زندگی، و زندگانی من ( قسمت اول )

ایرج فرزاد
مدتها بود که به این فکر بودم که بیوگرافی و به عبارتی داستان زندگی ام را بنویسم. اما همیشه با این مشکل روبرو بوده ام که با گذشت زمان و تغییراتی که هر انسانی در برخورد به حال و گذشته خود به آن دچار میشود، ممکن است زندگی نامه ای که من در هر زمانی مینویسم، در روزهای پس از آن مورد بازبینی دیگری قرار بگیرد. با اینحال ارزیابی انسان از وقایع و اتفاقات گذشته هر چه باشد، چه حتی اگر مورد نقد خود نویسنده قرار بگیرد، خود آن اتفاقات و تحولات میتوانند معتبر باشند. مشکل دیگر من، مثل هر مساله دیگری، چون موضوع بی سابقه ای را در مقیاس فردی و شخصی شروع میکنم، همان آغاز و شروع کار بود.

نمیخواستم به یک قالب کلیشه ای بسنده کنم و خودم را در چهارچوبهای از پیش مشخص شده محدود کنم. به منظور رفع این مشکل، در واقع خود را قانع کردم که زندگیم را با بیان تصویر از انسانهائی که با آنها بزرگ شدم، و از آنها آموختم، از زندگی کسانی که در سختترین لحظات زندگیم با من سختی کشیده اند و واقعا توانستند باری از دوش من بردارند، شروع کنم. برای این کار از نزدیکترین کسان زندگیم، و در راس همه آنها از مادرم و از زندگی او در جوار خود، شروع میکنم. تصور میکنم که این بیوگرافی چیزی شبیه به یک رمان در آید. فکر میکنم که لحظات زندگی من و کسان نزدیک من در طول زندگی تاکنونی ام، برای خیلیهای دیگر آشنا باشد، فکر میکنم خیلیها با خواندن بیوگرافی من، به سیر و سیاحت در زندگی خود نیز همراه با من خواهند رفت. فکر میکنم زندگی من مثل بسیاری از انسانهای این کره خاکی، رنگ و بوی تمامی مسائل اجتماعی، و تغییر و تحولات آن، اختلاف طبقاتی، تبعیض، نابرابری و بیرحمی و در عین حال دریای عظیم و ظرفیت خیره کننده انسان ها را برای آرمانها و آمالهای انسانی با خود دارد.

در هر حال همانطور که گفتم از مادرم و از زندگی او شروع میکنم. و در ادامه به دیگر نزدیکانم در زندگی، چه "عادی" و چه سیاسی، به اتفاقات گوناگون، و شخصیتهای دخیل در زندگی ام، و به مقاطع و دقایق تغییرات در مسیر زندگی ام که بیش از ۴۰ سال آن زندگی "سیاسی" بوده است، به دورانهای ورودم به فعالیت کمونیستی، به برخی جلسات مهم، به زندان رفتن هایم و اوضاع زندان، و به مخاطراتی که از سر گذرانده ام، به خاطرات  و زوایائی از زندگی و مبارزه بسیاری از عزیزانی که اکنون در میان ما نیستند، میپردازم.

بیوه ای با ۵ فرزند خرد

سن مادر من اکنون که این سطور را مینویسم، حدود ۸۰ سال است. تنها در خانه پدری اش، که محل زندگی دوران کودکی من و تا دوران اتمام تحصیلات دوره دبیرستان ام، زندگی میکند. مادرم، شریفه شریفی، اکنون از محل حقوق پدرم و اجاره یکی دو اطاق از منزل نسبتا بزرگ و قدیمی ما زندگی میکند.

