تارنمای «چه بایدکرد» چرا تعطیل شد(بخش یازدهم)

تارنمای «چه بایدکرد» چرا تعطیل شد(بخش یازدهم): محمد حسیبی

درحقیقت، این همان چهره نظام سرمایه وپول و پول و بازهم پول بود که در تجربه بر من رخ می نمود. هرکس در این نظام می تواند بدون نگرانی از پیگرد قانونی آسیبی به دیگران برساند مشروط به اینکه خسارت مالیِ وارده کمتراز پنجاه دلار باشد. خسارات معنوی اهمیتی ندارد!

تارنمای «چه بایدکرد» چرا تعطیل شد

(بخش یازدهم)

mohammad hasibi

محمد حسیبی

۱۹ دیماه ۱۳۹۳ برابر با نهم ژانویه ۲۰۱۴ میلادی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دو دوز پیش ( ۱۷ دیماه ۱۳۹۳ یا ۷ ژانویه ۲۰۱۵ میلادی) مصادف بود با چهل و هفتمین سالگرد درگذشت فرزند برومند نهضت ملی ایران جهان پهلوان تختی. دلایل و شواهد بسیاری در دست است که نشان می دهد وی بخصوص به دلیل اختلافات خانوادگی نمی توانست خودکشی کرده باشد. او را به قول معروف بیرحمانه خودکشی نمودند. ازاینروی (بخش یازدهم) را به نام او و به یاد او آغاز می کنم:Takhti

نام بلند و پرآوازه تختی با زلزله ۲/۷ (هفت و دودهم) ریشتریِ که روز نهم شهریور ۱۳۴۱ شهرستان بوئین زهرا و قصبه های اطراف را با خاک یکسان کرده بود عجین است. مقامات دولتی در روزهای بعد از آن زلزله مهیب که ملت ایران را بخاطر وسعت خرابی ها و تعداد بیشمار کشته شدگان عزادار کرده بود از مردم تقاضای کمک مالی از طریق اعلام شماره حساب ویژه ای در بانک ملی می کرد، اما مردم اعتمادی به دست اندرکاران دولتی نداشتند و از اعطای کمک خودداری می کردند. در چنین موقعیتی بود که جهان پهلوان برای جمع آوری کمک پا به میدان گذاشت. او چندین روز در پیشاپیش چندین کامیون و وانت بار با آن قدمهای استوار و مصمم، جمع آوری کمک های نقدی و لباس و پتو و دیگر لوازم خانگی را از خیابانهای شمالی شهر تهران آغاز کرده بود و چند روز بعد به سلسبیل و محله ما یعنی خیابان آذربایجان رسیده بود. هنوز به یاد دارم که چگونه مردم با اعتمادی که به آن فرزند راستین نهضت ملی ایران داشتند کمک های نقدی خود را به دست وی می سپردند و کامیونها و وانت بارهای پشت سرِ او را از پوشاک و پتو و لوازم زندگی پر می کردند. به یاد دارم که کودکان قلک های خود را به او تحویل میدادند تا آنها را بشکند و پولی را که در آنها بود به دست بازماندگان زلزله برساند.

او هم مثل مردم، به دولتیان دزد و فاسد اعتمادی نداشت. جهان پهلوان علیرغم درخواست دولتیان که از او خواسته بودند کمک های جمع آوری شده را برای توزیع به موسسه دولتی شیرو خورشید سرخ بسپارد شخصا به نمایندگی از سوی مردم به بوئین زهرا رفت و کمک ها را مطابق نیازی که بازماندگان آن زلزله داشتند به دست آنها سپرد.

در فیسبوک به اطلاعاتی درباره زنده یاد تختی دست یافتم که لینک آن به ترتیب زیر است:

https://www.facebook.com/events/250819335088799/permalink/256260841211315

*****************

اکنون باز می گردم به بخشی از خاطرات غربت نشینیِ خود در امریکا به شرح زیر:

در (بخش نهم) نوشته بودم که چگونه خواهی نخواهی خانه خود در تهران را با یک پمپ بنزین کوچک و کارواش در حومه شهر لوس آنجلس معاوضه کردم و حالا باید هفت روزِ هفته را از بام تا شام با کار و تلاشی بیش از حد معمول به سر می بردم و از اینکه طی چندماه گذشته نتوانسته بودم گام های کوچکی را که همیشه در راه مبارزه بر می داشتم ادامه دهم سخت در عذاب بودم.

