نغمه ی من / علی سالکی

«نغمه ی من»

از کوتهی ماست

که دیوار بلند است!

از قامتِ سبزِ همقطارانم

از شمایلِ کبودِ هر یار

باد که می پرد بر راه

خورشید نیز می شرمد از آفتابِ خویش

گاه به گاه.

 

از کوتهی ماست

و الا هر روز

سلسله جبال دردند آنان

و دره های عمیقِ گمشدگی ست، در نگاهشان!

 

ما کوتاهی کرده ایم

در این زمان که همچو کوران می رویم

کورانیم؛

دست وصورت به دیوار کِشنده می رویم!

بیرقمان ز دست انداخته ایم

در این زمان که همچو افلیجان می رویم

افلیجانیم؛

و  الا هر روز

آنان زخم است که می پوشند

و در هر شامِ خستگی

به تعویضِ یک مرهم می کوشند

ودر هر مرهم

نامرهمی ست

که تازه زخمی

از جنسِ گمشدن و ربوده شدن و سقوط

و از جنسِ سرقت و ثروت می زند.

و ثروت ها در چه سرقت هاست!

و مقتولین با کلاهی ایمنی

و مسقوطین با چشمِ مبهوتی

و مفقودین چنان غیب می شوند

که بر گورشان بنویسند:

شهیدِ مشهدِ رهاییِ زحمتکشان شدند!

 

پیش خواهی رفت

و آنان عقب دارانِ انقلابند

عقب داران همانان همقطارانم

که از خجالتِ لثه های بی دندانِ خویش

در پرده ی گونه هاست که می خندند!

که از شرمِ دستانِ کثیفِ کار

دست در لای بغل است

که نمایان نمی کنند!

که از ترس دستانِ کثیفِ نان بُرها

دست و دندان بر نان است

که می فشارند!

 

از کوتهی ماست

از کوتهی ماست که اینان، این چنین اند!

از کوتهی ماست

که دیوار همین است

از پتکی که نمی زنم

از خونی که نمی دهم

از سرخیِ سیلی بر صورتم

آی من گمشده ام؟!

و اگر نه

چرا در پیِ خود می گردم؟

آی من  مقتولم؟!

و اگر نه

چرا سینه ی من

این همه داغ است از دردِ ستم!

آی من مسقوطم؟!

و اگر نه

چرا خون شده است

بغلم در بغلِ خفته به مرگی

که پرتاب شده ست

نگه اش در نگهِ مُرده ی سردی

که دمِ آخِر را

به خودش

بلکه به من می نگرد.

 

پتکی بزن عزیز!

باشد که راضی ام

شعری سُرا که من

از پای تا به سر

در صنعتِ کوبنده ی این بیت جاری ام:

«در مملکت چو غُرشِ شیران گذشت و رفت

این عوعوی سگانِ شما نیز بگذرد»

و عوعوی سگانشان

در گوشِ سر می چرخد

عمر می رود

بادِ استخوان سوزی می وزد!

و عوعوی سگانشان

هر روز، زوزه ای می زند

می ترساند دخترم

قاچ می کند، جگرِ خون بر لابه لای دندانم!

 

بشِکاف! و در هرشکاف گُرده ی از هم پاشیده ای را می یابی

که پیش از تو در کارِ شکافتن بوده است

گُرده اش خم شده است

و طعمه ای در دهانِ بلعِ دیوار است!

دیوارِ سنگین

دیوارِ فربه

دیوارِ چربی

دانه دانه، مشت مشت

چموشانه

از خون و گوشت می بلعد.

می پاید وُ می پاید

تا رهگذرِ دگر که آمد

تا دید به دل امید دارد

و امید نه آن امیدِ مایوس

خواهد که امید ز چشمِ او بشکافد!

 

و چشم̊ خون وُ دل̊ خون

و روز̊ خون وُ شب̊ خون

کجاست بیرقم تا

حنجره پر شود با

صدای عالمی به

صورِ طویل وُ جمله

از همه کس برآید

کز بی کسی درآید!

چگونه بیرقی چون

آن شودم که از گور

هزار مُرده خیزد

میتِ یومِ کُشتار

کُشتار همیشه کُشتار

مغلوب همیشه مغلوب

مفلوک همیشه مفلوک

نیست به قاموسِ من

پایان مده بدین روی!

کز خاموشی برآید

وان آگهی ستاند

کز ابلهان بگیرد

گویِ کبیرِ منطق؛

بر روی بیرقِ ما

آن آگهی چه سرخ است

می دمد از هر کران

معنای زنده بودن

با جانِ خویش گشتن

این جمله را سرودن:

سکوت بر این جنایت

سکوت بر این خیانت

سکوت در این زندگی

فاجعه است

فاجعه است بندگی

فاجعه است

فاجعه است بردگی!

 

بیا به کامِ ما باش

به کامِ بیرقِ ما

من رنگِ آن شناسم

من حرف آن شنیدم

من کرده اش بدیدم

ده ها هزار انسان رفتند به زیرِ سایه ش

ده ها هزار از آنها

کُشتند از سیاقش!

تا روی خوش نبیند

انسان

از جهانش

تا روی من نبیند یک لحظه آرامِ خویش.

 

دریوزه گان، مستثمران

این قاتلان، این ابلهان

سَمِ حجیمِ روزگار

لطفِ لطیفِ کردِگار

پای̊ استوارند استوار!

پای̊ آبله پای آبله؛

ره می سپارم همرهان!

باشد که تاوانی دهم

باشد که پتکی می زنم

باشد که خونی می دهم

باشد به سرخی، صورتم

من گمشدم،

من گمشدم!

 

شادمان آنانی

که مرا خسته و گمگشته

به دعوای مکرر شده ای می بینند!

حاکمان̊ شادانی

زهر̊ دندانی و نیش

مملو از کینه ی مسمومِ هزاران ماری

که زمین را در دست

که فضا را در زهر

و مرا خسته و گمگشته

به دل می خواهند.

 

لاجرم کاری نیست

نغمه در نغمه شود

رویِ من برگردد

دستِ من بر زانو

رقصِ من در زنجیر

بانگ در بانگ بچرخد

نغمه ها زآنهایی

نغمه ها سازانی

طرب انگیز نوای شدنِ ریزشِ زنجیر به خاک

آنچنانی

که رود

ماهی اش نغمه به تن می غلتد.

علی سالکی- اسفند ۹۳