پرواز در پیله

«پرواز در پیله»

در این تنگ بسترِِ خاموشِ نفرینی
در این تنگِ گذرگاه سراسر از جدایی
کز رفیقی
خنده هایی بر شود فریاد!
در این ظلم که می بیند
در این خنده که می خواند
در این دستِ تقاضای رفاقت
در این لحظه کدامین کس
به فکر نکبتِ پول است؟!
در این ظلم که می بیند
همی خندد چرا با من؟
در این شعله که می سوزد
خنک دستش به دست من!



ولی وقتی که خنده
به هر جانی مرض شد
صدای پول می آید
صدای قهقهه های بلندِ سازمانهای عظیم خودفروشی!
صدای زور می آید
رقابت از من و تو
دوستی بگرفته و
زمختِ خنده ای
جان مرا هی ریش می دارد!
بیا لبخند ای همدرد
بیاور لحظه ای، آشفته کن پیمانِ دیوان را
به هر خوابِ خوشِ قیلوله ای شان!



در این ظلم که می بینی
در این لحظه که می خواهی
ز فرط خستگی، شاید به خنده
روزهای نکبتِ ناکامِ خود را
به معنای دگر بینی!
بخاطر آر لبخند!
بگیر دست مرا دستِ رفاقت
نمی گویم که با من کن رفاقت
نمی خواهم بگیری، دستِ من را
همچو هر دستی به عادت!
رفاقت نیست این در کارِ من
کین لعنتی عرف
«بفرما» می زند اما دلش
دم دم مزاج است!
رفاقت نیست این در کارِ من
کین صبح تاریک
به سوتِ لعنتی‌ش
ریزد تو را در
خیابان ها و صف های طویلِ انتقالی
به هر کارخانه و گاهدانِ کاری
که تا من از جبینِ خیس تو
آرم به خود سود
که تا من، ز خود راضی شوم
گویم به خود زود:
عجب صبح عزیز دلگشایی!

عجب صبح عزیز دلگشایی ست!
عجب شبهای خوف انگیز ماهی ست!
عجب اوقات کاری از پسِ کار!
عجب درد خوشی دارد مفاصل!
عجب لبخند تو آمد ز اندوه
عجب ریسه روی از زور هر روز
عجب می خندی ای همدرد
بر درد
عجب من
عجب تو
عجب زیبنده ماتم!
رفاقت نیست این، بشنو ز من
درد است و ماتم
رفاقت را به سیگاری بیفروزش
همین دم
رفاقت چیست؟ این تبدیل و نفی ای در روابط
رقابت نیست بر رویش
گذشتی از خود است
تا در بیابی خود ضوابط!

رفیقان می روند در اوج خود
تا فتح کاخی
فشنگها می زنند بر طاق کاخ
بر قلب شاهی!
کجا تاب و تحمل دارد آن کاخ سفیدش؟!
کجا لشگر شود حافظ بر آن بیت العزیزش؟!
کدامین باب از لولا نمی افتد به درگاه؟!
کدامین استواری دود نخواهد شد به هوا؟!
رفیقان می روند باید بخواهی تا ببینی
رقیبان می هراسند
باید کنی
خود را مهیا!



نفس در دود، از انگلِ شب تاب
صدا در گوش صدای زهر انداز
چو افعی می فشاند از درونش
صدای بمب، صدای دار، ، صدای ظلمت شب های تب دار، صدای عربده های جهان خوار.

زنی لکنت گرفته
ز کابوس بلند روزگارش
به خاطر، اشکِ او نیست
ز یادش خنده رفته!
پدر با او چه کرد
شوهر کجا رفت وُ پسر گم شد در این شهر!
برادر مُرد وُ خواهر هم پی لذات بهتر!
به درد او نمی‌بینی نمی‌خواهی نخواهی خورد
به حال او نمی‌باشی نمی‌یابی نخواهی یافت مرهم؛
مگر هر دم نگفتم چیست مرهم
مگر پیکر نفرسودم بر این غم
مگر دردِ من از دردش جدا بود
مگر از ظلمِ ظلمت بر نیاوردم همه دادی به نفرت
ز خاطر رفته است دنیای بهتر
ز دیده رفته است آن خط شاعر
بدان خطش چه مرهم ها میسر!
همان شاعر و آن یک خط کوچک:
سرایید برقراریِ تفنگی بر کتابی!
تفنگم چیست؟
کتابم چیست؟
رفاقت چیست؟
بگو شاعر
بگو شاعر
بر این کشور چه رفته است؟!

رفاقت پادزهر است، به هر زهرِ مسلط
سلاحم انتقاد است، و آن نقدِ مسلح
کتابم آن چراغ است
بیفروزش همین دم
که تا «وارطان» سراید
که تا «سرمایه» خواند
که تا پروانه گردد
و این دم پر گشاید
که تا «نیما» بگردد
و ناقوسی زند او
در آن بانگی خجسته
هم آوایی کنند بر
تفنگ بر کتاب بر رفیق!
رفیق بر کتاب بر تفنگ!
که تا حزبی بسازند
که تا حاکم ببیند این جهانش
دود می گردد به هوا!
و زان پس
حکومت نام یابد
زندگان را زندگی آری به فردا!

علی سالکی – دی ۹۳