از بال های شکسته / فریدون گیلانی

فرصت نشد که بال های شکسته را جمع کنم
و به صیادان بنویسم که شهر را
دو باره با رنگ های آرام بدرقه کنند

شهر از دروازه می گذشت
سیل در شهر بند می گسست
و من فرصت نداشتم به خانه بگویم خدا حافظ
و پرده ها را دلداری بدهم که باز هم
گلدانِ پشت پنجره گل خواهد داد

پله ها ماندند
عده ای در خیابان انتهای روز سرود خواندند
ما کلماتی شدیم بر دیوار
و دیوار متحیر مانده بود که ما چرا مثل روزگار فرو ریخته ایم

شهر می دانست که قرار بود ما دیوار شویم
و آنقدر برای شهر دیوار بسازیم که خانه پنهان شود

شب آنقدر بلند بود که فکر می کردم به سپیده دم نرسد
و سرودی آن گونه رسا را که نرده ها زمزمه می کردند
فدای کوتاهی خیابان کند ،
مگر که سرعت بی قیمت آدم ها
دنبال تاریخی بگردد که در اعتبارش مردد باشد

اگر کتابِ ممنوع
در خیابان ممنوع با آدم های ممنوع راه می رفت
و پرنده فرصت نکرده بود که ممنوع را از روی بال هایش پاک کند
احتمالا کسی سپیده ی منتظر را به بازار کلمات می فرستاد
شاید که صداهای نا مفهوم
سپیده را هنوز نرسیده
کت بسته به آدم های تاریک تحویل بدهند
آدم های تاریک
در آن خیابان مهجور پشت میز نشسته بودند
خیابان زیر پای میز کوتاه شده بود
میز آنقدر بلند بود که شعر را
در پوشه ی « لب کارون » باد می زدند
و « برادر ممیز » هنوز فکر می کرد که برتراند راسل
باید همان برت لانکستر باشد

روزها را بریدم
هفته ها را دیگر به چشم ندیدم
لحظه ها را به آب می ریختم
خودم را در آب نمی یافتم
شب آنقدر بلند بود
که شمردن بال های شکسته یادم رفته بود
خودم را باختم
ماه را باختم
سال را باختم
صبح را باختم
شب را باختم
پشته پشته رفیق ساختم و در آب انداختم
کوهه کوهه ابر گریستم و تا صبح
روی پل ایستادم
و آنقدر گریستم
که خواننده ای روزهای رفته ام را زیر پل صدا زد
خواننده از رودخانه خواست
که دفترهایش را از من دریغ نکند
و اولین داروخانه را قانع کند
که سر درد من تصویری ست ، نه تزئینی

بازهم پله را نشمردم
بازهم بال ها را ندیدم
بازهم
ننشسته به پرتگاه دل باختم
باز هم
موج گیسوانی مردد بود و بافه های مشکوک و موجی که درشتی می کرد
من باید می نشستم
من باید زیر پل می نشستم
خواننده باید می خواند
خواننده باید زیر پل می خواند
نمی خواهد دو باره تصویرم را بکشی که در محاصره می گریم
می دانم که خواننده فقط باید بخواند و من
قلم هایم را به آب بیندازم

سخت است که حالا زیر پل بنشینم
و فکر کنم که صدایم در آن کوچه جا مانده
و من
نتوانستم آن همه بال را
از آن همه کوچه جمع کنم
کاش چهار راهی پیدا می شد
که من در مکان ممنوع آن چهار راه می ایستادم
و خودم جار می زدم که هیولائی به جریمه ام بشتابد

این همه کشتی را
که برای شکار سپیده دم به هم بسته اند
می شود مثل آن بال های شکسته به دیوار آویخت
و آنقدر کنار رودخانه منتظر ماند
که شاید دریائی سر برسد

فردا که آخرین غنچه شکفتن را به زبانی دیگر تعبیر کند
صدای پرنده بازهم خیابان تنهای مرا نخواهد شناخت
غنچه باید قانع شود
که فرصت نشد بال های شکسته را جمع کنم
در حضور غنچه باید به آفتاب بگویم که به کوه پشت نکند
احتمال دارد که هر روز صبح
همسایه ای برای نوازش روز پرده را بکشد
و دوباره بخواهد با بال پرنده شعر بگوید .
تیر ماه ۱۳۹۲