پیشدرآمد
برای خیابان یکطرفهای که دوباره گشوده شده بود، بازْ عروسکهای کوتولهی بسیاری دستاَفشان شدند. این یکطرفگی بدین معناست که با دلایلی چند، فعلاً یکراست به سمت انهدام بیمعنایی پیش میرود که یکی از شرایط گریز از این مهلکه، در نفی امپریالیسم رخ خواهد نمود؛ بدین معناست که در چهارسوقِ بازار خیابان هیچ جنسی فروخته نمیشود که به درد آن انهدام نخورد و گریز از این مهلکه منوط به تکوین آن دست صالحیست که یکی از فعلهایش قطع کردنِ دست طالحِ امپریالیسم است.
بازگشت این خیابان بههیچوجه منتفی نیست. چه، برطرف کردنِ نیمبندِ شرایط عینیای که این خیزش بیپیرایه را موجب شد، نه که در کوتاهمدّت، گویا در میانمدّت نیز از عهدهی جمهوریِ اسلامیِ ایران برنمیآید و قراین حاکی از این است که خودِ زُعمای حاکم نیز چندان به اضطرار شرایط واقف نشدهاَند و آن را بیشتر مسئلهی امنیّتی و صرفاً دسیسهی داخلی برای ضربه به دولت و یا طرح خارجی برای ضربه به نظام ارزیابی میکنند تا چیز دیگر؛ و با مطرح کردن اینکه مردم ایران شرایط بدتر از این را هم دیدهاَند و جیک نزدهاَند، نتیجه میگیرند که پس خدنگیست رهاشده از چلّهی دشمنان و دل به ترتیبات امنیّتی و فیلترینگ شبکههای اجتماعی و … بستهاَند. آنها صفرشان این است که اصلاً فرودستان غلط میکنند دستی بجنبانند و آنها را چه به سیاست. سیاست مال ماست و آمریکا. هرچه هست زیر سرِ آمریکا و نبیرگان منطقهایاَش است. اینکه رهبر نظام بگوید: «لابُد زخمی بوده است که مگسان بر آن نشستهاَند»، نشان از آن دارد که دانسته است زخمی وجود دارد، لیکن برایش بیشتر آن مگسان مطرح است. همینکه مگس میبیند، خبر ندارد که زعیمِ زخمخورده تا کجا میتواند دیوانهسر باشد، و با کوچک نشان دادن دشمن، نه چارهی زخم را میکند و نه چارهی مگس. صد البتّه هم، زخم را امری عَرَضی و بسته به “از بد روزگار” و صرف “فساد” درک میکند و امید دارد تا با چند دستور و تشر، رتق و فتق گردد. این زخم نه که گزیدگی، بلکه سمپتومیست برآمده از عمق جان جامعه، و بستنِ نیمبَند آن چارههایی میطلبد که به نظر با راهبردهای فعلیِ نظام وشرایط مشخّصش جور درنمیآید. فساد و دزدی و چپاولْ خرزهرههای روییده بر کویرِ منطق سرمایهداریاَند. آن مگسانِ گردِ زخم و شیرینیِ سرنگونیِ نظام، همیشه هستند و اینبار با توجه به زخمهای کاریای که زعیمِ اعظمشان برداشته است و شرایط مشخّصی که خود زعیم با توجّه به “افول هژمونیکش” در آن به سر میبرد، میتوانند بدل به کرکسان گورستانهای تبّت شوند که قوتشان نعش اجساد است. آن شرایط و قراین عینی چیز دیگر میگوید و آن بانیِ وزارت و جانبهدربرده از تیر را بدانجا کشانده که این خیزش را به امواج دریا تشبیه کند که آمده و پس رفته و دیگربار با قدرت بیشتر بهپیش خواهد آمد.
در میانهی این امواج و خیزابها، بیاحتیاطی و بیخیالی و دلبستن به شبهتحلیلهای برآمده از الگووارههای نابسنده، نه که شناگر، هر شناورِ چون سانچیای را نیز به ژرفا خواهد کشید. داستان چپ پروغرب و چپ محور مقاومتی، همین است و از آن است که از فهم وظایف سترگ درماندهاَند و آن یکی را در دوران کهولتِ معرکهگیرانهاَش به شوق تجدید فراش اَنداخته و این یکی را در دوران طفولیتش به خیرهسریای واداشته که، تارِک هر رسم و رسومی، به خواستگاریِ دوشیزگانی بُرده که نیمنگاهی، هم از روی ترحّم، به وی نخواهند انداخت.
پیش از همه، ذکر این نکته خالی از لطف نیست که ارتجاعی یا مترقّی نامیدن این خیزش، شرکت کردن یا نکردن در آن، بحثیست فرعی بر اَهمّ موضوعاتی که باید بررسی شوند و اَهمّ نتایج سیاسی و نظریای که باید گرفته شوند. چپ ایران نحیفتر و تکیدهتر از آن است که از این نسخههای باید و نباید بپیچد. چه، در همان سال ۸۸ آحاد میلیونیِ شرکتکننده در آن جنبشِ شکستخوردهی مخملین، نه به کلام چپهای سرنگونیطلب گام در خیابان نهادند که به فرمان چپهای ضدِّ جنبش سبز، به خانههاشان برگردند و نه در این خیزش بیپیرایه، آحاد صدها هزارنفری نیز هم. میماند ننگ آمال و آرزوی پیروزیِ جنبش سبز برای چپ پروغرب، و عارِ دلخواست و تمنّا برای سرکوب و کشتار این خیزش بیپیرایه برای چپ محور مقاومتی. فرودستانْ شاهدان و شهیدان و خویشان خویش را بازمیشناسند و بددلان و اعداء و قاتلان خود را در هر لباسی نیز هم. سینهچاکی و یقهدرانی، تاوان و جزا و مالیاتی دارد که در پسِ عیش شباب، باید پرداخت. ما کسی را به خیابان دعوت نکردیم و نیرویی همچون بلشویکها در ژوئیهی ۱۹۱۷ نداشتیم تا کارگران و سربازان مسلّح را از باریگادها، با بحث و دلایل مشخّص عقب بنشانیم[۱]. امّا آن محور مقاومتیای که فرودستانِ به تنگنا و عسرت درآمده را “فالانژهای مزدور صهیونیزم” خطاب کرد و آرزوی سرکوب آنها را کرد، قطع به یقین، دستش به خون آلوده شد و اخلاقاً تا منتهای سقوط را طیالأرض کرد. بدا به حالشان.
این تکیدگی و رنجوریِ چپ، صرفاً به دلیل سرکوب نیست، از قضا بیشتر به این دلیل است که اصلاً خودش نیست و برای آنچه میخواهد باشد نمایندگان بهتری وجود دارد. روزگاری در نیمهی دوم سدهی بیستم، احزاب کمونیست اروپاییِ پای در مسیر سوسیالدموکراتیزهشدن نهاده، غُر میزدند که چرا رأیدهندگان به ما رأی نمیدهند. کسی نبود به آنها بگوید که برای آنچه شما میخواهید باشید، نمایندگانِ بهتر و کلاسیکتری وجود دارد. بلشویسمزداییای که از دههی چهل قرن گذشته کلِّ اردوگاه چپ جهان را دربرگرفت، محصول دههها رشد هژمونیک سرمایهداریِ جهانی، تحت زعامت آمریکا، و سلطهیابیِ نگرشهای لیبرال و پستمدرن بر افق جهان است که اکنون و با در افق پدیدار شدنِ طلیعهی “افول هژمونیک”، سرِ باز ایستادن دارد. شرطِ منطقی تحقّق امکان تنیده شده در این وضعیت، اعادهی “بلشویسم”، به منزلهی وهلهای منطقی از تطوّر هستیِ مفهوم پرولتاریاست. برای چیزی که خودِ تاریخ دوباره احضار کرده است، حتماً مابهازایی در جایجای گیتی نمو کرده و خواهد بالید و تنآور خواهد شد. “لنینیسم” زبان گویای این “بلشویسم” است.
سکّهی هگلی
در مقالهی پیشین گفته شد که مؤلّفهی نوینی در پرهیب و هیأت یک خیزش و لختهی بیپیرایه، خود را بهطرزی تروماتیک و بیانناپذیر، وارد کلیتِ نمادین کرده است و گفته شد که نبرد سترگی برای به زبان درآوردنِ این تروما در خواهد گرفت. این نیز تصریح شد که با توجه به دررسیدنِ آغازِ دورانـعصرِ “افول هژمونیک”، امپریالیسمِ آمریکا، به عنوان مولّفهای اساسی از همان کلیت، با توجه به سنخ و فرمش، بیمعنایی را نه به عنوان صرفاً یک تاکتیک، بلکه به منزلهی نتیجهی درکِ مبتنی بر تجربهاَش از عدم کفایت نمادین و واقعی برای اعادهی فانتزیهای گفتمانیاَش و وارد کردن بورژوازیِ ملّیِ مخروج به مدار و میدانش، و نتیجهی دقیقهی مشخّصی که خودش فیالحال در آن قرار گرفته، که چیزی نیست جز شیزوفرنیِ هردمفزایندهای که محصولِ “افول هژمونیکش” است، منظورش حفظ و تثبیت همان وهلهی تروماتیکیِ این خیزش بیپیرایه است تا خودِ تروما به صورت گسترشیابندهای جامعهـسوژه را از پااَندازد. از آن است که برخلافِ نسخهی استحالهی سبزِ جمهوری اسلامی ایران (ج.ا.ا) که مقرّر بر سازمانها و افراد مشخّص و صاحب دَکوپُز لیبرالی بود و باقی سیاه لشکری بیش نبودند[۲]، اینبار این پوچترین و بیمایهترین هیچهایی چون آمد نیوز و ریاستارت[۳]، این آخرین نوبَرهای باغ عدنِ “پایان تاریخ” و “پساـسیاست”، و این دریوزهترین و پلَشتترین دارودستههایی چون سازمان همیشه در حال موسموسْ پشت سعودیها و اسرائیل و آمریکا، یعنی منافقین[۴]، صاحب نقش اوّل طرحهای امپریالیسم بودند. در این برهوت معنازداییشدهی مصرفها و بِرَندها و هالیوودها و سلبریتیها و خردهروایتهای پستمدرن و چپهای لیبرالتر از لیبرال، در عصر تحقّق ناب واپسین انسان نیچه، باید که صور شومِ بوفِ شیزوفرنی بردمیده شود. این نه صرفاً افول لیبرالیسمِ مبتنی بر “افول هژمونیک”، بلکه حرکت موبیوسی و دیالکتیکیِ خود “پیراـسیاستِ” و “پساـسیاستِ” لیبرالی و گفتمان حقوق بشر و دموکراسی است که “اَبَرـسیاستِ” میلیتاریسمِ امپریالیستی و دُژستانِ القاعده و اَلْاهواز و داعش و انهدام بیمعنا را میزاید[۵].
