آیا موسی هس معلم مارکس بود؟(نقدی بر مارکس شناسی ِ آرام بختیاری)

آیا موسی هس معلم مارکس بود؟

(نقدی بر مارکس شناسی ِ آرام بختیاری)

هر دم از این باغ بری می رسد! البته اگر ایده آلیسم ِ وارونه سر باغ و بری داشته باشد. آخرین یافته ی ایده آلیسم ِ ندانمگرا این است که موسی هس نامی آموزگار مارکس بوده و لابد مارکسیست ها از این پس باید خود رامارکسیست- موسیست بنامند!

این کشف ِ بزرگ و دوران ساز را- البته باز اگر ایده آلیسم ِ واپس گرا دوران ساز باشد!- به تازگی  آرام بختیاری در مقاله ای با عنوان ِ « موسی هس معلم ِ گمنام ِ مارکس» انجام داده و  آن را به بشریتی که مورد ِ نظر خود ِ ایشان است تقدیم نموده.

نمی شود به سادگی از روی بعضی «کشفیات» و اظهار نظرها رد شد و خود را به نادانی زد و مجاب نمود که بگذار هرچه می خواهد بگوید و بنویسد. جلوی اظهار ِ نظر را که نباید گرفت. اما می توان و باید هر اظهار ِ نظر ِ نادرست و گمراه کننده ای را به چالش گرفت و نقد کرد. کشف ِ آرام بختیاری هدف مند است و هدف اش آنچنان که از کل مقاله ی ۶۰ سطری او بر می آید اعاده ی حیثیت و مهم تر از آن اعاده ی حیات برای ایده آلیسم چه مذهبی و چه خصوصن فلسفی از یک سو، و سلب ِ حیثیت و اعتبار ِ تاریخی از تئوری و اندیشه ی مارکسیستی به طور ِ کلی از سوی دیگر، یعنی ادعانامه ای علیه هم ماتریالیسم ِ دیالکتیک و هم ماتریالیسم ِ تاریخی است. چرا که ماتریالیسم ِ علمی و فلسفی و نقد ِ آن بر مذهب و واپس گرایی ِ ایدئولوژیک- سیاسی، یک عامل ِ مهم ِ تاریخ ِ اندیشه و اندیشه وری در به عقب راندن ِ ایده آلیسم و واپسگرایی در سیاست و ایدئولوژی به ویژه از زمان و با زبان ِ مارکس و انگلس از سده ی نوزدهم به این سو بوده است.

کشف ِ آرام بختیاری دو هدف را نشانه گرفته است: هدف ِ نخست بی اعتبار نمودن ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک و تاریخی که در تاریخ ِ نظریه پردازی با نام ِ مارکس و انگلس در هم تنیده اند، و هدف ِ دوم که برآمد ونتیجه ی هدف ِ نخست است بازگرداندن ِ  اعتبار ِ از دست رفته ی ایده آلیسم به هزینه ی مارکس. خصوصن آنجا که می نویسد« مارکس بعد از کنار گذاشتن ِ نظرات ِ هگل و فویرباخ- درایدئولوژی ِ آلمانی- از فلسفه نیز جداشد و آن را انکار نمود» و:« مارکس هگل را فقط کنار زد{!؟} ولی به شکل ِ علمی انتقادی بر وی تسلط ِ کامل نیافت{!!}. کتاب ِ ایدئولوژی ِ آلمانی عبور وگذر از غلبه بر رشته ی فلسفه بود»{ می توان از همین چند جمله به میزان ِ «تسلط و غلبه ی»! آرام بختیاری بر« رشته ی فلسفه» پی برد!.}.

