چراغ بیاور با خود!

چراغ بیاور با خود!

چراغ را پاورچین

چراغ را پاورچین

پنهان شده از هر کین!

چراغ را و نفت اش

چراغ را و برق اش

چراغ را و خورشید

چراغ را پاورچین

آور به چین و ماچین!

و اگر آوری اش

این چنین پنهانی

و اگر تاریکی

به سراغی از آن

دست در حلقِ تو کرد

تا بیابد جایش از حرفی ، زیرِ زبان

هیچ اقرار نمی باید کرد

هیچ اقرار نباید بشود

و اگر از هر رو

تو به اقرار

چراغ و ربط اش وا دادی

تو بدان این منِ من

و تنم در قبری جا دادی!

حالیا!

تو به آن حال شدی

که مرا در ستد و داد کنی

و مرا در بازار،

زرخریدِ نظرِ خاص کنی

آنچنانی شده ام لقمه چربی، که خواص،

راحت از هر حلقوم،

جان من را

به پایین کشند!

چشم بر من بگشا،

چشم بر انسان باش،

چشم را خیره درآ بر انسان،

چشم را خیره درآ برکالا،

یک نفس دیگر بس

یک نفر دیگر بس؛

پس از اینگاه خورَد غفلتِ جورِ ایام!

 همگان یکه تنیم

نفست هان بشود همدستم

نظرت هان که چه باشد

دگر معنایی

راه آن بی ثمری نیست، نباید باشد!

و در آن بی عملی نیست، نباید باشد!

پس به پا دار به ایام ظُلام

رزمِ بی وقفه ی تغییرِ زمان!

حالیا!

نگه ام با نگه ت ساز شود

و خمودِ جگرت، جمله از آن باز شود

که زُداید همه رمزِ  دوران،

روشَنان در منظر

آتش آخته ی فکرت را

بر عملم،

کاری از نو پدید آورَد از هر منظر!

تا به امروز چه کردیم ز بیدادِ قفس؟!

تا به فردا چه باید کرد از عمقِ نفس؟!

چاره این است که برکار شوم

یعنی از هر خاری

یا که از هر یاری

شوم آمیخته تا آینده

شاید آنروز ببینم که شدم،

بلبلِ خوش خبری

یا نسیم خنکِ شاد پَری

 یا هوای رنگین،

همه در پیکره ام رنگ وصدا

شده آینده ی من، کام  افزا!

ولی امروز نباید که به رویا سپرم

ذهنِ من در خطر است

شاید هر چیز به تعبیر شود حقه نما

شاید از خستگیِ بار تنم،

شاید از بستگی ام در رویا

بشتابد سویِ من رنج و بلا!

نظرم تار کند، حال من زار کند

چاره پس بر من چیست؟

شاید این است، که باید باخود،

با چراغی همدست،

راه را بر غم بست!

چراغ ده به دستم

مایوس نباش همدستم!

نظروری دیگر بس!

خیره سری دیگر بس!

چراغ بیاور با خود!

از شیخ و شه ملولم

از سیم و زر حالم زار

بر کوری راه ما

چراغ بیاور با خود!

این خویشِ من رها ساز

این غیریَت برملا

دیگر نمی توانم

چراغ بیاور با خود!

شرکتِ من با تو چیست

جز ثروت و تجارت

این هستِ خود رها کن

چراغ بیاور با خود!

حُریت ات پس کجاست؟

یک لحظه دست بگردان

این پیچ را گذر کن

این نظم را نگون ساز

چراغ بیاور با خود!

 

ما همگان رنجبریم

ما همگان ستم بَر

این جنگ، اجتماعی ست

چراغ بیاور با خود!

چراغ، شعله افکن

به جانِ خصم اُفتد

پرچم زدست نینداز

چراغ بیاور با خود!

عدوی ما مسلح

به منبر و مسلسل

در آن دمِ رهایی

چراغ بیاور با خود!