گفتیم که برای احرازِ آن اعتلای این خیزش بیپیرایه و به قول بدیو برای به ودیعه نهادن حقیقت در منطقِ این خیزشِ بیپیرایه که میتواند در آن کارگذاری شود، چرا که سنخ این تروما به منزلهی بازگشت سمپتوم خودِ سرمایه، خود به ما میگوید که این کار را بکن، باید فعلاً از خیابان و سیاست خیابانی احتراز کرد. معنادهی و به ودیعه نهادن حقیقت در این خیزشِ بیپیرایه، توانِ به نشانه گرفتن سرمایه، همان غیاب مؤسّسِ کلیتِ نمادین را دارد و این نشانهگیری منوط و مشروط به از کار انداختن و مبارزه علیه سایر جزءـمؤلّفههای این کلِیت نمادین است که در غیر اینصورت نیروی این تروما، به عامل تشدیدکنندهی آنها بدل خواهد شد که خودِ جامعهـسوژه را به انهدام خواهد کشاند. دیگر معلوم است که اعادهی یک جامعهی مدنیِ لیبرالدموکرات غربی در ایران و گذار مسالمتآمیز به یک ایرانِ بازگشته به مدار جاذبهی ثقلی و میدان مغناطیسیِ امپریالیسم غرب، همان چیزیست که دچار انسداد شده است. حوادث سال ۸۸، آخرین اقدامی بود که در یک شکلِ لیبرالـامپریالیستی در پیِ تحقّقِ این بازگشت بود. این بازگشت دیگر از آن مسیری رخ خواهد داد که ما نام “انهدام بیمعنای اجتماعی” بر آن نهادیم. این انسداد نه به خاطر شکل دولت در ایران و وجود بازوی سپاه در آن، بلکه بیشتر به دلیل دقیقهی مشخّصیست که خودِ امپریالیسم آمریکا به دلیل آغاز “افول هژمونیکش” در آن قرار دارد. از این انسداد تا آن انهدام بیمعنای اجتماعی، گامیست که به سرعت میتواند برداشته شود و خودِ چگونگیِ تکثیرِ این خیزش بیپیرایهْ نشان داد که از چه مایه قدرت سهمگینی برخوردار است که در صورت عدمِ اجابتِ وظایف سترگ از سوی بلشویکها، بیتعارف، میتواند به نابودیِ همهچیز نقب بزند و ما را به دیاری رهنمون سازد که هانِکه در فیلم “در زمانهی گرگ” به تصویر کشیده است: یک لامکان و لازمانِ آخرالزمانی، که همهچیز از کار افتاده است؛ یا آن درخشانترین اثر بلّا تار، “اسب تورین”. “بلشویسم” و “لنینیسم” آن سوژهی پراتیککنندهی این وظایف سترگ است و از ریشهبَرکَنِ سوءِتفاهمهای ساختاریِ سرنگونیِ دموکراتیک و محور مقاومت باید باشد. یا باید انقلابی بود و وفادار به استلزامهای منطقیاَش که لنینیسم نشان میدهد، و یا راهیِ ناکجا شد. “بلشویسم” است که این انقلاب و استلزامهایش را برمینشانَد.
در مقالهی پیشین گفته شد که شکلِ مشخّص امپریالیسم آمریکا، ابتنای آن بر بورژوازیِ ملّی است. یعنی در عوضِ امپریالیسمِ استعماریِ پیشین که اِبتنایش بر حضور مصرَّح و بیمیانجیِ قوای نظامی و دمودستگاه امپریالیستی در کشورهای تحتِ یوغ است و از قضا بورژوازیِ کمپرادوری را باعث میشود که دولتش چیزی نیست جز عامل مستقیم پیشبرندهی منویاتِ دُوَلِ اعظم امپریالیستی (دولت رضاخانی را به یاد آورید[۶])، امپریالیسم نوین خود را به میانجیِ بورژوازیِ ملّی و دولتهای همین بورژوازی، متحقّق میکند. این ساختار نوینِ امپریالیستی، موجِدِ امکان خروجی بورژوایی از مدار و میدانش میشود که باز خودِ بازگشت به آن مدار را در هر وهله، به منزلهی بدیلِ همان خروج، تمهید میکند. این یک بیکرانگیِ کاذب است. خودِ این چرخهی بیکرانگیِ کاذب میتواند توضیحدهندهی برخی از بارزترین ویژگیهای ج.ا.ا باشد و از آن جملهاَند: “پدیدهی سازگارایی” که بدین معناست که بخشی از بدنهی حاکمیت ج.ا.ا در قامت اُپوزیسیونِ برانداز در مقابلِ آن قرار میگیرد و یا آنچه در ادبیات ولنگار و وُلگار به “مخالفِ بیت رهبری شدنِ قوّه مجریّه” از آن یاد میشود. تجربهی بازرگان و بنیصدر و خاتمی را در این چارچوب میتوان بهتر خوانش کرد[۷]. خودِ این خروج بورژوایی از مدار و میدان امپریالیستی، گرایش و میل به بازگشت به همان مدار و میدان، در آن عضو مخروج کارگذاری میکند و چرخهی بیانتهای کاذبی را کلید میزند که سر ایستادن ندارد. در یک جهان بورژوایی، این چرخه آنگاه خواهد ایستاد که خودِ بازگشت رخ دهد و یا جهان با ورود به عصر “افول هژمونیک” راهکارهای مشخّص دیگری را تکوین دهد. در جهان فردای “افول هژمونیک”، این بیکرانگیِ کاذب، دیگر برای ج.ا.ا وجود ندارد.
چپِ محور مقاومتی عاجز از درک همین وهلهی بیکرانگیِ کاذبِ جدال ایران و غرب، تا آنجا پیش میرود که در پرهیب ج.ا.ا، سنخی “سرمایهـ مقاومت” تشخیص دهد[۸]. این عاجزانهترین و پیشپااُفتادهترین دوگانه برای تحلیل ج.ا.ا است که چیزی نیست جز بازتولید وارونهی همان دوگانهی عاجزانه و پیشپااُفتادهی “سرمایهداری متعارفـنامتعارف” که منظومترین شکلش در نزد منصور حکمت[۹] است، لیکن دوگانهی اعظم برسازنده ساختِ تحلیلیِ کل اُپوزیسیون چپِ پروغرب با تمامی نحلهها و محافل و آشِ شلهقلمکارش است. آنچه است میتوان از چیزی سخن به میان آورد که کاملترین تمثیلش میشود همان “سکّهی هگلی”. چپ پروغرب و چپ محورمقاومتی، دو رو و پشتوروی آن سکّهی هگلیِ همسانی اضداداَند. کوه یک موش نمیزاید، کوه همیشه با اختلاف فاز دو موش میزاید که در تخالف و واورنِ هماَند. هر چهقدر که حکمت به “ضدِّ امپریالیسم” میتازد و “امپریالیسمزدایی” میکند، چپِ محور مقاومتی میخواهد بر امپریالیسم بتازد، تازیدنی بدون میانجیمند کردن و متعیّن کردن و شناخت دقیق سنخها و شکلهای امپریالیستی، و ازقضا از همانجا سردرمیآورد که قصد تن زدن از آن را داشت: چرخهی بیکرانهی خود امپریالیسم، بدون ذرّهای فراروی از موقعیّت قبلی.
جدال ج.ا.ا با آمریکا، همان گردنه و تنگهایست که راهزنانِ سرنگونیطلبِ چپ بر آن خفتهاَند تا توشهای سوسیالیستی برگیرند؛ و همان جویباریست که چپ محور مقاومتی و پرو شرق ایران، با کرجیای خود را بر آن انداخته تا پس از گذر از تندآبها و گردابها، آن بُن مقاومت در دوبُن “مقاومتـسرمایه” با لغو کارمزدی در داخل، به عنوان آخرین وهلهی تحقّقِ بیرونیِ بن “مقاومت”، به دلتای سرسبز و اقیانوس سوسیالیستیاَش رانده شود. پرسش این است: آیا در این جدال ج.ا.ا با غرب، فرصتی برای کمونیسم وجود دارد؟ چپ پروغرب با بیرقِ دموکراسیخواهیاَش، به این پرسش جواب آری میدهد و انواع منشورهای سرنگونی و نافرمانیهای مدنی و دفاع از جناح لیبرال حاکمیت و … را درمیاَندازد. چپ محور مقاومتی با پرچم مقاومتش، به این پرسش جواب آری میدهد و ناصح است که “عجالتاً” خودِ صرفِ پایبندی به پرنسیپهای مقاومت، به طور وارونی مبارزهی طبقاتی و سوسیالیسم را تکوین خواهد داد. پاسخ ما، یک خیر است. اعتلای مبارزهی طبقاتی از آن مسیری اعاده میشود که “اشارهروی” را منطقاً باعث شود. این جدال، نه که لحاظ نشود، در این “اشارهروی” منطقاً ناکام است.
اینکه جدال ایران و غرب و بازتولید بیکرانگیِ کاذب، در عصر “افول هژونیک” میتواند با پیروزی ج.ا.ا به نتیجه برسد، یحتمل است. لیکن این احتمال، نه ذرّهای حقّانیت به چپِ محور مقاومتی میدهد و نه ذرّهای اهمال و کاهلی در ضدّیت با اقدامات فعلیِ امپریالیسم در منطقه، برای ما موجب میشود. گفته شد که موضع “حفظ اسد به هر وسیله” و دفاع از عملیاتهای روسیه و ایران و حزبالّله در سوریه و بازشناسیِ امپریالیسم غرب به عنوان تنها عاملِ دهشت منطقه، تکلیف است. لیکن میان این تکلیفها تا اعتلاها و فانتزیها و حدزدنهای نادرستِ محور مقاومتی، فاصلهایست منطقاً منسدد. مدّعای چپ محور مقاومتی صرفاً مخالفت با اقدامات امپریالیسم در منطقه نیست که اگر این بود، مشکلی در میان نبود. مدّعای بنیادین این چپ کارگذاریِ بلوف “اعتلای محور مقاومت به سوی سوسیالیسم” است و منوط کردن بیقیدوشرط پراتیک کمونیستی به این محور. گویی مکر و حیلهی خردِ کمونیستی و تاریخ، شوخباشانه، از دست این محور بیرون زده باشد و چوب بیاَندازد و مار شود. همانطور که چپ پروغرب میخواست بلوف “اعتلای دموکراسی به سوسیالیسم” و منوط کردن بیبروبرگردِ پراتیک کمونیستی به انکشاف دموکراسی در خطّهی ایران باور شود. گویا مکر و حیلهی خردِ کمونیستی و تاریخ، مسامحاً، از آستین امپریالیسم بیرون زده باشد و ید بَیضا کند. لیکن خود وضعیت پیشاپیش این دو بلوف را غیرحقیقی کرده است. حقیقت آن تنهاترین بلوفیست که میتواند در وضعیت کارگذاری شود و آن را به سطوح فرازینتر برکشد. این حقیقت را حدزدنهای خود وضعیت، تعیّن میبخشد. نزاری و فرتوتی چپ پروغرب و چپ محور مقاومتی، آنها را پوزهبرخاکسایانِ هندسهای کرده است که پیشاپیش خود بورژوازی کدگذاری کرده است و مسّاحی.
