قهر و آشتی

http://www.roshangari.net/1392/11/22/%d9%82%d9%87%d8%b1-%d9%88-%d8%a2%d8%b4%d8%aa%db%8c-%d9%81%d8%b1%d8%b2%db%8c%d9%86-%d8%ae%d9%88%d8%b4%da%86%db%8c%d9%86/

قهر و آشتی

 کتاب محمود نادری-«چریکهای فدایی خلق، از نخستین کنشها تا بهمن ۵۷»-را بسیاری خوانده اند. از بخت بد، تا امروز هم در میان طیف گستردۀ جناحهای گوناگون «فدایی» و مدعی میراث داری فدائیان پیش از بهمن ۵۷ گامی برای گرداوری و تنظیم خاطرات و اسناد جنبش فدایی برداشته نمی شود. همۀ بازماندگان این جنبش نشسته اند و می پایند کدام مطلب، از چه کسی نوشته می شود، تا «نظر کارشناسانۀ» خود را بدهند و بدین ترتیب، خودشان را همواره «مطرح» نگه دارند-اگر خاطرات و اسناد در یکجا انباشته و سپس دسته بندی و تدوین شوند، آنگاه دیگر کسی به «نظر کارشناسانۀ» این بازماندگان جنبش فدایی نیازی نخواهد داشت، و دقیقا این همان نکته ای است، که همۀ این بازماندگان در توافقی نانوشته با آن می ستیزند. شاید تا اندازه ای بتوان برخی از این بازماندگان را از این برداشت مستثنی دانست، اما واقعیت این است، که اکثریت قریب به اتفاق ایشان، بدبختانه امروز وزنۀ تئوریک نیستند، تا پس از خالی شدن از این اطلاعات، خاطرات و اسناد، بازهم سوژه ای برای مطرح شدن باشند؛ طرف ناگفته هایش را گفته است، اسنادی را، که در اختیار داشته بود، به بانک ویژه ای تحویل داده است، و دیگر موردی نمانده است، تا کسی مجبور باشد از او نظرخواهی کند. زیرا اگر همین بازماندگان در مقطع بهمن ۵۷ و چند سال پس از آن در برابر هواداران ساده و جوان تازه پیوسته به جنبش چپ می توانستند بعنوان زندانیان سیاسی رژیم پهلوی و روشنفکران و آگاهان سیاسی آن دوران مطرح باشند، امروزه دیگر چنین مقایسه ای، تنها در مورد سابقۀ سیاسی و تجربیات زندان ایشان مطرح می باشد، نه در عرصۀ تئوریک و احاطه به مارکسیسم. از همین روی، ایشان به تنها گنجینۀ خود چسبیده و حاضر نیستند آنرا در اختیار همگان بگذارند. بنا بر این، هر اطلاعی از گذشتۀ نه چندان دور را می بایست با چلاندن ایشان در مصاحبه ها و مناظره ها، در پاسخگویی به مطالبی همانند کتاب محمود نادری، آنهم باز بصورت قطره ای دریافت نمود، که تازه هیچ روشن نیست این دوغی، که ایشان تحویل ما می دهند، چند درسدش ماست است و چند درسدش آب. زیرا ما به گفته ها و اسناد دیگری دسترسی نداریم، تا گفته های ایشان را با یکدیگر مقایسه نموده، درسد درستی آنها را دریابیم.  