حماسه های خاموش درسرابی تاریخی ۴۶

حماسه های خاموش درسرابی تاریخی.۴۶
اسلام دموکراتیک =  دموکراسی اسلامی
 
قسمت چهل وشش
hoshyaresmaeil@yahoo.com
 
      پس از وقایع یازده سپتامبر شرایط جدیدی در منطقه به وجود آمده بود و پس از افغانستان، بحران عراق آرام آرام شعله می کشید . در میان مجاهدین  دو تابلو و دستگاه نظری بر سر بحران عراق حاکم بود. ۱- تابلوی شروع جنگ در عراق؛ ۲- تابلوی روند دیپلماسی.
      به دلیل اینکه در هر نشستی از طرف رهبر عقیدتی ، مستمراً  تابلوی  دوم  برجسته و عنوان می شد، در هیچ نشستی کسی وارد تابلوی یک و یا شروع جنگ در عراق نمی شد . یک بار فردی در نشستی قاطعانه گفت که جنگ حتمی است و دلایل شروع جنگ را برشمرد. مسعود رجوی هم دربرابر آن فرد مجددآ بر تابلوی روند دیپلماسی تاکید کرد و باز دلایل  خودش را عنوان کرد : ۱- تمام  جهان و سازمان  ملل با جنگ  مخالفند ؛ ۲- آمریکا  حاضر نیست دویست و پنجاه  هـزار نیروی زمینی  وارد کند  و جامعه ی آمریکا توان  پذیرش  تلفات پنجاه هزار نفری  را ندارد. ۳- ارتش آمریکا از عهده مقاومت عراق برنمی آید….. و دلایل دیگری ازطرف رهبر که نتیجه اش این شد: آمریکا نمی تواند وارد جنگ برای سرنگون کردن صدام بشود پس نگران نباشید ، چون صـدام در تاکتیک موفق می شود هرچند حمله های موشکی از راه دور ممکن است تکرار شود اما صدام سقوط نخواهد کرد!! مگر شهر هرت است؟!
    البته مجاهدین از ماهها قبل تعدادی از قرارگاههای خود را تخلیه و ترک کرده بودند و فقط در سه قرارگاه مستقر بودند شامل: قرارگاه اشرف، قرارگاه انزلی و قرارگاه علوی. پس همزمان با اینکه به نیروها تابلوی روند دیپلماسی را نشان می دادند ، در عمل چه بسا  می دانستند  که جنگ  اجتناب ناپذیر است، اما نمی بایست نیروها  وارد  چنین فضایی شوند چرا که از پس مشکلات و تضادهای تشکیلاتی بعد از آن بر نمی آیند.
      در ماه رمضان سال ۱۳۸۱ نشست یزرگی را در قـرارگاه اشرف برگزار کردند که از افطار تا سحر ادامه داشت. در آن نشست رهبر عقیدتی (مسعود رجوی) پس از بحثهای سیاسی- تشکیلاتی ، در نهایت اتمام حجتی را با همه ی نیروها انجام داد و گفت:
با توجه به شرایط نا متحول در منطقه و گذشته از اینکه بالاخره کدام تابلو محقق می شود، همه  نیروها باید خودشان را آماده کنند و تعـهد مجدد بدهنـد که تا انتخـابات بعدی رژیم در سال ۱۳۸۴ هیچ اما و اگر و سوال و چرایی نباید داشته باشند و اگر کسی این تعهد و امضا را نمی دهد بهتر است همین الان برود.
      فردای آن روز گزارشـی نوشتم و رسمآ خواستار  جدایی از تشکیلات مجاهدین شدم. بعد از ظهر ۴ آذر ۱۳۸۱ صدایم کردند و به ستاد فرماندهی ارتش برده شدم . مهوش سپهری (نسرین)، زهره اخیانی، بتول رجایی، امید برومند و چند تن دیگر در نشست  تعیین تکلیف من بودند (دادگاه خلقی) .
مسئول نشست، نسرین بود که گفت :” اگر قصد رفتن داری باید فرم رفتن به ایران را امضا کنی و فقط به ایران راه باز است .”  گفتم :” من از ایران و یا غیر قانونی به عراق نیامده ام و وضع حقوقی مشخص دارم و به ایران نمی روم !”  نسرین گفت :” پس اگر به ایران نمی روی و امضا نمی کنی باید برگردی داخل ارتش و مناسبات و تضادت را همانجا با جمع  حل کنی!”  من به هیچ وجه قصد برگشتن  به داخل تشکیلات را نداشتم . فضای بحث و چانه زنی هم نبود. بنابراین هرآنچه  که خواستند امضا کردم  تا سریعتر از آن فضا و محیط خارج شوم . پس از امضا کردن  همه فرمهایی  که جلوی من گذاشتند، مرا یکسره به قسمت خروجی ( زندان انفرادی) قرارگاه اشرف بردند . در آنجا توضیحاتی درباره  قوانین زندان قرارگاه اشرف به من داده شد. سپس با تاریک شدن هوا در سلولB117  جا داده شدم.
 
