تارنمای “چه بایدکرد” چرا تعطیل شد( بخش هشتم)

در سرآغاز (بخش هشتم) از این سلسله نوشتار، نگارنده نمی تواند به این روز بسیار مهم در تاریخچه نهضت ملی ایران به شرح زیر اشاره نکند:
۶۱سال پیش در چنین روزی نزدیک به سه ماه پس از کودتای ننگین ۲۸ مرداد، شاه خائن، سه دانشجوی دانشکده فنی ی دانشگاه تهران را پیش پای نماینده ارباب خود ریچارد نیکسون معاون رئیس جمهور امریکا در آن زمان که به تهران آمده بود قربانی کرد. از آن پس این روز به یاد سه دانشجوی جانباخته شریعت رضوی، بزرگ نیا و قندچی روز دانشجو نامیده شد. زنده یاد پروانه اسکندری(فروهر) که در آن زمان دانشجو بود پیشنهاد “روز دانشجو” در ۱۶ آذر را داده بود. نام او و یادش در دل ها جاودان باد.
در این مورد به برنامه تلویزیونی چه بایدکرد در ۱۶ آذر سال ۱۳۹۰ برابر با ۷ دسامبر ۲٫۱۱ میلادی که اکنون با لینک زیر بر روی اینترنت قرار گرفته است توجه فرمایید:
https://www.youtube.com/watch?v=AId2o04Qd4I&list=UUeG0xUY2lZzDy0-weNLryoQ

******************
سپس به استحضار شما هم میهنان گرامی می رساند که:
بـه خـواست بسـیاری از پیـروانِ راه مصــدّقِ بزرگ و به پیشنهاد تنی چند از علاقمندان به مطالب و کلیپ های مربوط به “نهضت ملّـی ایران”، تارنمـای”چه بایدکـرد” به همـان صورتیکه در آن تاریخ تعطیـل شـده بـود منهای کلیپ ها و مقاله های روز، به زودی باز خواهد شد تا مورد استفاده علاقمندان قرار گیرد، و؛
از سوی دیگر
به اطلاعِ شما هم میهنان مبارز میرساند که به زودی تارنمای جدیدی نیز با آدرس زیر جهت تداوم فعالیت های جاری راه اندازی خواهد شد.
www.hassibi.com

******************
حال توجه شما هموطنانِ گرامی را به ادامه ی شرح حال خود در غربت غرب که در (بخش ششم) ناتمام مانده بود به شرح زیر جلب می کنم:
توضیح و یادآوری اینکه در (بخش ششم) بطورِ خلاصه چنین آمده بود؛
اولین بار در ماه مارس ۱۹۷۶ برای معالجه بیماری قلبی به امریکا آمده بودم و آن سفر قریب دو ماه به طول انجامیده بود:
در روزهای پایانی ی آن سفرِ دوماهه از جمع پولی که برای هزینه معالجه با خود آورده بودم سی هزار دلار باقی مانده بود. پسرخاله ام گفت اگر به این پول در ایران احتیاج مبرم نداری همیجا در بانکی بگذار بماند، روزی روزگاری به دردت می خورد. پیشنهاد او را پذیرفتم. باهم به بانک کوچکی رفتیم. در آنجا حسابی بازکرده و سی هزار دلار را در آن حساب گذاشتم. فردای آن روز در گشت و گذار به اتفاق پسرخاله به تپه بلندی مشرف به شهر وست لیک ویلج Westlake Village رسیدیم. در رأس آن تپه یک پروژه خانه سازی در حال اجرا بود. از اتوموبیل پیاده شدیم به یکی دو منزل که ساختمان آن به اتمام رسیده بود سر زدیم. پسرخاله پیشنهاد کرد که یکی از خانه های نیمه کاره را بخرم. گفتم من که ساکن ایرانم، خانه دراینجا به چه دردم می خورد؟ دوما، من که این مبلغ را نه تنها در اینجا بلکه در ایران هم ندارم چگونه می توانم بهای خانه را بپردازم؟ گفت اینجا کسی بابت خریدِ خانه پولِ نقد نمی پردازد بلکه بین پنج تا ده درصد پیش پرداخت می دهد و بقیه را از بانک وامِ سی ساله می گیرد و اصل و فرعِ آن را به صورت اقساطِ ماهانه می پردازد. او چنین ادامه داد که تو می توانی خانه را پس از اتمام کارهای ساختمانی ی آن، چنانچه لازم نداشته باشی با قیمت بیشتری بفروشی. حرف های او قانع کننده بود، پیشنهادش را پذیرفتم. فردای آن روز قراردادی را با شرکتِ خانه سازی برای خریدِ یک خانه سه اطاقه به مبلغ یکصدو بیست هزار دلار امضاء کردم، سپس به همان بانکی که در آن حساب بازکرده بودم رفتیم. بانک از من تقاضای شماره کارت امنیت اجتماعی (Social Security Card) را کرد که نداشتم. پسرخاله ام گفت باید نزد حسابدارِ او برویم تا ما را برای گرفتن این کارت و این شماره راهنمائی کند. همان روز یا روز بعد به حسابدارِ وی مراجعه کردیم. او فرمی را روبروی ما قرار داد. فرم را به بهترین وضعی که می توانستم پر کردم. او آن را به اداره ای دولتی فاکس کرد و لحظه ای بعد به آن دایره دولتی تلفن زد و شماره کارت امنیت اجتماعی (Social Security Card) مرا دریافت کرد. همان شماره را بدون داشتن کارت به بانک دادیم، سپس با پر کردن چندین فرم کوتاه و بلند به همان ترتیبی که پسرخاله گفته بود ظرف دوسه روزِ بعد وام گرفتم و به همین آسانی در امریکا صاحبِ خانه شدم که تا چند ماه بعد آماده سکونت می شد.