سوژهی کلبیمسلک، سوژهایست که تنها به چشم خود اطمینان دارد. این سوژهی پوزیتیویست، پدیدار را مبدأ و مقصد حرکت خود قرار میدهد و نمیداند که کذبْ در سویهی خود چشمانش جاخوش کرده است. اغواکنندگیِ چپ سرنگونیطلب در اغواکنندگیِ پدیدار[۱۰] نهفته است. این حالوروز چپ پروغرب و سرنگونیطلب ایران است، چپی مشغولِ خودارضاییِ هرروزه که فانتزیِ همراهش همان سرنگونیِ قریبالوقوع ج.ا.ا است. پس نام “چپِ کلبیمسلک” نام بامسمّاییست برای آنها. فیگورهایی چون تمامی منادیان اکونومیسم و منشویسم در تاریخ، اشغالکنندگان این موقعیت سوژگی به مثابه یک جایگاه ساختاری بودند که خود منطق سرمایهداری تمهید کرده است تا خود بپاید. سوژهی بنیادگرا این گزارهی صحیح «آمادگیِ فرد مؤمن برای مردن در راه حقیقت» را تبدیل میکند به «مرگ به منزلهی گواه ایمانش». اغواگریِ این سوژهی منحرف سیاسی، در انهدام خویشتن است تا ما باور کنیم که ایمان نزد وی است. این حالوروز چپِ محور مقاومتی ایران است. این چپ با گرفتن فیگور خودکشیِ نمادین کمونیستی، میخواهد که از این انتحار، ایمانش را باور کنیم. پس نام “چپ بنیادگرا” نام درخوریست برای آنها. لیکن کذبْ خودِ همین فیگور است. فیگورهایی چون لاسالِ اِتاتیست[۱۱] و استالینیسم و برادران اشتراسر که کمونیست بودند و همکاری با نازیسم را میانپردهای برای اعتلای کمونیستی میدیدند و … اشغالکنندگان این موقعیت سوژگی به مثابه یک جایگاه ساختاری بودند. سوژهی مؤمن، همان سوژهی “بلشویکـلنینیست” است که کذبِ پدیدار را در چگونگیِ خود واقعیت به مثابه دیالکتیک ذات و پدیدار میبیند و گامبهگام، با “تحلیل مشخّص از شرایط مشخّص” و مبتنی “بر آستانههای انکشاف خود واقعیّت” و “لحاظ کردنِ دیدگاه کلیّتگرایانه”، به حرکت منضبط خویش ادامه میدهد. این سوژه، ایمان را در وفاداری به هدفش میبیند که اگر لازم باشد برای آن نیز خواهد مرد، لیکن نه که اغوا، بلکه بنیان حرکتش را بر آموزههای سیاسی و تحلیلیاَش و پراتیک منظبطش میگذارد. شمایلها و سیماهایی چون لنین و گرامشی و لوکاچ و … گواهان مایند که باید خویشتن را همیشه در محضر آنها دید.
با بروز این خیزش بیپیرایه، به منزلهی یک “بیقوارهگی” بر تن کلیت نمادین برسازندهی اجتماع، چپِ پروغرب و سرنگونیطلب، مطابق تمامیِ انتظارات، به درون آن شیرجه زد و چپِ محور مقاومتی آن را انکار کرد. هر دو در الگووارههای برآمده از نزاع ایران با غرب در اوفتادند و یکی آن را تقدیس کرد و دیگری تکفیر. پس سر گیجسر و خیرهسر چپِ محور مقاومتی و سرِ بوالهوَس و آسیمهسرِ چپ پروغرب را باید به طاق کوفت. “بلشویسمِ” مشخّص، از اَوجب تکالیفش نقشِ بر آب کردنِ این آب در هاون کوبیدنهای چپ پروغرب و چپِ محور مقاومتی باید باشد. همینگوی در گفتوگویی میگوید: «بهترین موهبت برای نویسنده، داشتن یک دستگاه درونیِ ضدِّ ضربه و ابتذالیاب است که به عنوان یک رادار کارکند.[۱۲]» این برای ما کمونیستها موهبتِ واجبتری است. اگر که کمونیسم را در ایران مجالی ممکن باید باشد، شرط آن، نشان دادن دو ورِ این سکهّی هگلی است به عنوان دو محال و لاممکن. اینجا محلِّ بازیِ کودکانِ پُردادوقالی نیست که جهان را در فرستادنِ توپ پلاستیکیشان به گلی کوچک میبینند که دروازهبانش همبازیایست از کوچه پشتی، و سپس فریادِ قند در دل آبشدنشان، تنها کاری که میکند آزار محلّهایست. محاجّهای رتوریک در میان نیست، آنچه است آورد طبقاتیِ سترگیست که آن آهیختهترینها و زُبدهترینها را میطلبد: لنینیسم و بُلشِویسم.
بنیان عامِ تروماـمؤلّفهی نوین
کلیت به منزلهی کلیتِ نمادین، دربرگیرندهی مجموعه دالهاییست که واقعیت بورژوایی را برمیسازد. این دالها صرفاً ایدئولوژیها و گفتمانها و خیالها نیستند، نهادهای مادّیای را نیز دربرمیگیرد که از آن جملهاَند دولت و امپریالیسم و آپاراتوسهایشان و … . برای سوژههای زینده در این کلیت، هر آنچه واقعیّت هست، توسّطِ خود ساختارهای سرمایهدارانه برساخته میشود. سرریزِ تنشهای غیاب مؤسّس، منطق سرمایه، به درون این کلیت نمادین، ابتدا به ساکن شکل یک تروما، یک امر بیانناپذیر را به خود میگیرد. آنچه درپی میآید، پیریزیِ بنیانیست عام تا بتواند فهمی از چگونگیِ ورود یک مؤلّفهی نوین به ساحت کلیّت نمادین را برسازد.
از پس واقعهای چون اعتصاب کارگران کارخانهی ریسندگی و بافندگی سیلزی و کشتار آنان توسط پلیس است که مارکس در نامهای به انگلس مینویسد: «این حادثه و چراییِ حدوثش، کلِّ اقتصادـسیاسیِ کلاسیک را خلع سلاح میکند، چرا که پاسخی برای آن نخواهد یافت.» (نقل به مضمون) در واقع بروز اینچنین تروماهای اجتماعیای است که مارکس برای تحلیلِ آنها، قدم به قدم به کشف و بیانِ منطق سرمایه نزدیک میشود.[۱۳] میتوان برای تکمیلِ یافتهی آلتوسر، ابراز داشت که مارکس کار خود را تنها از خوانش معرفتشناسانهی سمپتوماتیک متون اقتصاددانان کلاسیک پیش نمیبرده، بلکه هماره، سمپتومهای اجتماعی را نیز، آغازگاه خود قرار میداده و نابسندگیِ آرای ایدئولوگها در تبیین آنها را آشکار میساخته و با این هر دو، راه میپیموده است.
منطق سرمایه و ارزش، به منزلهی نابترین سطح انتزاع از مناسبات جامعهی کالاییِ فعلی، از وجهی، قدرتمندترین نیرویی است که در سطح انضمامی و تاریخی عمل میکند و بر همهچیز حد میزند. این حد زدن، حد زدنِ قدرت شیوارهکنندهی آن و تبدیل کردن همهچیز به مانندِ خویش و زایدهی خویش است. این حد زدن با میانجیهای متفاوت، خود را بر تنِ سطح انضمامی حک میکند. از طریق قیمت در مبادله، از طریق رانت در مسئلهی زمین و معدن و نفت، از طریق منفعت و سود در مسئله خواست و میل، از طریق دستمزد و قیمت کار در موضوع ارزش نیروی کار، از طریق واژه و نشانه به عنوان مادهی خام در هنر و … . نکتهی مهم اما این است که تمامی این میانجیها، خود میانجیهایی واقعی، اما کاذبند که به مثابهی فرمهای بیگانهساز و پدیدارهای فریبدهنده، باید که نقد شوند تا شناخت صحیح ایجاد گردد. لوکاچ دقیقاً همین واقعیات کاذب را بنیان ایدئولوژی میدانست.
از سوی دیگر این منطق شیوارهساز قدرتمند، از همان آغازْ مبتنی بر تضاد است که این تضاد در سطوح مختلف انکشافِ منطقش، خود را بازتولید کرده و ارزش را وامیدارد که برای غلبه بر این تضاد، راهکارهایی را صیرورت دهد. آن حدزدنهای پیشگفته، همین راهکارها هستند و از آن جملهاَند: از طریق قیمت برای غلبه بر تضاد ارزش و ارزش مصرفی در سطح مبادله، از طریق رانت برای غلبه بر مقاومت ارزش مصرفیای چون زمین[۱۴]و معدن و نفت، از طریق منفعت و سود برای غلبه بر تضاد میلِ به انباشتِ ارزش و میل خودِ سوژه، از طریق مزد و بیکارسازی برای غلبه بر مقاومت نیروی کار، از طریق واژه و نشانهی ایدئولوژیک به عنوان مادهی خام در هنر و برای انکارِ چند لحنی بودن واژهها[۱۵] … . این چهرهی ژانوسگونهی سرمایه، درونیِ آن بوده و قدرت و ضعف آن را موجب میشود.
لذا سرمایه، به مثابه امر واقع، حامل تضادهایی است که خود را در سطح نمادین و پدیداری، در فرمهای میانجیِ بیگانهساز، حل میکند. بنابراین امر نمادین به عنوان حامیِ امر واقع عمل کرده و زادورشد آن را میسور میسازد. در واقع، از وجهی، نمادینهسازی نه کنشی انسانی بلکه بیشتر یک کنش ساختاری است که خود منطقِ سرمایه، موجِد آن است؛ تنها تو گویی که صرفاً از دهان انسان به بیان درمیآید. میتوان گفت که تضاد ذات و پدیدار، به منزلهی ضامن تضاد درونماندگار ذات عمل کرده و بدون آن، ذاتی وجود نخواهد داشت. آن چهرهی ژانوسگونه در این عرصه نیز وجود دارد: این تضادها، در سطح نمادین خود را حل میکنند، لیکن از آنجا که هیچگاه به تمامی و به صورت راستین حل نشدهاند و یا بهتر منحل نشدهاند، با بازگشتِ سمپتوماتیکِ خود، سطح نمادین را برمیآشوبند و آرامش تصویر را برهممیزنند. در واقع این تضادها، هماره سرمایه را دچار عدم کفایت نمادین کرده و داستان کلیتِ نمادینِ بدونِ شکاف و طبیعی را که اَبَرداستانِ برسازنده و ممکنکنندهی هستیِ سرمایه و در نتیجه هستیِ فعلیِ بشریست را نقش بر آب میسازند. بنیان عام مؤلّفهی نوین، همین بازگشت سمپتوماتیک و احضار و ابرازِ آن تضاد و تنشِ غیاب مؤسسْ در سطح نمادین و واقعیت است.
این تضاد ماهویِ ارزش و عدم کفایت نمادینِ ارزش است که، از وجهی، دقیقاً برسازندهی سیاست سرمایهدارانه و موجِد دولت سرمایهداری و گفتمانهای سیاسیِ بورژوایی است. در واقع اگر که منطق ارزش بدون تضاد بود و سرمایه بیکموکاست، وجود دولت سرمایهداری، بدانگونه که ما میشناسیم، محلّی از اِعراب نداشت. تضاد منطقیِ سرمایه، بحران منطقیِ اقتصادیـسیاسیِ آن و تعارض منطقیِ مبارزهی طبقاتی را تکوین میدهد. این بحرانها و آن تعارض، منطق ارزش را وامیدارد تا راهکارهایی را برای غلبه بر آنها در پیش گیرد: در این سطح است که منطقاً، دولت زاده میشود. در واقع منطق ارزش، در سیر تطوّرش، استراتژیهای متنوّعی را برای غلبه بر تضادهایش، صیرورت میدهد: قیمت، مزد، رانت، هنر ایدئولوژیک، … و در اینجا نیز دولت. دولت سرمایهداری به مثابه نقطهی فرازین دمودستگاه سرمایهدارانه و به منزلهی مازاد خود منطقِ ارزشِ درخودمتضاد، برای غلبه بر بحرانها و تعارضات، منکشف میشود و خود به عنوان یک میانجی، در سطح تاریخیِ سرمایهداری، انواع متفاوتی را با توجه به شرایط مشخّص، به خود میگیرد. خودِ بحران به عنوان بحران انباشت سرمایه، به منزلهی میل بنیادین سرمایه، تجلّی پدیداریِ تضادهای ذاتی ارزش در سطح نمادین است. بحران با عملکردِ بازیابانهاش در نرخ سود، به عنوان حامی ارزش در سطح امر واقع، عمل میکند. لیکن همین تجلّی، عدم کفایت نمادین ارزش و تضاد درونماندگار منطق ارزش را نیز برملا میسازد. دولت در واقع منسجمترین بیان منفعتها و منسجمترین تفسیرِ بحران و مهمترْ بازگشت بحران را ارایه میدهد تا منطق انباشت سرمایه و نیز منطق تضادآمیز ارزش اشاره نرود.
