صدای سر ماندنی تر از هر صداست

صدای سر ماندنی تر از هر صداست

گوش چپش به صدا در آمده بود و او نمی‌دانست چگونه با آن کنار بیاید.
„ دکتر! مدتی است که در گوش چپم ملودی ای یکنواخت و آزار‌دهنده جریان دارد. در آغاز این جریان گذران بود ولی حالا ادامه دار است. یادم است که خوابیده بودم و با ترس از خواب پریدم ولی..ولی نمی‌دانم از جه ترسیده بودم… از همان موقع این ملودی آغاز شد.“

دکتر معاینه های مختلف و طولانی انجام داد.

„ گوشتان سالم است. صدا از سرتان است. پیشنهاد من این است که صدا را نشنیده بگیرید و خودتان را با چیزی مشغول نمائید مثلا به موسیقی گوش کنید و به دکتر اعصاب و روان مراجعه نمائید.“
پوز خندی زد و زمزمه وار گفت « سرم که همیشه پر هیاهو بوده است…شاید حالا وقت خودنمائیش باشد.“

غمی موج وار سراسر وجودش را فرا گرفت و با آن دردی مرموز در زانو ها و ستون فقراتش نیشخند زد.
بلند شد و به راه افتاد. سرسخت بود و اجازه نمی داد که غم و درد او را از حرکت بازدارند. ولی این را هم می‌دانست که توان پیشین را ندارد.

بیرون از مطب هوا دلپذیر بود. باد ملایمی می وزید. سر و چهره اش را به نوازش نسیم سپرد. خورشید گاه به گاه از زیر ابرها سرک می کشید. انگار که قایم موشک بازی می کرد. با خود گفت:
„ چقدر در کودکی این بازی را دوست داشتم. بچه‌هایم هم با بازی قایم موشک به جنب وجوش می‌آمدند و شاد می شدند. یاد آوری نشاط کودکانش او را به یاد گفتار دوست عزیزی که خنده ی دختر کوچولوی او را دیده بود انداخت:
„ هیچ چیز زیبا‌تر از خنده ی بچه‌ها نیست.“
فکر کرد: « راستی هم همین است. خنده ی کودک شکوفائی و پویائی را نوید می دهد.“ و ادامه داد: « سالهاست که او هم آن سر دنیاست. شاید سر او هم به صدا در آمده باشد.“

سر و صدای بچه‌ها که از مدرسه برمی گشتند او را از دنیای خویش بیرون آورد. بچه‌ها می‌گفتند ومی خندیدند. نه ترس داشتند و نه شرم. آزاد با هم بگو مگو می کردند. شاد و سرحال بودند. در گوشه‌ای دیگر کودکی با چشمانی سیاه و چهره ای آشنا با کنجکاوی به آن‌ها نگاه می کرد. دست مادرش را که چهره ای درهم داشت گرفته بود. مادر اورا با خود می کشید.
با خود گفت: „شاید در سر آن‌ها هم هیاهوئی بر پاست.“
و با این فکر تصاویری از بچه‌های جنگ زده ی سوری، عراقی، یمنی، افغانی، آفریقائی و ….که این روزها در رسانه‌های عمومی زیاد دیده می‌شوند در سرش به حرکت در آمدند. غم واندوه و از همه بدتر ترس نهفته در این چهره‌ها تا مغز استخوانش رخنه می‌کرد و دلش را به درد می آورد. در جوانی به راحتی اشک می‌ریخت و این مرهم دردش بود؛ ولی حالا انگار که چشمه ی چشمانش خشکیده است و جای آن را موجی از خشم و نفرت نسبت به بانیان جنگ‌های سرمایه داری گرفته است که در خاور میانه و در آفریقا در رقابت قدرت به بازی سیاست‌های استعماری قدیم پرداخته و میلیون ها انسان را به خاک وخون کشیده و آواره و در به در ساخته اند.

