کارگر زندانی

“کارگر زندانی”
از: زهره مهرجو
۲۳ آگوست ۲۰۱۴


ای که درد مرا می دانی،
قصۀ تلخم را
نانوشته می خوانی،
در چشمان نافذت
هزار ستاره داری ..!

بنشسته بر لبانت
لبخندی بزرگ به مهر،
هم در آن دم
که نشانده اند تو را
بسته
در کنج سلول.

می آوری برای ما
دسته های رُز
بسته های نور
از سرزمینهای دور ..
می کِشی جوهر امید بر قلمت،
می زنی شور یکرنگی بر دلها.

ای که ناخوانده می دانی
داستان ما
بهتر زِ ما!
هر پیامت زیباتر از هزاران شعر.
بر شانه هایت
می کشی جور زمانه را،
می آفرینی
می آوری چراغ ستارگان
به زمین تاریک ما.
وجودت شفاف تر ز ژاله ها
پرنورتر از مهتاب!

دستانت پرتوان
گامت استوار ..
و کلامت پیوسته جاری باد!
چون بر زبان سرخت
هزار شرح ناگفته داری.

در بستر درخشان تاریخ
نامت می رود که جاودانه شود،
ای مبارز بزرگ
کوه پرشکوه …
کارگر زندانی ..!