برای نمونه، به همان موردی، که از اشرف دهقانی دربارۀ درگیری رفقا نابدل و سلاحی هنگام پخش اعلامیه ذکر کرده و آنرا «ادبیات مارکسیستی» نامیده است، اشاره می کنم. «ادبیات مارکسیستی» را همگان می دانند چیست، اما من خواننده و ناآشنا با فعالیتهای آن رفقا، مجبورم  با خواندن مطالب دیگری، از محتوای آن اعلامیه ها آگاه شوم و کشف کنم، که رفقا نابدل و سلاحی سرگرم پخش اعلامیه دربارۀ سیاهکل بودند، نه فشرده ای از ایده های ماتریالیسم تاریخی، تئوری «ارزش افزوده» به زبان ساده و برای کارگران کمسواد، تاریخ جنبش کارگری، مسائل حقوق سندیکایی و خواسته های صنفی و … بنا براین، تا هنگامیکه همۀ خاطرات، اسناد و ناگفته ها گرداوری نشده اند، نه می توان به گفته های این رفقای بازماندۀ جنبش فدایی ۱۰۰% اعتماد کرد، و نه می شود قاطعانه به جنگ غرض ورزیهایی از این دست رفت، که محمود نادری ها چاپ و پخش می کنند، زیرا در اینجا هم اندازۀ ماست و آب دوغ محمود نادری ها را نمی توان دریافت. تنها شاید در برخی از موارد بتوان به دروغهایی مانند اتهام به حمید اشرف پی برد و از نظر منطقی، بتوان گمانه زنی کرد، که دو نوجوان یاد شده در خانۀ تیمی، به دست عوامل ساواک کشته شدند، نه به دست حمید اشرف. اما پرسش همچنان باقی است، که چرا اینگونه نکته ها را، همانند اینکه پویان در اثر اشتباه در پاک کردن سلاح، زخمی شده بود، می بایست از نوشته های کسانی دیگر دریافت، نه از خاطرات تدوین شده به همت و یاری بازماندگان جنبش فدایی. برای نمونه، این نکتۀ «روانشناسانه»، که گویا چگوارا چون به بیماری آسم دچار بود، شجاعتش هم عود می کرد (بدانید و آگاه باشید، که « احساس خفگی همیشگی و به خصوص واکنش مداوم به این احساس و ترشح مرتب و فراوان آدرنالین به وسیله سیستم غیر ارادی بدن باعث می شود این بیماران از چیزی نهراسند» (رضا خجسته رحیمی ، سردبیر مجله “اندیشه پویا” در شماره ۱۲، آذر- دی ۱۳۹۲)، بنا براین، هنگام بحران آسم، آدرنالین زیادی در بدن تولید می شود و آدم را به عملیات مسلحانه وامی دارد!). در چرند بودن این کشف «علمی» کمترین شک را می توان داشت. اما پرسش این است، که چرا بازماندگان جنبش فدایی آستینها را بالا نمی زنند و تاریخ واقعی جنبش فدایی را نمی نویسند؟ چرا اصولا این رفقای بازمانده از جنبش چریکی کمیته هایی را برای بازنگری کتابهای غلط و غلوط چاپ شده، برای پژوهش در زمینه های اقتصاد، تاریخ، هنر و … سازمان نمی دهند و پژوهندگان در این زمینه ها را در چنین کمیته هایی سازمان نمی دهند؟ مگر نه این است، که سازمان و حزب برای به دست آوردن قدرت سیاسی تلاش می کند؟ من نگارنده سازمان سیاسی را همچون دولت در تبعید به شمار می آورم، که گرچه همۀ اعضا و یا هیچکدام از اعضایش در دولت آینده نقشی نخواهد داشت، با اینهمه، سازمان سیاسی باید دارای کمیته های اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ، فلسفه و … بوده و بتواند در این زمینه ها به فعالیت سازمان یافته بپردازد و در جریان رویدادهای کشور تاثیرگذار باشد، نه دنباله رو  و «مفسر». با اینهمه، روشن است، که از همه نمی توان چنین انتظاراتی داشت. این شمایی کلی است از آنچه می بایست باشد.

