تارنمای “چه بایدکرد” چرا تعطیل شد ١و٢

تارنمای “چه بایدکرد” چرا تعطیل شد

                               (بخش اول)

محمد حسیبی

دهم آبان ۱۳۹۳ برابر با اول نوامبر ۲۰۱۴ میلادی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تارنمای “چه بایدکرد” از صبح روز چهارشنبه ۳۰ مهرماه جاری یا ۲۲ اکتبر ۲۰۱۴ میلادی تعطیل شد. در میان علاقمندان بازدید از این تارنما دو تن از دوستان مبارز یکی از واشینگتن دی سی و دیگری از جمهوری آذربایجان طی چند روز گذشته دلیل تعطیلی این تارنما را جویا شدند. با دوست ساکن واشینگتن که تلفنی علت را جویا شدند در اطراف دلایل تعطیلی “چه بایدکرد” به نحوی بسیار مختصر صحبت شد. نگارنده از انتشار نام و نشان ایشان به خواسته خودشان معذور است. اما در مورد دوست ساکن جمهوری آذربایجان بهتر است عین متن چند پیامی که بین ما ردّ و بدل شد با حذف بعضی از القاب که در فرهنگ و زبان ما معمول است و بجای آنها چند نقطه گذاشته شده است در زیر درج شود:

———– حسیبی محترم!
در صورت امکان و علاقه مندی، لطفا علت یا علل تعطیلی «چه باید کرد؟» را شرح بدهید.
ارادتمند شما، شیری

********************************

دوست محترم و ——– سلام،

تعطیل شدن تارنمای چه بایدکرد دارای یک یا چند دلیل ویژه نیست. در واقع بهتر است آن را “پروسه” تعطیل سایت چه بایدکرد بنامم. شرح دادن دقیق و همه جانبه این “پروسه” آنچنان که به مرور ایام با تار و پود فکر و ذهنم تنیده ممکن نیست. با اینهمه گرچه شما دومین و شاید آخرین دوستی باشید که این سوآل را از من کرده اید تلاش خواهم کرد جواب را طی مقاله ای تقدیم حضورتان بکنم. اولین دوستی که چنین سوآلی را از من نمود دوستی است که قریب ۸۲ سال سن دارد. او به من تلفن زد و من به بخشی از جواب در این تلفن با او اشاره نمودم.

در مقاله ای که به حرمت و ارزش وجود —-ت خواهم نوشت علاقه مندم به این ای میل شما و سوآلی که کرده اید اشاره بکنم. آیا اجازه دارم نام شما را بنویسم یا نه؟ و آیا می توانم به کشوری که در آن اقامت دارید اشاره بکنم یانه؟ به خاطر ندارم که در کدام کشور زندگی می کنید لطفا نام این کشور را متذکر شوید.

********************************

با نهایت ادب و احترام به حضور شما ————-
بنده به حکم وظیفه وجدانی، بخاطر خاموشی هر ستاره درخشانی در آسمان اطلاعرسانی و روشنگری فارسی زبان عذاب می کشم. بخصوص، شما و «چه باید کرد» که به سنن تاریخی مبارزه و مقاومت مردم ایران پای بند بودید و همواره نقش پر رنگی در این عرصه بر عهده داشت.
هیچگاه نمی توانم فراموش کنیم که بر خلاف سکوت قبرستانی همه باصطلاح احزاب و سازمانها و شخصیتهای معلوم الحال در قبال برگزاری جلسه سالانه باشگاه بیلدربرگ در کپنهاگ،  تنها شما و «چه باید کرد» بودید که فریاد برآوردید و بنده نیز با الهام از آن بیانیه کوبنده شما، چند مقاله ترجمه کردم و نوشتم و طی همه  آنها مراتب قدردانی خود را از شما و «چه باید کرد» اعلام کردم. تعطیلی  «چه باید کرد» غم انگیز است و جای خالی آن را همواره احساس خواهم کرد.
———– همانطور که قبلا چند بار نوشتم و در گفتگوی تلفنی هم عرض کردم، شما اختیار سرم را دارید. یعنی، حرف ما تمام.
اسم بنده، ابراهیم شیری است و مقالات را با «ا. م. شیری» امضاء می کنم.
مقیم جمهوری آذربایجان هستم.
برایتان تندرستی و پیروزی در مبارزه آرزو می کنم.
ارادتمند، شیری

Mon, 27 Oct 2014 10:30:54 -0500 “Mike Hassibi” <info@chebayadkard.com>:

 آقای ابراهیم شیری که مقاله ها و ترجمه هایشان با نام “ا.م. شیری” هم به دست بسیاری از مبارزان می رسد دارای بلاگی با آدرس  http://eb1384.wordpress.com هستند که علاقمندان می توانند در آنجا به مطالعه آثار ارزشمندشان بپردازند. نگارنده این سطور همین امروز به تارنمای ایشان مراجعه کردم و وقتیکه مقاله ایشان درمورد جریان غیر انسانی اسیدپاشی با لینک زیر را خواندم مقاله نیمه تمام خود را در همین موردی که ایشان به درستی و بهتر از اینجانب آن را مطرح کرده اند رها کرده و به نوشتن گزارشی که پیش روی شماست در رابطه با تعطیلی سایت “چه بایدکرد” پرداختم:

http://eb1384.wordpress.com/2014/10/25/%d9%85%d8%a7%d8%ac%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8%b3%db%8c%d8%af%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%d8%a8%d8%b5%d9%88%d8%b1%d8%aa-%d8%b2%d9%86%d8%a7%d9%86-%db%8c%d8%a7-%d8%ac%d9%86%d8%a7%db%8c%d8%aa-%d8%b9%d9%84/