زندان انفرادی ( خروجی )
 
     در انتهای قرارگاه و در ضلع شرقی آن ، محوطه ی نسبتآ بزرگی را با دیوار بلوکی و سیم خاردار محصور کرده بودند. تابلویی با مضمون “خروجی قرارگاه اشرف” در کنار آن نصب شده بود. پس از وارد شدن و بسته شدن درب بزرگ و آهنی خروجی ، با ساختمانهای مجزایی مواجه  می شدیم  که شماره بندی شده بودند و در هر ساختمان یک نفر نگهداری  می شد . شکل ساختمان سازیها به خانه های  مسکونی شبیه بود و نفرات قدیمیتر مجاهدین می گفتند در گذشته و قبل از موضوع طلاقها ، آن خانه ها محل استقرار خانواده های مجاهدین بوده است. اما پس از داستان انقـلاب درونی و طـلاق ، استفاده های متفـاوتی از آن سـاختمانها می کردند از جمله زندان انفرادی !!

 ترکیب درختان بلند، مزرعه ای که در آن صیفی جات کاشته بودند و دو کیوسک نگهبانی، نمای کلی محوطه ی زندان را شکل داده بودند. سلول B117 که من در آن بودم شامل ۴ اتاق و یک آشپزخانه کوچک و دو سرویس بهداشتی بود که همه آنها را قفل و پلمب  کرده بودند  به جز یک  اتاق و یک سرویس که در واقع محدوده ی سلول من بود. تا دو ماه اول  روزی یک ساعت هواخوری داشتم که باید  زیر نظر نگهبان و فقط جلوی سلول خودم قدم می زدم. درب سلول را  روزها  قفل  نمی زدند ، اما حق بیرون آمدم نداشتم . اگر کاری  پیش  می آمد  باید  در می زدم  تا نگهبان بیاید. شیشه های  سلول  را کاملآ با رنگ ، تیره کرده  بودند  تا به بیرون دید نداشته باشم. و شبها هم درب سلول را قفل می کردند. استفاده از لباس شخصی ممنوع بود یعنی نمی دادند! و فقط یک دست لباس فرم نظامی می دادند. هر فرد فقط مجاز به داشتن یک جفت کفش ورزشی بود که البته شبها کفش را هم می بردند!