خوانندگان از موضع نقادانۀ نگارنده آگاهند، اما فرنام «فدائیان جهل» را  رضا خجسته رحیمی نه از روی آگاهی تئوریک و تلاش برای زدودن زنگار بلانکیسم از شمشیر مواضع سیاسی چپها، که برای هرچه بیشتر شعارگونه نمودن و جلب توجه به نوشتار خودش برگزیده است، نوشتاری، که از دیدگاه تئوریک در چارچوب هیچ نقدی نمی گنجد، زیرا سواد تئوریک نگارنده اش به او چنین جایگاهی را نمی بخشد. اما این می تواند زنگ هشداری باشد برای رفقای سابق فدایی و دیگر فعالان سیاسی دوران گذشته. رفقای فدایی، نه «فدائیان جهل»، بلکه فدائیان راه رهایی زحمتکشان بودند، گرچه در پایه های دستگاه ایدئولوژیکشان ایده های بلانکیستی و اتوپیسم را می توان یافت. هرگز هیچ منقدی به خودش اجازه نداده است اتوپیستها و آنارشیستهای سوسیالیسم تخیلی را «فدائیان جهل» بنامد. از گروه توطئه گران و برابری خواهان بابیوف گرفته، تا ماکس اشتیرنر، آگوست بلانکی، میخائیل باکونین و … اتوپیستهایی بوده اند، که همۀ زندگی خود را بر سر آرمانهای ارزشمندی گذارده اند. گرچه رفتارهای اتوپیستی-آنارشیستی، پس از مارکس دیگر توجیه پذیر نیستند، دادن فرنام «فدائیان جهل» به این کوشندگان و جانباختگان، اگر «جهل مرکب» نویسنده اش را اگر آشکار نکرده باشد، دست کم به بی وجدانی و بیدادگری چنین نویسنده ای اشاره دارد، که در برابر فدائیان اسلام- از نواب صفوی ها تا هیات موتلفه و ذوب شدگان در ولایت- کور است و اینگونه جهل آفرینان و دوزخ سازان را «فدائیان جهل» نمی نامد، اما جزنی ها و سرمدی ها و حمید اشرفها را چنین کوردلانه و چنین سبک سرانه فدای «جهل» امروزی خودش می کند، که زیر سایۀ ولی فقیه آرمیده است و چنین رژیمی بر وجدانش سنگینی نمی کند! کارل مارکس در نامه به رووگه شرم را اینگونه تعریف کرده است: «شما با لبخند به من نگاه می کنید و می پرسید: چه سودی در این هست؟ با شرم، که انقلاب نمی توان کرد. و من می گویم: شرم، خودش گونه ای انقلاب است»(ترجمه از روسی). آری، براستی نیز شرم از داشتن چنین رژیمی در ایران، همانا انقلاب درونی هر فرد ایرانی است، که این نظام را برای خودش کسر شان به شمار آورده از ایرانی بودن، که هیچ، از آدم بودن خودش شرمنده می باشد.

 بازگردیم به کتاب محمود نادری.  چند تن از فدائیان و فعالان دوران گذشته به این کتاب واکنش نشان داده اند. یکی از این رفقای سابق، جناب فرخ نگهدار می باشد. این چریک سابق می گوید:«آنکه قهر را «مامای تاریخ» تصور می کند، دنیا را جهنم می کند و در جهنم تر و خشک باهم می سوزند». این را نمایندۀ جزامیان سیاسی، فرخ نگهدار می گوید. و اما  کیست :«آنکه قهر را «مامای تاریخ» تصور می کند»؟ همین جمله روشن می سازد، که فرخ نگهدار هنوز هم «کاپیتال» را نخوانده است، زیرا اینرا مارکس در جلد یکم «کاپیتال»، بخش ۳۱ نوشته است: «زور- مامای هر جامعۀ کهنه ای است، که آبستن جامعه ای نوین می باشد»(کاپیتال، چاپ روسی). فرخ نگهدار هم نشان می دهد، که هنوز سواد تئوریک متناسب با دوران فعالیت سیاسی خودش را فراهم نیاورده است، و هم گرایش خودش به اردوگاه دشمن طبقاتی را نمایان می سازد، زیرا «آنکه قهر را «مامای تاریخ» تصور می کند»، اولا آدم بیسواد و بی خبر از مسائل اجتماعی نیست، و ثانیا هم «تصور» نمی کند، یعنی نمی پندارد، بلکه با شناخت از روند کنشهای طبقات و تجربۀ ماتریالیستی تاریخ است، که چنین برداشتی دارد. و این کس، کارل مارکس است. همانی است، که فرخ نگهدار هرگز نتوانسته است او را درک کند: برخی ها از این جملۀ مارکس و یا از جملۀ دیگر او در «نقد فلسفۀ حق هگل»-«سلاح نقد، به طور یقین نمی تواند جایگزین نقد به وسیله سلاح شود. قهرمادی را باید با قهر مادی سرنگون کرد.»