دلیل تعطیلی تارنمای “چه بایدکرد” را نمی توانم بدون اشاراتی به خاطرات گذشته که  سالها بعد به ایجاد این تارنما انجامید بیان نمایم. پیشاپیش از طولانی شدن مطلبی که شاید انتظار می رفت بیش از حد اکثر چند صفحه نباشد پوزش می طلبم.

زمانیکه تظاهرات حق طلبانه مردم ایران برای سرنگونی شاه نوکر صفت و دست نشانده امپریالیزم (محمدرضا شاه) که سلطنت طلبان آن را به تازگی شورش مردم نمک نشناس ایران قلمداد می کنند آغاز شد، تاب و توان دور ماندن یا بهتر بگویم عدم حضور در تظاهرات هموطنان و خیزش آنها برای سرنگونی نظام ستمشاهی را نداشتم. به این دلیل دو بار قبل از سرنگونی آن نظام به ایران بازگشتم. آخرین باری که پس از توقف یکماهه، ایران را به سوی امریکا ترک کردم فردای همان روز عید فطری بود که مردم سر ساعت ۱۲ ظهر در برابر سینما ایفل در خیابان پهلوی سابق به نماز فطر ایستادند. من نیز از صبح آن روز قدم به قدم همراه با انبوه مردم پیش می رفتم. وقتیکه به روبروی در اصلی ورودی دانشگاه تهران رسیدیم آخوند معروف “شیخ هادی غفاری” به بالای سردر ورودی دانشگاه صعود نمود و پس از نطق و خطابه و صلوات و زنده باد خمینی و غیره ناگاه فریاد بر آورد “مرگ بر شاه”. این اولین بار بود که چنین شعاری داده می شد. پلیس شاه هم برخلاف معمول عکس العملی نشان نداد.

از آن پس روند انقلاب سرعت گرفت. من در لوس آنجلس گوش و چشم برای دریافت خبرهای ایران به رادیو و تلویزیون ها و روزنامه های امریکائی دوخته بودم. آقای تد کاپل Ted Koppel هر شب در تلویزیون اِ بی سی ABC   برنامه ی ویژه ای با عنوان نایت لاین (Nightline)  داشت که مرا هرشب پای تلویزیون میخکوب می کرد.

اوضاع به همین منوال می گذشت تا اینکه خمینی با سلام و صلوات وارد ایران شد. او که حالا جای پای خود را محکم تر از همیشه می دید مکر و حیله و دروغ ها و زیر پا نهادن قول و قرارهائی که تا قبل از ورود به ایران زیر درخت سیب با مردم ایران گذاشته بود آغاز نمود.  دروغهای خمینی او را در ذهن بسیاری از ایرانیان منجمله من از عرش به فرش آورد. تو گوئی کلاهی که او بر سر سی و پنج میلیون مردم ایران نهاده یکجا بر سر من رفته. قرار و آرام نداشتم. باید کاری می کردم، اما نمی دانستم چه کار، چه موقع و چگونه؟. . . سرگردان بودم، تا اینکه کار به همه پرسی معروفِ یعنی ” جمهوری اسلامی آری یانه؟” در روزهای دهم و یازدهم فروردین ۱۳۵۸ انجامید. نزدیک ترین مرکز رأی گیری به من دانشگاه معروف یو اس سی USC در جنوب لوس آنجلس بود. بدانجا رفتم. روی تکه کاغذ یا فرمی که بر بالای آن نوشته بود: “جمهوری اسلامی” و در زیر آن دو مربع کوچک یکی برای “آری” و دیگری برای “نه” درج شده بود خط ضربدر بزرگی کشیده و بدون اندیشه و تصمیمی از پیش بی اختیار بر آن نوشتم:

“جمهوری دموکراتیک خلق ایران”

 و به صندوق انداختم. بیش از آن در آنجا توقف نکرده به دفتر کارم بازگشتم. در طول راه با خود گفتم خوب است یک حزب با همین نام ایجاد کنم. در آن روزگاران تعداد ایرانیان مقیم امریکا چندان نبود، ولی ایرانیان فراری از انقلاب که از طیف های مختلف چپ چپ تا راست راست بودند یک به یک از راه می رسیدند. با چند تنی از آنان تماس گرفتم که اغلب از طرفداران نظام پیشین بودند. آنها هویت سیاسی خود و اینکه در ایران دارای چه مشاغلی بودند آشکار نمی ساختند. اصولا، سلطنت طلب ها به پرروئی و وقاحت کنونی نبودند. من نیز تصور می کردم وقتیکه شاه “صدای انقلاب مردم را شنیده بود”  پیروان او هم بی شک “صدای انقلاب مردم را شنیده” و از آنچه پیش آمده بود متنبه شده اند. بنابراین برای ایجاد حزب با هر ایرانی که با او روبرو می شدم طرح ایجاد حزب را مطرح می کردم. برایم مهم نبود که او در گذشته چه کاره بوده است از کدام طیف سیاسی می آید.