در قسمت ورودی به کارواش اطاقی وجود داشت که روی درِ آن نوشته بود Office (دفتر) که می توانستم اوقات فراغت را در آن به مطالعه و نوشتن بپردازم. پیرمرد دوست داشتنی و درستکار و دلسوز و قابل اطمینان امریکائی را هم که در فاصله چند قدمی در خیابان فرعی پشت کارواش زندگی می کرد استخدام کرده بودم تا در پشت صندوق کار کند. همه او را Grandpa (پدربزرگ) صدا می زدیم. او به تمام امور مگر در مواردی که دستگاه های کارواش با مشکل الکتریکی یا مکانیکی روبرو می شد رسیدگی می کرد. با این ترتیب علامت Office را از روی آن در برداشته و علامت Private (خصوصی) را بجای آن نصب کردم تا باردیگر قادر شوم در آن اطاق، گام های کوچکِ مبارزاتی را دوباره به پیش بردارم.

در آن روزها اشرف خواهر توأمان (دوقلو) شاه که در انواع فساد اخلاقی و اقتصادی و جنسی غوطه ور بود و دست دیگر اعضای خاندان جلیل سلطنت را از پشت بسته بود، فراریان ساواکی را بخصوص آنانی که قبلا در ایران به امر والاحضرت به بغل خوابی با ایشان لبیک گفته بودند و حالا پس از انقلابی که به دست خمینی دزدیده شده بود یک به یک از راه می رسیدند و در شهر لوس آنجلس سکنا می گزیدند دور هم جمع می کرد و بوسیله آنان برعلیه مردم مبارز و انقلابی ایران به یکه تازی می پرداخت و احدی هم در جامعه ایرانیان شهر لوس آنجلس یا حتا جامعه ایرانیان برونمرزی در اروپا و امریکا در برابر او نمی ایستاد.

در چنان وضعیتی، چاره ای بغیر از آن نبود که شخصا در برابر او قد علم کرده و به معرفی ماهیت پلید وی بپردازم. در آن روزگار، هنوز خبری از اینترنت و وسایل ارتباط جمعیِ سریع نبود. باید به شیوه دیرین با استفاده از ماشین تحریر و زیراکس دست بکار می شدم. از دیرباز به یاد داشتم که روزنامه لوموند فرانسه در یکی از شماره های پیشین خود عکسی از اشرف جوان را که در محله میخانه های شبانه در کوچه پس کوچه های پاریس مست و لایعقل در حالیکه لباس های زیر او پاره شده بود افتاده است چاپ کرده بود و مطلبی را نیز در خصوص چگونگی پاره شدن لباس های زیر وی نوشته بود. باید آن شماره لوموند را به هر ترتیب فراهم می کردم. با چند دوستی که در فرانسه زندگی می کردند تماس گرفتم و پس از چندی یک فوتوکپی رنگ و رو باخته، ولی خوانا از آن عکس و مطلب را از طریق یکی از آن دوستان به دست آوردم. با دریافت آن عکس و مطلب شروع به نوشتن مطلبی دربارهِ انواع فسادهای علیاحضرت نموده و آن را در سه صفحه در حد وسیعی منتشر ساختم. فقط یکهزار نسخه از آن را در تعطیل دوروزه پایان هفته در پیاده روهای خیابان وست وود (Westwood) که محل تجمع و خرید ایرانیان بود و هست به دست هموطنانی که از مغازه های ایرانی بیرون می آمدند دادم. انتشار این چند ورق در رابطه با معرفی والاحضرت در اواخر ماه نوامبر در سال ۱۹۸۱ میلادی انجام شد.