- اینگونه برداشت می کنند، که گویا مارکس موافق خط چریکی بود و اگر انگلس هم در ۱۸۴۸ به نبرد مسلحانه با ارتجاع پرداخته و خودش جزو آخرین کسانی بود، که پس از شکست قیام از مرز سوئیس گذشت، آنگاه دیگر دلیل کافی برای انجام «حماسۀ سیاهکل» و خزیدن به خانه های تیمی را فراهم آورده اند- دلایلی، که نه مسعود احمدزاده، نه امیرپرویز پویان، نه صفایی فراهانی، نه حمید اشرف، نه حتی بیژن جزنی به آنها اشاره ای داشت، که اگر می داشتند، چه غوغای تئوریکی، که برپا نمی شد! و این نشان می دهد، که تئوریسینهای «خط چریکی» به این آثار دسترسی نداشتند تا توجیه تئوریک خود را در اینگونه جمله ها بیابند. البته این را هم باید در نظر داشته باشیم، که اگر فرض بگیریم بیژن جزنی «نقد فلسفۀ حق هگل» و «کاپیتال» را خوانده بود، از بیژن بعید بود از چنین جمله هایی برای تایید «خط چریکی» بهره برداری کند. اما می توان مطمئن بود، که مسعود احمدزاده و پویان همین جمله ها را در تایید  عملیات مسلحانه به کار می گرفتند، اگر با این آثار آشنا می بودند. کما اینکه امروزه طرفداران «خط چریکی» چنین برداشتی دارند. حتی در همان «چه باید کرد؟» لنین جمله های بسیار بهتری را می توان برای تایید مشی مسلحانه و شیوۀ بلانکیستی یافت، که مسعود احمدزاده آنها را در اثر خودش نگنجانده بود، زیرا به اصل این اثر مشعشعانۀ لنین دسترسی نداشت. اما افسوس از اینهمه بار تئوریکی، که طرفداران «خط چریکی» امروزه پیدا کرده اند و رفقای بنیانگذار سازمان آنرا نیافته بودند، که اگر می یافتند، چه گرد و خاک تئوریکی برپا می گشت!

 موضوع حتی فراتر از افسوس ساده می باشد. هنگامیکه نمایندۀ جزام سیاسی گویندۀ تبیین «مامای تاریخ» را متهم به این می کند، که با این گفتۀ خودش «دنیا را جهنم می کند» تا خشک و تر باهم بسوزند! هم از اینجاست، که به ظرافت سخن فرخ نگهدار پی می بریم، که نگران سوختن ترها همراه خشکهاست. یعنی باید باور کنیم، که فرخ نگهدار هیچ منظور دیگری ندارد، و برای همین است، که همراه برادر و فامیل خودش به فعالیتهای اقتصادی و همکاری با نظام جمهوری اسلامی در پروژه های گوناگون سرگرم است، چون نگران است، که ترها بسوزند! فرخ نگهدار به «حقایق تلخی از سرنوشتهای تراژیک فدائیان خلق» اشاره می کند و می گوید، که «نقد آقای نادری از مشی خشونت آمیز و پیامدهای آن، هنوز یک نقد رادیکال نیست». اصولا اینکه فدائیان سابق گوشه ای نشسته باشند و «نقد رایکال» از گذشتۀ خود را از قلم و زبان مخالفان طبقاتی زحمتکشان چشم داشته باشند، خودش موضوع را تراژیک تر از آنچه هست می کند، چه، «نقد رادیکال» یعنی نقدی ریشه ای، و نقد ریشه ای هم تنها در پیوند با نگرش مارکسیستی امکانپذیر است، نه اینکه هر مزدور وزارت اطلاعات رژیم، به حکم دسترسی به اسناد و مدارک، به حکم در اختیار داشتن امکانات چاپ و نشر، و به حکم در دست داشتن تریبون تبلیغاتی رژیم، از پس «نقد رادیکال» مواضع ایدئولوژیک گروهای سیاسی هم بربیاید. و اصولا، اگر هم بخش ویژۀ ایدئولوژیک وزارت اطلاعات رژیم آخوندی از این توانایی برخوردار باشد، که بتواند بحثی ایدئولوژیک را علیه نگرش چریکی انجام دهد، باز رژیم آخوندی چندان مایل نیست برخوردی ریشه ای با ایده های چریک فدایی انجام شود- حتی اگر نقد مشی چریکی را نخواسته باشیم به نقد ترورهای کوردلانۀ فدائیان اسلام نیز بکشانیم. اصولا ترور یعنی آدمکشی بدون محاکمه. اما ترورهای دست راستی، فرزندان خدمتگذار جامعه را هدف می گیرند، و ترورهای دست چپی، جلادان و آدمخواران را. با اینهمه، روش ترور، جامعه را وارد دوران عصبیت نموده، امکان خردگرایی و تبلیغات و سازماندهی را از زحمتکشان سلب می کند. افزون بر این، حتی استراتژیستهای پنتاگون و سازمانهای مشابه نیز تا امروز بیشترین سود را از عملیات چریکی در سرتاسر جهان برده اند، زیرا همین روش چریکی در بی ثباتی جو سیاسی و فراهم آوردن امکان سانسور و خشونت بیشتر نقش بزرگی را داشته است. در کشورهای «جهان سوم» سازمانهای چریکی از یکسو، و احزاب توده ایستی از سویی دیگر، جلوی تشکل مستقل زحمتکشان و انسجام ایدئولوژیک را گرفته اند. و در این میان، می بایست به ساختار اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی کشورهای آمریکای لاتین در دهۀ ۶۰ توجه داشته باشیم، تا بتوانیم به میزان اتوپیسم «خط چریکی» جنبشهایی مانند «توپومارو»، «راه درخشان» و … پی ببریم و چرایی درغلتیدن این جنبشها به «باندیتیسم» را بازشناسی نماییم، سپس اینها را با ساختار اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی کشور خودمان مقایسه کنیم و این را نیز با موقعیت فلسطین بسنجیم، که چریکهای ما برای آموزش و دریافت کمک به آنجا می رفتند.

