خواندن در اتاق شکنجه/ خاطره ی یک سرود

فریبا مرزبان: خواندن در اتاق شکنجه/ خاطره ی یک سرود

پس از آن روز در شعبه بازجویی، آن سرود را از رادیویی نشنیدم دیگر؛ تا این که سدای اعتراض و آهنگین کارگران «قند و نیشکر هفت تپه» و کارگران «فولاد اهواز» به گوشم رسید. جُستار حاضر به آنها و برای آنهاست که با مشت گره کرده و اتحاد و یگانگی در خیابان هایند و در اعتصاب
هستند تا ریشه ستم طبقاتی را بخشکانند.

داس تو تیز و پتک من محکم / نیرو بگیریم از بازوی هم.

پاییز ۱۳۶۰ خورشیدی بود و من در سلول شماره ۶، بند ۳۱۱ واقع در زندان اوین بودم. در بخشی از بندهای زندان اوین و قزلحصار زندانیان با اتهام چپ در سلول ۶ و ۷ حبس شده بودند. و البته دیری نمی پایید که تقسیم بندی ها بهم می ریخت و نگهبان ها با موافقت مسوولان بالاتر،
برای کم کردن ازدهام جمعیت برخی از چپ ها را در دیگر سلول ها جای می دادند.

فریبا مرزبان:

خاطره یک سرود/ خواندن در اتاق شکنجه

در یک روز سرد نگهبان قفل در سلول ما را باز کرد و در را گشود. سپس از من و هم پرونده ام خواست برای رفتن به دفتر مرکزی آماده شویم. دفتر مرکزی ۳ طبقه بود. در طبقه هم کف “شعبات بازپرسی” و دادیاری، دفتر رییس زندان و معاونان وی واقع شده بودند. در زیرزمین “اتاق هشت”
شکنجه گاه خاصی بود که همه را به آنجا نمی بردند. اتاق هشت راه به بند ۲۰۹ داشت. و در طبقه فوقانی هم “دادگاهای انقلاب” تشکیل می شدند.

چادر بر سر کرده و چشم بند بر چشم های مان گذاشتیم و با مردی نگهبان که برای انتقال ما به شعبه بازجویی آمده بود، همراه شدیم. پس ورودمان به دفتر مرکزی ما را به فاصله یک یا دو متری از هم بر زمین لخت نشاندند. از زیر چشم بند محیط پیرامونم را می پاییدم. کنجکاو بودم
و می خواستم محیط را بشناسم. فریادها و گریه های زندانیان که تحت شکنجه بودند بگوشم می رسید و بر کنجکاوی من می افزود. از زیر چشم بند می دیدم دور تا دور زندانیان با پاهای باندپیچی شده نشستته بودند و از درد می نالیدند.

پس از دستگیری های پی در پی در یک سال پیش تر در مرداد ماه ۶۰ دوباره بازداشت و روانه زندان شده بودم.

اینک من دیگر خودم به تنهایی نبودم که هر گونه می توانستم لحظات و روزهای زیر بازجویی را بگذرانم. ما دو شخص بودیم که یکی از ما دو تن می بایست کاپیتان شود و سکان پرونده را در دست گیرد؛ فداکاری گشاده دستی می خواست؛ و در چنین هنگامی پذیرفتن مسوولیت، شهامت و گذشت
بسیاری می خواست و هم پرونده ام در طول سال های زندان مزه یک کشیده را نچشید. ناگفته دیگر روشن ست از وی انجام چنین مسوولیتی را نبایستی انتظار داشت.

بر خلاف روحیات او من روزهای سختی را در اتاق شکنجه سپری کردم؛ و از اثرات شکنجه ها هنوز در رنجم. کمتر زندانی چنین سخت شکنجه شده بود که من تجربه کردم. ما را به اتهام هواداری از «اقلیت» دستگیر کرده بودند. وی هم پرونده ام، بشدت وابسته به سازمان چریک های فدایی خلق
«اقلیت» بود و از تشکیلات پیروی مطلق می کرد؛ اما من نه. زیرا پیشینه باز کردن دیدگاهای سیاسی ام را با سازمان داشتم. از ماه ها پیش اختلاف دیدگاه واختلاف اندیشه های تیوریکم با تشکیلات آغاز و آشکار شده بود؛ حتی برای حدود یک ماه مرا تصفیه تشکیلاتی کردند و از سر
فرصت طلبی دوباره به سراغم آمدند. عضو هسته مطالعاتی- تشکیلاتی در آن سطحی شده بودم که هیچ بار کیفی نداشت؛ هفته ای یک ساعت خوانش کتاب یا جزوه ی درون سازمانی بدون بررسی و پژوهش. تاسف بار و کمدی درام می بود!