بختیاری سنگ ِ بنا را بر انکار و نفی فلسفه می گذارد تا کل ِ ساختار ِ اندیشه گی و نظریه پردازی ِ مارکس از ایدئولوژی ِ آلمانی یعنی از۱۸۴۶ و از۲۸ سالگی به بعد را زیر ِ سوآل ببرد و بر تمام ِ دستآوردهای فکری- تئوریک ِ بعدی ِ او قلم ِ بطلان بکشد. زیرا اگر چنان است که آرام و دیگر ایده آلیست ها می گویند که مارکس فلسفه و تفکر ِ فلسفی را از۲۸ سالگی رها کرده باشد، پس در این صورت هیچ نظریه ای از مارکس بعد از آن تاریخ ارزش و اعتبار ِ عام ِ جهانشمول و نازمانمند ندارد و پس از آن هرچه گفته و نوشته صرفن محدود به زمان و مکان ِ خود ِ او بوده که همان هم از دید ِ این « مارکس شناس» و همفکران اش وجهه و اعتبار ِ علمی اثباتی ِ مورد ِ نظر ِ مارکسیست ها را ندارد.

اما نخست باید ببینیم فلسفه چیست و چرا اگر ماتریالیستی نباشد  بدون ِ شک ایده آلیستی خواهد بود .یا چرا کنارگذاشتن ِ فلسفه نه به معنای هرنوع فلسفه بلکه فقط به معنای انکار و کنارنهادن ِ تفکر و اندیشه وری ِ فلسفه ی علمی و ماتریالیستی دیالکتیکی است، تا بعد به دیگر ادعاهای آرام بختیاری بپردازیم.

یکم: فلسفه به طور ِ خلاصه و درمفهوم ِ کلی ِ آن عبارت است از نگاه ِ پرسش انگیزانه و حقیقت جویانه ی انسان ِ اندیشه ورز به جهان و طبیعت ِ پیرامون و هستی ِ انسان و جامعه ی انسانی در حین ِ پراکسیس ِ دگرگون ساز ِ پاسخگو به نیازهای مادی- زیستی ِ خویش.

انسان به دلیل ِ تکامل یافتگی ِ مغز در روند ِ ابزار سازی و اندیشه ورزی و عقلانیت اش چه بخواهد چه نخواهد فلسفی اندیش است. در این مفهوم، هیچ انسانی چه با سواد چه بیسواد ، چه نظریه پرداز چه غیر ِ نظریه پرداز نیست که به جهان و طبیعت ِ پیرامون و هستی ِ خویش و دیگر انسان ها نه اندیشد و متناسب با دانش و سواد و معلومات و آموزه های شفاهی یا کتابی اش توضیح و تعلیلی برای چیستی ِ این موضوع های اندیشه نداشته باشد. تنها جانوران چنان نگاه ِ پرسش انگیزانه و حقیقت جویانه ای به طبیعت و هستی ِ خویش و نوع ِ خویش ندارند چرا که نه کارورزند ونه از این رو اندیشه ورز. به این دلیل که اندیشه ورزی و تعقل با واژه گان و مفاهیم ِ محصول ِ پراتیک ِ اجتماعی ِ آگاهانه و نقشه مندانه و هدف مندانه  صورت می گیرد و جانوران چنین پراتیک و چنان وسیله های ارتباطی ِ مشترکی ندارند. پیش از هرچیز خود ِ محیطی که انسان در آن زاده و بزرگ می شود این فهم و درک را به صورت ِ ساده و ابتدایی به او می دهد.

دوم: هیچ کس فیلسوف و نظریه پرداز و ماتریالیست زاده نمی شود، حال آنکه همه ی انسان ها ایده آلیست – صرفن به معنای مذهبی و دینی- زاده می شوند. به این دلیل که همه ی انسان ها به هنگام ِ زاده شدن هیچ شناختی از جهان ِ پیرامون ندارند و بعدهاست که با سواد آموزی و تحصیلات و تفکر ِ عقلانی، یا ایده آلیست باقی می مانند و چنان که اهل فلسفه و فلسفیدن باشند ایده آلیسم ِ دینی و مذهبی را به ایده آلیسم ِ فلسفی ارتقا می دهند، یا با علم آموزی و تلفیق ِ عقلانی- استدلالی ِ علوم ِ طبیعی و تجربی با اندیشه ی فلسفی ِ شناخت شناسانه و حقیقت جویانه ماتریالیست می شوند و بسته به این که دیالکتیک اندیش هم باشند یعنی کرد و کارهای دیالکتیکی در طبیعت و جامعه و تفکر ِ انسانی را کشف و درک نموده و در اندیشه وری ِ خویش دخالت دهند، ماتریالیست ِ دیالکتیکی یعنی عالی ترین و تکامل یافته ترین حالت ِ اندیشه وری و خردورزی خواهند شد.