در این میانه اما، دقیقاً از آنجا که نیروی کار، تنها عامل موجِدِ ارزش است، تعارض طبقاتی پرولتاریاـبورژوازی نیز خود همیشه در سطح امر واقع عمل میکند. این تعارض و مبارزه طبقاتی (از اعتراضات صنفی گرفته تا تشکیل سندیکا و اعتصاب و اعتصاب عمومی و در نهایت تشکیل شورا و قیام مسلحانه) تنها بخشی است که حلکنندهی هیچ تضادی از منطق ارزش نیست و یکراست و با کوتاهترین مسیر، خودِ آن را “اشاره” میرود. حدزدن بر این تعارض، و مسدود کردن مسیر “اشارهْ” دیگر یک حد و سد زدنِ پدیداری (از سنخ آنچه در بالا رفت) و … نیست. بلکه کاملاً یک حد زدن سیاسیست. از استیلای گفتمانی و نهادسازی سیاسی گرفته تا سرکوب و خشونت امنیتی. سرمایه در اینجا با بزرگترین مصایبِ خود دست به گریبان است و برای رفع آن، ناگزیر از ترکیبیست که گرامشی بر آن نام هژمونی میگذارد. در واقع خودِ نفسِ دولت، ابتدابهساکن، حدّیست که سرمایه بر تعارض طبقاتی میزند و بدین معنا، ابزاریست برای چیرگی طبقاتی. بنابراین در سطح بنیادین، سرمایه بر خود دولت حد نمیزند، بلکه خود هستیِ دولتْ یک حد است.
واقعیت به آن صورتی که به شناخت درمیآید، همواره نمادین است و این نمادینهسازی امریست ساختاری به میانجیِ پدیدارها. این “به شناخت درآمدن”، یک شناخت و بازنماییای فلسفی نیست. بلکه این بازنمایی به شکل پراتیک واقعیت روزمرّه توسّط سوژههای ذیلِ حاکمیت سرمایه متحقّق میشود[۱۶]. این پراتیک در واقع پراتیکِ همان فرمهای بیگانهساز است. از این رهگذر است که ایدئولوگ دقیقاً از همین پدیدارها و پراتیکها میآغازد و در متونش تنها به این انکسارِ منطق غیابّ مؤسس در پدیدارهایش، تنسیق میدهد. متد مارکسیستی، یک خوانش سمپتوماتیک این پدیدارها و این متون است تا با رسیدن به سطح انتزاع و عیان کردنِ قانونمندی و منطق، در مرحلهی بعدْ خودِ رازوارگی این پدیدارها و راز این صورتها را نشان دهد. لیکن نمادینه شدنِ امر واقع به مثابه امر متضاد، کامل نیست و نمیتواند کامل باشد. چرا که هستی آن در گرو حفظ تضادش است و حل این تضاد به مدد صیرورت پدیدارهای نمادینهسازِ ساختاری، صیرورت مییابد. بازگشت سمپتوماتیک امر واقع، ما را به صورت پسکنشگرانه و قفانگرانه، به “خود امر”، به “خود موضوع” رهنمون میکند. در این بستر، در واقع ایدئولوژیْ ارایهی صرفاً آگاهیای کاذب و جایگاهی برای گریز از واقعیت نیست، بلکه در یک سطح، ایدئولوژی خودِ واقعیات کاذب و پدیداری و امور نمادینِ ساختاری را به عنوان پناهگاهی امن برای گریز از امر واقع، عرضه میکند: همچون قیمت و رانت و منفعت و … . ما این سطح را ایدئولوژی نوع اوّل مینامیم. این همه یعنی اینکه ایدئولوژی و واقعیت در یکدیگر مستقرند و یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. در سطح مشخصترْ ایدئولوژی و منفعت در یکدیگر مستقرند و یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. میتوان گفت: «واقعیت، خودِ همین پدیدارهای ایدئولوژیک همچون قیمت، رانت، منفعت و … است.» منفعت به دلیل ربطش به میل به انباشت سرمایه نیز به دلیل درگیری مستقیم و روزمرّاش با سوژه، یکی از امنترین جایگاههایی که ایدئولوژی ارایه میدهد تا رویاروییِ سوژه با امر واقع را به تأخیر اندازد. منفعت به منزلهی خواست سوژه که چیزی نیست به جز پدیدارِ میل بنیادین سرمایه به انباشتش، جزءِ نمادینهترین و بدیهیترین اموری است که سوژههای ذیلِ حاکمیت سرمایه و دولت سرمایه درمییابند.
کل پروسهی نمادینهسازی سرمایه، صیرورت کسوف و غیابِ سرمایه به مثابه تضاد است. لیکن تضاد هماره به صورت کابوسگون و سمپتوماتیک باز میگردد. امر نمادین، هرگز نمیتواند امر واقعی را اشباع کند. چیزی که نمیتواند با امر نمادین تطبیق یابد، سببساز تعارض بنیادین میشود. تضاد به منزلهی تکّهای از امر واقع است که باید وانهاده شود تا واقعیت به مثابه واقعیت بتواند در هیأت نمادین وجود داشته باشد و خود هستیِ سرمایه به منزلهی امر واقع، ادامه یابد. این وانهادگی، در واقع یک ناتوانی و یک ناتمامیِ کلیت است که برآمده از تضاد دورنماندگار است. سرمایه در اینجا شروع به داستانسرایی میکند. در واقع سرمایه و دولتش برای حل “خود تضاد” و “تعارض بنیادین طبقاتی”اش، شروع به آرمانسازی و ایمانورزی در سطح عام میکند که در سطح مشخص این “داستان” میشود “گفتمان و ایمان به گفتمان”. به قول گرامشی در یادداشتهای زندانش:
امّا نظام تفکّر [سرمایهدارانه]، دقیقاً به دلیل این اضمحلال [و ناتوانی ذاتی]، برای واکنش نشان دادن به آن، خود را به عنوان جزم تکمیل میکند و به صورت ایمان استعلایی درمیآید.[۱۷] (کلمات داخل کروشه از نگارنده است)
ما این سطح را ایدئولوژی نوع دوم و یا همان گفتان مینامیم. ساختار این سطح، قصوی و بدون اشاراتِ منطقاً میانجیمندیست که ایدئولوژی سطح اوّل به مدد نوع ساختِ پدیداریاَش به موضوع سرمایه و ارزش میکند. در واقع، ابتدا به ساکن، خودِ وجودش اشاره میکند به “خود موضوع”. این سطح را میتوان مکمّل شبحگونِ سطح اوّل دانست. بدون این داستانها و آرمانها و ایمانها، آن منافع نیز وجود نخواهند داشت. این سطح، همان دخل و تصرّف ساحت خیالین است که مبتنی بر فانتزیها و اَبرگفتمانها برساخته میشود. همان سطح آینهایست که بنابر فانتزیهای نمادینهشده، میخواهد که یک یکپارچگیِ ازلی و اساطیری و طبیعتگونه را در اجتماعِ حالْ دیگر شکافخورده، بازتولید کند. این فانتزیها در جدال واقعیت نمادینه با امر واقع، همیشه جانب واقعیت را میگیرد و در سطح “باورـایمان” و یا به قول لنین، در سطح باورهای “عادتواره”، عمل میکنند. برای واکاویِ این سطح “داستانی” دیگر چندان دست بردن به افزار اقتصادی به کار نمیآید، نه که اصلاً کارساز نیست، به تمامی کارساز نیست، چرا که در این سطح خودِ اقتصاد نیز تبدیل به داستان و خیال و اوهام شده است. از آن است که واکاویِ این سطحِ داستانیـگفتمانیـفانتزیک، بیشتر نیازمند نظریّهی ادبیات مارکسیستی است که از درون لکنتها و لغزشها پی به زمینههای مشّخص برسازندهی آن اَبَرداستانها میبرد. بنابراین همانگونه که ذاتی بدون پدیدار نمیتواند که وجود داشته باشد، منطق سرمایه بدون این دو سطح، بدون ترکیب ایدئولوژی نوع اوّل و دوم، بدون ترکیب قیمت، رانت، منفعت و گفتمان و آرمان و ایمان، نمیتواند که وجود داشته باشد و به حیات خود ادمه نخواهد داد. این تحلیلیست راستین، که خود میتواند نوع مواضع کمونیستی را برای تحلیل دولتها و حوادث و رویدادهای بیشمار، حد بزند و راه را بر گزافهگوییها و نظامسازیهای جذّاب، ولیکن نادَرخور، ببندد و فرمان بدهد: ایست.
خود بازشناسیِ درهمروی و حرکت این سهگانهی امر واقعـمنطق سرمایه، امر نمادینـپدیدار و امر خیالینـگفتمانهای فانتزیک است که یک شناخت دیالکتیکیِ کلنگرانه را عاید میکند. این سهگانه در بستر حرکت مشخّصِ تاریخیشان، صُور متفاوتی میگیرند. بدون بازشناسیِ این حرکت و تَغیُّر و صُور گوناگون، هیچ استراتژیِ کمونیستیای نمیتواند در میان باشد. از جادررفتگیِ امر واقع و سرریز آن در ساحت نمادین، میتواند تحرّکاتی را رقم زند. ولی همهی ما در تاریخ شواهدی مییابیم که حتّا در این زمانها نیز، گاه قدرت فانتزیهای خیالین به آن سطح است که یک انکشاف انقلابی را مانع میشود. جامعهی قدرتمند بورژوایی، آن جامعهایست که در کنار یک اقتصاد و نهادهای قدرتمند سیاسی، بتواند جامعهی مدنیای آکنده از فانتزیهای بورژوایی که بنا به خصلت خیالینش همهگانی ادراک میشود، بیآفریند. هرچه آکندهتر، هژمونیکتر و لذا غلبه بر آن دشوارتر.
بنیان خاص تروماـمؤلّفهی نوین
جمهوری اسلامی ایران، به عنوان دولتی محصول انقلاب ۵۷، پای در هستی نهاد. این دولت به عنوان یک مقطع و آنهم یک مقطع تعیینکننده از تعیین تکلیف منازعات طبقاتی و نیز سیرِ تکوین دولت مدرن در ایران، پای در جنبش ملّیـاسلامیای دارد که یک عنصر ثابتِ تحوّلاتِ لاأقل از حولوحوشِ مقطع انقلاب مشروطه به این طرف، بوده است[۱۸]. عملیات آژاکس و کودتای آمریکاییـانگلیسیِ ۲۸ مرداد برای برکندن خطرِ جنبش ملّی شدن صنعت نفت و ظرفیتش برای فراروی به سنخی از سوسیالیسم و برطرف کردن خطر کمونیسم از ایران[۱۹]، عملیاتی شد و زانپس حکومت شاهنشاهی به عنوان یک دولت بورژواییِ ملّی، به عنوان یک شریک استراتژیک آمریکا، میاندارِ خاورمیانهایِ امپریالیسم بود. دررسیدن طوفان انقلاب ۵۷ و درگیرشدن تمامیِ طبقات اجتماعی و بهویژه شهری در آن، دورهای از منازعات سیاسی را در ایران رقم زد که کم از جنگ داخلی نداشت. اینهمه، در کنار جنگ ۸ ساله، فضایی از آشوب اجتماعی را آفرید که به طور نمادینی با پایان جنگ و قتلوعام ۶۷ و عزل منتظری از نیابتِ ولایتِ فقیه و مرگ بنیانگذار ج.ا.ا، فروکش کرد. از آن پس ج.ا.ا به عنوان دولتی در خارج از مدار و میدان امپریالیستی، وارد باقیِ مراحل حیات خود شد. این خروجْ خودْ لازمهی حفظ سرمایه در ایران بود. توفندگیِ انقلاب و گستردگیِ آحاد درگیرِ در آن و قدرتِ معنوی و حیثیتی و نفراتی چپِ ایرانی، گامبهگام ج.ا.ا را ناگزیر از گفتار و عملیاتی میکرد که به نحوی وارون از خودِ چپ به عاریه میگرفت. اینکه چگونه ج.ا.ا میتوانست چنین کند، به خودِ نحو و لحن و چهبودِ چپ ایران برمیگشت. چپِ ملّیباورِ دراوفتاده در چرخ توسعهباوری، راه رشد غیرسرمایهداری و خلقگرایی و … اسیر همان وهمهای واقعیای بود که بلوک شرق را دچار کرده بود و ناچار از سقوطش کرد: وهمِ ملّیباوری[۲۰]. گمان این چپ در این بود که صرفِ خروج از مدار و میدان امپریالیستی، گریزی اعتلایاب به سوسیالیسم را رقم خواهد زد و ناغافل از سنخِ خود امپریالیسم که بر بورژوازی ملّی قوام یافته بود، گزیری از فرود بر دامان امپریالیسم نمیتوانست داشته باشد.
