زندگی، و زندگانی من ( قسمت دوم )

ایرج فرزاد
به شاگردی در مسگری رسیده بودم. صاحب مغازه در واقع از رده بنیانگاران پیشه و صنف مسگری در سنندج بود. اسم او حاج محمد امین مسگر باشی بود و مغازه او درست روبروی مغازه آهنگری آقای احمد امانتی، پدر شمس الدین امانتی که در دوره دبیرستان همکلاس من بود، و محی الدین امانتی که همکلاسی برادرم تهمورث و به خانه پدری من، محل سکونت او ، رفت و آمد داشت.

کار من، اصلا ساده نبود. تقریبا یادم نیست که در طول روز، بجز یک ساعت استراحت ناهار که به خانه میرفتم، هیچ فرصتی بدون کار را میگذراندم. اوسای مسگری کسی بود به اسم اوسا ستار، که واقعا انسان دلسوز و سمپاتی بود. گاه که حاج آقا کاری را به من می سپرد که برایم سنگین بود، مدام اوسا ستار معترض بود و پیش من پشت سر حاجی بد میگفت. اما بهر حال از اوسا ستار کاری ساخته نبود و او که کار دائمی داشت نمیتوانست رابطه اش را با صاحب مسگری برای شاگردی که موقتی آنجا کار میکند، به خطر بیاندازد. سخت ترین کارها، آوردن ظروف مسی از قبیل دیگ و کاسه و طشت و سینی های بزرگ از خانه مشتریها و سپس تحویل دادن آنها پس از سفید کردنشان با قلع و نوشادر بود. گاهی پیدا کردن آدرس منازل برایم سخت بود. بعلاوه در آن دوران بین بچه محلات مختلف سنندج، و از مهمترین آنها، جورآباد و قطارچیان، " جنگ محله" در جریان بود. در جریان یکی از این جنگها، یک چشم یکی از بچه های محله قطارچیان، اسماعیل تموزی، که همکلاسی دوره دبستان من هم بود، کور شد. و من با رفتن به محلات "غریبه"، همراه با بار سنگین ظروف مسی که گاه گریه ام را در می آوردند، چند بار با این "خطر" روبرو شدم که آها این یارو شاگرد مسگره اهل محله قطارچیان است، چند نفری به سرو رویم میریختند و کتک میخوردم. اوسا ستار که در در جریان ماجرا قرار گرفت، خودش بعد از تعطیلی کار به آن محلات میرفت و با خانواده "مهاجمین"  حرف میزد و توضیح میداد که من در جنگ محلات هیچگاه شرکت داشته ام و کارم شاگردی است پیش او. این دخالتهای اوسا ستار موثر افتاد و من ماندم که با رنج کار و فشار حمل ظروف مسی راه بیایم. فکر میکنم حدود دو ماه از تابستان آن سال را در آن مسگری ادامه دادم. حاج مسگر باشی نمونه تیپیک آن رسته از اصناف و پیشه ورانی بود که بقول معروف به صنایع سنتی و "ملی" تعلق داشت. اما اصناف باقیمانده از دوران قرون وسطی، که از دل آنها مانوفاکتورهای اولیه شکل گرفتند و در واقع قلب صنعت "ملی" را تشکیل میدادند، دقیقا بخاطر قرار داشتن جامعه ایران در آستانه تحول سرمایه داری، موقعیت بسیار متزلزلی داشتند. دفاع از موجودیت اینها در برابر تعرض "سرمایه خارجی و امپریالیستی و صنایع مونتاژ و مصرفی" یک موضع پایه ای کمونیسم ملی ایران بود که آرمانهایش را از اهداف بروژوازی صنعتی ایران و از دوران انقلاب مشروطه و الیت