طولی نکشید که “حزب جمهوری دموکراتیک خلق ایران” آغاز به کار کرد. دفتر حزب در طبقه ۲۱ ساختمان عظیم سنچوری پلازا (Century Plaza) در لوس آنجلس بود که با پول خود اجاره کرده بودم. تمام وسایل از قبیل میز و مبل و صندلی و غیره را نیز بلافاصله با هزینه شخصی تهیه کردم. اعضای سلطنت طلب حزب که سال ها بعد معلوم شد همه یک سره از دزدان و چپاولگران آریامهری بودند یک دلار هم بابت این هزینه ها پرداخت نمی کردند.  یک نشریه نیز با نام “کاوش” هر دو هفته یکبار چاپ و پخش می کردم که مقاله ها و مطالب آن را به تنهائی می نوشتم. دفتر حزب هر روز ساعت ۹ صبح باز و در ساعت ۵ بعد از ظهر هم بسته می شد. اولین اقدام عملی حزب در آن زمان به مناسبت اینکه خمینی هنگام ورود به ایران گفته بود “هیچ احساسی نسبت به ایران ندارد” برگزاری چشمگیر اولین جشن مهرگان بعد از انقلاب بود در لوس آنجلس بود. اعلامیه برقراری جشن مهرگان را که در سالن بزرگ آمفی تئاتر دانشگاه یو اس سی USC برقرار می شد به تعداد زیاد پخش کردیم. خبر رسید که دانشجویان معروف به خط امام قرار است به هر ترتیب که شده این جشن را به هم بریزند، اما گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. تنها سخنران جلسه من بودم. نطق و خطابه ای را برعلیه خمینی که گفته بود هیچ احساسی نسبت به ایران ندارد همراه با تاریخچه ای از جشن مهرگان آماده کرده بودم. به دلیل تهدید دانشجویان خط امام از یک شرکت خصوصی تعداد ۱۰ تن گارد خصوصی برای حفظ نظم جلسه و البته حفظ جان خود نیز استخدام نمودم.

روز موعود فرا رسید. در سالن بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ شرکت کننده وجود داشت. به محض اینکه از در پشت سن وارد محل شده و پشت پودیوم قرار گرفتم طبیعتا با خوش آمدگوئی به حاضران سخن آغاز نمودم. هنوز بیش از ده جمله نگفته بودم که از میان جمعیت یک نفر به پا خاست و فریاد زد بگو “مرگ بر شاه”. من جواب دادم لطفا اجازه دهید ابتدا بخش خوش آمد گفتن به پایان برسد، چنانچه ضروری باشد به مرگ بر شاه هم برای ارضای خاطر شما خواهیم رسید. اما فایده نداشت. بلافاصله شخص دوم و سوم و چهارم نغمه های مشابه ساز کردند ناگاه چوب های خراطی شده ای از آستین ها یا زیر کت آنها بیرون آمد و به سوی سن برای تنبیه من حمله ور شدند. گاردهای استخدامی و گارد ویژه دانشگاه به سوی من آمدند، مرا محاصره کرده از همان در پشت سن خارج کردند و در اتوموبیل مارکدار پلیس قرار دادند و همراه دو پلیس به خانه ام که قریب دو ساعت فاصله داشت بردند. روزنامه لوس آنجلس تایمز هم فردای آن روز خبر درگیری را با عکس و تفسیر در گوشه صفحه دوم به چاپ رسانید. افراد گاردی که استخدام کرده بودم و همچنین پلیس دانشگاه هم در یکی دو روز بعد به من گفتند تعدادی از همان چماق به دستان پس از انجام مأموریت خود بلیط هواپیمای برگشت به اروپا در دستشان بوده و از عابران در مورد چگونه رفتن به فرودگاه لوس آنجلس سوآل می کردند!.

و این تازه اول کار بود. از فردای آن روز تلفن های تهدید آمیز بسیار جدی به منزل، محل کسب و کار و دفتر حزب آغاز شد. همسر و فرزندانم به دلیل تلفن های روزافزون و بسیار جدی تهدید کنندگان به وحشت افتاده بودند.

در میان اعضای حزب یک روز فردی بنام پرویز شهنواز که مدعی بود افسر گارد شاهنشاهی سابق بوده و این روزها به شاه بد و بیراه می گفت در جلسه حزبی پیشنهاد کرد که تا آب ها از آسیاب بیافتد مأمور حفظ جان من باشد و از فردای آن روز، همه روزه صبح قبل از ساعت ۹ به دفتر حزب می آمد و منتظر من می ماند تا از راه برسم و تا ساعت ۵ بعد از ظهر نیز با من بود و به اصطلاح از من حفاظت به عمل می آورد. داستان پرویز شهنواز را در بخش دوم شرح خواهم داد که با من چه کرد و کار ما به کجا کشید.