     یک  نفر به عنوان رابط  مشخص کرده بودند که هر کاری  داشتم  باید فقط به او می گفتم . حرف زدن با نفرات دیگر ویا نامه نوشـتن ممنوع بود . مواد غـذایی را به صـورت خام و ماهـانه می دادند . هواکش آشپـزخانه را هم از بیرون مسدود کرده بودند تا مبادا اسرار خلق از هواکش به آشپزخانه وارد شود!!
 چند روز اول بی نهایت گیج کننده و سـخت بود و حتی  نمی توانستم  فکر کنم . در روز هفتم آذر یعنی سه روز پس از زندانی شدنم در انفرادی اشرف، گزارشی نوشتم و در آن یادآوری کردم امضایی که بر سر فرستادن من به ایران از من گرفته شده فاقد اعتبار است و من آن امضا را تحت  فشارهای روحی  انجام داده ام . در گزارش به مواردی از حرفهای خودشان هم اشاره کردم از جمله  بیانات  رهبر عقیدتی  در نوروز ۸۱  که به  قول  خودش  اصلاحاتی در  بازجوییهای طعمه در سال۸۰ انجام داده بود.

گزارش را به جانشین فرمانده کل LNA یعنی نسرین و مسئول اول سازمان مجاهدین خلق ایران یعنی مژگان پارسایی  نوشتم . گزارش را باید طبق قانون  زندان به رابطم می دادم . رابط  گزارش  را گرفت و رفت اما پس از چند لحظه برگشت و گفت:” قرار این نبود و تو حق نداری به کسی نامه ای بدهی و گزارش را پس داد و گفت : تو هـرچه می خواهـی بنویسی باید به نام رابط باشـد. هر نوع رابطه دیگری ممنوع است.”

 البته در همان فاصله کـوتاه  از نامه کپی گرفته  بود و بعد آن را برگرداند . این  بخـشی از جنـگ  روانی در سلولهای  انفـرادی جامعه  بی طبقه توحیدی بود ! مطمئن بودم هر حرف یا کلامی و هر تصمیمی در مـورد زندانیان  ، به بالاترین سطح رهبری سازمان متصل است . خیالم کمی راحت شده بود. هـرچند آنها هیچ پاسخی به گزارش من ندادند اما من حرفم را زده بودم که به ایران نخواهم رفت . حالا اینکه آنها مـرا بفرستند بحث جداگانه ای بود که تجـربه و توان آن را هم داشتند . ولی نمی دانم چرا به شدت علاقه داشتند  چماق و سایه فرستادن به ایران را روی ذهن و فکر من داشته باشند. چون چند روز بعد یکی از مسئولین بالای زندان به نام فرید آمد و گفت: باید زیر فـرم رفتن به ایران را که امضا کرده ای انگشـت هم بزنی . متوجه بودم که این همان جنگ روانی حاکم بر زندان اشـرف است . آنها جواب گزارشم را به این شکل داده بودند.

       در روز عید فطر رابطم گفت : دو تن از مسئولین سـازمان برای روشن شدن مواردی می خواهند با تو صحبت کنند. حدس می زدم، چون در ارتش و از زبان دیگران شنیده بودم و انتظار چنین ملاقاتهایی را داشتم. به همین دلیل در همان هفته اول که به انفـرادی آمده بودم گزارشی در ۱۲ صفحه نوشتم و آنچه به دنبالش بودند تا از زبان من بشنوند کتبی کردم. آن دو نفر عادل و منوچهر ( فرهاد الفت) بودند و در قسمت اطلاعات و ضد اطلاعات ارتش کهنه کار بودند . گزارش ۱۲ صفحه ای را به عادل و منوچهـر دادم و گفتم : “خسته شده ام . برای من این یک صحنه تمام شده است و بدون تعـارف فقط می خواهم بروم.” با این همه عادل موقع رفتن یک سیخ زد و گفت: ” راه طلایی سومی وجود ندارد . تو  یا با  ما  هستی  یا بیرون از سازمان که فقط جبهه خمینی  وجود دارد. در ضمن همه امضاها و تعهدات تو هنوز موجود است. تو در تابستان ۸۰ و بحثهای طعمه امضا کرده ای. حالا می خواهی رهبری را ول کنی و… خیانتکار!! ” فقط لبخند زدم و آنها رفتند….
 
ادامه دارد

اسماعیل هوشیار
 
 www.tipf.info