روشنفکری این موضع میگرفت. کمونیسم و رادیکالیسمی که در پاسخ به "سازشکاری" جبهه ملی و نهضت آزادی و  حزب توده، برای دفاع از فروپاشی و تجزیه بورژوازی ملی و ادامه اوهام به اسطوره مترقی بودن آن، جنگ چریکی و سازمانهای مجاهد و فدائی را از خود تولید کرد. اما در دنیای واقعی، حرص و آز سرمایه دار سنتی و صاحب پیشه ور، حد و مرزی نداشت. هیچ قانون و مقرراتی نه در مورد ساعات کار، میزان دستمزد، اوقات استراحت و امنیت جسمی و روحی کارگر حاکم نبود. رابطه، یک رابطه اوسا شاگردی و مبتنی بر نوعی روابط پدرسالارانه بود. فقط یک مثال ذکر کنم. حاج آقا خبر داشت که بعضی از مشتریها، هنگام تحویل ظروف سفید شده مسی شان، به من انعام میدادند. و این را دقیقا کنترل میکرد و تا و توی قضیه را حتما در میآورد. در چنین مواردی، من غروب آنروز که علی القاعده دستمزد روزانه ام را دریافت میکردم، بدون دریافت دستمزد به خانه می آمدم. و صبح روز بعد که میپرسیدم من دیروز یک تومان دستمزدم را نگرفتم، جواب میشنیدم که خبر دقیق دارم که دست کم معادل یک تومان را من انعام گرفته ام. و "استدلال" میکرد اگر تو پیش من شاگرد نبودی، از چنین انعامی خبری نبود! یا بعضی وقتها که کسی از آشناهای حاج آقا از سفر مکه برمیگشت، یک کله قند را توی یک سینی میگذاشت و میگفت ببر منزل فلانی. این دیگر قطعی بود که تازه حاجی شده ها، حتما حداقل یک تومان را توی سینی برای من میگذاشتند. در چنین اوقاتی نیز، من دستمزدم را دریافت کرده بودم! بعدها که در دوران دانشگاه به کمونیسم سمپاتی پیدا کردم، و سپس بعد از انقلاب ایران مارکسیسم انقلابی و کمونیسم منصور حکمت به جنگ بنیادین با اسطوره بورژوازی ملی و سه منبع و سه جز سوسیالیسم خلقی ایران رفت، از تناقضی که موضع آن نوع کمونیسم در رابطه با جایگاه "بورژوازی ملی" داشت و واقعیت وجودی بورژوازی ملی، که خود من در زندگی ضربات سخت تازیانه آن را بر جسم نحیف کودکی و روح معصوم و حساس دوران طفولیتم حس کرده بودم، در تعجب مانده بودم. به این مساله و نقش بازدارنده و مخرب کمونیسم بورژوائی و خرده بورژوائی بعدا مفصلتر خواهم پرداخت. و همینجا میخواهم به یک نکته دیگر اشاره کنم. ممکن است خیلی ها بگویند خوب آن شرایط نا انسانی کار، بویژه برای کودک، خاص و ویژه دوران عدم تکامل سرمایه داری، دوران اولیه سرمایه داری و یا حتی ویژگی دورانی است که جامعه هنوز بطور "آزاد" و همه جانبه سرمایه داری نشده است، ممکن است این درد و رنج  و تباهی جسم و روان کودک، به "عقب ماندگی" و "غیر مدرن" بودن تولید محدود بماند. من در ابتدای این نوشته، گفتم که زندگی نامه من، سرنخی است که خیلی ها، چه بسا میلیونها و میلیاردها نفر میتوانند در آن زندگی خود را بینند و نه تنها به سیر و سیاحت دورانهای گذشته بروند، بلکه، زندگی هم اکنون خود را که چه بسا بسیار سخت تر و نا امن تر هم و در معرض بی رحمی بیشتر و بی تفاوتی بیشتر جامعه، ببینند. و آمار و ارقام کار کودک، در دنیائی که سالهاست دوران قرون وسطی
