با نوروز و بهار هستی

با نوروز و بهار هستی

از ستم و جور ظالمان زمانه چه بگویم! تو گوئی که قرن هاست هستی ما در خلافتگاهِ اهریمن و درندشتِ درندگانِ صحرا گرفتارآمده، در سوزِ دردِ سرد و رنج بی انتهای اسیری تنها مانده، زنجیرکشان در ژرفای هراسناک مرگ، با شب شرنگ به سربرده و همچنان پُرامید به دنبال راه نجات فردا خستگی ناپذیر و پویا ره سپرده ایم و در این یخبندان سنگین و زمخت زمستان، پای برهنه، تن لهیده، جان تکیده و با دست و دل گرسنه در میانه ی گرگان تیز دندان، غران به رزم زیستن پاگذاشته ایم و آفرین بر ما که گر دست و پا شکسته، جان بدربرده ایم و برای بهاران آزاد و آباد خویش هنوز استوار ایستاده ایم.

در گمانه ی پندارِ نوروزی و آرزوهای سیال بهارِ آزادی، امسال هم چه زیباست که در این گاه رستنِ بهار از ماتمکده همیشه غزادار، ما هم همراه او بربال دلنشین سرودِ سبزه و گل برنشینیم و برویم به سوی نور و به پیشواز نوروز و با هم کنار نهیم شب های بلند عزا و سوگواری را و جابجا کنیم تاریکی را با روشنائی، و فردا تابناک نان و آزادی را در سر و سرورِ بلند امیدمان بپرورانیم؛ همگام با سپری شدن سوزِ شب های یخبندان و گرویدن به لشگر روز و خورشید و درآمدن با گرمای بهار، نوروز را با همدیگر عاشقانه و شادمانه بچشیم و شادکامی همدردانمان را با اهداء هدیه ای گیراتر ببینیم؛ حتی اگر دور این جشن ها و خوشبختی های خیالی ما کوتاه باشد؛ با این همه، وه چه شگفت انگیز است نوروز و فصل بهار با این همه رویاهای شکفته و باغ های شکوفه بار.

اما، رسیدن و دریافتن چنین آرزوئی برای زندگان بهارین چندان سخت نیست؛ که اگر چرخ هستی می تواند بر دور دایره ی بودن و شدنِ خویش پیوسته به پیشارو براند که رانده است؛ و همواره بر شانه های ستبر روزگار با چیرگی سوار ماند و دگرگونی های بایسته را به سرشت طبیعت وحشی و نهاد پدیده ها فرمان دهد که داده است؛ و بودن، شدن و رفتن کهنه ها را بارهای بار به روزگارانیان بازخواند که خوانده است؛ و راز زایش هرباره را برای زاد روزِ تازه ها و میرائی فرسوده ها همچنان بر گوش آفتاب و آب و فلک و باد و چشمه و گل و گیاه بازگفته است و می گوید؛ و چهارموسوم بود و نبود را با مهارت شایسته ای به پیش برده و چرخش زندگی را پایدار و پیگیری با چهارآهنگ آنرا بی شمار مهیا کرده است و هنوز می کند. پس ما انسان ها هم می توانیم چرخ هستی ربوده شده ی خود را از اهریمن زشتی بازستانیم و دوباره به کارِ رویش و ساختن خویش بکار بریم.

اینک، گاه زمستان به سرآمده و آهنگ آمدن بهاران از دشت و دمن و بیابان می روید. گاه نوروز فرخنده ماست و زمانه سرایش دوباره ی زندگی! سرودی با نشانه های شوق، با ترانه های امید و همبستگی، با نغمه و نوای همدردی و مملو از مهر، شادی و غوغای انسانی، با میانجیگری لشگر سبزه ها، گل ها و آواز پرنده ها که بگوش جان هستی، می گوارا می ریزد، و زندگی پا به زا را، مست و سر به پا به سوی ما می کشاند. گاه سور و سرور بیدارباش نوروز و بهار است؛ بوی زایمان و صدای نوزادِ بهارمان می آید و گردشی شگرف و شیرین و شراربارِ دیگری برگردونه زنگزده ی زندگی آغاز، و چرخ وامانده استبداد مذهبی دیگربار در خود می لرزد و از برپا شدگی و به راه افتادن پایکوبی و هلهله ها می ترسد. رژیم عنکبوتی ولائی، مرگ خویش را در این راز زایش بهار و حکم میرش زمستانی خویش می بیند. پردازش نوروز و آفرینش بهار، پایگاه امید به فردای دیگر و بهتر است. بیائید در این دوران کلاشی، زورگوئی مذهبی و بیدادرسی رژیم ضدبشری ولائی با هم و همصدا در این نوروز به فکر یک عیدی کوچک برای کودکان همسایگان تنگدست و بی سزپرست، نیازمندان بی پناه و مستمندان کوچه ها و محله های مان در این دوران چپاولگری و بی یاوری، آگاهانه سهمی و اندکی در حد توان یاری رسانیم و با شادسازی آنها سرود بهار هستی را در این نوروز رساتر بخوانیم.

بهنام چنگائی ۲۸ اسفند ۱۳۹۳