سوم: فلسفی اندیشی ارادی و دلبخواهی نیست که کسی اراده مندانه بخواهد یا نخواهد فلسفی اندیش باشد یا فلسفیدن را از ذهن ِ خود بیرون بیاندازد. اگرچه فلسفی اندیشی و فلسفیدن یا نظروری ِ فلسفی و نوشتاری کردن ِ آن فقط کار ِ ارادی ِ فیلسوفان است.

چهارم: فلسفه ی علمی و شناخت ِ ماتریالیستی دیالکتیکی راهگشای انسان ها در فعالیت ِ دگرگون ساز ِ جهان( طبیعت و جامعه) برای پرهیز از خطای راهبردی یا به حد ِ اقل رساندن ِ اشتباه در تشخیص ِ فعالیت ِ عملی و تحقق ِ هدف است. همانگونه که خود ِ فعالیت ِ دگرگون ساز یعنی پراتیک ِ اجتماعی پیشتر عامل ِ ایجاد ِشناخت ِ فلسفی است که در فرآیند ِ عمل تبدیل به راهنمای انسان ها می شود. از این رو، پیوند ِ عمل( پراتیک ِ اجتماعی) و شناخت ِ فلسفی( ماتریالیستی دیالکتیکی) ضرورتن و تاریخن پیوندی دو سویه، پیشرفت گرایانه و تکامل یابنده است.

پنجم: فلسفه ی ایده آلیستی رابطه ی تنگاتنگ و تاریخی با ناشناخت گرایی و ندانم گرایی ِ  مذهب و دین دارد. با این توضیح که منظور از مذهب هرگونه اعتقاد به ماوراء الطبیعه( خلقت ) و نه لزومن دینداری، و منظور از دین اعتقاد به پیامبر و نماینده ی ماوراءالطبیعه یا آفریننده بر روی زمین یعنی یک دین ِ مشخص است.

ششم: انکار ِ فلسفه ی علمی و ماتریالیسم ِ دیالکتیکی حتا اگر انکار کننده در ظاهر ادعای آته ایست بودن (خداناباوری) داشته باشد، مفهوم و نتیجه ی فلسفی اش خواه ناخواه اعتقاد به خالق و خلق الساعه است.

به این نکته باید توجه داشت: از آنجا که ایده آلیسم ریشه در ندانمگرایی( « نه تودانی و نه من») دارد، پایه و اساس ِ استدلال های اش بر سفسطه گری و اتهام زنی به ماتریالیست ها قرار دارد که من نمونه های اش را درمقاله ی آرام بختیاری نشان خواهم داد.

انکار و کنارگذاشتن ِ فلسفه که مدعای آرام بختیاری آنهم درمورد ِ مارکس است، صرفن به معنای انکار و کنارگذاشتن ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیکی است و نه فلسفه ی ایده آلیستی و مذهبی که انسان ها به طور ِ طبیعی با آن زاده می شوند و نتیجه ی طبیعی ِ نادانی ِ مادرزادی ِ انسان از کرد و کارهای طبیعت و جامعه است وهرنویسنده و نظروری خواه ناخواه آن را علنن یا پوشیده در تحلیل و تفسیرهای خود در هر موضوعی دخالت خواهد داد.

