چهره های سکولاریسم ٫ تحول فلسفی سکولاریسم؟(١)

چهره های سکولاریسم

تحول فلسفی سکولاریسم؟

(۱)

بسهولت نمیتوان با توّجه به پیشرفتِ تحول تاریخی سکولاریسم مدرن از عصر روشنگری و یا پروتستانیسم رفرمگرا عبور کرد. این در واقع پروتستانیسم رفرمگرا بود که جدایی تاریخی و ایدئولوژیک بین دولت و کلیسا را مطرح کرد و سکولاریسم مدرن بر آن استوار شد. همانطور که در قرائت های Calvin و Luther در مبارزه با کلیسای کاتولیک آمده است؛ باور مسیحی مؤمن، یک خودآگاهی شخصی و مستقل است که منجر به ارتباط خصوصی او با خدا میگردد. بدین خاطر دین یک موضوع شخصی است که دولت هم حق دخالت در آنرا ندارد. همزمان تأکید میشود درک Calvin و Luther از دین موجب گردید تا مدلهای تسامح در مسیحیت و یا رابطه مسیحیت با دیگر ادیان شکل گیرد. ولی همزمان آنها از حملات بیرحمانه و قتل و عام کسانی که باور دیگری از مسیحیت داشتند حمایت کردند. پیش از هر چیز آنها علیه شاخه های گوناگون پروتستانیسم، چون آناباپتیستارها (Anabaptister) بپا خاستند.  

کوروش اعتمادی

Koroush_etemadi@hotmail.com   

۵ دسامبر ۲۰۱۵

*****

“I am large; I contain multitudes” «من بزرگ هستم؛ من متعلق به جمع هستم». این قطعه کوچک نوشته ای است که شاعر امریکایی، Walt Whitman، در سال ۱۹۸۱ در کتابی تحت عنوان Leaves of Grass مطرح میکند. یکی از مشکلات پایه ای بحث پیرامون مفهوم سکولاریسم؛ عدم یگانگی در برداشتها از مقوله سکولاریسم در بین اندیشگرایانی است که درگیر موضوع میباشند.

تعدادی از سکولارهای «غربی» معتقدند؛ سکولاریسم چیزی است که متعلق به «ما» است و نه چیزی که به «دیگران» تعلق دارد. این اندیشگران اروپایی سکولار تأکید دارند؛ علّتِ عدم وجودِ درک صحیح از سکولاریسم در بین «دیگران»، همان مسئله عدم تجربه و دانش از سکولاریسم است که آن «دیگران» فاقد آن میباشند. این عده از سکولاریست های «غربی» جهت استدلال بحث خود اشاره میکنند؛ دلایل توسعه نیافتگی سکولاریسم به لحاظ تئوریک در بین «دیگران»؛ بی کفایتی در درک صحیح از مقوله سکولاریسم، نبود دمکراسی، عدم تسامح و صبوری در بین دینداران نسبت بخود و دیگران و بی باوری آنها به مسائل حقوق بشر و لیبرالیسم است.

Trond Berg Eriksen جامعه شناس نروژی در رشته تاریخ اندیشه میگوید: «در تبعید مسلمانان مجبور شده اند جدایی دین از سیاست را بپذیرند، اصلی که با سنت آنها کاملاً بیگانه است». از این رو هم اندیشگران اروپایی و هم امریکایی پذیرفته اند که اسلام نمایندگی تفکر «ضد سکولاریسم» را میکند. همین دسته از اندیشگران سکولار در غرب معتقدند که سکولاریسم و درک صحیح از مقوله سکولاریسم ارتباط مستقیم و تنگاتنگی با موضوعاتی چون تسامح، دمکراسی، آزادی ادیان و حقوق بشر دارد که در این رابطه جایگاه برتر غربی ها کاملا ً مشهود است.

  1. مفهوم سکولاریسم

مفهوم سکولاریسم ریشه در مدرنیت دارد. برای اینکه مفهوم واقعی سکولاریسم را درک کنیم میبایست به سیر تحول تاریخی آن مراجعه کنیم. یکی از علتهای اصلی عدم درک  صحیح تئوری سیاسی دوران معاصر از مقوله سکولاریسم، عدم دسترسی کاربران آن به پروسهء تحول تاریخی مفهوم سکولاریسم است که منجر به سطحی نگری آنها از سکولاریسم شده است. نخستین بار در سال ۱۸۵۱ Jacob Holyoake (1817-1906) ، موضوع سکولاریسم را مطرح و واردِ ادبیات سیاسی کرد. Holyoake که خود بنیانگذار The Central Secular Society میبود، بسیار مـتأثر از فلسفهء سودگرائی و یا همان فلسفه منفعت طلبی (utilitarian)  بود.