اوضاع به همین منوال می گذشت. تهدیدهای تلفنی بخصوص به تلفن منزل ادامه داشت. دفتر کارم را نیز نه تنها بخاطر تهدیدهای تلفنی بلکه به این دلیل که تمامی وقتم صرف مسائلی که در بالا بدان اشاره نمودم پر می شد و دیگر وقتی برای کار کردن نمی ماند تعطیل کردم.

یک روز همسرم با ترس و وحشت بی اندازه گفت به او تلفن زده اند که اگر همسرت به فعالیت حزبی و سیاسی به این طریق ادامه دهد دو فرزندتان را خواهیم ربود و سر به نیست خواهیم کرد. من جریان را به پلیس محل سکونتم که چون خارج شهر بود و از طریق Sheriff Dept. اداره می شد اطلاع دادم. آنها از من خواستند یک ضبط صوت روی دستگاه تلفن نصب کرده و صدای تهدید کنندگان را ضبط نمایم. چنین کردم. حالا دیگر همه تلفن های تهدید که به تلفن منزل می رسید ضبط می شد. وقتیکه اولین نوار ضبط صوت پر شد به پلیس اطلاع دادم و آنها به منزل آمده از من خواستند متن تهدیدها را برایشان ترجمه کنم. از ترجمه یادداشت برداشته و اصل نوار را هم با خود بردند. پس از چند روز بار دیگر و این بار رئیس پلیس ونچورا کانتی Ventura County Sheriff  که یک لبنانی الاصل بنام Sheriff Jalati بود به همراه چند دستیار به منزل من آمد و پس از گفتگو درباره تهدیدها و انجام اقدامات احتیاطی امنیتی پیشنهاد کرد:

  1. خانه مرا تحت پوشش شبانه روزی پلیس گشت قرار دهد.
  2. یک سگ تربیت شده جرمن شپرد برای حفاظت خانه و همسر و فرزندانم خریداری کنم.
  3. حد اقل دو اسلحه یکی کمری و دیگری تفنگ شکاری معروف به شات گان Shotgun نیزتهیه نموده و برای نشانه گیری و تیر اندازی به هدف هم به اتفاق همسرم آموزش ببینم.

در مورد اول از آنها تشکر کردم و قرار شد بلافاصله گشت پلیس در اطراف منزل آغاز شود. در مورد دوم راجع به سگ تربیت شده از آنها کمک خواستم. آنها شرکتی را که برای پلیس سگ تربیت می کند معرفی نمودند که پس از قریب سه یا چهار هفته بعد سگ جوان و تربیت شده ای را به بهای ۲۵۰۰ دلار به من تحویل دادند. در مورد سوم نیز به آنها گفتم که تاکنون دست به هیچ اسلحه ای نزده و نمی دانم چه اسلحه ای بخرم. قرار شد در این مورد نیز مرا راهنمائی کنند و کار آموزی ما را با اسلحه در کمپ ویژه پلیس آغاز نمایند. همسرم از دست زدن به اسلحه و آموزش تیراندازی سر باز زد، اما من قبول کردم.

دیری نگذشت که علاوه بر گشت دائمی پلیس در اطراف خانه ام دارای دو اسلحه و یک سگ تربیت شده امنیتی شدم. پس از چند هفته تهدیدها رو به نقصان گذاشت و نهایتا متوقف شد.

چندی بعد یک روز که برای خریدن روزنامه خبری صبح به دکه روزنامه فروش رفتم  ناگاه چشمم به نشریه ای افتاد که تصویر خمینی با ستاره یهود روی جلد آن چاپ شده بود:

بیدرنگ آن را خریدم و با عجله ناشی از بی تابی برای خواندن محتویات آن مجله که تاکنون آن را ندیده و نمی شناختم به خانه برگشتم.    

روی جلد در بالای تصویر خمینی نوشته بود:

Intelligence

Review     May 8-14 1979

و در صفحه اول درون جلد برای معرفی گزارش چنین آمده بود:

Muslim Brotherhood:

London’s shocktroops for the

New Dark Ages

The turbulence and bloodshed of the “revolutionary Islamic Khomeini regime threatens to spill across Iran’s borders into Turkey, Iraq, Saudi Arabia, and Afghanistan. But, the spread of sectarian warfare across the Middle East is no “sociological phenomenon. This process is carefully guided by British Intelligence, its Zionist collaborators, and its academic fellow travelers, like Princeton University Professor Bernard Lewis.

The principal tool in this project for a new Dark        Ages is the Muslim Brotherhood, the fanatic cult that controls not only the Khomeini regime, but the murderous Pakistan junta of Zia ul-Haq and major antigovernment elements in Turkey, Iraq, and Saudi Arabia. Our COUNTERINTELLGENCE report tells           the exclusive story of the Muslim Brotherhood and its puppet, Iranian strongman Ibrahim Yazdi. Their aim:       a 50 percent depopulation of the Islamic world and the capture of a generation of the Middle East’s potential scientists and leaders by feudalist insanity. Page 14

ترجمه ضمن اشاره به دو توضیح در زیر درج می گردد:

  1. Shocktroops به نیروی نظامی بسیار کارآمدی گفته می شود که به نحوی خزنده به قلب نیروی دشمن می تازد و ؛
  2. برای ترجمه New Dark Ages باید ابتدا بدانیم که Dark Ages در اینجا به معنای دوران تباهی صدر اسلام است. بنابراین منظور از New Dark Ages در اینجا به معنای بازگرداندن تباهی صدر اسلام به روزگار کنونی است.

