشروان طبقه کارگر در حزب کمونیستی متشکل شوند. حزب بلشویک نیز تنها زمانی توانست قدرت سیاسی را بدست آورد که اکثریت را در شوراهای کارگران و دهقانان روسیه بدست آورد. تنها زمانی می توانیم به سوی قدرت سیاسی گام برداریم که اکثریت طبقه کارگر از زیر نفوذ افکار بورژوایی رهایی یافته است. تنها زمانی می توانیم به دوگانگی قدرت سیاسی پایان دهیم که توهم توده ها به پارلمانتاریسم بورژوایی فروریخته باشد.
لنین در کتاب چپ روی کودکانه در کمونیسم در اینباره می نویسد: پیشاهنگ پرولتری از لحاظ مسلکی تسخیر شده است. این نکته عمده است. بدون این امر گام اول را نمی توان به سوی پیروزی برداشت. ولی از این جا تا پیروزی هنوز راه درازی است. با پیشاهنگ تنها نمی توان پیروز شد. گسیل پیشاهنگ تنها به نبردی قطعی، مادام که تمام طبقه و توده های وسیع خط مشی پشتیبانی مستقیم از پیشاهنگ یا لااقل خط مشی بی طرفی خیراندیشانه ای را نسبت بوی در پیش نگرفته و و ناتوانی کامل خود را از پشتیبانی از دشمن وی نشان نداده اند، نه تنها سفاهت بلکه جنایت خواهد بود. و اما برای این که واقعا تمام طبقه و واقعا توده های وسیع زحمتکش و تحت ستم سرمایه چنین خط مشی را در پیش گیرند ، ترویج و تبلیغ تنها کافی نیست. برای این کار تجربه سیاسی خود این توده ها لازم است… (بیماری کودکی چپ روی در کمونیسم ، لنین ، ۱۹۱۹)