و سلطه اصناف فئودالی را پشت سر گذاشته و به دروازه صنعت "مدرن" رسانده است، نجومی، و وصف بردگی و شقاوت و بی رحمی علیه کودک وحشتناک است. در این دنیای مدرن، من وقتی به زندگی دوران شاگردی خود در مسگری حاج آقا مسگرباشی فکر میکنم، میبینم از پدیده کودک خیابانی، از خرید و فروش کودک به عنوان برده سکس و از تن فروشی کودک، هنوز در این مقیاس وسیع چندان خبری نبود. من همان وقتها، کودکی ده ساله، نمیبایست اصلا کار میکردم و بویژه کاری که انجامش با اشک و درد همراه بود. من نمی بایست به عنوان "یتیم" و "بی بضاعت"، در معرض ترحم دیگران قرار میگرفتم، می شد مثل مواردی که جامعه بهر کودکی، مستقل از تعلق خانوادگی و میزان ثروت و مکنت "سرپرست" هایش، تا سن ۱۶ سالگی کمک هزینه پرداخت میکند، من هم دوران کودکی شادی داشته باشم. اما بین آرزو و واقعیات تلخ و قدرت قاهر جبر جامعه، هنوز فاصله های پر نشده ای وجود دارد. به قول انگلس انسانها در شرایط داده ای که قبل از آنها و مستقل از اراده آنها موجود است زندگی میکنند و بعلاوه زیر بار و فشار سنن و میراثهای قرنها پیش، زندگی حالشان را سپری میکنند. محرومیت برای من و بسیاری از هم سن و سالهای من، تن دادن به کار سخت بدنی و محروم شدن از حق شاد زیستن، تاثیرات خرد کننده ای، بر کل زندگی ام گذاشته است. بخش زیادی از عدم اعتماد به نفس انسانها، خارج از اراده فردی و ظرفیت و توان و استعدادهای فردی آنهاست. کودکی که در آن دوره معصومیت و بی پناهی، با تهدید جنسی بزرگسالان روبرو میشود، کودکی که رنج و اشک و جور ناشی از فشار کار از او یک وسیله برای ارضای حرص و ولع صاحب کار و صاحب سرمایه فراهم میکند، از همان دوران کودکی اش، نطفه ازلی بودن نظم این دنیا و نامحتمل بودن تغییر آنرا در ذهن و روانش میکارند. و کار من در دوران کودکی این عدم اعتماد به نفس و قدرت قاهره "بزرگسالان" را در ذهنم کاشت. برای من که بالاخره تغییر شرایط و به برکت وجود انسانهای عزیز در کنارم، از آن تندپیچها گذشتم، شاید مساله از نظر فکری حل شده باشد. قطعا به دلیل ورودم به عرصه پیکار کمونیستی و اعتقادم به کمونیسم، دنیا را دارای نظمی ازلی نمی بینم. اما برای خیلیها که موقعیت مادی در زندگی شان، هیچگاه چنین مجالی فراهم نکرده است، دنیا، حتی، این روزنه به جهانی ممکن و دنیائی بهتر را نگشوده است. در همان دوران زندگی کودکی ام، کسان دیگری را میشناختم که اکنون هم در همان موقعیت پائین اجتماعی باقی مانده اند. از انبوه بردگان گمنام قالی بافی، که اکثریت قریب به اتفاق آنان دختر بچه هائی بیش نبودند، همه خبر دارند. به چند مورد از آشناترین آنهائی که با زندگی من در ارتباط بوده اند، اشاره ای میکنم.