هفتم: مبادا فریب ِ ایده آلیست های متافیزیک اندیشی را بخوریم که خود را مارکسیست می نامند اما تکامل را به مثابه ی نتیجه ی حرکت ِ بی آغاز و پایان ِ ماده در اشکال ِ وجودی ِ آن یعنی طبیعت و جامعه ی انسانی در یک راستای خطی- زمانی ِ منحنی وار ِ بی آغاز و پایان ِ قانون مند انکار میکنند به این دلیل که با اعتقادات ِ سیاسی ِ واپس گرایانه ی آنها همخوانی ندارد. اینها فرقه گرایانی هستند که منافع ِ فرقه ای را بر قوانین و ضرورت های تاریخی ارجح می دانند و راهنمای عمل شان منافع فرقه ای ست و نه تئوری های عام ِ مارکسیستی. آنچنان که من دریافته ام آرام بختیاری نیز از زمره ی چنین کسانی است.

بختیاری می نویسد:« مارکس هگل را فقط کنار زد{؟!} ولی به شکل ِ علمی انتقادی بر وی تسلط ِ کامل نیافت{؟!}. کتاب ِ ایدئولوژی ِ آلمانی عبور و گذر و غلبه بر رشته ی فلسفه بود. ». همین سه سطر نشان دهنده ی درک نازل و ساده انگارانه ی بختیاری هم از فلسفه، هم از مارکس وجهان بینی ِ مارکسیستی، هم از هگل و فلسفه ی هگلی، و هم به خصوص از رابطه ی تقدمی- تاخری ِ هگل و مارکس و گسست و پیوست ِ دیالکتیکی و تکاملی تاریخی ِ اندیشه ی مارکس از اندیشه ی هگل و ارتقای ایده آلیسم ِ هگلی به ماتریالیسم ِ دیالکتیکی در عین ِ حفظ ِ هسته ی معقول ِ دیالکتیک ِ هگلی است.

بر خلاف ِ ادعای ناشی از تعصب ِ ایده آلیستی ایدئولوژیک ِ بختیاری، مارکس با نقد ِ علمی ماتریالیستی بر ایده آلیسم ِ هگل بود که آن فلسفه را رد و هسته ی معقول ِ آن را درجای مناسب و واقعی اش قرار داد. یعنی دیالکتیک ِ گوش به فرمان ِ روح ِ خدایگانی ِ ازلی- ابدی ِ هگل را در جایگاه ِ طبیعی و حقیقی ِ جهانشمول ِ ازلی- ابدی ِ آن قرار داد و تبدیل به دیالکتیک ِ ماتریالیستی ِ خودگردان و خود سامان ده نمود. من چند نقل ِ قول ِ نمونه وار از مارکس می آورم و ازبختیاری می خواهم به تاریخ ِ آن ها دقت کند که چند سال پس از ایدئولوژی ِ آلمانی یعنی از زمانی که« مارکس فلسفه را کنار گذاشت» نوشته شده اند.

قوانین ِ عام به منزله ی ضرورت هایی که یک پدیده ی مشخص ِ مادی را به نتیجه و غایت ِ معینی سوق می دهند:

« مساله اساسن برسر ِ خفیف یا شدید بودن ِ ستیزهای اجتماعی ِ ناشی از قوانین ِ ذاتی ِ تولید سرمایه داری نیست، بلکه بر سر ِ خود ِ این قوانین و گرایش هایی است که برطبق ِ ضرورتی  قائم به ذات به سوی نتایجی ایجابی و اثباتی در حرکت اند. این قوانین و گرایش ها به ما می گویند کشوری که ازلحاظ ِ صنعتی توسعه یافته تر است به کشور ِ کم توسعه یافته تصویر ِ آینده اش را نشان می دهد. هر جامعه ای می تواند و باید از جامعه های دیگر بیاموزد، حتا زمانی که جامعه ای روند ِ حرکت ِ قوانین ِ طبیعی ِ خود رایافته باشد و هدف ِ غایی اش آشکار کردن ِ قانون ِ اقتصادی ِ حرکت ِ جامعه ی مدرن است آن جامعه می تواند از مراحل ِ طبیعی ِ تکامل ِ خود جهش کند. نه آنکه با فرمان آنها را ازپیش ِ پا بردارد، بلکه فقط می تواند درد ِ زایمان را کوتاه کند و تخفیف دهد».( پیشگفتار ِ مارکس بر کاپیتال. جلد یکم.۱۸۶۷٫ ترجمه ی حسن مرتضوی. ص.۳۰-۳۱).