پیش از  Holyoake، فلاسفهء دیگری همچون Jeremy Bentham (1748-1832) وRobert Owen (1771-1858)  بر اساس باورمندی شان به فلسفه سودگرایی (utilitarian) در پی برپا کردن جامعه ای اخلاقی بودند که سود آن برای بسیاری از مردم امکان پذیر باشد. یکی از اهدافی که انجمن Holyoake  دنبال میکرد این بود که به مردم هشدار دهد به اندیشه ای که عقلایی نیست اطمینان نکنند. یکی از واژه هایی که Holyoake هم ردیف با سکولاریسم مطرح کرد، واژه سکولاریزه شدن میبود که پس از سی سال (۱۶۱۸-۱۶۴۸) جنگهای داخلی در اروپا مورد بهره برداری قرار گرفت که همان انتقال دارائی های کلیسا به سلطنت های اروپایی بود.

جنگ سی ساله در واقع همان نزاع خشونت آمیز برای برابری بین پروتستانسیست ها و کاتولیک ها میبود که پیش از آن کلیسای رُم – کاتولیک قدرت مسُلط در جهان مسیحیت محسوب میشد. پایان جنگ سی ساله به صلح Westfaliska منجر شد.  صلح مزبور پایه گذار اروپا جدید شد که بالاخره به برابری بین کاتولیک ها و لوتریستها منتهی گردید. صلح Westfaliska نخستین تلاش برای ایجاد نظم اروپایی متکی بر سکولاریسم بود. چرا که از آن پس آکتورهای اصلی، دولتها محسوب شدند تا قرارداد صلح را امضاء کنند. دولتها در حوزه های مدیریت خود مستقر شدند که پیش از آن قلمروهای باورمندان به مسیحیت بود. فروکش کردن سُلطه دین گرایان و پیشرفت نظم جدید اجتماعی، موجب جدایی حوزه های سکولار از مراکز دینی و نُرمهای آنها شد. تا پیش از آغاز عصر روشنگری، اغلب پرسش های اجتماعی در خصوص نظم اداری و سیاسی جوامع با ارجاع به خدا و یا دیگر ایدئولوژیهای سیاسی امکان پذیر بود. برای نخستین بار فیلسوف انگلیسی، Thomas Hobbes، در اثر خودLeviatha (1651)  دین را یک پدیده انسانی تحلیل میکند و تئوری سیاسیی را تدوین میکند که مستقل از اندیشه های دینی است. این چرخش نظری «هُبسیسم» امکانِ رشد تئوری سیاسیی را پدید آورد که هیچ اتکایی به اندیشه ماورأی طبیعی و جهانِ فراسوی ادراکها نداشت.

  1. ریشه های فلسفی سکولاریسم

برخی از فلاسفه معتقدند صرفنظر از آنکه انسان چه درکی از سکولاریسم در پژوهش داشته باشد، نمیتوان منکر شد سکولاریسم ریشه در فرهنگ مسیحیت دارد. برخی هم پا را فراتر از این گذاشته و مدعی اند؛ انکشاف سکولاریسم ریشه در سنت یهودیت مسیحی دارد. این درک برای اثبات نظری خود به پیام معروفی از مسیحیت مراجعه میکند که اعلام میدارد: « به قیصر آنرا بده که به او تعلق دارد و آنچه را که به خدا تعلق دارد بخدا بده». امّا انسان میبایست به این امر واقف باشد که کلیسای مسیحی در تاریخ اروپایی با پیشرفت و تحول اندیشهء سکولاریسم مدرن رو در رو میشود. یکی از اشتباهات تاریخی که کلیسای کاتولیک مرتکب شد، مخالفت اش با آزادی ادیان بود که این ستیزگرایی تا سال ۱۸۶۴ ادامه یافت، تا بالاخره در بین سالهای ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۵ شورای رهبری واتیکان و کلیسای کاتولیک رسما پیوستن خود به دنیای آزادی عقیده و وجدان را اعلام میدارند. البته ناگفته نماند بسیاری هم در خصوص رابطه سکولاریسم با مسیحیت غلو میکنند. به همین خاطر ادعا میشود سکولاریسم میراث «غربی» و یا «مسیحیت» میباشد که پس از یک دوران طولانی از اختلاف و نزاع، دولت سکولار در غرب متولد میشود. از این رو مهم است که این پرسش را فرا روی خود قرار دهیم؛ تا چه اندازه حوزهِ فعالیت سکولاریسم مدرن محدود به عرصه فرهنگی جامعهء غربی و مسیحیت میباشد؟

در رابطه با مفهوم سکولاریسم و تحول تاریخی آن که گفته میشود ریشه در فرهنگ مسیحیت دارد، فیلسوف کانادایی Charles Taylors (1931-) نیز تأکید دارد و او در این خصوص مینویسد: «سکولاریسم یک مفهوم مسیحی است که میبایست در رابطه با پرتو نور مسیحیت درک شود.»