اخوان المسلمین:

شاکتروپ لندن برای

 New Dark Ages

سرایت آشوب و خونریزیِ رژیمِ ” انقلابیِ اسلامی ” خمینی مرزهای ایران با ترکیه، عراق، عربستان سعودی، و افغانستان را تهدید می کند. اما، گسترش جنگ های فرقه ای حاصل پدیده جامعه شناختی در خاورمیانه نیست. این فرایندی است که به دقت توسط سرویس اطلاعاتی بریتانیا، همکاران صهیونیستی آنها و جهانگردهای آنها نظیر برنارد لوئیس در دانشگاه پرینستون هدایت می شود. ابزار اصلی این پروژه برای  New Dark Ages فرقه متعصب و عقب افتاده اِخوان المسلمین است که نه تنها رژیم خمینی را، بلکه حکومت مرگبار و نظامی ضیاءالحق و سران ضد دولتی ترکیه، عراق، و عربستان سعودی را نیز در کنترل خود دارد. گزارشگر اطلاعاتی ویژه از اِخوان المسلمین و دست نشانده قدرتمند آن ابراهیم یزدی در ایران سخن می گوید. هدف آنها: ۵۰ درصد کاهش جمعیت جهان اسلام و تسخیر نسلی از دانشمندان و رهبران باالقوه خاورمیانه با جنون ملوک الطوایفی است.   بقیه در صفحه ۱۴

توضیح درباره ترجمه: این ترجمه از معنای متن اصلی به زبان انگلیسی چندان دور نیست. چنانچه هم میهنان ترجمه بهتری را ارائه دهند در بخش ۲ این نوشتار درج خواهد شد.

ادامه دارد

……………………………………………………………….

تارنمای “چه بایدکرد” چرا تعطیل شد

                               (بخش دوّم)

لینک ها برای مطالعه (بخش اول):

https://eshtrak.files.wordpress.com/2014/11/chebayadkardclosed-1.pdf

http://www.hafteh.de/?p=81113

محمد حسیبی

۱۷ آبانماه ۱۳۹۳ برابر با ۸ نوامبر ۲۰۱۴ میلادی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در پایان بخش اول به نقل از شماره ۶ نشریه EIR چنین آمد:

اخوان المسلمین:

شاکتروپ لندن برای

 New Dark Ages

سرایت آشوب و خونریزیِ رژیمِ ” انقلابیِ اسلامی ” خمینی مرزهای ایران با ترکیه، عراق، عربستان سعودی، و افغانستان را تهدید می کند. اما، گسترش جنگ های فرقه ای حاصل پدیده جامعه شناختی در خاورمیانه نیست. این فرایندی است که به دقت توسط سرویس اطلاعاتی بریتانیا، همکاران صهیونیستی آنها و جهانگردهای آنها نظیر برنارد لوئیس در دانشگاه پرینستون هدایت می شود. ابزار اصلی این پروژه برای  New Dark Ages فرقه متعصب و عقب افتاده اِخوان المسلمین است که نه تنها رژیم خمینی را، بلکه حکومت مرگبار و نظامی ضیاءالحق و سران ضد دولتی ترکیه، عراق، و عربستان سعودی را نیز در کنترل خود دارد. گزارشگر اطلاعاتی ویژه از اِخوان المسلمین و دست نشانده قدرتمند آن ابراهیم یزدی در ایران سخن می گوید. هدف آنها: ۵۰ درصد کاهش جمعیت جهان اسلام و تسخیر نسلی از دانشمندان و رهبران باالقوه خاورمیانه با جنون ملوک الطوایفی است.   بقیه در صفحه ۱۴

توضیح: منظور از جنون ملوک الطوایفی جنون قبیله گرائی است.

چنانچه اطلاعات مندرج در کادر بالا را با تکیه بر دانسته های امروزی خود بنگریم به اهمیت آن در روزی که برای اولین بار منتشر شده بود پی نخواهیم برد. این موضوعی است که در ماه مه سال ۱۹۷۹ یعنی همان سال انقلاب مردم ایران برعلیه ظلم و ستم آریامهری که به بیغوله انقلاب اسلامی در افتاد منتشر شده است. به این دلیل تقاضای نگارنده از خوانندگان متنی که پیش رو دارند این است که در صورت امکان موقتا قفلی بر گنجینه اطلاعات و دانسته های کنونی خود که در راستای ۳۵ سال گذشته به دست آورده اند زده تا به اهمیت مطلب بالا در سال و ماهی که انتشار یافته بود پی ببرند.