قصدم از نوشتنِ پاراگراف بالا این است که اکنون پس از ۳۸ سال اقامتِ مستمر در امریکا، همراه با شما هم میهنان، وضعیت امروز امریکا را در یک سناریوی مشابه، با طرح چند پرسش و پاسخ بسیار ساده بررسی نمایم:
توضیح: ۳۸ سال پیش هنوز از وسایل اطلاع رسانی ی سریع امروزی مثل اینترنت و رادیو تلویزیون های اینترنتی خبری نبود. جهانیان از “نظم نوین جهانی” و سیاست اقتصادی ی درهای باز که در واقعیت فقط از یک طرف باز است و از طرف دیگر بسته نیز خبر نداشتند!
پرسش:
آیا در زمانه کنونی، یک ایرانی سی و چند ساله می تواند همانطور که این نگارنده ۳۸ سال پیش به آسانی با دریافت ویزای موقتِ ۹۰ روزه وارد امریکا شده بود
به خاک امریکا قدم گذارد؟
پاسخ:
محال است بتواند، مگر آنکه آن جوان، مثل ده ها جوان دیگر از درون زندانهای “ولایت مطلقه فقیه” به خواست سی. آی. اِ و با همراهی و همکاری مأموران قضائی و زندان بانهای های نظام مستقیما به واشنگتن و ویرجینا وارد شده باشند تا در زمره نوکران و حلقه به گوشانِ سازمان سی آی اِ (CIA) و (NED) و غیره برای ادامه چپاول در ایران امروز و آینده تعلیم ببینند.
پرسش:
آیا نه تنها در روزگار کنونی، بلکه در دورانِ زعامتِ غیرقانونی محمد رضا شاه، آن نوکرِ فاسد و دزد و حلقه به گوشِ امریکا و انگلیس، افراد امریکائی می توانستند و یا اکنون می توانند به آسانی برای انجام مأموریت های آشکار و نهان خود وارد ایران شوند؟
پاسخ:
صد البته که می توانند!. سراسر تاریخچه یکصدو چندین ساله کشور ما از تصویب قانون اساسی ی مشروطه و قبل از آن، تا انقلاب دزدیده شده ایران به دست خمینی، وبعد از آن تا به امروز حاکی از رفت و آمدِ آزادِ مأموران قد و نیم قد امریکائی و انگلیسی برای غارت و چپاول ثروت ما است. مگر ژنرال هایزرِ امریکائی آن افسر معروفی نبود که در سفر خود به ایران در سال ۱۳۵۷ برای کمک به خمینی و قدرت گرفتنِ وی حتا گذرنامه اش را فراموش کرده بود با خود بیاورد و با این وجود
پرسش:
آیا امروزه، باز کردن حسابِ بانکی برای یک ایرانی ی تازه وارد به امریکا آنهم فقط با سی هزار دلار چنانکه این نگارنده انجام داده بود امکان دارد؟
پاسخ:
اولا در این روزگار، از بانک های کوچک محلی دیگر خبری نیست. فقط چند بانک انگشت شمار و عظیم ضمام امور اقتصادی را به دست دارند و بس، همین چند بانکِ انگشت شمار که عنوان کودتاگران نظام اقتصاد جهانی را به خود تخصیص داده اند به همراه چند شرکت بزرگ نفتی و تسلیحاتی ی دیگر سگهای دست آموزِ خود را در بالاترین مقام های کنگره و سنای امریکا و استانداری ی تمام استانهای امریکا حتا درکاخ سپید هم به کار می گمارند. همینها هستند که قوانین و شرایط باز کردن حساب بانکی برای اتباع بیگانه را تعیین می کنند. به همین دلیل است که یک تبعه ایرانِ امروزی یا باید شاملِ پاسخی که به پرسش شماره یک در بالا داده شد گردد، یا آنکه باید دست کم نیم میلیون دلار طبقِ شرایط معین و کنترل شده ای در امریکا سرمایه گذاری نماید(این قانون را EB5 می نامند). وکلای ایرانی، این روش را به طورِ دائم در رادیو تلویزون های ماهواره ای لوس آنجلسی به سوی ایران تبلیغ می کنند. تا چپاولگرانِ ایرانی را با میلیونها دلار ثروتی