 در چند دهۀ پس از کودتای ۲۸ امرداد، از یکسو ایدۀ «راه رشد غیرسرمایه داری» چنان انحرافی از مارکسیسم را پوشش ایدئولوژیک داده است، که پشتیبانی از حتی نیروهای «خط امام» را توجیه کرده است، و از سویی دیگر، «خط چریکی» بدون آنکه توان مبارزه ای ایدئولوژیک با چنین خطی را داشته باشد، تنها به تقدس سلاح و هیاهو سرگرم بوده است. از سویی خط توده ای هرگونه مبارزۀ مسلحانه با رژیمهایی همانند «خط امام» را مردود اعلام می نماید، و از سویی دیگر، «خط چریکی» عملیات مسلحانه را تبلیغ می کند، بدون آنکه هیچکدام از این دو خط ظاهرا متضاد، که در واقع، دو روی یک سکه هستند، پیشاپیش در تبلیغ، ترویج و سازماندهی تودۀ زحمتکش فعالیت چشمگیر و سیستماتیکی داشته باشد. بله، طرفداران حزب توده می توانند به فعالیتهای حزب و نفوذش در میان کارگران، ترجمۀ آثار لنین و … اشاره کنند، اما عملا این حزب در جامعۀ ایران پس از کودتای ۲۸ امرداد غایب بود. نه تنها غایب بود، بلکه در اروپا هم دست به ترجمه و تبلیغ و پژوهش گسترده  نمی زد. همین فقدان منابع تئوریک بستر مناسبی را برای رشد گرایشهای چریکی پدید آورده بود.

فرخ نگهدار، نمایندۀ جزامیان سیاسی، اصولا این پرسش را به خودش برنمی گرداند، که پس تو این وسط چه کاره حسنی، که نشسته ای و منتظر «نقد رادیکال» از سوی امثال محمود نادری هستی؟ او را سنه نه؟ تو مگر برگ چغندری؟ تو که سابقه داری و با بیژن آشنا بودی، با بسیاری دیگر همبند بودی و حمید اشرف را خودت عضوگیری کردی، تو چرا همۀ خاطرات آن دوران را نمی نویسی؟ ما از جناب ایشان انتظار نداریم برای ما تحلیل مسائل ساختار اقتصادی و …. ارائه بدهند. اما آیا همین خاطره نویسی خشک و خالی هم از دست مبارکشان برنمی آید؟ پس چرا ردیه نویسی می کنند؟ ایشان مانند آن کشتی گیر بدلکاری هستند، که تا زمانی، که حریف با او سرشاخ است و کاری نمی کند، نتیجۀ مسابقه، هیچ-هیچ خواهد بود. اگر حریف برود برای زیر یک خم، او هم شاید بتواند سگک بگیرد، یا زیرش را خالی کند و برای خاک کردن حریف به پشت او بچرخد. تا زمانیکه حریف کاری نکرده است، بدلی هم در کار نخواهد بود. داور هم می تواند اخطار بدهد و حتی کشتی گیر بدلکار ما را به علت کمکاری، در خاک بنشاند.

