استبداد سر ِ کارگزاران اش را می خورد!

یکم:

می گویند انقلاب سر ِ فرزندان اش را می خورد، که به نظر ِ من سخن ِ نادرستی است. هیچ انقلابی در تاریخ سر ِ فرزندان یا به عبارت ِ دقیق تر کارگزاران ِ خود را نخورده و نمی خورد، به این دلیل ِ واضح که آن که انقلاب می کند نه افراد و شخصیت های به نام بلکه یک طبقه ی اجتماعی است که درصورت ِ فراهم بودن ِ پیش زمینه های مادی – تولیدی و ضرورت ِ تاریخی انقلاب می کند و قدرت ِ سیاسی را به دست می گیرد. در این صورت هم هرچه جامعه به لحاظ ِ تاریخی – تکاملی پیشرفته تر باشد – که ضرورتن باید چنین باشد -، طبقه ی تازه به حکومت رسیده نیاز ِ کم تری به سرکوب ِ دشمنان ِ طبقاتی اش دارد.

دوم:

برطبق ِ آموزش های مارکس و انگلس، هر انقلاب اجتماعی در دوران ِ ما انقلابی پرولتاریایی علیه نظام ِ سرمایه با هدف ِ برپایی ِ نظام و دوران ِ عالی تر ِ سوسیالیسم و کمونیسم است. از این رو، هیچ حرکت و جابه جایی ِ سیاسی را حتا اگر از حمایت ِ توده ها هم برخوردار باشد نمی توان انقلاب نامید، مگر آنکه پرولتاریا بورژوازی را از قدرت ِ فائقه ی سیاسی – اقتصادی به زیر کشد و سازوکارهای کلن طبقاتی ِ خود را بر جامعه حاکم نماید.

سوم:

نخستین و ضروری ترین اقدام ِ طبقه ی کارگر بعد از کسب ِ قدرت ِ سیاسی لغو ِ مالکیت ِ خصوصی بر ابزار ِ تولید و اجتماعی کردن ِ این مالکیت، و همزمان با آن برقراری عالی ترین شکل ِ دموکراسی و آزادی های سیاسی و فعالیت های آموزشی ایدئولوژیک برای زدودن ِ انواع ِ خرافه های به جا مانده از دوران های پیشین است تا جامعه از لحاظ ِ فرهنگی و ایدئولوژیک نیز شرایط ِ کامل ِ گذار به دوران ِ کمونیسم را پیدا کند. این اقدام ها نیز نه با تهدید و ارعاب و سرکوب بلکه از طریق ِ آموزش و اقناع صورت خواهد گرفت.

چهارم:

بنا بر این توضیحات و آگاهی ها، آنچه تاکنون به نام ِ انقلاب در تمام ِ جامعه های عقب مانده اتفاق افتاده درحالی که هیچ یک از آنها عمل ِ معطوف به تغییر طبقاتی و ساختاری یعنی جایگزینی ِ حاکمیت و دولت ِ پرولتاریایی به جای حاکمیت و دولت بورژوایی نبوده، همگی یا کودتاهای نظامی بوده یا شبه کودتاهایی که با اسلحه ی شبه نظامیان ِ حامی ِ یک شخصیت ِ فرهمند با نام ِ انقلاب روی داده که درواقع به یک جابه جایی سیاسی و دست به دست شدن ِ قدرت از یک استبداد به استبداد ِ تازه نفس انجامیده است. در این حاکمیت ها بوده که همیشه آنچنان که افتاد و دانی اولن سرکرده ی کودتا یا شبه کودتا قدرت را مادام العمر در اختیار داشته مگر آنکه با یک کودتا یا شورش و طغیان ِ کور ِغیرطبقاتی یا همگانی (توده ای) برکنار یا اعدام شده باشد. ثانین همان رهبر و فرمانده فرهمند تا زمانی که زنده و در قدرت است بیش تر اطرافیان و حتا دوستان ِ نزدیک خود را به دلیل سوءظنی که به آنها دارد – درست یا نادرست – یا خانه نشین، یا زندانی، یا سربه نیست و یا اعدام کرده است. در همین نوع حاکمیت هاست که بعد از مرگ ِ رهبر ِ متقدم و اصلی ِ حکومت، میان ِ نزدیکان ِ او بر سر ِ جانشینی جنگ درگرفته و آن که دست ِ برتر و پشتیبان ِ زورمندتری در میان نیروهای نظامی دارد خود را رهبر می نامد و از دیگر نزدیکان و همپالکی ها می خواهد یا رهبری ِ او را به رسمیت بشناسند یا اگر چنین نکنند منتظر ِ عواقب سرپیچی خود باشند. درهرحال، تنها در این گونه حاکمیت های استبدادی و رهبری های مادام العمری است که فرد ِ مستبد به نزدیک ترین دوستان و حتا خویشاوندان خود هم رحم نمی کند و هرکه را تن به فرمانفرمایی ِ مادام العمر او ندهد از دم ِ تیر می گذراند. یعنی: این استبداد است که سرِ کارگزاران اش را می خورد نه انقلاب!