تارنمای ” چه بایدکرد ” چرا تعطیل شد (بخش ششم)

این را همه شنیده اند که:

مرد خردمند هنرپیشه را عمر دو بایست در این روزگار

تا به یکی تجربه اموختن با دگری تجربه بردن به کار

از آنجا که عمر دوباره نه برای صاحب این قلم و نه برای دیگری ممکن است امیدوارم

جوانانی یافت شوند که بجای عمر دوباره ی صاحب این قلم از تجار ب تل خ غربت نشینی ی

ناخواسته اش درسی بیاموزند و حرص عزیمت به امریکا را فرو نهند. افت و خیزهای اینجانب

که متأسفانه بیشتر اوقات افت بوده نه خیز دلیل محکم و قاطع دارد. این دلایل را فهرست وار

در زیر اشاره می کنم و با شرح جزئیات بیشتری در آینده به آنها می پردازم:

.۳ اولین بار در ۱۲ سالگی برای معالجه قلب به امریکا آمده بودم. همین سفر که ایکاش

قلبم از حرکت باز ایستاده بود یا قلمم شکسته بود و به این سفر بیهوده نیامده بودم باعث

شد که برای یک توقف چند ماهه یا حد اکثر یک ساله به امریکا بیایم، ولی تا به امروز

به ایران بازنگردم.

.۲ همانطور که می دانید من از ۳۱ سالگی به کردار و گفتار زنده یاد مصدق بزرگ و

فاطمی مظلوم جذب شده بودم. به این دلیل در امریکا نیز بیش از زمانیکه در ایران

بودم به مطالعه در احوال این دو بزرگوار پرداخته و راه و رسمشان را تا جائیکه می

توانستم دنبال کردم.

.۱ بعد از انقلاب بیش از آنچه در ایران دیده و خوانده و شنیده بودم با گروه های سلطنت

طلب، مجاهدین، اسلامی حکومتگر، چپ قلابی، چپ راستین و عملگرا آشنا شدم و

صابون آنها به جامه ام خورد.

.۲ من علاوه بر مطالعه عمومی، نظام سرمایه داری را در قلب این نظام یعنی در امریکا

عملا امتحان کردم و شناختم. بابت این شناخت و عدم سازش با آن، لطمه های فراوان

خوردم، اما بطور قطع پشیمان نیستم.

در سرآغاز این بخش توجه عموم را به یکی دیگر از برنامه های تلویزیونی گذشته ام در زیر

جلب می کنم:

در این برنامه تلویزیونی که به تاریخ ۱۱ آبان ۳۱۸۳ یا ۲۳ نوامبر سال ۲۱۳۱ میلادی به

طور زنده در تلویزیون پیام افغان پخش شده بود آقای دکتر زرافشان بسیار گرامی در رابطه

به رهبری آقایان موسوی و کرّوبی » جنبش سبز « با آنچه که در سال قبل از آن، زیر عنوان

به وقوع پیوسته بود از آن جمله گفته اند که:

.۳ آن موج، ردّی از یأس و سرخوردگی بجا گذاشته.

.۲ بیرون آمدن از هر توهّمی تلخه، باید چیزهائی را که به آن امید بسته بودی و دل خوش

کرده بودی بهشون، یکی یکی خرابشون کنی، و ازشون دل بکنی. اینکار سخته، اما

برای کسی که تو این قضیه جدی باشه ضرورت داره، نهایت ضرورت را داره.

جنبش جدی باید متکی به مردم طبقات پایین باشه، باید متکی به مردم زحمتکش باشه.

بدون حضور و دخالت فعال کارگران و زحمتکشان، جنبش اجتماعی به نتیجه ای

نخواهد رسید.

.۲ جنبش مردمی هم تا مبانی نظری روشن و مشخص نداشته باشه، تا سازمان و تشکیلات

نداشته باشه بجائی نمیرسه. تا رهبری جدّی و درست نداشته باشه و تا برنامه روشن

و سنجیده نداشته باشه امکان نداره به جائی برسه.

.۵ شریان حیاطی جامعه یعنی تولید و توزیع بدست مردم زحمتکش میچرخه. اگر اینها از

حرکت بایستند جامعه با بن بست روبرو میشه. طبقه متوسط علی الخصوص توی یک

جامعه رانت خوار و انگلی بی تعارف نقش و جایگاه و عملکرد حیاتی نداره. . . . اما

یک اعتصاب نه در بخش های تولیدی، حتا در بخش های خدماتی مثل حمل و نقل،

کل نظام اجتماعی را بحرانی خواهد کرد.