ج.ا.ا آن دولت و گفتار مشخّصی بود که پس از انقلاب ۵۷، میتوانست تنها شکل خروج از کوران و فورانی انقلابی باشد که سرمایهداری ایرانی و ساختار امپریالیسم را در نوردیده بود و پس از تثبیت سیاسیاَش، همسانِ همهی دولتهای سرمایهدارانه وارد الگوی انباشت سرمایهسالارانهای شد که بنا به ضرورتْ ناچار از آن بود، یعنی نئولیبرالیسم. نئولیبرالیسم به عنوان معرفت تاریخیـجهانیِ سرمایهداری، آن دقیقهای از سیکل فرگشتهای سینوسیِ سرمایهداریِ تاریخی است که به زعامت امپریالیسم آمریکایی، پس از دورهی فوردیستیِ رونق مادّی، بر جهان سیطره یافت. یعنی اینکه دورهی فوردیسم و نسخهی شرقیِ آن یعنی راه رشد غیرسرمایهدارانه به سر آمده بود و با رزنانس منبعث از سقوط بلوک شرق، چیدمان نوینی بر جهان سایه میافکند که مهمترین پدیدارهایش مالی شدن اقتصاد غرب، جابهجاییِ تولید از غرب به شرق و جهانی شدن گفتمانِ “بازار آزاد” و “جهانیسازی” و “دموکراسی” و “حقوق بشر” بود[۲۱]. ج.ا.ا نیز وارد خصوصیسازی و تعدیل اقتصادی و اخذ وام از نهادهای مالی بینالمللی شد و دورهای مشهور به سازندگی را کلید زد. پس از آن نیز تکتک دولتهای منتخب، به تمامی در الگووارههای اقتصادی نهادینهشدهی نئولیبرالی گام برداشتند تاهماکنون که پیگیرانهتر از تمامیِ گذشتگانش، مشغول گستردهتر کردن چتر سرمایه و فربهتر کردن هرروزهی آن است[۲۲].
لیکن آنچه که در این چهار دهه باعث تنشهایی، گاه تا آستانههای سرنگونیِ ج.ا.ا، در خطّهی ایران بوده است، همین خروجِ ایران از مدار و میدان امپریالیستی بوده است. در واقع، صرفِنظر از خیزشهای ابتدای دههی هفتاد که اعتراضات اقشار فرودست به برنامههای نئولیبرالیزاسیونِ دورهی سازندگی بود، ما باید چالشِ ختمشده به استعفای بازرگان، آشوبِ ختمشده به عزل و فرار بنیصدر، ۱۸ تیر ۷۸ و جنبش سبز ۸۸ را بر این بستر خوانش کنیم. در واقع خروج بورژواییِ ج.ا.ا از مدار و میدان امپریالیستی، مبتلا و دچارش کرد و خودِ امپریالیسم به عنوان علاجش مطرح شد. راز قدرت آمریکا در ایران تاکنون در همین بوده است: حِرمانِ این خروجْ آنچنان بوده است که میل به بازگشتِ سرمایهی دوراُفتاده به آغوش زعیم را کلید میزند. ج.ا.ا به عنوان دولت سرمایهداریِ ایران که توانسته بود با ایجاد شکل پارلمانتاریستی و تفکیک قوای کلاسیکِ لیبرالی، آزادیِ عمل سیاسیِ مناسبی برای بخشهای متفاوت بورژوایی، که در زمان شاهنشاهی آرزویش را داشتند، تدارک ببیند، این میل به بازگشت را با دو برنامهی مشخّص، پاسخ گفت: ایجاد یک سرمایهداریِ انحصاریِ قدرتمند که در یک درآمیختگیِ غیرقابل تفکیک با لایههای نظامی بهسرمیبرد و از سوی دیگر تسهیل شرایط برای انباشت بیپایانِ بورژوازیِ ایرانی. ج.ا.ا با این هر دو راه میپیماید و لمیدن یکی، آن دیگری را نیز از جلورفتن بازمیدارد. ج.ا.ا با خصوصیسازیها که از همان فردای جنگ ۸ ساله شروع شد و تزریق هدفمند درآمدهای “نفتی” و تحتفشار قرار دادن طبقهی کارگر ایران، که فریباییِ بیحدّوحصری برای سرمایهداریِ ایرانی کرد و میکند. در واقع میتوان گفت که در نزاع ج.ا.ا و آمریکا، طرف ظفرمندْ بورژوازیِ ایران بود که شرطِ پایبندیاَش به ج.ا.ا را مساعدتر شدنِ هرچهبیشترِ شرایط انباشتش قرار میداد. یکی از رازهای ماندگاریِ ج.ا.ا در اجابتِ آن شرط است. فضای نزاع ج.ا.ا و غرب، گرمخانهای شد که سوگلیِ پر ناز و غمزهی این فضا، بورژوازی ایران، هرچهبیشتر، بهرهمند گردید.
در عین حال، همان میلْ موجدِ گرایشِ سیاسیِ مشخّصی شده و بخشهایی پرقدرت از سرمایهداریِ ایرانی و بخشهایی از حاکمیت را درگیر خود کرده و منجر به پروژههای ساختمان جامعهی مدنی و لیبرالیزاسیون سیاسی و … در ایران میشد که منادیانش را، بیخبر و یا باخبر، به همانجا رهنمون میکرد که آمریکا ایستاده بود. ج.ا.ا در گیرودار این خروج بورژوایی و میلِ بازگشتِ سرمایهْ به مدار و میدان امپریالیستی میتوانست نیست شود، تا که طلیعهی عصر “افول هژمونیک” دررسید و این خود شرط مادّیِ لازم و نه کافی برای ادامهی حیاتش شده است. عصر “افول هژمونیک” این دلالت را دارد که میل به بازگشت، دیگر همچون سابق کار نمیکند و گرایش سیاسیِ منبعث از آن، رو به تضعیف دارد. این گرایشها در یک “سیستم بازِ” باسکاری، صحنهی واقعیای را ایجاد کردهاَند که ندیدن هر کدام از آنها، هر نیروی سیاسیِ جدّیای را قربانی سفیه خودش خواهد کرد.
اینچنین بود که کلیت نمادین و واقعیتِ ج.ا.ا محصول گرافِ پیچیدهایست که از یکسو منطق غیاب مؤسّس، همان منطق ارزش، بیانها و ایدئولوژیهای پدیداری و گقتمانها و فانتزیهای نمادین را باعث میشود و از سوی دیگر خروج بورژوایی از مدار جاذبه و میدان مغناطیس امپریالیستی، که خود از سویی ضامنِ دوام همان غیاب بوده، نیروها و بیانها و گفتمانهای سیاسیِ متخالفِ این بازگشتِ به آغوش زعیم را موجد شده است. این آن کلیت نمادین و تمامیت یکپارچهایست که سوژهی زینده در خطّهی ایران، با آن هویّتیابی و همانندانگاری میکند. مؤلّفهـترومای برآمده از “غیاب مؤسسْـمنطق ارزش” بر چنین زمینهای بروز کرد. ریزش بیپیرایهوارِ آن بر واقعیت و کلیت نمادین و خیالات و فانتزیهای نمادینِ موجود، بر همهچیز ماسید و به دلیلِ دستکاریای که در واقعیت همهروزه و خیالات کرد، همچون یک “بیقوارگی”، برای همیشه آنجا ایستاد. هم از اینروست که به صورت غریب و ظنآمیزی، شورشهای پابرهنگان در اوایل دههی هفتاد[۲۳] اینچنین بدون روایت و بیان مانده است و وجه تروماتیک خود را پس یک ربع قرن حفظ کرده است و هنوز که هنوز است کسی از آن سخنی به میان نمیآورد. این مؤلّفهی نوین در میان یک کلیّتِ نمادینِ برنهادهشده توسط منطق سرمایهداریِ نئولیبرالیِ مصرفگرای ایران و جهان و گفتمانهای مستضعفگرایی و آمریکاستیزی و مقاومت و … ج.ا.ا و حقوق بشر و دموکراسی و سرنگونیطلبیِ پروغرب، شُرّه کرد و با ویژگیِ تروماتیکش درون هیچ یک از قالبهای پدیداری و گفتمانی موجودِ در کلیت نمادین، جای نگرفت. این نیروی بیپیرایه از همان مستضعفینی فوران میکرد که ج.ا.ا داعیهی آنان را داشت و با سه دهه سیاستهای تعدیل ساختاری و ارزانسازیِ نیروی کار و چوب حراج زدن به اموال عمومی و گرانسازی مایحتاج اولیهی زندگی، خونشان را در شیشه کرده بود. شکاف طبقاتی و فقیرسازیِ آحاد پاییندستیِ جامعه، به آنچنان آستانههایی رسیده که این خیزش بیپیرایه تبلوری کوچک از آن بود.
این تروما و ترس از بازگشتش در نزد جناحین نئولیبرال ج.ا.ا، یعنی اعتدالگرایان و اصولگرایان، که این دومی در روزهای ابتدایی بیشتر به فکر استفاده ابزاری و فشار بر دولت مستقر بود، آنان را به تکاپوی مقصّریابی انداخته و هر یک سیبلهایی را نشانه میروند. جار و جمعیتِ این دو جناحِ لبریزِ از نخوتِ پُرکینِ طبقاتی و گَندهدماغیِ حاصل از سالها جلوس بر اریکهی ثروت و قدرت، در اظهارات و نوشتهها و سخنرانیهایی، هر کدام از ظنِّ خویش، یارِ داستانی شدند که نوشتن در مورد هرکدامشان، وظیفهایست مبرم تا نشان داده شود که چه ابلیسانِ مشّاطهگری زمام امور را به دست گرفتهاَند و سور مسکنت و نقمتِ کارگران و دهقانان خردهپا و بیکاران را بر سفرهی مکنت و نعمت نشستهاَند. آحاد طبقات متوسّط لیبرال و بورژوای غربگرای ایران نیز، که با هر دادار دودوری خیابانهای از میدان فاطمی و هفتتیر به بالا را در تهران قُرق میکنند و غرق در سیل و خیلِ آحادشان میکنند، از جنبش سبز گرفته تا انتخاب روحانی تا راهیابیِ تیم ملّی به جام جهانی، در آنچنان بیتفاوتیِ نخوتآمیزی فرو رفته بودند که ما را به وَجد آورد و تصدیق تمامیِ حرفهایمان شد. اینکه آزادیخواهی و دموکراسیخواهی و… ایشان تنها اسمِ رمزیست ساختاراً بنا نهادهشده، برای گرایشها و عملیاتهای طبقاتیشان. نه که مثل چپهای سرنگونیطلب تأسّف خورده باشیم که هیچ، بلکه به ریش محور مقاومتیها نیز خندیدیم که لختهی بیپیرایه را تکّهای همچون جنبش سبز دید که فوجفوج دافیها و یاپیهای رنگارنگ، آحاد آن را برمیساختند. برای این اقشار مرفّه بالای هرم، در میان اخبار زلزله و هزاران کانال هزل و هجو مجازیِ تلگرامی و اینستاگرامیشان، اخبار این خیزش بیپیرایهی قاعدهی هرم نیز ماجرایی بالیوودی بود برای رفع کسالتِ روزمرّگیشان. تاریخْ فرجامی تلخ را برای این بیهودگی و اضافهبودنشان، در تدارک است.