نتیجۀ سخن کارل مارکس، یعنی همان «هرکس» جناب نگهدار این است:«زور-مامای تاریخ است»، که البته کمی تحریف و مسامحه در تعریف فلسفۀ تاریخ در این خلاصه گویی و نتیجه گیری وجود دارد، زیرا این دقیقا همان چیزی نیست، که مارکس گفته است و خوانندۀ آگاه می داند، که نگارنده نیز این «زبده گویی» و یا فشردۀ تحریف شدۀ سخن مارکس را با مقداری تسامح به کار برده است. اما ما عمیقا به این «زور» باور داریم. داشتن زور و نیرو بسیار خوب است. بسیار پیش می آید، همین دارا بودن زور بسنده است، تا دشمن هوس پایمال کردن حقوق ما را به سر راه ندهد. زور و نیروی زحمتکشان در تشکیلات مستقل و آگاهانه نهفته است. همبستگی سندیکاهای سرتاسر کشور، نیروی بزرگی است، که دشمن طبقاتی را وادار به کوتاه آمدن می کند و زمان را برای به دست آوردن آگاهی های سیاسی-ایدئولوژیک فراهم می کند. از سخن مارکس نمی بایست اینگونه برداشت کنیم، که چون «زور مامای هر جامعۀ کهنه ای است، که آبستن جامعه ای نوین می باشد»(ترجمۀ نگارنده از روسی)، پس ما جواز کاربرد «زور» را در هر جامعه و در هر موقعیتی از دست خود کارل مارکس دریافت کرده ایم. نه خیر! به هیچوجه! مارکس آچار فرانسه درست نکرده است. مارکس و انگلس با آچارفرانسه برای باز و بسته کردن همۀ پیچ و مهره های جامعه اقدام نکرده اند. اصولا این شتابزدگی و بی نظمی در کاربرد ابزار را می توانیم، حتی در زندگی روزمرۀ خودمان ببینیم؛ هنگامیکه برای بازکردن پیچ، قوطی کنسرو، در نوشابه، بریدن پلاستیک، باز کردن کیسۀ پلاستیکی و … سراغ کارد آشپزخانه می رویم. این یعنی ما به ابزار همه فن حریفی نیاز داریم و هرگز هم به دنبال ابزار مناسب با کارمان نیستیم. از همین روی نیز در تئوری هم به دنبال «آچار فرانسه» هستیم . حتی حاضریم سخنان کارل مارکس در بارۀ تاریخ را تحریف کنیم.  برداریم «کاپیتال» را ببینیم در جلد یکم «کاپیتال»، بخش ۳۱ چه نوشته است. وانگهی، بایستی تشخیص درستی از آبستن بودن جامعه داشته باشیم و بدانیم، که زایش این کودک چه زمانی فرامی رسد. البته از دیدگاه دیالکتیکی فلسفۀ تاریخ، و همچنین با توجه به همان بحث هگل دربارۀ غنچه و گل، حتی لحظۀ کنونی نیز همزمان، نو و کهنه می باشد. «نوین» است، چون زاده شده است، و «کهنه» است، چون آبستن چیزی دیگر است و یا حتی در همان پروسۀ رشد خودش، در هر لحظه از کهنه به نو فرارویی دارد. اما اینکه «دگردیسی» جامعه و زایش جامعۀ نوین کی فرامی رسد و این «مامای تاریخ» از چه آمادگیهایی برای زایش کودک برخوردار است، این دیگر موضوع خود-ویژه ای است. با اینهمه، هیچ تضمینی وجود ندارد، که کودک مرده به دنیا نیاید و یا از دست مامای بی تجربۀ ما لیز نخورد و زمین نیافتد و پدر صاحب بچه درنیاید. چنانکه در بهمن ۵۷ اتفاق افتاد.

پاسخهایی، که امثال فرخ نگهدار به نقدهای جناح راست و یا وابستگان به ولایت فقیه می دهند، همانگونه که گفته شد، تنها برای «آکتوئل» نگه داشتن خودشان و ماندن در خاطرۀ مردم به کار می روند. اگر امثال نگهدار همۀ خاطرات خودشان را تحویل جامعه بدهند، دیگر موردی باقی نمی ماند تا از ایشان نظرخواهی شود، چون نه کارشناس و تئوری دان هستند، و نه از اعتبار چندانی برخوردارند تا «آکتوئل» باشند.