.۶ تولید و توزیع کا ر کارگران و زحمتکشانه . . . . اهمیت کارگران و زحمتکشان،

جایگاه ویژه ای که در مبارزات اجتماعی برای مردم زحمتکش، برای طبقه کارگر

قائلند، اینکه میگند، تنها آزادیخوا ه پیگیر و ریشه ای کارگران و زحمتکشان هستند

دلیلش همین جایگاه و موقعیت مادی و واقعی ی مردم زحمتکش توی نظام اقتصادی

اجتماعی جامعه است.

.۷ برای اینکه کسانی بتوانند غارت بکنند )یک لایه هائی تو جامعه( باید کسانی باشند که

غارت بشوند. نجابت و تحمل مردمی که فشار را تحمل می کنند، غارت هم میشند، اما

ادامه میدن به کارشون این است که جامعه را س ر پا نگه داشته، بار جامعه به دوش

اینهاست. . . . آنهائی که کمک مالی و حمایت رسانه ای بیگانه را میگیرند، خط بیگانه

را اجرا می کنند بعد هم به محض اینکه چوبی را می خورد عازم اروپا و امریکا

میشند و آرایش کرده مثلا تو تلویزیون بی بی سی ژست سیاسی میگیرن و فی المثل

راجع به حقوق زن قطعنامه صادر میکنند از روز اول دردشون درد این مردم اعماق

نبوده . . . اگرچه من منکر نیستم اون طبقه متوسط هم، خودشون هم حقوقی دارند . .

. . اما وقتی میگیم حقوق زن، ستم مضاعف زن، این نیست مصداقهاش. . .

در چند دقیقه پایانی این برنامه صحبت های آقای دکتر پارسابناب نیز در رابطه با آغاز

سیاست های اعمال ریاضت اقتصادی توده های بزرگ جوامع بشری و ورود نظامی

سازمان ناتو به صحنه در این امور باید توجه نمود.

درمورد سخنان دکتر زرافشان که رئوس مطالب ایشان را در ۷ بخش عینا در بالا به متن

تبدیل نمودم سخن بسیار دارم. هریک از شما عزیزان می توانید در باره صحت و عمق

گفته های دوست نامبرده بیاندیشید و چنانچه نظری و یا توضیحی دارید برای اینجانب

بفرستید تا آن را با نام حقیقی یا مستعارتان در بخش بعدی این سلسله نوشتار درج نمایم.

ولی اجازه دهید فقط اشاره ای به این امر بنمایم که در همان زمانی که برنامه های

تلویزیونی اینجانب در تلویزیون پیام افغان اجرا می شد برنامه دیگری نیز که اینجانب

باعث و بانی آن شده بودم و تا به امروز ادامه دارد نیز پخش می شد. این برنامه سا ز

متجاوز در محاوره، نه تنها در برنامه های خود بلکه در محاورات تلفنی با این نگارنده

نسبت به دکتر زرافشان و اینجانب به شدت بدگویی می کرد. او در برنامه هایش موسوی

را با مصدق بزرگ همتا و همراه و شانه به شانه عنوان می نمود. او افتخار می کرد که

با پیراهن سبز برتن، برای رأی دادن به موسوی به حوزه های رأی گیری محل اقامت

خود شتافته و هم او در زمره برنامه سازانی است که در موقعیت های مختلف از حقوق

زن حمایت کرده و می کند، اما در عمل و در طول عمر به مصداق شع ر معرو ف خواجه

حافظ که می گوید: “چون به خلوت می رود آنکار دیگر می کند” در مورد زن عمل نموده

است. در اینمورد نیز در بخش های آینده به شرح جزئیات خواهم پرداخت چونکه:

نه بر اشتری سوارم * نه چو خر به زیر بارم * نه خداوند رعیت * نه غلام شهریارم

اما از آنجا که از )بخش اول( این سلسله نوشتار، قصدی نداشتم به جزئی ترین مراحل و

مسائل زندگی در غربت غرب بپردازم و به خواس ت بسیاری از شما دوستا ن دور و نزدیک

به شرح جزئیات در بخش های بعدی پرداخته بودم، ایجاب می کند دراینجا چگونگی و دلیل

اولین سفر خود به امریکا را نیز شرح دهم:

اولین بار در ماه مارس ۳۳۷۶ برای معاینه ومعالجه قلب به امریکا آمده بودم، اما این خود

نیاز به یک مقدمه دارد که سعی می کنم آن را به کوتاهی برایتان شرح دهم. در ایران یک

شرکت ساختمانی بنام “شرکت ساختمانی نوپاژ” که دفتر آن در طبقه دوم ساختمان ظهوری

)هنرپیشه سینما و تئاتر در آن سالها( بود به قصد گرفتن قراردادهای دولتی احداث کرده بودم.