با خواندن مطالب شماره ۶ EIR تمام خاطرات تلخ جریان فدائیان اسلام که بازوی اجرائی اخوان المسلمین در ایران بود و رهبرانی مثل نواب صفوی و آیت الله کاشانی در سالهای بین ۱۳۲۴ تا ۱۳۳۲ داشت در ذهنم زنده شد. به یاد تلاش های ضد بشری آنها برای برقراری حکومت اسلامی در ایران در همان سالها و از جمله قتل های سیاسی از سوی آنها مثل قتل هژیر و رزم آرا و زنده یاد کسروی، ترور نافرجام زنده یاد دکتر حسین فاطمی و دیگران افتادم. در آن سالها حتا در تلاش برای ترور زنده یاد دکتر محمد مصدق نیز بودند. من که از ۱۳ سالگی شیفته خلق و خوی مصدق بزرگ و پیرو راه و رسم سیاسی او بودم حالا باردیگر سایه سیاه آنها را با خواندن گزارش EIR به رهبری خمینی بر سر خود و مردم ستمدیده ایران حس می کردم. جوانی سی و چند ساله و کم تجربه بودم. از دکتر مصدق و دکتر فاطمی گذشت از مال و منال و فداکاری در راه نجات ایران را آموخته بودم. از اینروی وظیفه خود دانستم که بر علیه خمینی و آنچه در ایران در حال شکل پذیری بود به سهم خود برخیزم. اما برای اینکه در مورد خمینی و اطلاعاتی که در گزارش نشریه EIR آمده بود کاملا مطمئن شوم باید با دست اندرکاران این نشریه و بخصوص تیم گزارش دهندگان مطلب مربوط به خمینی و اخوان المسلمین تماس می گرفتم. به دنبال یافتن اسرار و رموز روی کار آمدن اخوان المسلمین به رهبری خمینی بودم.

در آن دوران هنوز کامپیوتر و اینترنت برای استفاده عموم وجود نداشت، بنابراین یافتن افرادِ کلیدی در گزارش EIR چندان آسان به نظر نمی رسید. اما خوشبختانه در صفحه۱۴ این نشریه به نام افرادی که نیاز به تماس با آنها داشتم دست یافتم که رابرت دریفوس Robert Dreyfuss در رآس تیم محقق ویژه درباره اخوان المسلمین و خمینی و انقلاب ایران یکی از آنان بود.

به درستی در خاطرم نیست که چرا نتوانستم شماره تلفنی از رابرت دریفوس در آن روزگار به دست آورم، اما خوب به خاطر دارم که نامه کوتاهی به آدرس دفتر نیویورک EIR نوشتم که پس از چند روز آقای لیندون لاروش Lyndon LaRouche که بعدا درباره او خواهم نوشت به من تلفن زد. آن روز قریب نیم ساعت صحبت کردیم و فردای آن روز رابرت دریفوس به من تلفن نمود و کم کم ظرف قریب یک هفته کار به آنجا کشید که از لیندون لاروش و رابرت دریفوس برای ایراد یک سخنرانی در حومه شهر لوس آنجلس که در آنجا سکونت داشتم دعوت به عمل آوردم. آنها پیشنهاد کردند که از فرد سومی هم بنام کرایتون زواکوس Criton Zoakos دعوت نمایم. قبول کردم. بلیط رفت و برگشتشان از نیویورک به لوس آنجلس و باالعکس را به انضمام سه روز اقامت در هتل و غیره را برایشان تهیه کردم. در نتیجه سه هفته بعد در فرودگاه لوس آنجلس به آنها خوش آمد گفتم و آنها با اتوموبیلی که برایشان اجاره کرده بودم به هتل محل اقامتشان رفتند تا به استراحت پردازند.

ناگفته نماند که افراد حزبی هم مأمور شده بودند که از ایرانیان دوست و آشنای خود برای شرکت در سخنرانی دعوت نمایند. سخنرانی در روز شنبه یعنی فردای روزی که از آنها در فرودگاه استقبال نموده بودم با حضور چهارصد و اندی ایرانیان مقیم لوس آنجلس در آن روزها انجام شد. نمی دانم چند تن از حاضران ایرانی در آن سخنرانی به دلیل ندانستن زبان انگلیسی مطلبی دستگیرشان نشد، اما به دلیل سوآل جواب هایی که بین سخنرانان و جمعی از ایرانیان ردّ و بدل می شد می توانم بگویم که قریب یکصد و پنجاه تن به زبان انگلیسی آشنائی داشتند و به میزان مصیبتی که قرار است با روی کار آمدن خمینی و گسترش سایه سیاه او و اسلامش بر منطقه از طریق اخوان المسلمین وارد آید بخوبی اطلاع یافتند.

طی مدت سه شبانه روزی که با سه مهمان خود نشست و برخاست نمودم به اطلاعات وسیعی بیش از آنچه در نشریه EIR خوانده بودم دست یافتم، منجمله به من که قادر به پنهان کردن پریشانحالی خود در حضور آنها نبودم دلداری می دادند که دارای تشکیلات مفصلی هستند و قرار است بر علیه این جریان در امریکا و جهان قد علم کنند. به من گفتند قرار است از هم اکنون آقای لیندون لاروش را برای انتخابات ریاست جمهوری پس از دوران ریاست جمهوری پرزیدنت جیمی کارتر در امریکا آماده نمایند. برای آنها مسلم بود که لیندون لاروش رئیس جمهور آینده امریکا خواهد شد و بلافاصله افسار را بر گردن سیاستمداران اسرائیلی که حامیان درجه اول خمینی و اخوان المسلمین بودند در اسرائیل و در امریکا بر گردنشان تنگ و تنگ و تنگ و تنگتر خواهد نمود. من نیز قول همکاری همه جانبه را با آنها دادم. هنگام بازگشت به نیویورک از من دعوت نمودند تا به نیویورک سفر کرده و از نزدیک با تشکیلات مفصل و تیم ۲۵۰ نفره تشکیلاتی آنها آشنا شوم. من نیز بدون تعیین روز معینی برای ملاقات مجدد در نیویورک پیشنهادشان را پذیرفتم.