کمی نگذشته بود که در شعبه بازپرسی باز شد و بازپرس پرونده ی ما از من خواست برخیزم و به شعبه بازپرسی بروم. هم پرونده ام همان جا، تکیه بر دیوار شعبه نشست تا روز تمام شد و به سلول بازگشتیم.

بازجو گفت: فریبا پاشو. بیا به سمت سدای من.

از جا برخاستم و در امتداد سدای آقای بازجو وارد شعبه بازپرسی شدم. مرا رو به دیوار بر روی یک سندلی نشاند.

پس از پرسش های متداول نام، نام خانوادگی، شغل پدر، تعداد خواهران و برادران، میزان سن، مدرک تحسیلی، و … گفت: در سلول که آواز و سرود هم می خوانید. چه سرودهایی می خوانی؟

گفتم: گاهی سرودهایی که رادیو پخش می کند را زمزمه می کنم. از آوازهای شجریان و پریسا.

گفت: کدام سرود را؟ بخوان.

گفتم: یادم نمی آید.

گفت: بخوان.

گفتم: یادم نمی آید، در ضمن اینجا شعبه بازجویی است و در اسلام حرام است مرد سدای زن را بشنود.

آهسته آهسته شلاقش را آماده کرد و یک باره اولین ضربه را بر پشتم احساس کردم. او می شمرد یک، دو، سه، و گفت: بخوان سرود را بخوان.

معترضانه گفتم: پس از ماهها مرا آورده اید و با شلاق از من می خواهید برایتان آواز بخوانم؟

خودم را از شدت درد جمع کرده بودم. با هر ضربه شلاق از شدت سوزش پشتم، به جای آواز آه و ناله و فریاد از گلویم خارج می شد.

گفت: بخوان.

من در تعجب بودم، زیرا می گویند هیچ مردی نباید آواز خواندن زن را بشنود. قوانین اسلامی در شعبات بازجویی تغییر یافته بود! با اسرار و تکرار از من می خواست برایش آواز بخوانم. نمی دانستم چه بکنم. واقعن نمی دانستم چه بکنم؛ می خواندم یا نمی خواندم نتیجه اش هم گونه
بود و من شکنجه بیشتری را باید تحمل می کردم.

از روی گزارش هایی که در دست داشت سرودی را خواند که هر روز در سلول می خواندم. بر حسب تسادُف آن سرود را پس از انقلاب بهمن ۵۷ مرتبن از رادیوی سراسری می شنیدم. در همان سال ها که رهبر جمهوری اسلامی «خمینی» جنایت کار از پاریس به ایران آمده بود تا دولت مستضعفان تشکیل
بدهد. در قامت رهبر آمده بود تا پول نفت را در سفره مردم بگذارد. همه را ساحب خانه بکند. آمده بود تا به کارگر و برزگر یاری رساند و آب و برق را مجانی کند!

گفتم: این سرود از رادیو پخش می شود.

بازجو گفت: بله سرود از رادیو پخش می شود؛ اما در مورد جمله های “باید درو کرد، باید که کوشید، باید دوباره از ریشه رویید، این مزرعه محتاج بذر است، این کارخانه محتاج کار است، این نانوایی محتاج نان است، باید درو کرد باید که کوشید. داس تو تیز و پتک من محکم نیرو بگیریم
از بازوی هم و …” را چه می گویی؟

و بر پشتم و پس کله ام تازیانه می زد و می گفت: کدام رادیو این سرود را پخش می کند.

در زیر شلاق ها با قسم خوردن تلاش می کردم با دفاع از حق خودم بی گناهی ام را ثابت کنم. جرمی نکرده بودم. اگر گناهی بود از رادیو بود نه از من.

آواز و سرود بی شماری را از بر بودم توسط زنده یاد پدر عزیز و گرامی ام از هنگامی که ۳-۴ سال بیش نداشتم با ادبیات و شعر آشنا شده بودم و همواره از شنیدن ترانه و آهنگ لذت برده ام. در ۱۳-۱۴ سالگی به کلاس موسیقی هم می رفتم و در تابستان ۱۳۵۵ کلاس را ترک گفتم؛ زیرا
برای فرا گرفتن موسیقی زمان کافی نداشتم دیگر. چگونه می شد آن همه را از من گرفت؟ چگونه می توانستم از آن ها دوری کنم هنگامی که موسیقی عنصری شده بود در جان من برای زنده ماندنم.