میتوان اشاره کرد؛ جنبش رفرمگرای پروتستانیسم و جنگ مذهبی سی ساله اروپائیان در قرن ۱۵ و ۱۶ میلادی نقطه عطف پیدایش و تحول سکولاریسم مدرن بود. مرکزیت تاریخی این حادثه صلح Augsburg (1555) بود که پرنسیب این صلح چنین پیامی را در پی داشت؛ Cuius regio, eius religio. این پرنسیب بدین معنا بود که موضوعات دین از این پس از سوی کسانی تعیین میشود که اداره دولت را هم بعهده خواهند داشت. صلح در Augsburg فقط در برگیرنده اقلیت پروتستانیسم نبود، بلکه آناباپتیستار (Anabaptister) و کالوینیستارها (kalvinister) هم که در دوران جنگ سی ساله سخت مورد آزار و تعقیب لوتریست ها (Lutheranerna) قرار گرفته بودند در بر میگرفت که از جمله شاخه های جدا شده از کلیسای کاتولیک بودند. فیلسوف نروژی آقای  Helge Hoibraaten اشاره میکند که درک خود آگاهی دینی آقای Martin Luther درکی نبود که به فرد حقی را بدهد که او مستقل در پی خودآگاهی خویش باشد. بویژه اینکه آناباپتیستارها (Anabaptister) که متعلق به جنبش آغازین پروتستانیسم بودند و در رابطه با استقرار آزادی ادیان سخت باورمند به این پرنسیپ میشوند که بعدها این تفکر مرکز اندیشهء فلسفی سکولاریسم شد.

پروتستانیسم رفُرمگرا بر پایه یک تفکر اتوپیایی دینی استوار شد؛ بدین معنا که یک اخلاق عمومی میبایست در بین مردم رواج و تقویت گردد. در حالیکه کاتولیسم با صراحت تمام، تفاوتهای اجتماعی را بعنوان امر طبیعی که از سوی خدا به جامعه بشری اهدا شده، میپذیرد. رفرم اخلاق عمومی پروتستانیسم مسئولیت اجرای فرایض دینی را بعهده فرد وامیگذاشت و تأکید بر خصوصی و فردی شدن دین در عرصه اجتماعی میداشت. این جهت گیری دینی جدید در مسیحیت بزرگترین کمک به رشد سکولاریزه شدن جوامع را میداشت. جنگ مذهبی موجود یک مفهوم بزرگی را یافت و پایه گذار سکولاریسم نظری شد که پیش درآمد مادی آن منجر به انکشاف مقوله saeculum شد. حال این جنگ مذهبی نیازمند تعیین و استقرار پلاتفرمهایی بود تا همزیستی مسالمت آمیز بین گروه بندیهای مختلف دینی در بین اروپائیان مسیحی را تضمین کنند.

در نزدیکترین فاز پیشرفت جامعه مدرن، باورمندان به مسیحیت بیشتر از غیر باورمندان، پایه گذار فرهنگ تسامح و شکیبایی میشوند که نتیجه بارز آن همان مهر تأیید گذاشتن بر آزادی ادیان است. البته این بدین معنا نبود که در آغاز همهء باورمندان به مسیحیت به این جنبش برابر خواهی، تسامح و آزادی ادیان پیوستند. علیرغم پیمان و صلح Westfaliska در سال ۱۶۴۸ ، اقلیت پروتستانیسم توسط لوتریست ها درکل اروپا مورد تعقیب و آزار قرار میگرفتند.

پاپ کاتولیک، Innocentius X (1574-1655) ، صلح Westfaliska را بشدت محکوم میکند و آنرا فاقد «اعتبار» و «غیر عادلانه» برمیشمارد. همزمان کلیسای کاتولیک در اسپانیا، پرتغال و ایتالیا آنهایی را که به کاتولیک «خالص» باوری نداشتند مورد تعقیب و آزار قرار میدهند که در مواقعی آنها را اعدام میکردند.

