آخرین دیدار زنده یاد «سیامک الماسیان»

آخرین دیدار زنده یاد «سیامک الماسیان»
در ۳۰ مین سال گشت قتل عام زندانیان سیاسی در ایران

هم چنان که به مسافران اتوبوس می نگریستم؛ یکهویی رفیق «سیامک الماسیان» را کنار پنجره نشسته بر یکی از صندلی های طبقه بالای اتوبوس دیدم. شادی همه وجودم را فرا گرفته بود. بی اختیار لبخندی بر لبان و چهره ام جاری شده و سیامک با تکان دادن سرش سلامی به من کرد و من از شوق نمی دانستم چه بکنم! “او از زندان آزاد شده بود.”
تهران، خیابان جمهوری نرسیده به پل حافظ. یکی از روزهای اردیبهشت ۱۳۶۰ خورشیدی بود؛ رو به خیابان در پیاده رو ایستاده و نشریه «کار» ارگان سازمان چریک های فدایی خلق ایران (اقلیت) را در دستانم گرفته بودم و قاطع بلند بلند می گفتم: “قرارداد تالبوت لکه ننگی بر پیشانی رژیم جمهوری اسلامی ایران.”
کار همه روزه من شده بود؛ از ۹ بامداد تا ۱- ۱۲ بعد از ظهر در آنجا می ایستادم و عنوان مطالب و سرخط گزارش های نشریه را با صدای رسا از بر می خواندم تا به گوش مردمی که از آن نواحی می گذشتند برسد.
خیابان جمهوری از مناطق شلوغ و پرتردد شهر بود؛ هر بامداد جمعیت زیادی از آنجا می گذشتند و به محل کار خود می رفتند؛ از مناطق تجاری مهم تهران به حساب می آمد. آن روزها اتوبوس ها و مسافرکش های خطی و تاکسی هم که همیشه دعوا و فحش و بد و بیراه به یکدیگر می گفتند و گاهی هنگام فحاشی ما را بی نصیب نمی گذاشتند و می گفتند: تو چی می گی برو بابا. چریک چروک و …
از دید ماموران شخصی پوش، کمیته چی ها و دسته های چماق دار دور نمی ماندیم و هر چند روز یک بار سراغ مان می آمدند؛ هر چه داشتیم را بهم می ریختند، کتاب ها و اعلامیه و نشریات را می بردند و تهدید می کردند دفعه دیگر انتقال به زندان بدنام «اوین».
آن روز هم چنان که در پیاده رو، رو به خیابان ایستاده بودم و بانگ برآورده و اخبار نشریه را می خواندم تا مردم بشنوند؛ اتوبوسی بین شهری به سمت میدان جمهوری در حرکت بود، اما به دلیل سنگینی ترافیک و کند بودن حرکت خودروها، برای دقایقی ادامه مسیر نداده و همان جا ماند؛ توقف کوتاهی در پیش روی م کرد.
هم چنان که به مسافران اتوبوس می نگریستم؛ یکهویی رفیق «سیامک الماسیان» را کنار پنجره نشسته بر یکی از صندلی های طبقه بالای اتوبوس دیدم. شادی همه وجودم را فرا گرفته بود. بی اختیار لبخندی بر لبان و چهره ام جاری شده و سیامک با تکان دادن سرش سلامی به من داد و من از شوق نمی دانستم چه بکنم. “او از زندان آزاد شده بود!”
از روزی که در مقابل چشمانم ماموران مسلح او را دستگیر کرده بودند؛ دیگر ندیده بودمش. نزدیک ۷ ماه از آن تاریخ می گذشت.
چند هفته ای بیش نبود که جنگ ایران و عراق آغازیدن گرفته بود. در یکی از روزهای مهرماه ۱۳۵۹خورشیدی کنار کفش ملی، نبش خیابان فروردین نبش خیابان انقلاب در مقابل دانشگاه تهران مکانی که پیش تر در آن جا فعالیت سیاسی می کردم؛ همراه با سیامک و همایون ایستاده و درگیر بحث های خیابانی بودم. سیامک شلوار مشکی و پیراهنی سفید بر تن داشت؛ چند گام آرام به پیش رو بر می داشت و سپس به عقب باز می گشت. در همان حالت نشریه کار اقلیت در دست گرفته و می فروخت در دست دیگرش سیگارش را روشن نگاه داشته بود و پکی بر آن می زد. ناگهان ماموران کمیته مسلحانه ریختند و با تشر و اعمال خشونت رفتاری می گفتند: کشور در جنگ است و تو نشریه ممنوعه می فروشی. جمع شدید اینجا که چی بشه. با مشت و لگد به جانش افتادند؛ تا توانستند زدنش. چند تنی برای کمک آمدند و تلاش ما برای جلوگیری کردن از بازداشت سیامک بی ثمر ماند.