بازجو که می گفت بخوان. دوست داشتم در جایی می بودم که رسا می خواندم: “از برت دامن کشان رفتم ای نامهربان/ از من آزرده دل کی دگر بینی نشان/ رفتم که رفتم.” در آن سال ها هر کدام از ما زندانیان ناباورانه آزاد می شد و یا از زندانی به زندانی دیگر منتقل می شد که انتظارش
را نمی کشید؛ می گفت: “رفتم که رفتم”. در مفهوم از دستشان در رفتن بود.

دلم می خواست از میان آوازهایی که همه روزه می خواندم به یاد پدرم انتخاب می کردم می گفتم:” ساغرم شکستی ساقی/ رفته ام ز دست ای ساقی/ در میان توفان بر موج غم نشسته منم/ بر زورق شکسته منم/ ای ناخدای عالم …”

خواندن سرود و نغمه های آوازی در زندان شهامت می خواست. با گشودن دهان و بیرون راندن ابیات و تصنیف ها زندانی جای خود را مشخس می کرد و با خواندن هر ترانه به زندان بان ها و مسوولان زندان می گفت که با آنها متفاوت است. خواندن در زندان، “هنر مقاومت”بود. و من برای خواندن
چندین بار شکنجه شده بودم اما مسوولان هرگز نتوانستند حسی که داشتم را از من بگیرند. سرود و نغمه خواندن در زندان شاید برای برخی از زندانیان سرگرمی بود؛ اما برای من رمز زنده ماندن بود. دلگرمی، روحیه در جمع. روحیه دادن، روحیه گرفتن در هر ترانه و سرود خاطراتی در
ذهن ما زنده می گشت و در برخی تصنیف ها حتی، اعترافی بود به عشق های از دست رفته، اعتراف به عشق هایی که به وصال نرسیده و قصه های شان ناگفته ماندند و در دل خاک خفتند.

سدای رسا و خوش داشتن، با ردیف های آوازی و دستگاه های موسیقی آشنا بودن خوب و امتیازهایی با ارزش اند؛ اما، در زندان “خواندن ملاک ارزش خواندن” بود و زندانیانی که سرودها را از بر می بودند و شهامت داشتند یا دوست داشتند می خواندند و دیگر هم سلولی ها می شنیدند و گاه
همراهی می کردند.

گفتن از خواندن در زندان، بازگویی داستان کودکانه نیست؛ زیرا مبارزه بود در برابر برپا شدن نمازهای چند ساعته. در مقابله با رادیوقرآن و بلندگویی که از آن فقط نوحه پخش می شد. و خواندن در حضور آنتن های بند، مقاومتی پایدار از سوی زندانیان بود. نغمه و سرود خواندن در
برابر “دژخیم در شعبه بازپرسی” تفاوت ها را بیان می کند تفاوت فرهنگ زندانی و فرهنگ زندانبان.

و این ست سرگذشت زندانیان دهه شصت خورشیدی بند زنان که با نگرانی سال های بعد را می دیدند و با مقاومت کردن در برابر خواست های زندان بان ها و قوانین اسلامی توانستند در زندان ایدیولوژیک اثراتی ماندگار بگذارند. آن گونه که مقررات امروزه زندان ها را به مراتب سهل تر
و کمتر از پیش کنند و در توسل به رفتارهای خشن مسوولان و اعمال شکنجه بر زندانیان زندان های دهه شصت با رفتارها و امکانات زندان در دهه های کنونی قابل مقایسه نباشند.

پس از آن روز در شعبه بازجویی، آن سرود را از رادیویی نشنیدم دیگر؛ تا این که سدای اعتراض و آهنگین کارگران «قند و شکر هفت تپه» و کارگران «فولاد اهواز» به گوشم رسید. جُستار حاضر به آنها و برای آنهاست که با مشت گره کرده و اتحاد و یگانگی در خیابان ها و در اعتصاب
هستند تا ریشه ستم طبقاتی را بخشکانند.

داس تو تیز و پتک من محکم / نیرو بگیریم از بازوی هم.

۲۴ نوامبر ۲۰۱۸

لندن