« سولماز »
سولماز
قرار بود شعری شوم برای تو
اما خدا لهجه ها را ممنوع کرد
و من میان کلمات زخمی شدم.
لبهایت اعدامیِ کدام جمعه است
با کدام لهجه گریه کنیم.
سولماز
قرار بود
گردنبندی آبی باشم
شبانه از کوچه بگذری
و پستان هایت سردی من را به یاد آورند
اما مردی بودم تا حجابِ افغانستانِ تنت
توهم زنی بی پنجره.
سولماز
قرار بود
عریان آغوشت کنم
بپوسند منبرها
بپوسند خدایان و کتاب های مقدس.
سولماز
اکنون پیغمبری شدم
که هر شب از سلاخی تنت باز می گردد.
سلماز
خونین تر از دیروز
در سرزمین ممنوع ها
من ممنوع ترینم
بغدادی سیاه
_آنگاه که آسمان می خواند_
در جمجمه ام ریخته است
چادر داغت را بپوش
تا خدای درونم تجاوزگر شود.
«علی رسولی _ اورست»