به محل پارک ماشین رسید. سوار آن شد و کلید را چرخاند. رادیوی ماشین به صدا در آمد:
„ Eine schwierige Kindheit ist wie ein unsichtbarer Feind. Mann weiß nie, wann er zuschlagen wird.“
„ دوران کودکی سخت و نا بسامان مانند دشمنی نامرئی است. آدم هرگز نمی داند که او کی ضربه خواهد زد.“
گوینده، کتاب «از پایان تنهائی» نوشته ی بندیک ولز، نویسنده ی معاصر آلمانی را معرفی می‌کرد و جملاتی از آن را بیان می نمود. باز دردش تازه شد. از تصور پی آمد های وحشتناک این جنگ‌ها و از همه مهمتر تأثیر مخرب آن‌ها بر جسم و جان کودکان و جوانان یعنی در‌واقع آینده ی این سر زمین‌ها کلافه شد. رادیو را خاموش کرد. سرش سوت می کشید.

به خانه رسید. گل‌های لاله و نرگس تازه سر از خاک در آورده و جلوه ی خاصی به فضای ورودی خانه داده بودند. تنوع رنگها و درخشش آنها سپری شدن زمستان را شهادت می داد. به وجد آمد. وارد خانه شد. محیط مانوس خانه آرامش بخش بود.
به یاد آورد که پسرش روزی به او گفته بود: «مامان اگر تو بتوانی تا حدی خود را از جریانهای روز دنیا دور نگه داری دغدغه ی خاطری نخواهی داشت. این روز ها که خبر ها خوب نیستند. همان‌طور که دکترت بارها گفته تو که نمی‌توانی دنیا را نجات دهی.“

„ ولی برای ما از وقتی که خود را شناخته ایم علاوه بر دغدغه های شخصی مسأله ای دیگر هم مطرح بوده که آن را پرنسیپ و عقیده شخصی می نامند و کوشش مان بر این بوده که عمل کردی در جهت به تحقق رساندن آن داشته باشیم. این هم که نه تنها آسان نیست بلکه گاهی اوقات خطرهای جور واجوری هم دارد . تغییر جهان در جهت شکوفائی آرمان‌های انسانی به تلاشی همگانی نیازمند است.“

زنگ تلفن رشته افکارش را پاره کرد: „ خانم به دادمان برسید. امروز یکی از طرف اداره سوسیال آمده و می‌خواهند ما را فردا به شهر دیگری ببرند. بچه‌ها همه امتحان دارند. دوباره باید به مدرسه دیگری بروند. خانه ای که شما برایمان پیدا کرده‌اید چه می شود؟ با ستایش چکار کنم؟ تو را به خدا کاری کنید. امیدمان به شماست.“
خانمی افغانی بود که فارسی خوب بلد بود و با بیست ونه سال سن با شوهرش و چهار دختر قد و نیم قد دو سال پیش از ایران به آلمان آمده بود و سه ماه بعد از ورودشان پنجمین بچه‌اش را که پسر بود به دنیا آورده بود. آن‌ها را همراه با خانواده‌ای دیگر از قزاقستان در خانه ای جا داده بودند. یکی از دختر ها، ستایش، کر و لال بود.
از اول ورودشان به آن‌ها داوطلبانه کمک کرده و برای معالجه احتمالی ستایش، دختر پنج ساله تلاش زیادی بخرج داده بود و قرار بود که بزودی جراحی بشود. به کمک دوستانش خانه ای بزرگ با تمام امکانات زندگی در نزدیک مدرسه ی بچه ها برایشان پیدا کرده بود و قرار بود که دو روز بعد بروند و آن را ببینند.

از شنیدن این خبر اوقاتش تلخ شد. با تلفن به دوستان آلمانی و به یاری آن‌ها موفق شد که فرصتی یک ماهه برای انتقالشان به خانه ی جدید از مسئولان سوسیال بگیرد. رضایت خاطرش بر تلخی چند ساعت پیش غلبه کرد.

سر به بالش سپرد و چشمان را بست. به شعر تولد دیگر فروغ فرخزاد اندیشید و این که:
سفر حجمی درخط زمان
وبه حجمی خط خشک زمان
را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که زمهمانی یک آینه بر میگردد
وبدیسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند.

ظفردخت خواجه پور
آلمان،۲۰۱۷٫۰۵٫۱۱