خبر رفتن ایرج خانبابا تهرانی، جانگداز است

خبر رفتن ایرج خانبابا تهرانی، جانگداز است
او را همیشه همان ایرجی در دل و جان دارم که سال های ۵۰٫
در باره او شنیده بودم که پیش ازسال ۱۳۵۰ از دانشگاه شیراز به سبب فعالیت های سیاسی اخراج شده بود و توانسته بود به دانشسرای عالی بابلسر، وارد شود. سال ۵۵ سال بود که او با او قرار داشتم، به گروه ما می پیوست ودو باره به شیراز بازگشته بود. این بار افسر وظیفه شده بود که همراه شدیم. آموزش نظامی، نقشه خوانی و آموزش سیاسی یک هسته کمونیستی را به عهده گرفت. بیشتر به کوه «دراک» می رفتیم و بین کوه سرخ قلات و دراک دره ای بین دوکوه و رودی بهاره. مکان و گذر ما بیشتر دراک بود و آن کوه سرخ . در یکی از برنامه ها قراربود ۱۰ ساعت راه برویم و شبانه روزی بدون نان و تنها با کمی آب و در خود تمرکز یابیم. در دامنه کوه سرخ جلودار بودم و ناگهان ماری سنگین و درشت و خوفناک از زیر سنگ گچی سرازیر شد. پاره سنگی به سویش پرتاب کردم. سنگ به پشت مار خورد و سنگین گویی به توپ پربادی می خورد، برگشت. مار با نگاهی معنی دار کمی سر چرخانید. و من ناچار سکوت را شکستم. نگاه ایرج بود یا سازش بین ما و مار، سبب شد که راه خود گیریم و ماری که خم به ابرو نیاورد و نیز راه خود گرفت و دور شد. غروب به خرده آب شوری که رسیدیم باید اتراق می کردیم. انتقاد از خود و از دیگران به من برگشت که تصمیم جمعی را بر هم زده و سکوت را شکسته بودم. چهره همیشه خندان و سرشار از رفاقت ایرج را هنوز در برابر دارم.
سال ۵۷ به خرمشهر و کشتی آریا ماموریت یافت و از آنجا با سازماندهی هسته ای بازگشت و سال ۵۷ آذر ماه با هم در خانه ی کلبه سعدی با یورش ساواک دستگیر و چند روز در انفرادی ساواک در زیر زمین و انفرادی که سرانجام با هواپیمای سی صد و سی ارتش همراه ۷ نفر دیگر از اعضا و مسئولین گروه که شب پیش دستگیر شده بودند، به صندلی قسمت بار، دست و پا بسته، بسته شدیم و شب به کمیته «ضد خرابکاری» شاه سپرده شدیم. قیام و نیروی مردمان کار و رنج ما را از آن دخمه و تیرباران رهانید که جرممان «قیام مسلحانه برای براندازی حکومت و مرام اشتراکی» بود و ما از این اتهام دفاع کرده بودیم. پس از قیام، ایرج به گروهی خاصی نپیوست، به سوسیالیسم باورمند بود و از «طیف توده ای- اکثریت فدایی» نفرت داشت. ما همچنان دیدار داشتیم و رفیق بودیم. او برآن بود که باید از مارکس دوباره بازآموخت. به آموزش سیاسی و فلسفه کمونیسم ارزش گذار بود. ایرج را آخرین بار در ایستگاه قطار فرانکفورت دیدم، سال ها بود که ندیده بودمش. با همان چهره و لبخند و نگاه رفیقانه اش. پرسید: این ها کی می روند؟! آغوش گشودیم و پیش از آنکه بتوانیم از آن سال ها بگوییم، به اجبار، باید جدا می شدیم و تنها توانستیم آدرس هایی را مبادله کنیم.
دریغ که گرانبهاترین ارزش های با هم گفتن و بودن را از دست دادیم. صفایی را بیهوده، به داس زمان می سپاریم و ارزش هایی را از دست می دهیم که بخش زیبا و انسانی دفتر زندگی امان اند. آبی روان که به زمین خشک و تشنه فرو می رود و باز نمی آید را جان جان نمی شماریم.
ایرج همیشه زنده است و همراه. ارزش ها و آرمان هایش و آن سال ها، و در پی این سال ها و قطار آروزها و رودها که جاری اند. همانسان که موج زندگی و آفرینندگانش.ایرج، رفیق راهمان و موجی بر موج. همانگونه که «نام بعضی نفرات» که «رزق جان می شود».
عباس منصوران
۳۰ اوت ۲۰۱۴