چند هفته ای از این جریان گذشت و روز اول ژانویه سال ۱۹۸۲ فرا رسید. من نیز مثل تمام مغازه ها و ادارات، کارواش را در آن روز تعطیل نموده و پس از ماه ها کار و تلاشی سخت در اداره امور کارو کسبی که از آن اطلاع چندانی نداشتم در خانه به استراحت پرداختم.

صبح خیلی زودِ روزِ دوم ژانویه برای بررسی و آماده ساختنِ لوازمِ کارواش در محل کار حاضر شدم، اما یکباره متوجه شدم در ورودی به دفتر کارم شکسته و نیمه باز است. گرچه صبح خیلی زود بود، اما باید بدون ورود به آن دفتر به پلیس اطلاع می دادم. ناچار زنگ خانه همان پیرمرد Grandpa(پدربزرگ) را به صدا در آوردم. او سروصدائی نشنیده بود و نسبت به حادثه اظهار بی اطلاعی نمود. از تلفن خانه او برای اطلاع دادن به پلیس استفاده کردم. پس از کمتر از ده دقیقه چند پلیس در محل حادثه حاضر شدند. ابتدا از دستگیره درِ ورودی انگشت نگاری به عمل آوردند، سپس وارد دفتر کارم شدند و از من خواستند اشیاء دزدیده شده را یادداشت کنم. هرچه به اطراف نظر کردم تمامی اشیائی را که دارای ارزشی بودند در جای خود دیدم. چیزی به سرقت نرفته بود، حتا کیف کوچک شامل پول نقد و چک و کردیت کاردهای فروش روز ۳۱ دسامبرهم که در یکی از کشو های میز بود دست نخورده بود. در این میان ناگاه متوجه شدم دست نوشته هایم را که شاید قریب پنجاه صفحه بود و همیشه در پوشه ای روی میزم قرار داشت نیست. همین باعث شد که مختصری از جریانِ فعالیت مبارزاتی خود در رابطه با آن دست نوشته های مسروقه را به پلیس ها گزارش دادم. آنها گفتند از آنجا که خسارت غیرمالی است و نمی توان قیمتی برای دست نوشته ها قائل شد اقدامی نخواهند کرد، سپس با تخمین ۵۰ دلار هزینه تعمیر قفل و دستگیرهِ در که از نظر قانونِ پلیس و روال کار آنها برای تهیه گزارش کافی نبود، محل را ترک کردند.

برای من روشن بود که جریان از کجا آب می خورد، اما کار دیگری به غیر از خبر دادن به پلیس از من بر نمی آمد. درحقیقت، این همان چهره نظام سرمایه وپول و پول و بازهم پول بود که در تجربه بر من رخ می نمود. هرکس در این نظام می تواند بدون نگرانی از پیگرد قانونی آسیبی به دیگران برساند مشروط به اینکه خسارت مالیِ وارده کمتراز پنجاه دلار باشد. خسارات معنوی اهمیتی ندارد!

ماه های ژانویه و فوریه ۱۹۸۲ هم سپری شد. یک روز شنبه که به اتفاق همسر و دو فرزندم برای خرید عید نوروز آن سال رفته به بازار رفته بودیم هنگام بازگشت آن سگ جرمن شپردی را که در بخش های پیشین راجع به آن نوشته بودم در حیاط کوچک جلوی خانه ندیدیم. در حیات باز بود و از سگ خبری نبود. تلاشمان برای یافتن آن نیز به جائی نرسید. دو فرزندم بیش از همسرم و خودم از گم شدن آن سگ ناراحت شده بودند، اما چاره ای به غیر از تحمل نبود. گویا ماجرای گم شدن سگ سرآغاز ماجرای دیگری بود که از آن خبر بودیم.