Charles Taylor برای دفاع از سکولاریسم مدرن دو استراتژی را معرفی میکند و آنها را از یکدیگر مجزا میکند. او نخستین استراتژی را استراتژی پایه ای مشترک مینامد و آن را درک اخلاقی مسیحیت از همزیستی صلح آمیز و نظم سیاسی ارزیابی میکند که بر پایه دکترینی استوار است که در بین همهء شاخه های مسیحیت مشترک است. و دومین استراتژی او استراتژی اخلاق سیاسی مستقل است. در رابطه با استراتژی دوم، Charles Taylor بسیار متأثر از فلسفه حق فیلسوف هلندی Hugo Grotius (1583-1645) میبود. استراتژی دوم بدین خاطر خود را از نخستین استراتژی جدا میکند که برای نخستین بار برای توجیه خود هیچ وابستگی به درک ناخدا باوری ندارد. Grotius همانند بسیاری دیگر از اروپائیان باورمند به مسیحیت بود، امّا استدلال او برای ایجاد یک نظم اروپایی سکولار، سیاسی بود و نه دینی. استراتژی پایه ای مشترک خواستار این نبود که دین و اندیشه دینی موضوعی بی اهمیت برای زندگی و سیاست عمومی قلمداد شود. بلکه خواستار این بود که دولت با جامعهء دینی یکسان برخورد کند و برای کمک به یک باور دینی مشخص حقوق دیگر ادیان را به زیر پا نگذارد. و استراتژی اخلاق سیاسی مستقل تأکید میداشت که دولت از نزدیکی به هر دین خاصی پرهیز کند، کمکی به هیچیک از اهداف دینی نکند، و روشن است دولت در یک چنین وضعیتی میبایست از دین و کلیسا مستقل و جدا باشد.

اشاره میشود دو استراتژی Taylor در دفاع از سکولاریسم، همان ایده آل تیپ های Weberism است که از واقعیت جدا میشوند و به صورت مدلهای جامعه شناسی دینی عمومیت مییابند.  وقتی که سکولاریسم را در جوامع مدرن مورد مطالعه قرار میدهیم، متوجه میشویم استراتژیهایی را که Taylor ترسیم کرده است بصورت فرمهای اصلی اش آنها را نمی یابیم. بطور مثال وقتیکه سکولاریسم مدرن نروژی را در رابطه با  استراتژی اخلاق سیاسی مستقل بررسی میکنیم، کماکان مشاهده میشود لوتریسم نروژی یک کلیسای دولتی است و توسط دولت این کشور دیگر شاخه های مسیحی و غیر مسیحی مورد تبعیض قرار میگیرند. این تبعیض در حوزه های امکانات اداری و اقتصادی و نیز کنترل سیاسی انجام میگیرد. با این وصف بایستی عنوان کرد؛ این شاخه از مسیحیت، یعنی لوتریسم، یک نفوذ محدودی در زندگی و سیاست عمومی مردم و در عرصهء قانونگذاری در جامعه نروژ دارد. امّا تحول نگاه کلیسای دولتی نروژ نسبت به کیششان زن همجنسگرا متأثر از پیشرفت اجتماعی عمومی در این کشور است، و نه از پروسهء تحول داخلی دینی در درون کلیسا.  سکولاریسم سیاسی مدل نروژی خاطر نشان میسازد که سکولاریسم سیاسی میتواند با جدایی دین از دولت شناسایی نشود.

بسهولت نمیتوان با توجه به پیشرفتِ تحول تاریخی سکولاریسم مدرن از عصر روشنگری و یا پروتستانیسم رفرمگرا عبور کرد. این در واقع پروتستانیسم رفرمگرا بود که جدایی تاریخی و ایدئولوژیک بین دولت و کلیسا را مطرح کرد و سکولاریسم مدرن بر آن استوار شد. همانطور که در قرائت های Calvin و Luther در مبارزه با کلیسای کاتولیک آمده است؛ باور مسیحی مؤمن، یک خودآگاهی شخصی و مستقل است که منجر به ارتباط خصوصی او با خدا میگردد. بدین خاطر دین یک موضوع شخصی است که دولت هم حق دخالت در آنرا ندارد. همزمان تأکید میشود درک Calvin و Luther از دین موجب گردید تا مدلهای تسامح در مسیحیت و یا رابطه مسیحیت با دیگر ادیان شکل گیرد. ولی همزمان آنها از حملات بیرحمانه و قتل و عام کسانی که باور دیگری از مسیحیت داشتند حمایت کردند. پیش از هر چیز آنها علیه شاخه های گوناگون پروتستانیسم، چون آناباپتیستارها (Anabaptister) بپا خاستند.