در میان بهت و حیرت ما، او را دستبند زدند و بکش بکش سوار ماشین کمیته که حاضر در صحنه بود کردند و همراه خود بردند. ماموران کمیته ها و سپاه پاسداران بلای جان مان شده بودند. خفقان شدت گرفته بود و کار همه روزه ما شده بود که با ماموران کمیته ها و دسته های چماق دار، مزدوران حزب جمهوری اسلامی و زهرا خانم جیره خوار و حقوق بگیر دفتر «صادق قطب زاده» رییس تلویزیون ملی، دست و پنجه نرم کنیم.(۱)
مدت کوتاهی بود که از انشعاب اقلیت و اکثریت می گذشت و هیجانات ما پیرامون انشعاب هنوز کنترل نشده بودند. انشعاب که حکایت از بحران سیاسی موجود درون جامعه می کرد؛ تاثیر چشمگیری با دیدگاهی منفی بر روشنفکران و فعالان سیاسی و دیگر سازمان ها و دسته جات گذاشته بود و ضربه ای محکم بر پیکره و پیشینه مبارزاتی سازمان داشت که خوش نام ترین سازمان سیاسی و بزرگ ترین تشکیلات چپ در خاور میانه بود. با آن همه پیشینه مبارزاتی از سوی رژیم اما اجازه فعالیت در کشور نداشتیم. برای حق حیات سیاسی انقلاب کرده بودیم و خطر زندان و شکنجه همه جا در انتظارمان بود.
خاطرم می آید؛ نشریات زیادی را دولت غیرقانونی و ممنوع انتشار اعلام کرده بود. هم زمان با توقیف روزنامه آیندگان در تابستان ۵۸، دادستان انقلاب در پی فرامین رهبر جمهوری اسلامی آیت ا… خمینی، فرمان توقیف حدود ۵۰ نشریه را صادر کرده بود و نشریه کار یکی از آنها بود. (۲)
پیرو فرمان های خمینی در مرداد ماه ۱۳۵۸ مبنی بر “بشکنید قلم ها را” بود که نیروهای چماق دار حزب الهی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی گرد آمدند و مانع فعالیت نویسندگان مطبوعاتی شدند. سیاست سرکوبگرانه دولت با مصادره دفاتر جراید آزاد مطبوعاتی پایان نیافت؛ نویسندگان زیادی تصفیه شدند و با دامنه دار شدن ابعاد سانسور و ازبین رفتن آزادی بیان ۱۱۰ روزنامه نگار و نویسنده به قتل رسیدند و یا ناپدید گشتند. (۳)
سیامک را بردند و از این که نتوانستیم مانع شویم بشدت ناراحت و عصبی بودم؛ از خودم می پرسیدم او را به کجا بردند؟
همان روز زنده یاد «همایون آزادی» با خانواده سیامک تماس گرفته و آنها را از بازداشت و زندانی شدن فرزندشان آگاه ساخته بود. روزها می آمدند و می رفتند تا این که سرانجام از محل حبس سیامک آگاه شدیم. او را به زندان «قصر» برده بودند و سپس دادگاهی شده و به ۶ ماه حبس محکوم گشته بود. (۴)
در مدتی که زندان بود از طریق همایون که با خانواده اش در ارتباط مانده بود از شرایط و موقعیت وی آگاه و در جریان پرونده اش قرار داشتم و می دانستم پس از گذراندن حبس از زندان آزاد گشته بود. به او گفته بود که کجا می تواند مرا ببیند؛ اما زمان مناسب برای گفتگو و تازه کردن دیدارمان هنوز مهیا نشده بود. آن روز نخستین دیدار پس از آزادی وی بود. گرچه برای من دیدن دوباره در آن موقعیت تصادفی بود؛ اما، مسافر خط جمهوری- حافظ بودنش اتفاقی نبود؛ او که تحت نظر ماموران اطلاعاتی و در مراقبت قرارداشت مستقیم و آشکار به دیدارم نیامده بود. و …
با شدت گرفتن خفقان در کشور پس از فرمان مرگ بار خمینی که گفت: “بگیرید و بکشیدشان” دیری نمی پاید که رفیق سیامک دوباره دستگیر می شود و پس از تحمل شکنجه های سخت ابتدا محکوم به تحمل حبس می گردد و سرانجام در جریان قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان خونین ۱۳۶۷ خورشیدی پس از روبرو شدن با هیات مرگ، ره جاودانگی می پیماید و سربدار می شود. یادش گرامی.
لندن
آپریل ۲۰۱۸
پی نویس و منابع:
۱- صادق قطب زاده در پی افشا شدن طراحی و اجرای مقدماتی کودتا لو رفته و دستگیر می شود؛ سپس در دادگاه انقلاب محکوم به اعدام شد که در سال ۶۱ به اجرا در آمد.
۲- جستار تحقیقی “ان چه می گذشت مصاف قلم و سرنیزه بود”. بخش ۵ به قلم نویسنده
۳- همانجا
۴- زنده یاد همایون آزادی در اسفند ۶۰ دستگیر و ابتدا به ۱۵ سال حبس محکوم گردید؛ سپس در جریان قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ مقابل هیات مرگ قرار گرفته و حلق آویز می شود. یادش گرامی.