به پدرم اشاره کردم، من او را وقتی کلاس اول دبستان بودم از دست دادم. او فقط ۵۱ سال داشت و آنطور که میگویند مریضی او چنان نبود که امکان زنده ماندنش منتفی شود. در هر حال مادر من، چهارمین همسر پدرم بود. از اولین همسرش، فرزندی نداشته است. اما از همسر دوم، صدیقه خانم، دو برادر بزرگترم، فریدون و سیروس، که هر دو متاسفانه در قید حیات نیستند، داشته است. از همسر سوم، کبری خانم، از خانواده فخاریها، برادر دیگرم، تهمورث، که او هم چند سال پیش در اثر سکته قلبی جان سپرد، را داشته است. هر کدام از این برادرهایم، بویژه تهمورث عزیزم، اثراتی بزرگ، در زندگی من داشته اند که حتما در ادامه این نوشته به آن خواهم رسید. من فرزند اول مادرم هستم و از او سه بردار و یک خواهر دارم. مجموعا پدرم ۷ پسر و یک دختر داشته است.

داستان زندگی پدرم و مرگ او، که نقطه عطف و تند پیچ سخت زندگی من است، خود حدیث مفصلی است که من به جزئیات آن وارد نیستم. فقط این را میدانم که او در میان خانواده خود، تنها کسی بوده است که به دنبال تحصیل رفته است. به همین خاطر در میان طایفه پدری ام، او را با عنوان "میرزا صالح" نام میبردند. اسم او صالح بوده است و به دلیل اینکه پدر بزرگم در میدان و بازار قدیم شهر سنندج شغل توزین اجناس و کالاها را داشته است، هنگام انتخاب اسم فامیل، از طرف اداره ثبت احوال شهرت "قپانی" را برای او در نظر میگیرند. همین کلمه و نام، بعدها و تا مدتها موضوع دست انداختن تهمورث از جانب دوستانش و نیز از جانب دوستان و همکلاسیها و آشناهای من بوده است. بهر حال پدرم که به عنوان کارمند اداره دارائی، در واقع مسئولیت توزیع قند و شکر و سرپرستی آنرا عهده دار بود، اساسا از روی اسامی شاهنامه، نام اکثر فرزندانش را انتخاب میکند و شهرت خود را به فرزاد تغییر میدهد. مادرم تعریف میکرد که "مسعود فرزاد" از دوستان نزدیک صادق هدایت با پدر من نسبت نزدیکی دارد. من دقیقا این رابطه و نسبت را نمیدانم تا چه حدی است. اما این اندازه نزدیک بوده اند که یک اسم خانوادگی داشته اند.

تا جائی که ذهنم یاری میکند، به خاطرم هست که پدرم انسان متناقضی بود. متناقض به این معنی که از طرفی از سوی خانواده مادری اش و دائی اش، روابط و مناسباتی با شیوخ، منجمله شیخ محمد معروف به "قمچی رش"( تازیانه سیاه) پدر شیخ هادی مستقر در روستای "دولاب" داشته است. دائی پدرم، عزیز شیدا، شغل باربری را در بازار قدیم سنندج داشته است و به همین دلیل گاه، تازه به دوران رسیده های شهر او را با لقب تحقیرآمیز "عزیز حمال" نام میبردند. عزیز شیدا، اما انسان سخت کوشی بود و قادر شد نه تنها پسران خود را به کار اجاره بیشه ها و خرید و فروش تیرهای چوبی مورد استفاده در کار ساختمانی، وارد کند و بنگاهی هم در میدان قدیم سنندج برای آنها تدارک ببیند، بلکه بعلاوه سمت "خلیفگی" شیح محمد و شیخ هادی را نیز کسب کرد و یک باب از چند دستگاه محل مسکونی خود را به عنوان "تکیه" دایر کرد. عزیز شیدا به تدریج آدم ثروتمندی شد، و ساختمانی را که سالها محل مدرسه هفده دی بود، نیز خریداری کند. عزیز شیدا قبل از مرگ در اواخر سالهای دهه ۵۰، دیگر با عنوان حاجی عزیز شناخته میشد. از میان پسران دائی پدرم، شکرالله شیدا، صدای بسیار گیرائی داشت. او معمولا در مراس