در پی گفتار بر ویراست دوم جلد ِ یکم ِ کاپیتال، مارکس بنیاد ِ ماتریالیستی ِ دیالکتیک ِ خود و تفاوت ِ آن با دیالکتیک ِ ایده آلیستی ِ هگل را اینگونه به ایگناتیویچ کافمن اقتصاددان ِ روسی توضیح می دهد:« روش ِ دیالکتیکی ِ من نه تنها در بنیاد با روش ِ هگل تفاوت دارد بلکه دقیقن نقطه ی مقابل ِ آن است. به نظر ِ هگل فرآیند ِ اندیشه که او آن را با نام ِ ایده به به سوژه ی صرفن خود مختار بدل می کند{ یعنی همان روح ِ فعال ِ مایشاء خداوندی} آفریننده ی امر ِ واقعی است. امر ِ واقعی که تنها جلوه ی بیرونی ِ ایده را تشکیل می دهد. در حالی که از نظر ِ من بر عکس، امر ِ ایده ای چیزی نیست جز بازتاب ِ واقعیت ِ مادی در مغز ِ انسان. با اینهمه به هیچ وجه نباید فراموش کرد که هگل نخستین کسی است که اشکال ِ عام ِ حرکت ِ دیالکتیکی را به روشی جامع و آگاهانه بیان نمود. دیالکتیک ِ هگلی وارونه سر ایستاده است، باید آن را روی پا قرار داد تا هسته ی عقلانی ِ آن از پوسته ی عرفانی و راز آمیزش به در آید و واقعی گردد».( مارکس. کاپیتال. پی گفتار ِ ویراست ِ دوم. جلد یکم. ۱۸۷۳٫ ترجمه ی حسن مرتضوی.۴۱ -۴۰).                                      وحدت ِ مادی سیستمی ِ جهان ( طبیعت و جامعه ی انسانی):

«داروین علاقه ی ما را به تاریخ ِ تکنولوژی ِ طبیعی یعنی به شکل گیری ِ اندام های گیاهان و جانوران به مثابه ِ ابزار های تولید برای زندگی و بقای شان جلب نمود. آیا تاریخ ِ تشکیل اندام های مولد ِ انسان یعنی اندام هایی که پایه ی مادی ِ تمامی ِ سازمان ِ اجتماعی اند شایسته ی چنین توجهی نیستند، و آیا این چنین تاریخی{ تاریخ ِ تکامل و فرارفت ِ طبیعت به  انسان ِ ابزارساز و اندیشه ورز} شایسته ی بررسی و پژوهش و نگارش ِ دقیق نیست؟ به گفته ی ویکو تنها تفاوت ِ تاریخ ِ انسانی با تاریخ ِ طبیعی در این است که ما در مورد ِ اولی تحقیق کرده { و از آن شناخت داریم} اما درمورد ِ دومی { یعنی تاریخ ِ طبیعت که تاریخ ِ انسان ادامه ی تکامل ِ آن است} هنوز به اندازه ی کافی پژوهش نکرده ایم.» ( کاپیتال.جلد یکم.۱۸۶۷٫ ترکیبی از ترجمه ی: حسن مرتضوی و پرویز بابایی توسط ِ من. توضیحات ِ داخل ِ کروشه از من است).