در همان سال های کار در ایام تابستان، از روستای "بیساران" منطقه ژاورود، از میان چندین خانواده فقیر که به شهر سنندج کوچ کرده بودند، زنی به اسم خدیجه، همراه با یک دخترش، منیژه و یک پسرش، رحیم، در منزل مادری ما، در زیر زمین خانه ما زندگی میکردند. این نوع خانواده ها را معمولا "زیرخانه نشین" مینامیدند. کسانی که اجاره ای پرداخت نمیکردند، اما کارهای خانه، مثل برف روبی در زمستان، باز کردن در منزل در صورت دق الباب و بعضی کارهای دیگر مثل خرید را انجام میدادند. شغل دختر "باجی خدیجه"، منیژه، آوردن آب برای چند خانه همسایه در ازا ماهیانه مبلغی در حدود ۵ تومان بود. آنوقتها هنوز سنندج آب لوله کشی نداشت و مردم از منازلی که آب داشتند، مثل خانه "سردار" و یا بعضی مساجد، از طریق کرایه گرفتن کسانی چون منیژه نیازهای خود را تامین میکردند. شوهر منیژه، صالح، در تابستانها به کار کتیره کندن و در بقیه فصول به کار ساختمانی، عمدتا وردست بناها، مشغول بود. پسر باجی خدیجه، رحیم، نیز همین کار را داشت. منیژه در یک روز سرد و یخبندان، با سطلهای آب زمین خورد و یک پایش شکست و تا دم مرگ افلیج در بستر زمینگیر شد. کار فصلی و ساختمانی نه منظم بود و نه مداوم. گاهی میشنیدم که وقتی رحیم یا صالح از دورمیدان توسط بنا یا معماری انتخاب میشدند، همسرانشان میگفتند، "الحمداله امروز کار گیر آوردند". رحیم، در آخرین سالی که من به عنوان مسئول تشکیلات شهرهای کومه له در سنندج بودم، سال ۶۱، هنوز کارگری بود که به دور میدان کار میرفت. و صالح داماد خدیجه نیز به همین کار مشغول بود که دیگر بینائی اش را از دست داده بود. دخترهای منیژه، نیز شغل مادر را ادامه دادند و سپس با تعطیلی شغل آبکشی، به دلیل لوله کشی شهر سنندج، به  انجام کار خانگی برای کارمندان و درجه دارهای ارتش روی آوردند. رحیم فوق العاده انسان مهربانی بود، یادم می آید که زمستانها به خانه آنها در زیر زمین میرفتیم و او برایمان داستان تعریف میکرد. اولین بار او با پول خود ما را به سینما برد. میخواهم نتیجه بگیرم که اگر این تکان و شیفت زندگی ما، بر شخص من و در کل زندگیم، تاثیرات پابرجائی داشته است، برای اکثر نسل مردم کارگر و زحمتکش، چنان آثار دراماتیک و پر از غم و آه و افسوسهای غیر قابل انتظار و ناگهانی ندارد. شاید وزن سختی زندگی کودکی من، که از یک موقعیت بهتر به موقعیت طبقات فرودست سقوط کرده بودم، دراماتیک تر و سنگین تر باشد. و فکر میکنم همین دوری از زندگی کارگران و متن مبارزات واقعی آنهاست که برای روشنفکر خرده بورژوا، نوعی از کمونیسم را معنی میکند که نفس "بریدن" از پایگاه طبقاتی و پیوستن به صف کارگران و زحمتکشان، به عنوان تحولی
بزرگ و گاها به عنوان جوهر کمونیسم و طرفداری از طبقه کارگر تحویل شده است. و وقتی تلخی های کار در ایام کودکی به ویژه و کار به عنوان جبر زندگی برای امرار معاش را مرور میکنم، و وقتی تجربه هم کرده ام که از قبل کار من و امثال من و اکثریت جامعه بشری کسانی هستند که به صرف مالک وسایل تولید بودن، زندگی مرفه و ثروتهای باد آورده ای به هم میزنند، نفس زندگی به عنوان کارگر مادام العمر، نه تنها خوش آیند نیست، بلکه تقدس این جایگاه را هم بخشی از نوعی مذهب میدانم که متاسفانه به نام سوسیالیسم و دفاع از کارگر در ذهنیت چپ باب شده بود. زندگی من، و قرار گرفتنم در صف مردم کارگر و زحمتکش، به خود من هم نشان داد که مردم مدام برای بهبود وضع خود در تلاشی دائمی بسر میبرند. کمونیسمی که سالها با مقدس کردن موقعیت شغلی و صنفی فردی کارگر، به دائمی کردن شکافهای طبقاتی و تبعیضات اجتماعی، پرداخته است، و رفاه و تلاش و مبارزه برای اصلاح و تغییر وضع موجود را تحقیر کرده است، کمونیسم نیست. من در ادامه، نقش مخرب این انواع کمونیسمهائی که اساسی ترین نقد مارکس در کاپیتال، یعنی کمونیسم منتقد و جنبش سلبی بردگی مزدی، به سیستم فکری و سیاسی و مبانی شکیلاتی و حزبی شان راه نیافت، را بیشتر خواهم شکافت. 

