“زندانی” / چند شعر کوتاه از: زهره مهرجو

“زندانی”

چند شعر کوتاه از: زهره مهرجو

۲۴ جولای ۲۰۱۵

 

 

“زندانی”

 

ای زندانیِ اعتراض

به برتری جویی سرمایه …

و شقاوت پاسدارانش!

 

هر شب

در سلول خویش

خسته

گرسنه

و با زخمی تازه

به خواب می روی …

و هر صبح

آماده می شوی

برای

لحظات حادثه ساز دگر،

زخم های دگر.

 

تنها هستی،

با افکار خویش

و احساسات خروشانت

که گاه نرم ..

و گاه سهمگین؛

بر قلب بزرگت

سنگینی می کنند.

 

تو بدان

که روزی خورشید

فروزان تر از همۀ روزها،

برخواهد دمید! …

و کارگران و همفکرانت –

پیام آوران آزادی؛

کبوتران صلح

همچو تو را

از سلول ها

رها خواهند کرد.

 

روزی که

لبخند و سرور

همه جا را فرا خواهد گرفت ..

و شب شوم

با جامۀ سیاهش

هراسان از حضور نور،

گریزان خواهد شد.

 

*   *   *

و آن روز زیبا،

سرآغازِ تحقق آرزوهایت …

و وقوع حادثه های

خواسته خواهد شد.

 

 

“پرنده”

 

آزاد باش

ای پرندۀ عاشق..

پرواز کن

بر فراز دشت ها

جنگل ها،

در فراسوی مرزها

اوج گیر،

بتاز بر ابرها –

فراتر رو،

کشف کن!

 

تو تبلور حقیقتی

ای هماره از خویشتن رها!

 

آرزوی من

شریک لحظه های شکوهمندِ

تو بودن است.

 

 

“او که زیستن را سزاوار بود”

 

می اندیشم

به آخرین لحظه های تو،

به آخرین کلامت

آخرین تصویری

که بر دیدگانت نقش بست.

 

می اندیشم

به نفس های آخرینت،

به قلب شکوهمندت

و جریانی

که در رگ های تو می ساخت.

 

می اندیشم

به قدم هایت در هنگام رفتن،

به احساسِ آخرین ات

و آخرین صدایی

که در گوشت طنین افکند.

 

می اندیشم

به زخم هایت

به فرو افتادنت

به اندیشه هایت،

به آخرینِ آخرین

آرزوهایت …

 

و سپس، می دانم

برای تداوم تو

نه یک عمر،

که مرا هزار بار زندگی

بایسته است.

 

 

“شعرهای من”

 

پیش از این

شعرهایم را سروده ام،

بارها و بارها ..

 

آنها را بر برگ درختان

نوشته ام

به همراه باد،

هنگامی که بی رحمانه

آهنگ جدایی می نواخت.

 

آنها را بر سنگ ها

حک کرده ام،

در کنار دریاها خوانده ام

موج در موج،

با آواز پردندگان

تکرار کرده ام،

بر تابلوی سبز جنگل ها

رسم کرده ام،

درطراوت گل ها

بوئیده ام،

در خنکای شبنم ها

لمس کرده ام  …

 

و در مردمک های باز تو

دیده ام

شعرهایم را؛

هنگامیکه تلألوی خورشید را

بازمی تاباندند.

 

اکنون می خواهم

اینجا بر این صفحه های بی ثبات

بنگارم شان،

شاید روزی

تو نیز

آغاز به سرودن کنی.