باز هم وحدت ِ مادی- سیستمی ِ جهان( طبیعت و جامعه ی انسانی):

« تشریح ِ بدن ِ انسان کلیدی برای تشریح ِ بدن ِ میمون است{ که انسان محصول ِ تکامل ِ طبیعی ِ آن است}. خصوصیات ِ بالقوه ی تحول ِ عالی تر در میان ِ انواع ِ جانداران ِ پست تر را تنها پس از شناخت ِ تاریخی ِ تحول ِ عالی تر می توان فهمید. به همین قیاس، اقتصاد ِ بورژوایی هم کلید ِ فهم ِ اقتصادهای پیشاسرمایه داری است. از آنجاکه جامعه ی بورژوایی خود تنها یک شکل ِ تضادآمیز ِ تکامل ِ اجتماعی است، مناسبات ِ ناشی از اشکال ِ پیشین ِ تکامل را غالبن می توان درون ِ آن یافت. گیرم به شکل ِ پژمرده یا حتا در لباس ِ تغییر ِ شکل داده مانند ِ مالکیت ِ جماعتی. تکامل ِ تاریخی به این معناست که آخرین شکل ِ پدیده حالت ِ نهایی ِ پدیده های پیشینی است که همه مراحل ِ مقدماتی ِ آن بوده اند. به همین دلیل مثلن جامعه های گدشته همواره- به لحاظ ِ حرکت ِ تکاملی- جامعه های یک سویه تلقی می شوند. ».( گروندریسه. جلد ِ یکم. ترجمه ی پرهام.تدین.ص.۳۲-۳۳).

از دو حال خارج نیست: یا آرام ِ بختیاری هیچ کتابی از مارکس نخوانده و تنها به شنیده ها ی اش از دیگران اکتفا میکند، مانند ِ آخوندهای نخوانده ملا که بی آنکه حتا یک سطر از مارکس و انگلس خوانده باشند ماتریالیسم ِ دیالکتیک را با قیاس به نفس شکم پرستی و پول دوستی میدانند، یا خوانده و به دلیل ِ فقر ِ علمی و فلسفی و واپسگرایی ِ ایدئولوژیک نتوانسته با جهان بینی و جهان شناسی ِ علمی- فلسفی ِ پیشرو و آینده گرای ِ مارکس ارتباط ِ شناخت شناسانه بر قرار نماید. درست مانند ِ ملا- کشیش های مکتب ِ فرانکفورتی و «مارکسیست» های غربی که در تبلیغات ِ ایده آلیستی مذهبی شان مارکس را هگلی یا کانتی معرفی می کنند. اگر چنین نبود، می باید ادعاهایش در مورد ِ مارکس را با نقل ِ قول از او مستند و ثابت می کرد، نه آنکه دروغ بگوید و تهمت بزند. مثل ِ این ادعا که می نویسد:« مارکس بر عکس ِ  باکونین و آنارشیست ها نمی خواست دولت را نابود کند بلکه می خواست آن را اشغال کند تا بعد از رسیدن به هدف مرگ اش را شاهد شود و همراه ِ پرولتاریا انحلال اش را جشن بگیرد». ادعایی که  نشان دهنده ی هم بی سوادی ِ ادبیاتی و هم فقر ِ مطالعاتی ِ او از اندیشه و نظرات ِ مارکس است.چراکه اولن مارکس معتقد بود این طبقه ی کارگر است که کارگزار ِ تاریخ و گورکن ِ نظام ِ سرمایه داری و مالکیت ِ خصوصی بر ابزار ِ تولید است و نه خود ِ او، ثانیین، طبقه ی کارگر- و نه او- دولت را اشغال نمی کند بلکه قدرت ِ سیاسی را با انقلاب از بورژوازی می گیرد و دولت ِ پرولتاریایی را جایگزین ِ دولت ِ بورژوایی می سازد. در این میان خود ِ مارکس و مارکسیست ها نقش ِ نظریه پرداز و راه نمای پرولتاریا را بر عهده دارند و نه هیچ نقش و وظیفه ی دیگری. ثالثن، مارکس هرگز نگفت و ننوشت که او همراه ِ پرولتاریا انحلال ِ دولت را جشن خواهد گرفت زیرا  آنچنان که او و انگلس بارها تاکید کرده اند بعد از کسب ِ قدرت ِ سیاسی توسط ِ پرولتاریا سالها طول خواهد کشید تا دولت ِ طبقاتی برای همیشه به خواب رود، و در این صورت او زنده نخواهد بود تا شاهد ِ مرگ ِ دولت باشد. به علاوه،فقط تروریست هایی مانند ِ باکونین و آنارشیست ها هستند که گمان می کنند می توانند دولت را« یک شبه نابود کنند» و نه مارکس ِ  ماتریالیست ِ دیالکتیک اندیش که به قوانین ِ حاکم بر تکامل ِ اجتماعی وقوف ِ کامل دارد و می داند دولت یکباره نابود شدنی نیست بلکه به تدریج به خواب رفتنی است.