نام “نوپاژ” را زنده یاد کریم کشاورز)برادر زنده یاد فریدون کشاورز( که از طرف پدری

نسبت فامیلی داشتیم پیشنهاد کرده بود. پیشنهاد او “پاژ” محل تولد فردوسی بزرگ بود، اما

اداره ثبت شرکت ها آن را قبول نکرد و مجبور شدم آن را به “نوپاژ” مبدل سازم. از آغاز

تأسیس این شرکت تنها بودم، شریک و کمک حالی نداشتم، اما بعدا زنده یاد اکبر شهابی

شهمیرزادی و پس از وی مهندس تیمور رفیعی )برادر زنده یاد داریوش رفیعی خواننده( را

با خود شریک ساخته بودم. اکبر شهابی در جوانی، کهنه کمونیست و لوکوموتیوران راه آهن

تهران اهواز بود. او در همان دوران جوانی به عضویت ارشد شاخه جوانا ن حزب توده ایران

در آمده بود، دستگیر و شکنجه شده بود، از ایران به سیبری و مجارستان فرار کرده بود و

حالا با سنّی بالا روزانه چند ساعتی به دفتر نوپاژ سر میزد. شریک نمود ن او بیشتر به دلیل

علاقه ام به او بود، اما تجارب و آشنائی های وی به افراد پرنفوذ در شرکت نفت و گاز ایران

یکی دیگر از دلایل آن بود. اما تیمور رفیعی چند ماهی قبل از سفر اوّ لم به امریکا با من

شریک شده بود.

زمانیکه در بندر شاپو ر آن زمان که نام پس از انقلاب آن را دراین لحظه نمیدانم ایجاد یک

شهرک ۲۵۱۱ نفری را از طراحی تا پایان ساختمان خانه ها و تأسیسات شهری در مدت

زمانی بسیار کوتاه به عهده گرفته بودم و می خواستم به همگان نشان دهم می توان پروژه

های اینچنانی را در مدت زمانی کوتاه از ناممکن به ممکن تبدیل نمود. پس از چندین ماه کار

مداوم و کشنده در هوای داغ بیابانهای خوزستان، گریزی فقط برای دو روز به تهران زدم تا

مادر استثنائی و بزرگوارم را که به دلیل درگذشت پدرم وقتیکه او ۱۵ ساله و من پنج ساله

بودم جای پدرم را نیز گرفته بود یعنی مخارج من و دو خواهرم را نیز با خیاطی تآمین می

کرد و از بیماری لاعلاج آسم هم شدیدا در عذاب دائم بود ملاقات و دلجوئی نمایم.

در بندر شاپور سرکارگر پرکار و مهربانی داشتم که ک ر د کرمانشاهی بود. یک مهندس جوان

و پرکار جوان یهودی نیز با ماهی بیست هزار تومان حقوق ماهانه استخدام کرده بودم که

بدون آن دو محال بود کاری از پیش ببرم. یادشان گرامی باد. سرکارگر کرمانشاهی آشپز

خوبی هم بود. او در بندر معشو ر سابق خانه و همسر و فرزند داشت و هرشب غذاهای ایرانی

درجه یکی با روغن کرمانشاهی که از کرمانشاه برایش می آمد تهیه می کرد و می آورد. من

و مهندس یهودی هرشب راه دراز به آبادان را طی می کردیم و صبح زود به کارگاه بر می

گشتیم. شبها در هتل بین المللی آبادان به مدیریت مرد جوان و خوش تیپی بنام رضا گشتی

اطراق می کردیم. مهندس یهودی یک خیک روغن کرمانشاهی از آن سرکارگر کرمانشاهی

گرفته و به رضا گشتی داده بود. رضا هم به آشپز هتل آبادان داده بود تا هرشب با آن برای

خودش و ما غذای مخصوص تهیه کند. سخن کوتاه که ماههای متمادی هر روز و شب روغن

کرمانشاهی خالصی را می خوردیم و از عاقبت کار بیخبر بودیم و یا توجهی نداشتیم.

در همان دو روزی که به تهران رفته بودم در همان شب اول قریب ۳۳ شب به منزل باز

گشتم و درحالیکه لباسهایم را عوض می کردم ناگاه با درد شدیدی در وسط سینه مواجه شدم

که امکان نفس کشیدن را از من می گرفت. مادر و همسرم را صدا زدم. آنها مرا به کمک

یک سرهنگ بازنشسته ای که ما اجاره نشین طبقه دوم منزل او بودیم از پله ها به طبقه

همکف خیابان که اتوموبیل همسرم آنجا پارک شده بود رسانیده در اتوموبیل جا دادند و همسرم

پشت رل قرار گرفت. من فقط همین را به خاطر دارم زیرا پس از آن بیهوش شدم و زمانیکه

چندین روز بعد چشم باز کردم خود را در بیمارستان نوسازو مدرن آن زمان بنام تهران

کلینیک یافتم.