فوتبال و میدان فردوسی

انگار دیگر عادت کرده بودیم که با شرایط جدید زندگی مان بسازیم، دوران توهمات اولیه داشت به پایان میرسید و ما در تجربه تلخ زندگی فهمیدیم که خدائی در آن بالاها وجود خارجی ندارد. شاید به همین دلیل واقعی بود که مذهب و اعتقاد به خدا در ما ریشه ای نداشت. نه گریه های شبانه روزی ما رحم خدا را به ما نشان داد و نه از مسجد و آخوند و "مومنان" و حاجیهای خسیس و حریص و طماع و دیندار، مرهمی بر فقر ما گذاشته شد. برعکس در اطراف خود و در همسایگی خود به عینه میدیدیم، که بی مروت ترین، و بی رحم ترین و تبعیض آمیزترین رفتارها از جانب کسانی بود که یک پایشان در مسجد بود. ما علاوه بر اینکه دیگر پذیرفته بودیم که دیگر موقعیت بچه کارمندها را پیدا نخواهیم کرد، به زندگی در میان اکثریت "عوام" پیوستیم. از گردو بازی گرفته تا رفتن به کوه و صحرا و رودخانه قشلاق برای شنا  و تا جمع آوری هسته زردآلو برای فروش آنها، تا ماندن در بیرون خانه تا اوقات دیر شب، و تا بازی فوتبال و تشکیل یک تیم نوجوانان فردوسی.

اما اشاره ای به محل میدان بازی ما شاید برای وصف محیط دوران نوجوانی روشن کننده باشد. محله فردوسی، بخشی از قلعه قدیم شهر سنندج بود که گوشه ای از آنرا به میدان فوتبال تبدیل کرده بودیم، یک طرف آن، درست بالای قلعه قدیم، ابتدا محل مسکونی فرمانده پادگان سنندج در کنار نگهبانان و خدمه و گماشته های او و سپس "باشگاه افسران"، و ضلع دیگر دامنه قلعه به کوچه تن فروشان شهر منتهی میشد و در بخشی دیگر در این وسط دبیرستان نظام دایر بود. در قسمتهای اطراف میدان فوتبال، گروههای قمار بازان و قاپ بازهای شهر مشغول قمار بودند. سگ و سگ بازی هم دراین وسط جائی داشت. همین محل باشگاه افسران بود که در بهار سال ۵۹ محل استقرار پاسداران جمهوری اسلامی بود و ۲۴ روز طول کشید تا جمهوری اسلامی از هوا و زمین و با خمپاره باران جای جای شهر، سرانجام توانست پاسدارهای محاصره شده را نجات بدهد. همان روزهائی که بنی صدر، رئیس جمهور وقت، وضعیت پاسداران مستقر در باشگاه را به شرایط "امام حسین" در کربلا تشبیه کرد و به نیروهایش فرمان داد تا "سرکوب غائله پوتین ها را از  پا در نیاورند". در طول این ۲۴ روز من به عنوان مسئول تشکیلات شهرهای کردستان کومه له، در سنندج مستقر بودم. در این مقاومتها، رفقای عزیزی جان باختند از جمله حمید فرشچی و جمال نبوی و سعید بهزاد مطلق. محمد مائی مشهور به کاک شوان فرماندهی عقب نشینی از شهر کاملا محاصره شده را عهده دار بود. همینجا خاطراتی از کاک شوان را بازگو میکنم. اولین بار به طور حضوری و به عنوان رفیق تشکیلاتی، او را به عنوان یکی از فرماندهان نیروی پیشمرگ کومه له، پس از ورود نیروهای مسلح احزاب سیاسی به سنندج، در آبان ماه ۵۸، در جلسه مشترکی بین مسئولین مقر کومه له در شهر، از جمله ایوب نبوی و کاک شوان، و مسئولین تشکیلات شهر، من و لطف اله کمانگر، ملاقات کردم. لطف اله کمانگر مشهور به مظفر نیز در جریان ضربه تشکیلات کومه له در تهران دستگیر و اعدام شد. موضوع مورد بحث جلسه، چاره جوئی در برابر غارتگریهائی بود که یک مشت مزدور جمهوری اسلامی تحت نام پیشمرگ در مسیر جاده سنندج به کرمانشاه مرتکب میشدند. کار این باندها این بود که با اونیفورم پیشمرگه ها، اتوبوسهای حامل مسافران را متوقف