باشد که صور اسرافیل انقلاب ما، سور سفیانیِ آنها را برچیند. لیکن از این سور فعلی تا آن صور، آکنده از وهلههای تاریخیست که اهتمام و استمرار بلشویکیِ ما را میطلبد. وهلههایی که به درازنای سالیان میشاید. ریسیدن کلمات بر هم و سودن دستان بر هم و سپس آسودن، ریسه بر دل دشمنانمان میاَندازد که ما ریشهشان را باید بَرکنیم. لنینیستـبلشویک، باید بر حوزهها استقرار یابد و به کار شکیبای حوزهای، تولید و نشر ادبیاتِ تحلیلیـسیاسیِ مشخّص، آموزش اقتصادـسیاسیِ مارکسیستی و سازماندهیِ کمونیسم برآید، تن از موقعیتهای ساختاریِ “چپ کلبیمسلکـپروغرب” و “چپ بنیادگراـمحور مقاومتی” بزند و بر قرارگاه تضاد استقرار یابد. از جنبشگرایی[۲۴] و به اصطلاح فعّالِ مثلاً کارگری و دانشجویی و زنان بودن، فاصله اَندازد و در قامت یک پراتیسین بایستد. جامعهی مدنیِ بورژوایی، با کنار گذاردن بخشی از جامعه ممکن میشود. این جامعه، بخشی را به کل و در سطح واقعی حذف و تبعید میکند و بخشی را با نامیدن و از محتوا تهی کردن و استیضاحی که پیشاپیش سوژه را منقاد میکند، جواز حضور و ورود میدهد و در واقع کنار میگذارد. جنبشگراییِ سرنگونیطلبانه، چپ و لیبرالی، این استیضاح راناخودآگاه پذیرفته و با زدن نام “فعّال”، دلالتی را ایجاد میکند که “سوژهی فعالیت” را همیشه در زنجیرهی معنای سرنگونیطلبی نگاه میدارد.
خصلتیابیِ جهانِ عصر ما، ما را بر بستر بحرانِ غیاب مؤسس و به توازیِ عصر “افول هژمونیک”، در راستای “عصر فعلیّت انقلاب” برمینشاند. باشد که سوژههای همشانهی این عصرِ پر زِ سنگلاخ و فراز و حضیض باشیم. این سوژهْ همان “سوژهی پراتیسین و بلشویک” است.
منطق تکوین امپریالیسم و “افول هژمونیک”
امپریالیسم را نباید صرفاً همچون یک دسیسه و طرحهای توطئهآمیز درک کرد. نه که دسیسه ندارد، میبایست که بنیانش توضیح شود. از وجهی، امپریالیسم آن “مازاد”یست که خودِ چرخهی جهانیِ سرمایه از خود تولید میکند که چرخشش امکانپذیر شود. امپریالیسم به منزلهی مازادْ، محصول آن چرخهی بیکرانگیِ کاذبِ هگلیـمارکسی[۲۵] است که از همان اوّل شکافخورده و ناتمام است. در اینجا ما نیازمند بازتعریف خودِ رابطهی اقتصاد و سیاست هستیم. اقتصاد سرمایهدارانه در مفهوم لوکاچی و کوسیکیِ ساختار و منطق و نه مفهوم دستمالیشده، اکونومیستی و غیرمارکسیِ اقتصاد به منزلهی فاکت آمپریستی و انگیزهی اقتصادی، همان سوژهی اتونومیست که مارکس در جلد اوّل سرمایه تبیین و ضابطهمند کرده است. این سوژهـمنطق، مسبوق به تبیینِ مارکس، از همان ابتدا یک تضاد است، تضاد ارزش مصرفی و ارزش مبادلهای که در هر وهلهی منطقش برای گریز از این تضاد، خود را به فرمهای متعدّد متجلّی میکند تا دستِآخر به منزله “سرمایهی بهرهآور” در قامت یک مفهوم بروز کند. این مفهوم همان وهلهایست که سرمایه به خود به منزلهی کالا مینگرد و خودِ پروسهاَش را که چیزی نیست جز خودگستریاَش را به خود احاله داده و این اوج ازخودبیگانهگیِ سرمایه است. چرا که خودش را مسبّبِ خودش میداند و به میانجیِ کار به چشم چیزی دستوپاگیر مینگرد. بروز تاریخیِ مشخّصِ این مفهوم به صورت تمامعیار میشود همان مالیهگراییای که در پایین توضیح خواهد شد. پس این سوژهی اتونومـاعظمِ سرمایه به منزلهی یک تضاد، همیشه ناتمام است و این ناتمامیتش را به قسمی جبران میکند که سیاستِ سرمایهدارانه مینامند. در واقع اگر ناتمامیتی نبود، سیاست و دولت سرمایهدارانه از همان ازلش، تکوین نمییافت و به چیزی دستوپاگیر بدل میشد که گهگاه خودِ منادیان و ایدئولوگهای سرمایه غُرش را میزنند و دوباره و دوباره مجبور میشوند به آن بازگردند. بنابراین سیاست از همان ابتدا و ازلِ اقتصادِ سرمایهدارانه عجین آن است که در یک سطح میشود همان دولت سرمایهدارانه و آنگاه که سرمایه رو به بیرون از مرز حرکت میکند و روبه جهانیشدن میگذارد، همان امپریالیسم سرمایهدارانه صیرروت مییابد. آخرْ خود این حرکتِ رو به بیرون لاجرم است، و اگر نکند سرمایه به دلیل تضادهایش میپژمرد. این درایتِ نظرگاه مارکس است که این را میفهمد و، برخلافِ هگل در فلسفهی حقش[۲۶] که میاندیشد دولتِ ملّی آن پناهگاه و قرارگاهیست که این تضادها در آن به سازش میرسند، تبیین میکند که این خودِ دولت تبدیل به آن بهترین عقلِ سرمایه میشود که به منزلهی درایت “سرمایه به مثابه کل” و نه “سرمایهی منفرد”، پیشبرندهاَش میشود و بارِ عملیّاتیِ خودِ شکلِ مشخّص این حرکتِ به بیرون و به درون کشیدن هرچهبیشترِ جغرافیای جهانی را، حال در قامت پرهیبِ نوین امپریالیسم، بهدوش میگیرد.
پس سیاستْ آن مازادیست که منطقِ شکافدار و ناتمامِ سرمایه، در بیرون از خود تولید میکند تا خودش ممکن است. از آن است که سیاست همیشه چیزیست که در یک فاصلهای، که به لحاظ اُنتولوژیکْ در این اثناست، از اقتصاد به منزلهی منطق ارزش و غیاب مؤسّس، قرار دارد. این فاصلهایست اُنتولوژیک از اقتصاد که خود چرخهی منطق ارزش را ممکن میکند. اگر سیاست این فاصله را برهمبزند، اولین چیزی که از دست میرود خودش است. پس روایت اکونومیستی بهسُقم نیست که دولت را یا شبپایی مینگرد بیارج و یا انجمنی برای مدیریت روزمرّهی اجتماع. از همین است که برای لنینیسم، ابتدابهساکن، خودِ همین سیاست بورژوایی است که باید زیر ضرب گرفته شود. منطق ارزش هرچه دچار گپ و سکته و بحران شود، باز به مدد منطق و سیاست به حرکت خواهد افتاد. یک اکونومیست قایلِ به این است که خودِ حرکت منطق ارزشْ خودش را از کار میاَندازد و به آن چرخهی بیکرانگیِ کاذب پی نبرده است. لنینیسم بروزِ پدیداریِ گپ و سکته در این منطق را به عنوان آن لحظهی همایگون و اهوراییِ انقلاب میبیند که با از کار انداختن سیاست سرمایهدارانه و انهدام ماشین دولتش و ایدئولوژی و گفتمانش، میتوان ضربهای سخت و نه تمامکننده بدان وارد آورد. باقی ضربات میماند برای دولت دیکتاتوریِ پرولتاریا، تا اعادهی خود منطقِ ارزش را به تمامی ناممکن کند.
خودِ ورود اینچنینیِ سیاست بورژوایی به صحنه، حدّی به سیاستش میزند که همیشه در چارچوب آن منطق حرکت میکند و شکلها و فرمهای مشخصِ متحقّقشدنی به آن میبخشد که حاویِ دلالتهای بسیار مهمّی برای نظریّهی مارکسیستی است. نگاه اکونومیستی این حد را به شکل صرفِ امر منفعت میفهمد: دولت همیشه وجود دارد و سرمایه مجبور میکندش که منفعت سرمایه را بپذیرد و از دیالکتیک سهگانهی امر واقعـمنطق سرمایه، امر نمادینـپدیدار و امر خیالینـگفتمانهای فانتزیک، آخری را حذف میکند. نگاه پست مدرن این حد را به شکل صرفِ امر گفتمانی میفهمد: دولت همان گفتمانِ متشکّل است و سرمایه را تابع حدود و ثغورش میکند و جزءِ میانی را حذف میکند که فرگشتهای منطق ارزش به صورت پدیداری در آن متجلّی میشود.