تا چشم به هم بزنم هزینه دعوت از این سه تن و مخارج دیگری نظیر هتل و اتوموبیل اجاره ای برای رفت و آمدشان در شهر و هزینه سالن سخنرانی و غذای عصرانه برای چهارصد تن پس از سخنرانی و غیره که برایم بار آمده بود از مرز ۱۲۰۰۰ دلار در آن زمان که پول کمی نبود گذشت. با وجود براین به این گمان که به پیروی از راه مصدق موظف هستم از هست و نیست خود در راه نجات ایران بگذرم نه تنها در آن گیر و دار خوشحال بودم بلکه امروز نیز بسی خوشحالم که در آن مورد کوتاهی نکرده بودم.

مدتی بعد رابرت دریفوس دستنویسی از ترجمه کتاب خود “گروگان خمینی” Hostage to Khomeni را برایم فرستاد و تقاضا نمود آن را با متن انگلیسی آن مقایسه کنم تا اشتباه مهم و یا عمدی در متن دستنویس ترجمه فارسی نباشد. این کار برای من قریب شش ماه به طول انجامید و ترجمه فارسی کتاب با عنوان روی جلد “گروگان خمینی” به ویترین کتابفروشی های فارسی لوس آنجلس و دیگر شهرهای امریکاره یافت.

چندی گذشت، به یاد ندارم چه مدتی، شاید دوسه سالی بعد بود که به رغم صحبت های مکرر تلفنی هر چند روز یکباری که باهم داشتیم، تماس رابرت دریفوس با من به طرزی غیرعادی و ناگهانی قطع شد. تلفن او، لیندون لاروش و اصولا دفتر EIR در نیویورک قطع بود و تماس من با همه آنها یکباره غیرممکن شد. تا اینکه مناسبتی خصوصی و غیر سیاسی پیش آمد و مجبور به سفری چهار روزه به نیویورک شدم. در چهار روزی که در نیویورک اقامت داشتم توانستم یک روز با استفاده از یک تاکسی به آدرس اداره و تشکیلات EIR و لیندون لاروش و رابرت دریفوس و بقیه سری بزنم. به یاد ندارم در طبقه چندم آن ساختمان بلند بودند، ولی هرچه می کردم آسانسور در دو طبقه پشت سرهم که متعلق به تشکیلات لاروش بود توقف نمی کرد و محال بود کسی بتواند با آسانسور در آن دو طبقه پیاده شود. گرچه آسان نبود، ولی تصمیم گرفتم برای رسیدن به آن دو طبقه از پله های پیچ در پیچ بسیار زیادی عبور کنم. وقتییکه به طبقه مورد نظر رسیدم با یک نوار نارنجی رنگ که معمولا پلیس از آن در سراسر امریکا برای ایزوله کردن محل جرم یا جنایتی مثل قتل استفاده می کند روبرو شدم، ولی از تابلو و یا علامتی که معنای عدم ورود به آن طبقه را داشته باشد خبری نبود. منظورم از اشاره به رنگ نارنجی نوار این نیت که به راستی جرمی یا جنایتی در آن طبقه اتفاق افتاده بود. با خود گفتم هرچه باداباد و از روی نوار یا شاید از زیر آن عبور کردم و خود را به درب ورودی شیشه ای رساندم که گرچه قفل بود، اما نه اینکه تمامی اطاق های آن طبقه قابل دید باشد، ولی یک اطاق نسبتا بزرگ که گویا اطاق ورود ارباب رجوع بود کاملا پیدا بود. وضعیت چنان بود که گوئی طوفانی سهمگین از آن اطاق عبور نموده است. کاغذها و پرونده ها همه جا پخش و کشو بعضی از کابینت های فلزی ویژه بایگانی در اطراف اطاق باز بود، بعضی هم نیمه باز و تعداد بیشتری هم بسته بود.

تاکسی در پایین معطل بود. بی نتیجه به پایین ساختمان بازگشته و سوار بر تاکسی به سوی مقصد روانه شدم. از آن لحظه به بعد شروع به تحقیق درباره سرنوشت این افراد و تشکیلات مفصلی که داشتند نمودم. تا اینکه، گرچه دقیقا به یاد ندارم از کدام منبع، ولی از هر منبعی که بود به اطلاعات بسیار منفی و مهمی در باره آنها دست یافتم. اطلاعات بر این مبنا بود که لیندون لاروش و بعضی از همکاران وی به خاطر یک سری نادرستی های مالی از جمله چارج کردن کردیت کاردهای مردم بدون اجازه آنها و دریافت وام هایی که بازپرداخت آن وام ها برای او و تشکیلات سیاسی وی غیر ممکن بوده است در دادگاهی محکوم به ۱۵ سال زندان شده است.

