خُنیای غلام / علی سالکی

«خُنیای غلام»

در تمامِ طولِ روز

یکریز می خوانم

بانگ های اشتیاقِ واپسین ساعت.

 

قطعه قطعه می دود در چشم

قطعه قطعه پایدم هر دم زمان

روزِ من هر لحظه اش محتاجِ شب!

 

قطعه های لحظه ها

مرگِ زمان

لحظه ها چون قطعه ای در رفِ گور

می شود در آن، و شاید من در آن!

 

سایه ی مُرده̊ زمانی چون حیات

روشنِ زنده̊ زمانی همچو مرگ

می ستانم اشتیاق از سایه ها

می شوم نفرت به هر روشن نما!

 

از زمانی چون غلامان پاره̊ پای

از زمانی چون به غلاده،

گردن در تکان!

از همان روزهای ننگِ استوار

تا همین شب̊ در تشنج، روزهای بسیار.

 

لحظه بر لحظه گذارد

می کند آوای بانگِ اشتیاق

می زند رقصی به زنجیر،

در هر دست و پای.

لحظه ها را می شمارد

صخره̊ سنگی از نهایت،

کول و کِتفش می فشارد.

لحظه بر لحظه گذارد

اینک اش من می شوم

آنک آن برده به زنجیرِ گران

می سپاریم تک تکِ سرهایمان

می دهیم پیوند در دل

چون خیالی در ملال؛

تا که من همدست̊ – اینک- با تو گردم ای غلام!

ای غلامِ گوش در حلقه

که بر حلقت

هزاران سال عمرِ خفت انگیز

به تاریخِ هزاران سال

وقتِ خوف انگیز،

لحظه بر لحظه فِشرد و

اینک ات این من شده است

شرّ برانگیز انفجاری

کز گلوی کهنه ات سوزان شده است!

اینجا زندان است

اینجا زندان است

اینجا زندان،

ای همه ی هم بندان!

هیچطوری هم نیست

در دلها سرد چکد: نیست انسان را

همنوعی نیست!

اینجا زندان است!

اینجا سلول ها با سلول ها

فرسنگ فرسنگ

با هم به فاصله اند!

مُرس هم، نتوان کوبیدن

بر دیوارهای سلولی دیگر

که آوازی شاید در آن

که حرفی شاید از آخرین ساعتهای یکی اعدام

و خبر، از بیرون

که خبر، نیست در آن!

آن کسان هم که ورایِ بندند

عهده دارند مگر وا نشود

روزنی بهرِ نفس،

وچنین است قفس!

روزگارانم را طی کردم

همه روز با وِردی

که خودم می خوانم:

اینجا زندان است!

اینجا زندان است؛

صدا و سیمای مفصل به مفصل̊  استخوانهای اسیریِ ماست در حالِ پخش

صدا و سیمای جمهوریِ اسیرانِ مفلوجِ معاش است در حالِ نقش!

اینجا زندان است

و صدایِ انقلابِ راستینِ ما را

به گستاخی خفه کرده اند و مارا خفه تر!

 

من کسی را دارم، آشنا در بندم، از همه همبندان!

که پیِ همنوع رفت، و در آن روز که برگشت، به من گفت:

در همه کاو و تلاش

در همه جُست̊ و جو

این همان سیگار است، که مرا همنوع است!

دومی رفت شعف ناک، و پیِ همنوع گشت

و در آن روز که برگشت

اسمِ عباس و حسین بود همان همنوعش!

دیگری با همه کوری ش ولی بیناتر؛

آتشی یافته بود

سوز وُ سوزنده ی ظالم به جهنم، همنوع!

 

اینجا زندان است، به همین آسانی

و همه همبندانم̊ بیمار

چون پزشکِ زندان

اسم اش بود «اِبن زیاد»!

خشک و آسوده و آرام

به هر تخت وُ  به زیرِ هشتی

چوبمان را خطی

خطمان را چوبی تکراری

و به این آرامی

زیرِ پُل می خوابیم

زیرِ طاق های هفتصد̊در باز

زیرِ بادهایی از سوز و گداز

زیرِ شیپوری از چهچهه ی

بشتابید که «حَی»

بشتابید «علیˈ»

بشتابید بیایید «صلاۃ»

و نیست نای

و نیست نوای

بر حیِ علیˈ عملِ انقلاب!

 

آسوده ایم برادران، مُنبت کاران، تذهیب زنان، خیمه سازان، کُتَل داران!

آسوده ایم خواهران، نذرگذاران، سفره داران، منبر گُشایان، مُویه سُرایان!

و در دلهایمان، این شعله زرد نیست!

شعله های سرخ، در آوازهای خونینِ سرخِ تپش هایِ مکررِ خُنیای غلامان است!؛

آی لالای، لای لای

من چه هستم؟!

آی لالای، لای لای

در چه نکبت؟!

در نهضتِ سلطانی؟!

در نهضتِ کبابی؟!

در نهضتِ قصابی؟!

خدایا، ای خدایا

تا انقلاب مهدی، از نهضتِ قصابی محافظت بفرما!

کودکانِ «حلبچه»

بر پشتِ مادر، بُقچه

شیمیایی بگردان!

کودکانِ «فرشته»

در بنزِ مادر، بُشکه

خوشحال تر بگردان!

جسارتِ حرامی

برای مفت خواری

افزون تر بگردان!

همه زنانِ زندان

برای شوی هاشان

کنیز تر بگردان!

دیگر حرفی ندارم

دعای من شد تمام.

غلام و غلاده هاش

غلام و زنجیر به پاش

هستم ولی نمانم.

 

به خنیای غلامان

شوم دستی به پیمان

امروز را به امید

فردا، به قطعی̊ جدال

این نامه هم شد تمام

والسلام!

علی سالکی- فروردین ۹۴