جریان از این قرار بود که چند هفته بعد در نیمه های ماه آوریل قریب ساعت ۳ بعد از ظهر در کارواش مشغول کار بودم که Grandpa(پدربزرگ) که معمولا تلفنها را نیز جواب می داد با عجله سراغم آمد و گفت همسرت پشت تلفن با تو کاری بس ضروری دارد، عجله کن!. در حالیکه قلبم از نگرانی می خواست از قفسه سینه بیرون بزند به سوی تلفن دویدم. همسرم گفت فورا به منزل بیا که خانه را دزد زده است. فورا به پلیس زنگ زدم و خود پشت رل اتوموبیل قرار گرفته با چراغ روشن و دست روی بوق به سوی منزل راه افتادم. راه ۱۵ دقیقه را کمتر از ۷ یا ۸ دقیقه طی کردم و قبل از ورود پلیس بخانه رسیدم. همسرم آنروز مطابق معمول در پایان ساعت کلاس بچه ها به مدرسه رفته بود، آنها را از مدرسه برداشته و یکسر بخانه آمده بود. هنگامی که به روبروی خانه رسیده بود یک مینیبوس(VAN) را دیده بود که در محوطه بتونی جلوی خانه پارک شده و دو جوان اثاثیه و مبل و صندلی منزل ما را روی سرشان گذاشته و به داخل آن مینیبوس منتقل می کنند. او فورا دور می زند و در برابر باجه اولین تلفن عمومی ایستاده به من تلفن می کند. پلیس لحظاتی بعد سر رسید و بعد از انگشت نگاری، از اثاثیه دزدیده شده صورت برداری کردند و رفتند. چند روز بعد به اداره پلیس مراجعه کردم، اما به من گفته شد منتظر یافتن اثاثه منزلم به این زودی ها نباشم. من جریان دزدیِ صبح اول ژانویه و گم شدن سگ را نیز برایشان تعریف کردم. فکر می کردم بتوانند خط و خطوط را به هم وصل کنند، اما بی نتیجه بود. آنها توجهی نکردند و اجبارا اداره پلیس را بدون نتیجه ترک کردم.

یک روز پسر بزرگترم که کلاس دوم دبستان بود به من گفت بابا من شماره آن مینیبوس را حفظ کرده ام. به او تشر زدم که پدرسوخته پس چرا زودتر به من نگفته بودی؟. شماره را یادداشت کردم و خوشحال به سوی اداره پلیس راه افتادم. وقتی شماره را به آنها دادم به من گفتند به درد نمی خورد. پرسیدم چرا؟. جواب دادند زیرا این دزدها که معمولا مکزیکی هستند دارای نمره های فراوان از اتوموبیلهای دزدی در سالیان پیش هستند و هنگام دزدی از نمره های مختلف استفاده می کنند تا پلیس نتواند به صاحب اصلی پی ببرد. جواب آنها به هیچ عنوان برایم قانع کننده نبود، زیرا جریان دزدی صبح اول ژانویه، گم شدن سگ و این دزدی را به هم مربوط می دانستم، اما سخنان من برای پلیس معنائی نداشت. در اینجا باید گوشزد نمایم که ارزش مادی قطعات دزدیده شده از منزل ما شاید به سه هزار دلار هم نمی رسید، اما برای این نگارنده جنبه سیاسی آن بیشتر مهم بود.

یک روز پس از بارها مراجعه به پلیس بار دیگر به اداره پلیس رفتم و با سماجت به آنها گفتم تا آن نمره ای را که به شما داده ام کنترل نکنید و نام صاحب آن را به من نگویید از اینجا تکان نخواهم خورد. آن روزها حتا ادارات پلیس هم دارای کامپیوتر نبودند، لذا به اداره مرکزی ثبت شماره اتوموبیلها تلفن زدند و به من اعلام داشتند نام صاحب آن نمره فردی است بنام «محمود قربانی». من از جا برجستم و به آنها گفتم باید او را فورا دستگیر کنید زیرا این نام یک نام ایرانی است و قطعا به جریانات دزدی صبح اول ژانویه در کارواش و ناپدید شدن سگ نیز مستقیما مربوط است. دراینجا باید گوشزد کنم که نام صاحب کاباره میامی در خیابان پهلوی سابق هم محمود قربانی بود که ربطی به این «محمود قربانی» نداشت.

مابقی این داستان پلیسی را در (بخش دوازدهم) ارائه خواهم داد زیرا شرح آن چندین صفحه را در بر خواهد گرفت.

ادامه دارد . . .

زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی

محمد حسیبی