که از کیسه مردم ایران چپاول نموده اند به امریکا بیاورند. معلوم نیست چرا «نظام ولایت مطلقه فقیه» که دائم شعار مرگ بر امریکا و شیطان بزرگ و کوچک سر می دهد متقابلا در برابر قانون EB5 مجازاتی معادل مجازاتِ کسانی که به مقام رهبری توهین کرده اند و سرشان را به باد داده اند و می دهند معین نمی کند تا ثروت مردم ستمدیده و مظلوم ایران اینگونه از طریق EB5 سر به بانکها و اقتصاد ورشکسته ی امریکا باز نکند؟. آیا این همان نیست که در تکیه کلام زبان پارسی گفته می شود « دمِ خروس را باور کنیم یا قسمِ حضرت عباس را»؟. یا چرا صدورِ فرش دستباف ایران را که رِزق و روزی ی زنان و دختران معصوم کوره دهات ایران به حدِ بخور و نمیر را تأمین می کرد شامل محدودیت های اقتصادی Sanction”” کرده اند؟. این در حالیست که برای صدور پول دزدی ی آقازاده های جنایتکارِ “نظام ولایت مطلقه فقیه”، قانونی بنام EB5 تراشیده اند. مگر اینگونه تحریم های اقتصادی Sanction”” کوچکترین ربطی به غنی سازی اورانیوم دارد؟ آیا، هدف تنها بریدن رزق و روزی ی مظلومان و ستمدیدگان ایران در مثال تحریمِ صدور فرش دستباف ایران و خلاصه شکستن کمر طبقات مظلوم و ستمدیده ایران نیست؟. چرا امریکا علاوه بر فرش ایران، برای محصول چای شمال ایران، محصول زعفران استان خراسان ایران – محصولات خشکبار ایران و غیره قوانینی مشابه EB5 نمی تراشد تا مردم زحمتکش و ستمدیده ایران زیرِ بارِ اینگونه تحریم های بیجا و مسخره نابود نشوند؟. اینها چه ربطی با وارد نمودن لوازم و ماشین آلات و تکنولوژی برای غنی سازی ی اورانیوم دارد؟. چرا رهبر «نظام ولایت مطلقه فقیه» خفه شده و از مردم مظلوم و ستمدیده ایران با وضع کردن قوانینی در مورد تحریم اقتصادی Sanction”” از سوی ایران برعلیه بانک ها و شرکت های عظیم نفتی و غیره دفاع نمی کند؟ معنای این “شترسواری ی دلّا دلّا” چیست؟. آیا به غیر از این است که “نظام ولایت مطلقه فقیه” از روز ازل برای نابود کردن مردم ایران و کشور ایران با کمک امپریالیزم بوجود آمده است و همچنان به همدستی و همکاری با نظام امپریالیستی امریکا و دیگر کشورهای بلوک غرب ادامه می دهد؟
پرسش های بی شمار و پاسخ های بدیهی در رابطه با مسائل فوق الذکر بسیارند که در بخش های بعد بدانها خواهم پرداخت.

کم تر از ۷ ماه بعد از خریدن آن خانه در تپه های مشرف به شهرک وست لیک ویلج Westlake Village ضمن فرار از ظلم و فساد نظام آریامهری و درگیری های پیاپی با پلیس و سازمان امنیت (ساواک) در تهران، رشت، بندر ماه شهر و بندر شاپور و مخصوصا برای پیوستن به خیل مخالفانِ آن نظام در برونمرز منجمله کنفدراسیون دانشجویان با مادر، همسر، و دو فرزند چهار ساله و پنج و نیم ساله به امریکا و همان خانه منتقل شدم. این انتقال قرار بود موقتی باشد نه دائمی، اما با دروغ های خمینی که قرار نبود به قدرت دست یابد، ولی به کمک سیاست امریکا و اسرائیل بر صندلی ی قدرت نشست ابدی شد.

در (بخش نهم) به داستانِ آن کارواش که قریب سه سال با آن دست به گریبان بودم، سپس به شهر آستین مرکز ایالت تکزاس پرتاب شدم باز خواهم گشت.

زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی
محمد حسیبی

ادامه دارد . . .