میکردند و هر سرباز و هر زن و مردی که فارسی حرف میزد را بعد از اهانت و کتک کاری، غارت میکردند و در اکثر موارد بدون لباس آنها را رها میکردند. در حین انجام این جنایات، خود را پیشمرگ معرفی میکردند. در هر حال سد کردن و خنثی ساختن و در هم شکستن این توطئه جمهوری اسلامی که برای بدنام کردن نیروی مسلح کومه له چیده شده بود، مساله مهم آن جلسه بود. شوان داوطلب شد که در اسرع وقت این باند را متلاشی کند و انصافا پس از دو روز همه آنها را دستگیر کرد. سردسته آنها باسم "احمد لرگ" در یک جلسه علنی و عمومی محاکمه شد و به مجازات رسید. آنوقتها هنوز کومه له برنامه ای نداشت و به بخشی از حزب کمونیست تبدیل نشده بود. از جمله فاقد موازین مدون برای محاکمات بود و حکم اعدام در مورد احمد لرگ ا
جرا شد. من به این دوران از زندگی و فعالیت کومه له باز خواهم گشت. پس از این حرکت سریع و برق آسا به فرماندهی شوان، امنیت به شهر و مسیر جاده ها بازگشت. خاطره دیگرم از شوان، رفتار او در مقابل حزب دمکرات است. سنندج پایگاه کومه له بود و چپها و کمونیستها بود و کومه له نفوذ سیاسی و اجتماعی وسیعی در شهر داشت. این به حزب دمکرات، بسیار گران آمد. حزب دمکرات متوجه شده بود که نیروی کمونیست ها مانع مهمی بر سر راه بند و بستها با جمهوری اسلامی است. به همین دلیل در دوران جنگ ۲۴ روزه، از لومپن ترین فرماندهان حزب دمکرات و دو نیروی اصلی خود را برای زهر چشم گرفتن از کومه له به شهر سنندج روانه کرد. در یک مورد، هنگامی که نیروهای کومه له در پل نزدیک به استانداری و در مسیر پادگان لشکر ۲۸، آماده باش بودند تا از رسیدن نیروهای مستقر در پادگان به سمت محل باشگاه افسران جلوگیری کنند، چند تانک مورد حمله نیروهای پیشمرگ قرار میگیرد و تعدادی اسیر و سلاحهای بقیه بر زمین میماند. درست در این هنگام، کریم خالدار، از فرماندهان نیروهای حزب دمکرات به افراد خود فرمان میدهد که "برادران بروید غنائم را جمع کنید"، همانجا شوان یقه او را میگیرد و او را به کنج دیوار میچسپاند و به او میگوید اینجا شهر "پیشوا" نیست، تمام شهر تحت کنترل ما و محلات آن تحت اداره "بنکه" ها که همگی سمپات کومه له اند، میباشد، رویتان را کم میکنید یا خلع سلاحتان کنیم و مقرهایتان را برچینیم؟ و دمکراتها که دیدند هوا پس است، دیگر دم بر نیاوردند. واقعا هم شهر سنندج، از هر لحاظ تحت نفوذ معنوی کومه له بود. شوان خود قبل از پیوستن به نیروهای مسلح کومه له، راننده تریلی بود. و فکر میکنم در دورانهائی که چپ و کمونیسم طبقه کارگر، در راس جنبشها و خیزشهای مردم قرار میگیرند، و بویژه در دوران بحرانهای انقلابی از صفوف مردم و در میان اقشار استثمار شده جامعه، چنین قهرمانانی پرورده میشوند. و شوان یکی از چنین انسانهائی بود که با نفوذ اجتماعی کمونیستها و برخورد انقلابی آنها به مسائل جامعه، بسرعت از یک انسان "عادی" به موقعیت فرمانده ای کاردان و شجاع و تاکتیسین نظامی کمونیست، ارتقا یافت. شوان متاسفانه چند ماه پس از جنگ و مقاومت ۲۴ روزه در نبرد با نیروهای جمهوری اسلامی، در روستای افراسیاب جان باخت. او فرمانده "لق شهید سعید"( که به نام سعید بهزاد مطلق نامگذاری شده بود) و پس از جان باختن او، یکی از مشهورترین گردانهای رزمی کومه له، گردان شوان، به اسم خود او نامگذاری شد.  