این اطلاعات نه در این روزها، بلکه از همان روزها هم بسیارغیرعادی به نظرم رسید. مثلا آنها شماره کردیت کارد مرا که چندین بار مبالغی کم تر از ۵۰۰ دلار به آنها کمک مالی کرده بودم در اختیار داشتند، اما یکبار هم بدون اجازه من پولی از آن کردیت کارد بر نداشته بودند. دو یا سه تن از دوستان مبارز من نیز که این تشکیلات را به آنها معرفی کرده بودم تجربه ای مشابه من داشتند. یکی از اتهامات همانطور که اشاره کردم دریافت وام هایی بوده که از همان لحظه دریافت وام قابل بازپرداخت نبوده است!. چگونه است که بانکی که میدانسته آن وام ها هیچگاه قابل پرداخت نبوده اند آنها را تصویب و در اختیارشان قرار داده بوده است؟

طی سال ۱۹۷۶ میلادی که برای اولین بار قدم به خاک امریکا نهاده بودم تا سال ۱۹۸۵ که توانستم از محیط مغشوش و ناسالم لوس آنجلس، بخصوص محیط ناسالم و پرفساد ایرانیان فراری بعد از انقلاب به این شهر نجات یابم و به مرکز استان تکزاس یعنی شهر آستین نقل مکان نمایم قریب ۹ سال به طول انجامید. تا اینجا هنوز شاید کم تر از ده درصد از فعالیت های سیاسی خود در لوس آنجلس و حوادث ناگواری که در اثر این فعالیت ها برایم پیش آمد با شما عزیزانی که این مطلب را می خوانید سخن گفته ام. برای مثال در (بخش اول) از شخصی بنام پرویز شهنواز که به محافظ من در حزب، در برابر تهدیدهای دانشجویان خط امام تبدیل شده بود سخن گفته بودم. اما تعریف نکردم که عاقبت کار من با این “محافظ جانم!” به کجا کشید؟. یا اینکه اشاره ای تاکنون به بقیه افراد عضو حزب و هیأت اجرائی آن که از چه قماش آدمیانی بودند  و به چه طرز تفکری تعلق داشتند نکرده ام. یا اینکه تاکنون اشاره ای به منبع پرداخت هزینه های مربوط به حزب و دیگر فعالیت های سیاسی و اینکه بالاخره بر سر این حزب چه آمد و چرا از لوس آنجلس به تکزاس نقل مکان نمودم و غیره سخنی به میان نیاورده ام. راستش را بخواهید مطالب این بخش را دیشب (هفتم ماه نوامبر) به پایان رسانده بودم و باید آن را منتشر می ساختم، اما با خود گفتم بهتر است فردا صبح یکبار دیگر آن را خوانده سپس منتشر نمایم. ساعت پنج و نیم صبح (شنبه) مطابق عادت همیشگی بیدار شدم و پس از صرف صبحانه نان و پنیر و چای در پشت کامپیوتر نشستم. آن را یکبار دیگر خواندم و ناگاه با خود گفتم مردم از خواندن اینگونه مسائل ممکن است خسته شوند، بهتر است از شرح بسیاری از مطالب که در بالا بدان ها اشاره نمودم صرفنظر نمایم. آنگاه، آنچه را تا دیشب نوشته بودم بدون اینکه آنها را از بین ببرم کنار نهادم و بار دیگر به نوشتن متنی که پیش رو دارید پرداختم.

به پیروی از مصدق بزرگ و دکتر فاطمی مظلوم و فداکار هیچ امری اعم از خوب یا بد، مناسب یا نامناسب در زندگی سراسر پرتلاطمم وجود ندارد که بخواهم آن را از دیگران محفوظ نگاه دارم. قدر مسلم من نیز مثل دیگران و شاید بیش از دیگران مرتکب اشتباهاتی در عمر خود شده و خواهم شد. یکی از بزرگ ترین اشتباهاتم قدم نهادن به خاک امریکا بوده است که ایکاش قلمم می شکست و چنین نمی کردم.

یکی از افراد فامیل سببی من از ایران می گفت باید در شرح دادن این ماجراها بجای عنوان  تارنمای “چه بایدکرد” چرا تعطیل شد  از عنوان دیگری مثل “دردنامه یا رنجنامه محمد حسیبی” استفاده کنی. نمی خواهم این سلسله نوشتار واقعا به دردنامه و رنجنامه ای خسته کننده و “ننه غریبم بازی” برای همگان تبدیل شود، بدین لحاظ استدعا می کنم به من بگویید یا از طریق ای میل اطلاع دهید که شرح حال مرا تا چه درجه ای از توضیحات می خواهید بدانید؟ یا اینکه چنانچه سوآلی در نوشته ها برایتان پیش می آید از من بپرسید، با خلوص نیت و با بی پروائی کامل جواب خواهم داد.

آدرس ای میل مستقیم:               mike.hassibi@gmail.com

شماره تلفن در امریکا:                  ۵۱۲-۸۵۰-۰۰۷۰

و آدرس پستی نیز به ترتیب زیر است:

M. Hassibi

P. O. Box 1222

Salado, Texas 76571

زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی

محمد حسیبی