امپریالیسم به منزلهی مازادِ سوژهـ منطق ارزش، در نگاه باسکاری، میشود همچون مازاد “غریزه” برای پایاییِ زیستِ ارگانیک تا به منزلهی سطحِ هستیشناختیِ بالاتر، به سطح اصلیترِ مادّه میرا نشود و سقوط نکند و یا همچون مازاد “ساحت نمادینهی قدرت و نهادهای اقتدار” برای پایاییِ سطح سوشالیته تا به منزلهی سطح بالاترِ هستیشناختی به سطوح اصلیترِ ارگانِ زیستیـحیوانی و مادّه میرا نشود و سقوط نکند. در واقع به صِرف آنکه حیوانِ یگانهای که بعدها نام انسان بر خود نهاد، وارد پروسهی اجتماعیت شد، نهادِ اقتدار به عنوان ضامن این سطح تکوین یافت. این نهاد اقتدار را نباید تنها به شکل دولت درک کرد که تحقّقِ شکل مشخّصی از آن است که جامعه در سیرِ تطوّرش بدان وارد میشود، یعنی شکل طبقاتی. پس بر خلاف آنارشیستها، نزد ما، مبارزه با این نهادِ اقتدارْ در سطح شکل مشخّص دولتِ طبقاتیِ آن است و نه هستیِ آن؛ تازه ابتدا به ساکن برای مبارزه با آن نیز ناگزیر از بهپیشنهادنِ شکل مشخّصی از آن هستیم: دیکتاتوریِ پرولتاریا. موضوع از این قرار است که کمونیسم اتفاقاً نهاد اقتدار متمرکزتریست که دیگر نه به عنوان چیزی بر فراز جامعهی مدنیِ گرامشیایی به دلیل تضادهای مستقر در بطن خود جامعهی مدنی، بلکه به عنوان امری در بطن و متنِ خود جامعه، پراتیک خواهد شد. کمونیسم جامعهی مدنی را به عنوان ساخت مادّیِ محصولِ شرایطِ بورژوایی منهدم خواهد کرد تا خودِ جامعه در سطحی بالاتر اعاده شود. این متمرکزتر بودن را نبایست چون امری مادّی و آپاراتوسی درک کرد، که این وهلهی مادّی بیشتر برای دورهایست که دیکتاتوریِ پرولتاریا نام دارد، بلکه باید به عنوان امری ناخودآگاه درک شود که به قوامِ سوژهای متمدّنتر منجر میشود، سوژهای که از نبایدهایش عدمِ استثمار فرد از فرد است. ما آموختهایم که تمدّن یعنی درونی کردنِ سرکوبها و نبایدها و یا شاید بهترْ انسان یعنی ذیحیاتی که میتواند سرکوب و نبایدی را درونی کند. پس نبایدی اعظم، مؤسّس تمدّن کمونیستی است. خود آن جامعه در سطحی بالاتر، هیچ نیست جز جامعهای که نبایدهای بیشتری را بر خود تفویض خواهد کرد. ولی خود تحقّق این نبایدِ اعظم و تفویض و ارتفاع، مشمول فرآیندیست که بعدها به عنوان عظیمترین آورد و نبردِ بشریتِ تا آنکنونیاَش روایت خواهد شد. فضیلت انسان بودن در خودِ همین تفویضِ بیشتر و زمام زدن بیشتر بر خود است. گویی هر چه ما از طبیعیّتِ خود فاصله بگیریم، انسانتریم. در اینجا شقّی از “ازخودبیگانهگی” مراد است که هدف از الغای ازخودبیگانهگیِ سرمایهدارانه، به صورت دیالکتیکیای ارتفاع به آن است. اعادهی آن طبیعیّتِ دیگر ناممکن، سیاست فاشیسم است که هیچگاه موفّق بدان نخواهد شد، الّا با نابودی سطح سوشالیته و جامعه. انسان یکبار برای همیشه از وضعی که در آن بین خدا و أبوالبشر زبان کاملی وجود داشت، هبوط کرده است و هرگونه تلاش برای آن وضع، جز آک و آسیب، هیچ دربر ندارد. از آن است که فاشیسم همیشه گذران است و با به صحنه در آوردن یک بلوف و سیاست فانتزیکِ مبتنی بر اعادهی آن طبیعیّت، تنها کاری که میکند اعادهی خود سیاست متعارف سرمایه است. از آن است که هر فاشیسمی دلالت بر انقلابی شکست خورده دارد که قصد انحلال سرمایه را داشت، ولی رکبِ سرمایه به شکل فاشیسم، گریبانِ خود را از آن انقلاب میرهاند. فاشیسم آن ترفند موازی سرمایه در مرحلهای مشخّص از مبارزهی طبقاتیِ اعتلایابنده است که چیزی را به موازات سرمایه، عامل بحران نشان میدهد تا خود غیابِ مؤسّسش نشانه نرود.
پس امپریالیسمْ جوریْ مازاد یا پسماند خودِ منطق ارزش است که از آن گریزی ندارد. هم از اینروست که ما در تاریخْ امپریالیسمـاستعمارِ مرکانتیلیست جنوایی و هلندی را داریم و امپریالیسم صنعتی بریتانیا و آمریکایی را. در واقع آنچه که ما تاکنون به نام امپریالیسم شناختهایم اِشاره دارد به وهلهی مالیهگراییِ همین امپریالیسمهای صنعتی که به دلیل ناممکن شدن رونق مادّیِ مبتنی بر نرخِ سودِ مکفی، به دورهی پر زرق و برق و اثیریِ والاستریتی گام میگذارد و آن بحران و ناممکن شدن انباشت به دلیل گرایش نزولیِ نرخ سود را با اِحاله به مالیهگرایی، موقتاً به “تعویق” میاندازد. این شکلِ مالیهگرایانهی تعویق، نه همچون انتخابی هوشمندانه بلکه به قول جیووانی اَریگی، یک الزام ساختاریِ خود منطق ارزش است که در کنار سایر طُرقِ غلبه بر گرایش نزولیِ نرخ سود[۲۷]، شروع به بروز و ظهور میکند. این مالیهگراییِ اضطراری که قدمتش در هر “عصر تاریخی” به زیرـدورهای مشخّص تقسیم میشود، در زمان ما میشود همان عصر نئولیبرالی. . پس نئولیبرالیسم آن معرفت تاریخیـجهانی سرمایه است که حاصل اضطرارِ خودِ سازوکارهای انباشت است و نمیشود صرفِ پدیدارهای نمادینه و گفتمانیاَش به تمامی بازنمایی شود. در واقع تقلیل این منطق سفت و سخت زیرین به صرف پدیدار و یا صرف فانتزیهای گفتمانیْ بازی کودکانهایست که هر بچهدرسخواندهی عاشق منحنیهای جوراجور در مکتب اقتصادِ “جریان اصلی” و نوآموزِ عاشق داستانهای نیواِیجی در مکتبِ پستمدرن، بَلَد است آنها را لقلقه کند. آن “عصر تاریخی”، میشود وهلهای از چرخش بلوکهای هژمونیک که یکی پس از دیگری ظهور و عروج و افول و نیست میکنند که در زمان ما میشود عصر آمریکایی. این چرخهها را مارکس چنین روایت میکند:
اقدامات غارتگریِ ونیز یکی از بنیادهای مخفیِ ثروت سرمایهای هلند را تشکیل میداد، زیرا ونیز در سالهای زوال خودْ مبلغ عظیمی پول به هلند قرض داده بود. رابطهای مشابه بین هلند و انگلستان وجود دارد. در اوایلِ سدهی هجدهم، مانوفاکتورهای هلند به شدّت عقب اُفتادند. هلند سلطهی خود را در تجارت و صنعت از دست داده بود. بنابراین یکی از مهمترین فعّالیتهای اقتصادی این کشور در سالهاب ۱۷۰۱ تا ۱۷۷۶، عبارت بود از قرض دادنِ حجم عظیمی از سرمایه، به ویژه به رقیبِ بزرگ خود یعنی انگلستان. امروزه همین پدیده بین انگلستان و ایالات متّحده جریان دارد. حجم عظیمی از سرمایه که امروز بدون هیچ گواهیِ تولّد به ایالات متّحد ریخته میشود، دیروز در انگلستان با خون کودکان به سرمایه تبدیل شده بود.[۲۸]
این فرگشتهای سینوسیِ ونیزـجنوا، هلند، بریتانیا و اکنون ایالات متّحدهی آمریکا[۲۹] تصویر ظهور و عروج و افول هژمونیهای تاریخیِ سرمایهداری است که منطق ارزش بدون آنها توان پاییدن نداشت. هر چه در تاریخ جلوتر میرویم و هرچه ارزش به طور عمودی و جغرافیایی، منطقش را بیشتر میگسترد، این هژمونها جهانگسترتر و قدرتمندتر میشوند. “افول هژمونیک” به آن وهلهای اشاره دارد که بین جابهجاییهای هژمونیک قرار دارد و در آن دورهای از بحرانهای دامنگستر اقتصادی و نزاعهای بینالمللیـجهانی و فروریزش “جهانهای معناییِ” مبتنیِ بر کلیتِ نمادینـپدیدار و امر خیالینـفانتزیها رخ میدهد و خود را به صورت یک “از جا دررفتگیِ” هردمفزاینده، نمودار میکند. این دوره به قدمت چند دهه میپاید و از زهدان آن، جهان نوینی زاده میشود. این جهان نوین میتواند یک جهان سرمایهداریِ قدرتمندتر با زعیمی دیگر به همراه تمامیِ آپاراتوسها و ادوات نوین هژمونیاَش باشد و یا جهانی باشد که در آن خطّههای کمونیستی، به عنوان کانونهای جدید، خود را به منصهی ظهور رسانده باشند.
برای ما بیش از آنکه تشریحِ خود این فرگشتها مهم باشد، که به نحوی شایسته توسط گذشتگان انجام شده است، خصلتیابیِ لوکاچیِ کلِّ عصر و تبعات سیاسیِ تحلیلی و “چه باید کرد؟”یِ آن برای ما مهم باید باشد. این فروریزش “جهانهای معنایی” و “ازجادررفتگی”، باعث دگردیسیِ هژمونیِ “مازاد امپریالیستی” به “سلطهی بدون هژمونی” میشود و در این برهه، میلیتاریسم به پایهی اصلیِ کنشهای امپریالیسم بدل میشود. در دل همین شرایط “افول هژمونیک” و فروریزش جهانیِ جهانهای معنایی قطب هژمون، شیزوفرنی جایْ باز میکند و سیاستهای شیزوفرنیک، قدرت بیشتری مییابند و احزاب اولترادستراستی هر دم نزدیکتر به موقعیت آرمانیِ “فاشیسم” میشوند. هرچه مبارزهی طبقاتیِ پرولتری قویتر، نزدیکی به ایدهآلِ فاشیستی بیشتر میشود. ویژگیِ مشخّصهی دیگر دورههای “افول هژمونیک”، گسترش جهانیِ مبارزهی طبقاتی و بروز هردمسیاسیترِ این مبارزه به دلیل فروریزش کلیت بورژوایی و جهانهای معنایی بورژواییِ موجود است. این فروریزش، بدیل تمدّن و جامعهی کمونیستی را منطقاً در افق تاریخ هویدا میسازد. از همین است که میتوان این عصرها را “عصر فعلیت انقلاب” نیز نامید[۳۰]. برای فرودستانی که هر چه بیشتر به دلیل شرایطِ عینیِ موجود به سطوح مختلف میدان مبارزه کشیده میشوند، این افقِ پدیدارشده، بدل به فانوس هادیِ خروج از این عرصات جهنّمی میشود. همین اضطرار سیاسیِ حاکم بر این دوران است که “بلشویسم” را به جلوی پیشخوان تاریخ برمیکشد و آن را که درابتدا یک سوءتفاهم جلوه میکند، سپستر بهمثابه قاعدهی عملیات و پراتیک پرولتری برمینهد. پرولتاریا منطقاً به لحاظ سیاسی قائدِ به “بلشویسم” و بیانِ “لنینیستی” است. در یک پیچ دیالکتیکی، این هردو، چیزی نیستند الّا انکشافِ هستیِ پرولتریا در یکی از آخرین فازهایش. از همین است که در بطن و متن افول هژمونیک امپریالیسم بریتانیای کبیر، بلشویسم توانست خود را به عنوان “آن پراتیک برناگذشتنی” بر مسند نشاند. اینبار نیز همینطور خواهد بود. تاریخ فقط بهکامِ سرمایهدارها “تکرار” نمیشود، برای پرولتاریا هم “تکرار” میشود.
[۱]– غرض همسان کردنِ این شرایط با آن شرایط نیست. آنجا کوران یک انقلاب به پا بود و اینجا خیزشی بیپیرایه که در این دو متن کوشیدیم تا وجوه متفاوت آن و تبعاتش را بکاویم. اینکه ما در درگاه انقلاب قرار گرفتهایم را باید حسن مرتضویها و جمشید هادیانها، توضیح دهند که چهطور دقیقاً؟!
[۲]– از آن جملهاَند خیلِ عشیرهی همیشه غرّان و لیکن بییالوکوپالِ چپ سرنگونیطلب و دموکراسیخواه ایران که تخصّصش دیگر نه حتّا در رفرمیسم کارگری و … بلکه در یَله دادن بر چهارراههای جدال ایران و غرب و گرفتن ماهیِ سرنگونی از این میان است.