رئیس بر من به طعنه

دولت بر من به هشدار:

دم می نزن از انسان

به کوریِ دوتاشان

چراغ بیاور با خود!

 

ثروتمندان گِردِ هم

کارگران، اما جدا

ای پیشرویِ انقلاب!

چراغ بیاور با خود!

این دولتِ اعتدال،

آن دولت اسمش بهار

انسان بودن نفهمند

هردو انگلِ ستمکار

برای خوف اش از ما

چراغ بیاور با خود!

مولدِ حیاتیم، جان بخشِ  زندگانی

جهان را می چرخانیم

دریغ از ما کفی نان

چراغ بیاور با خود!

مَسکنِ من را دزدیدند

فرشی بر من ندیدند

این مالکان قانون

این رهزنانِ سالوس

جانم از هم گسستند

چراغ بیاور با خود!

یکی جانش شده تایپ

یکی دستش در آچار

دیگری باری بر کول

من کُنَم آهن را آب

این ما وُ این همه کار

خسته ایم از استثمار

چنین نماند چنان

چراغ بیاور با خود!

پتکم کُنَد به فریاد

جاروی من زَنَد جار

در چشم ام خیره فرمان

ای انسان ای انسان!

چراغ بیاور با خود!

به هر کوی  و  هر برزن،

بساطِ من برچیدند

رفیقِ دسفروشم،

شهیدِ راهِ نان شد

این حاکم دشمنِ ماست

چراغ بیاور با خود!

هزار نفر معترض

در صنعتِ اصفهان

صدها نفر به میدان

در معدنِ اردکان

چندین کُرور انسان

به جنبش در خوزستان

در گوشهایشان نیست

هشدارِ آن دادستان

برای یاوری شان

چراغ بیاور با خود!

صبحِ طلوع، خروس خوان

غروبِ شب، بوقِ سگ

کارم همه به اجبار

جانم همه به تکرار

یک دم راحت ندارم

چراغ بیاور با خود!

ترسم همه ز فرزند

شرمنده ام ز همسر

کیست مرا بفهمد؟

چراغ بیاور با خود!

من انقلاب کردم

سینه فراخ کردم

داغِ دشمن چشیدم

صدها شهید دیدم

سلطنت ز جا برکندم

تاج از سرش کشیدم

پرتش کردم لخت و عور

رها ز من جور و زور…

بهمنِ خونین زاییدم

ارتجاع آمد گاییدم!…

آبستنِ وحشتم!

آبستن ِجاسوسی!

آبستن اوین ام!

آبستنِ دروغین!

آبستنِ نفرینی!

آبستنِ دورویی!

ای تف بر این جمهوری…

برای رفعِ خاطر

چراغ بیاور با خود!

ای تا کجا روَم من

برای دفعِ این زهر

نوشدارویم تو باشی

چراغ بیاور با خود!

هر سو نگری دیوار است

چهار گوش

در هر سو موش

«واواک» ساواکِ  الاف

نقشه کشد به هر لاف

موش مرده ی اطلاع

موش مرده ی شنود است

برای اطلاع اش

چراغ را پنهانی

اینک بیاور با خود!

محصورِ بندِ کارم

محصور در بردگی

جهان زمن پس کشید

روان ز من دل بُرید

محصور در سرمایه

محصورِ خودبیگانه

حاصل، مرا چه باشد؟

چراغ بیاور با خود!

دم به دم هر صبحِ من

در شتاب است تا به شب

کین کجا بدست آرم؟

کآن کجا به دست سازم؟

هزاران راه رفته

هزاران سد شکسته

بازم به خوانِ اول

درجا زنم رو به مرگ…

برآر نوای رفتن

هان ای اجاق سردم

هان ای چراغ خاموش

بر من برآی رفیقم

صدای همسازم باش

جرقه زن، بشوران

به عزم خود سوی من

چراغ بیاور با خود!

وجودِ من خطیر است

پای ز جا گردانم

تن که ز کار گیرم

پوچی قرار گیرد.