بختیاری به مارکس تهمت می زند که:« مارکس در روزنامه ی راین نو نوشت تنها یک راه برای کوبیدن ِ دولت ِ استثمارگر ِ ارتجاعی و جنایتکار وجود دارد و آن تروریسم ِ انقلابی است». اولن بختیاری اگر راست می گوید چرا آن نوشته را نقل نکرده، ثانیین او مارکس رابا باکونین و آنارشیست ها و لنین عوضی گرفته است.ثالثن بهتر بود به جای ارجاع به یک قول ِ مشکوک و فاقد ِ اعتبار ِ تئوریک به نظرات ِ او در آثار ِ تحلیلی وتئوریک اش نگاهی می انداخت  و می دید که مثلن در کمون پاریس از افتخارات ِ کمون یکی هم این را می دانست که کمونارها نه تنها کسی را اعدام نکردند بلکه گیوتین ها را هم به عنوان ِ نمادهای ترور و اعدام برچیدند و نابود کردند. یک دلیل ِ مخالفت ِ مارکس با آنارشیست ها و توطئه گرانی مانند ِ باکونین و پرودون و بلانکی ولاسال این بود که آنان ترور را برای رسیدن به هدف ِ فرقه گرایانه و قدرت طلبانه شان مجاز می دانستند.

اما، این ادعای بختیاری که عنوان ِ مقاله ی من هم هست، این است که موسی( موزس)هس معلم ِ مارکس بوده را باید از همان نسبت های دروغی دانست که در مقاله ی شصت سطری اش بسیار به کار برده و چند نمونه اش را بر شمردم. دروغ هایی که نشان می دهد آنچه برای بختیاری اهمیت ندارد حقیقت است. چرا که اگر یک کتاب از مارکس خوانده بود می دانست مارکس از همان سال ِ ۱۸۴۶ به بعد با نقد ِ سوسیالیست های حقیقی، نظرات و دیدگاه های موزس هس را هم به چالش گرفته و نقد کرده است. یعنی مارکس نه تنها از موزس- یا به قول ِ معنی دار ِ بختیاری موسی- هس نیاموخت بلکه رو در روی نظرات ِ غیر ِ علمی و ضد ِ تکاملی اش هم ایستاد. بختیاری اگر نسبت ِ دروغ به مارکس نداده به ما بگوید کدام نظر ِ مارکس برگرفته از آموزش های موزس هس بوده تا ما هم او را معلم ِ مارکس بدانیم.

برای آگاهی ِ بیش تر از اختلاف نظرهای مارکس با هس، بختیاری به کتاب ِ« کارل مارکس ، زندگی و دیدگاه های او» تالیف و ترجمه ی مرتضا محیط مراجعه کند. اگر چه خواندن ِ آثار ِ خود ِ مارکس و مقایسه تئوری های علمی- فلسفی ِ عام شمول ِ او با ایده های منسوخ ِ هس بهترین راه ِ شناخت ِ تفاوت ِ دیدگاه های شان است.