[۳]– اوّلین بار این نام را حدود ۱۸ ماه پیش، بر برچسبی بر کف پیادهروِ دور میدان آریاشهر دیدم.
[۴]– اگر به سایت این به اصطلاح سازمان و در واقع دارودسته نگاهی انداخته شود، آدمی گمان میبرد که با بخش فارسی وزارت عادل الجبیری و کنگرهی آمریکا طرف است و نه یک سایت ایرانی.
[۵]– برای درک بهتر این اصطلاحات و برخی مفاهیمِ دیگرِ به کار رفته در این نوشته، به طور نمونه میتوان به کتاب درخشانِ «علیه ایدئولوژیهای پایان (آپوکالیپتیسیسم، منطق سینماییِ سرمایهداری فاجعه)»، اثر فؤاد حبیبی، مراجعه کرد.
[۶]– بنگرید به کتاب «امپریالیسم انگلستان و انکشاف اقتصادیِ ایران» (آوتیس سلطانزاده، ف. کوشا، نشر مازیار، تهران، چاپ اوّل، ۱۳۸۳).
[۷]– تجربهی احمدینژاد، پیچیدهتر بوده و در فرصتهای آتی به آن خواهیم پرداخت. همین بس که احمدینژادِ دورهی اوّل یک اصولگرای نهچندان کلاسیک بود، لیکن بهویژه پس از سال ۹۰، وی به سمت همان گفتمانِ شیزوئیکی چرخش کرده که ویژگیِ افول جهان معناییِ نئولیبرالِ منبعث از آغاز عصر “افول هژمونیک” بوده و بهترین نامی که فعلاً میتوان بر جریان وی نهاد، شبهفاشیسم است. پس اِبشار و تنذیر بر کسانی که در وی قوّهی یک قِسم چپگرایی میبینند. سوسیالیسم احمدینژادی، از همان سنخ سوسیالیسم موجود در “حزب ناسیونالسوسیالیست کارگران آلمان” (NSDAP) است.
[۸]– بنگرید به ص ۸ مقالهی «علیه خیابان»، نوشتهی مهدی گرایلو.
[۹]– به طور مثال بنگرید به مقاله «دو جناح در ضدِّانقلاب بورژواامپریالیستی»، نوشتهی منصور حکمت. به ویژه بخش دوم این جزوه به نام «نظم ضدِّ انقلابی و نظم تولیدی».
[۱۰]– بنگرید به مقدّمهی ترجمهی فارسیِ کتاب «دولت و بحران سرمایهداری (به ضمیمهی نظزیهی مارکسیستیِ بحران)» (دیوید یَفِه، انتشار مجازی) تحت عنوان «پدیدار، ذات و امکان سیاست کمونیستی».
[۱۱]– لاسال در خیال خام و زیرجُلیای خفت که میخواست در همکاریِ با وزرای دولت آریستوکرات و نالیبرالِ پروس، به سمت سوسیالیسم حرکت کند، لیکن خود همان دولت پروسی، مشغول احداث یکی از قدرتمندترین جوامع سرمایهداریای بود که اکنون همان آلمان است. لاسال آنچه که در مقابلِ چشمانش در حال تکوین بود را دید و باور نکرد و به همان تناقضات گفتمانیِ پروسیسم و لیبرالیسم دل خوش کرد و مُرد.
[۱۲]– ده گفتوگو، ترجمهی احمد پوری، نشر چشمه، تهران، چاپ اوّل، ۱۳۶۹، ص ۳۳ و ۳۴٫
[۱۳] – چنین است که لاکان مارکس را اولین کاشف سمپتوم قلمداد میکند.
[۱۴] – زمین کالا نبوده و سرمایهداری برای کالاییسازیِ آن، لاجرم از مقولهی رانت است.
[۱۵]– از خواننده دعوت میشود که برای ازنظرگذراندن بحثی موشکانه پیرامون زبان، واژه و نشانه، به مقالهی «زبان، تاریخ و مبارزهی طبقاتی» اثر دیوید مکنالی (پسامدنیسم در بوتهی نقد (مجموعه مقالات)، گزینش و ویرایش از خسرو پارسا، نشر آگاه، تهران، چاپ سوم، ۱۳۸۰، ص ۷۱ تا ۹۳) مراجعه کند. این مقاله به بررسیِ اثری موجز از وَلنتین ولوشینف، زبانشناس مارکسیست روس میپردازد. خود اصل مقالهی ولوشینف نیز به ترجمهی محمد جعفر پوینده در کتاب «سودای مکالمه، خنده، آزادی»، (نشر آرست، تهران، چاپ اوّل، ۱۳۷۳، ص ۹۴ تا ۱۰۴) به نام «دربارهی رابطهی زیربنا و روبنا» چاپ شده است. البتّه در این کتاب، مقاله به نام میخاییل باخیتین است. لیکن معلوم شده است که نویسندهی مقاله، ولوشینوف بوده است.
[۱۶]– کارل کوسیک در فصل ابتداییِ شاهکارش، «دیالکتیک انضمامی بودن (بررسیای در مسئلهی انسان و جهان)» (محمود عبادیان، نشر قطره، تهران، چاپ اوّل، ۱۳۸۶)، این فحوا را به درخشانترین شکل ممکن تبیین کرده است.
[۱۷] – تری ایگلتون، درآمدی بر ایدئولوژی، اکبر معصومبیگی، نشر آگه، تهران، چاپ اوّل، ۱۳۸۱، ص ۱۸۵٫
[۱۸]– به طور مثال بنگرید به کتاب «یک قرن انقلاب در ایران» (مجموعه مقاله) به سرویراستاریِ ژان فوران.
[۱۹]– به طور مثال بنگرید به کتاب «ایران بین دو انقلاب»، اثر یرواند آبراهامیان و یا جزوهی «بحران نفت و بهای استقلال»، اثر سیروس بینا.
[۲۰]– اینکه ما چپ ایرانِ آن دوره را نقد میکنیم، بههیچوجه بدان معنا نیست که ادای دِین و وامداریِ اخلاقی و احساسیِ خود را به قاطبهی آنها نفی کنیم، برعکس عزّت نفس و پایمردی و ایمانشان را تصدیق کرده و فراراه خود قرار میدهیم. شاید بتوان گفت شمایلهایی چون پویان و شهرام و کاک فؤاد برای ما قدّیساَند.
[۲۱]– خواننده میتواند برای مقایسهای تطبیقی بین جهانیسازیِ عصر امپریالیسم بریتانیا و جهانیسازی معاصر خودمان و فهم بهترِ اینکه این جهانیسازی چگونه پای در همان مالیهگراییِ پسارونق مادّی و به تبع بحرانِ در رونق مادّی دارد، به کتاب «نیروهای کار (جنبشهای کارگری و جهانیسازی از ۱۸۷۰ تا کنون)» (بِوِرلی سیلور، ترجمهی سوسن صالحی، نشر دات، تهران، چاپ اوّل، زمستان ۱۳۹۲) مراجعه کند.
[۲۲]– بنگرید به کتابچهی «دولت ایران و بحران در سرمایهداری (بررسی تحلیلیِ سیاستهای اقتصادیِ دولت روحانی)» (بینام، انتشار مجازی) و یا به جزوهی «دولت و مبارزهی طبقاتی در ایران (انباشت سرمایه در دورهی آغازین جمهوری اسلامی)» (بهمن شفیق، انتشار مجازی).
[۲۳]– بنگرید به فصل چهار کتاب «سیاستهای خیابانی (جنبش تهیدستان در ایران)» (آصف بیات، ترجمهی اسداللّه بیات، نشر پژوهش دانش، تهران، چاپ اوّل، ۱۳۹۱).
[۲۴]– جنبشگرایی آن اسلوب فعالیتِ مبتنی بر جامعهی مدنی است که اسّواساس سبکِ کاری سرنگونیطلبان را برای گذار دموکراتیک از ج.ا.ا برمیسازد که خود پایه در درک نئولیبرالیِ از جامعه دارد. بیچاره چپهای دموکرات و سرنگونیطلب، که فکر میکنند شیک و امروزی و باکلاس شدهاَند.
[۲۵] – نگارنده به منظور اینکه از مفهوم “بیکارنگی کاذب” معنای دیگری مستفاد نشود، خواننده را به مقالهی «فراسوی بیکرانگیِ کاذب سرمایه: دیالکتیک و خودمیانجیگری در نظریّهی آزادی مارکس» (دیوید مکنالی، محمّدرضا عبادیفر، انتشار مجازی)، ارجاع میدهد.
[۲۶]– به طور مثال مراجعه شود به مقالهی هاروی در کتاب «مانیفست پس از ۱۵۰ سال»، به نام «جغرافیای قدرت طبقاتی». (حسن مرتضوی، نشر آگه، تهران، چاپ دوم، ۱۳۸۰)
[۲۷]– به طور مثال مراجعه شود به جلد سوم «سرمایه»، فصل ۱۴٫
[۲۸]– کاپیتال، جلد اوّل، حسن مرتضوی، نشر آگاه، تهران، چاپ اوّل، زمستان ۱۳۸۶، ص ۸۰۷ و ۸۰۸٫
[۲۹]– برای مطالعهی تفصیلیِ این فرگشتها خواننده میتواند به طور مثال به «مارپیچ سرمایه، گفتوگوی دیوید هاروی و جیووانی اَریگی» (پرویز صداقت، نشر آزادمهر، تهران، چاپ اوّل، ۱۳۸۹)، مقالهی «پایان قرن طولانی بیستم» نوشتهی جووانی اَریگی، از کتاب «از سقوط مالی تا رکود اقتصادی (ریشههای بحران بزرگ مالی)» (مجموعه مقاله، پرویز صداقت، نشر پژواک، تهران، چاپ اوّل، ۱۳۹۰، ص ۲۹ تا ۵۱) و یا فصول ۶ و ۷ از کتاب «جهانیسازی، چهر الگو و یک رویکرد انتقادی» (تونی اسمیت، فروغ اسدپور، نشر پژواک، تهران چاپ نخست، ۱۳۹۱) مراجعه کند.
سیروس بینا نیز روایتی از “افول هژمونیک” ارایه میدهد که خواننده میتواند آن را در درسگفتارهای تصویریاَش به نام «دربارهی مفهوم امپریالیسم»، به ویژه در بخش «پایان دوران امپریالیسم و آغاز گلوبالیزاسیون سرمایه داری در لوای نظریه ارزش» گوش سپارد. بینا “افول هژمونیک” را مبتنی بر گلوبالیزاسیون منطق ارزش و بیمورد شدن نظام “پاکسها” میفهمد. به زعم ما، دقیقاً همین گلوبالیزاسیون ارزش است که هرچه قویتر از گذشته، زعامت مازادی را به شکل هژمونیِ امپریالیستی، الزام میکند. درست است که سنخ خود امپریالیسم در تطوّر تاریخیاش مشمول شکلهای مشخّصی میکند که خود همین سنخ و شکل، شکل مبارزه با آن را نیز حد میزند، لیکن کاپیتالیسم جهانی بدون زعامت امپریالیستی به یک هرجومرج مطلق و آشوب و کائوسِ ناب درخواهدغلطید.
[۳۰]– پس بههیچوجه تصادفی نیست که لوکاچ جزوهی ثمین و مبیّنِ خود، «تأمّلی در وحدت اندیشهی لنین»، را با فصل «فعلیّت انقلاب» میآغازد. «فعلیّت انقلاب» خصلت عصر “افول هژمونیکی”ست که “لنینیسم” و “بلشویسم” را به منزلهی تنها ضامنِ پیروزیِ پرولتاریا برمینشاند.