سراسر این زمین؛

یاس برد به سلطه

سراسر این زمان؛

تهی شود ز ممکن

اما همه حاکمان

حضورِ من ندیدند

خود را به خواب بردند

حقوقِ من دزدیدند

گفتند تویی کارگر

جرأت به جان نداری

در منطق استثمار؛

گوشِ تو حلقه وار است!

غلامی و بنده ای،

بین دنیای طبیعی!

بنگر به حال آهو!

بنگر به چنگ شیران!

بین ماورأطبیعت!

بنگر به حال بنده!

ترس از خدای دارد

هی می زند سگ لرزه!

اما خدا رحیم است،

مانند سرمایه  دار!

اما خدا جبار است،

مانند سرمایه دار!

آی ولی نعمتم!؟

ای جبار و رحیم ام!

ای پهناور مکنتم

ای شمس و نور چشمم

ای روح در کالبدم

ای مایه زندگی

کجایی در چه حالی؟

وجودی یا موجودی؟

به بطنی یا به صورت؟

به بادی یا به ابری؟

به زهره یا به کیوان؟

هر جا ز تو نشانه

بینم اما نبینم

ای حکمت تعالی

من کورم یا تو  وهمی؟

نزدیک به من چو گردن

دوری ز من چو اختر

درکت چرا سنگین است؟

درکت نمی توان کرد

باید که عقل و لب شست

آی توبه توبه توبه!

آی ندبه ندبه ندبه!

همه گویند تو هستی

کارسازی و کار گشا

کاردانی و کارگذار

مانند سرمایه دار!

دیگر چه می توان گفت

از منطقِ استثمار؟!…

ای همچومن، کارگر!

بیا یک دم بیندیش

روزی کسی نباشد

اما نه در روی خاک…

روزی کسی نباشد؛

مدیر و سرمایه دار!

آنگه چه می شود پس

پول از کجا در آرم؟

کار از کجا بگیرم؟

ای همچو من، کارگر!

زین تقدیر است هراس ات؟

این سرنوشت مهیب است؟

گر هیچ نوعی از پول، آیندگان نبینند

بانک ها همه تخته اند

زندان معنا ندارد

حرصی نمی توان زد.

گر هیچ نوعی از پول، آیندگان نبینند

آتشِ جنگ  خفته است.

گر هیچ نوعی از پول، آیندگان نبینند

تاریخ به انسان می بالد

انسان از خویش مشعوف است

می کوشد، خود می کوشد

 می سازد، خود می سازد

امور همه در دستش

مزد

دگر بی معناست

کس نیست تا بگیرد

تعیین سرنوشت اش.

می خواهد خود می خواهد

این خود منیت اش نیست

این خود فردِ آزاد است در اجتماعِ آزاد

آزاد از بردگی آزاد از استخدام

آزاد از شب کاری آزاد از استثمار

آزاد از حمالی آزاد از استغناء

آزاد از بندگی آزاد از استغفار

آزاد از رمه گی آزاد از استفتا

آزاد از زیبایی آزاد از استقباح

آزاد از تعلل آزاد از استقرار

 آزاد از استعمار آزاد از استقلال

آزاد ازتنهایی آزاد از استفراد

آزاد از کوچکی آزاد از استکبار

آزاد از تنگنایی آزاد از استمهال

 آزاد از بی چیزی آزاد از استملاک

آزاد از تجرد آزاد از استنکاح

آزاد است آزاد است آزاد است انسان

آزاد است آزاد است آزاد است انسان…

ای همچو من، کارگر!

وجود ما خطیر است

به دنیای بهین ات

که پایه از رزم توست،

انسان رها می شود.

راه تو انقلاب است

یکدم در این جهان است

بر ضد سرمایه دار

بر ضد مالکیت

برضد پول واری.

باید که در اتحاد

بدونِ هر ظن و گاف

چراغ  باشیم بر راه

چراغِ چرخانِ کار

چراغ بر تشکیلات

گلخونِ رزمِ انسان!

بدونِ هر ظن و گاف!