انفجار

به یاد انبوه مردمی
که در بمباران شیمیائی حلبچه جان باختند
انفجار
مرگ
از پشت سر بی صدا نزدیک می شود
و در قامت یک غول نادیدنی غافلگیرت می کند

و بعد
هوای پاک ِ کوهستان حلبچه
ناگهان
از ضربۀ موج گنگی به سختی تکان می خورد
و خواهرم
کنارم
به زمین می افتد

واقعیت دارد
مرگ مچ پای مرا هم می گیرد
به زمینم می زند
بوی گلوسوز گاز
تا اعماق جانم پائین می رود
خفه ام می کند

چشم که می گشایم
کسی کنارم نیست
خواهرم
پسرم که تازه داشت هرروز قد می کشید
و انبوه مردمی که دوست شان داشتم
رخساره های پریده رنگ و بی صدای مرگ اند
و دیده نمی شوند

و من
سال ها ست همچنان در پی شان می گردم