دکتر معالجم، متخصص قلب و بعد از چندسال دریافتم که از سهامداران عمده تهران کلینیک

نیز بود. او قریب یک هفت ه تمام مرا در بخش مراقبتهای ویژه ICU نگاه داشته بود، سپس به

بخش ویژه بیمارهای بسیار جدی قلب فرستاده بود.

حالا بیش از سی و دو روز بود که در بیمارستان بستری بودم و دوستان و افراد فامیل هر

روز به ملاقاتم می آمدند. غذائی که در بیمارستان به من می دادند شاید به زور برای یک

بچه ۲ یا ۵ ساله کافی بود. گرچه در آن دوران وزنم بسیار کم و در زمره آدم های لاغر و

قلمی به حساب می آمدم، اما چنان از وزنم کاسته شده بود که در بیمارستان برای رفتن به

دستشوئی اطاق باید از نرس کمک بگیرم تا دستم را بگیرد وگرنه قدرت ایستادن و راه رفتن

نداشتم. به راستی از چنین وضعی خسته شده بودم. یک شب با نرسی که شامم را به اطاق

آورد حرفم شد و سینی شام را که حالم از آن به هم میخورد از پنجره ای که باز بود به خیابان

انداختم که خوشبختانه به کسی یا اتوموبیلی اثابت نکرده بود. فردا صبح، وقتی دکتر آذربال

برای دیدارم آمد به او گفتم مرا آزاد کند تا به خانه بروم. او جواب منفی داد. من جواب منفی

او را ترتیب اثر ندادم و با پافشاری تمام به کمک همسر و نزدیکانم به خانه رفتم. همه نگران

بودند که حال چه اتفاقی قرار است برایم رخ دهد. یکی از افراد فامیل با پروفسور معصومی

متخصص بیماریهای قلب که تازه به ایران آمده بود و سروصدائی بر پا کرده بود آشنائی

داشت. در نتیجه، چند ساعتی بیشتر طول نکشید که او را در منزل به بالینم آورد. دکتر

معصومی پس از شنیدن کل داستان تعجب کرده بود که چرا مرا بیش از سی و دو روز در

بیمارستان نگاه داشته بودند. او رو به همسرم که از اهالی اصفهان است کرد و گفت: خانم

شما اصفهانی هستید و باید خربزه شیرین اصفهانی در منزل داشته باشید. همسرم جواب داد

داریم. او گفت لطفا مقداری برای من و آقای حسیبی بیاورید. من جرأت لب زدن به خربزه

را نداشتم، ولی او گفت بخور و من خوردم. و باز بخور و باز خوردم. سپس قریب دو ساعت

بعد به من گفت حالا از جایت بلند شو و راه برو ببینم می توانی؟. من از جایم بلند شدم و براه

افتادم. سراسر آپارتمان را دوبار رفتم و برگشتم. همگی به غیر از دکتر معصومی تعجب

کرده بودیم.

پسرخاله ای داشتم که او چندین سال پیش شاگرد اول کنکور طب دانشگاه تهران شده بود و

به خرج دولت ایران مدارج عالی طب را علاوه بر دانشکده پزشکی دانشگاه تهران در

کشورهای سوییس، کانادا و امریکا پشت سر گذاشته بود و حالا در حومه شهر لوس آنجلس

به جراحی قلب و عروق در بیمارستانهای وست لیک Westlake ، تاوزند اوکس Thousand Oaks و سیمی ولی Simi Valley مشغول کار بود. به این دلیل کمتر از ده روز بعد برای

اولین بار روانه امریکا شده و در فرودگاه لوس آنجلس LAX قدم به خاک کالیفرنیا نهادم.

سخن کوتاه، پسرخاله مرا از فرودگاه برداشت، به منزل برد و دوسه روز بعد نزد دکتر

متخصص قلب در بیمارستان لوس رابلس Los Robles شهر سیمی ولی برد. نام او دکتر

جان الیس John Ellis بود. او پس از چندین هفته معاینات و آزمایشات مختلف گفت قلب تو

در گوشه پایین، نشان از سکته قلبی در گذشته دارد و در پرونده ای را هم که با خود آورده

ای نتیجه آزمایش خون نشان می دهد چربی خون تو بسیار بالا بوده است. لذا باید از خوردن

چربی ها خودداری کنی وگرنه عیب و ایراد دیگری بجز تنگی مختصری در یکی از رگهای

اصلی تو موجود نیست که باید هر دوسال یکبار با آنژیوگرام کنترل شود.

جمع اقامتم در این سفر به حدود دو ماه رسید، اما باید در بخش آینده به مسائلی که قبل از

بازگشت به ایران برایم پیش آمد بپردازم. چنانچه در این بخش به شرح آنها اقدام نمایم شما را

خسته خواهم نمود. بنابراین تا بخش ۷ در آینده نزدیک بدرود.

زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی

محمد حسیبی

ادامه دارد . . .