گفتم که یک طرف میدان فردوسی به محله تن فروشان محدود بود. ما از زندگی این انسانهای تحقیر شده و له شده بطور روزانه خبر داشتیم. شاید توصیفی از دو تن از اینها و سرنوشت شان گویای وجوهی از زندگی این انسانهای پرت شده به اعماق بی حرمتی و اهانت به انسان باشد. "زیور" یکی از اینها بود. همه میدانستند که او یک کودک "سر راهی" و "نامشروع" را به فرزندی قبول کرده بود. محبتی که زنان تن فروش به این کودک نشان دادند فوق العاده بود. برایش همه کار میکردند، بهترین لباسها، دوچرخه و هر چه را که لازم داشت برایش تهیه کردند. انسانهائی که به عنوان "نا نجیب" همواره در معرض تحقیر بودند، از پاسبان و باجگیر و واسطه ها، آنان را سر کیسه میکردند، کسانی که هیچ حفاظی نداشتند، در نشان دادن محبت به کودکی که جامعه و دولت و ایدئولوژی رسمی او را تحویل نگرفتند، از هیچ چیز فروگزاری نکردند. من وقتی در مهر ماه سال ۵۶ پس از سه سال زندانی بودن، دوران محکومیتم تمام شد و آزاد شدم، روزی خبر یافتم مردی زنگ در خانه ما را به صدا درآورد و مادرم را خواست. مادرم با یک کله قند برگشت و گفت این را زیور برای چشم روشنی از آزادی تو فرستاده است. زیور به مرد حامل پیام سفارش کرده بود، که مسیر راه به خانه ما را دور بزند تا کسی متوجه نشود که یک تن فروش با ما تماس گرفته است. در میان این تن فروشان محله قلعه، زن نگون بخت دیگری بود به نام نمکی. سال اول دانشکده را که تمام کرده بودم و به سنندج برگشته بودم، روزی "بهروز سلیمانی" با چند کتاب، از جمله پاشنه آهنین جک لندن، به ملاقاتم آمد. هنوز ننشسته بودیم که گفت از محله قلعه که رد شدم دیدم شلوغ است. خبر این بود که نمکی را سربریده بودند. باجگیرها از او پول بیشتری خواسته بودند و او امتناع کرده بود. گناهش فقط همین بود. و این تصویر فقط روزنه ای است به عمق تباهی روحی و جسمی تن فروشان، نا امنی آنها، بی حفاظ بودنشان و تبدیل شدشان به بردگان سکس، بردگانی که فرهنگ و ایدئولوژی مسلط و حاکم حق دفاع از خود هم برایشان قائل نیست. بردگانی که اولین قربانیان به سلطه رسیدن هر نیروی ارتجاعی اند. هنوز تصویر دردناک و وحشتناک زن تن فروشی که در روزهای انقلاب ۵۷، در شهر تهران، توسط اسلامیها سوزانده و جزغاله شده و در ملا عام و در میتینگ "توده ای" به نمایش در آوردند، پیام وحشت و ترور به قدرت خزیدن اسلام سیاسی را پژواک میدهد. سنگسار به جرم "گناه" و عقوبت به جرم رد شدن از خط "شرف" و قتل و سر به نیست کردن زنان تن فروش و از آنجا سفت کردن ستم بر زن، اولین قربانیان خود را از همین بی حفاظ ترین انسانها گرفت. در کردستان عراق اولین قربانیان به قدرت رسیدن احزاب ناسیونالیستی عشیره ای از میان زنانی بودند که مرز "شرف" ملی و مذهبی را شکسته بودند. قتلهای ناموسی و تداوم آن در قلب اروپا توسط جنسهای نر ناسیونالیسم به قدرت رسیده، بسیار گویاس