معمای کامو

امین قضایی : قصد ندارم متفکرینی مانند کامو و یا  آرای اندیشمندان منتسب به مکتب فرانکفورت را نقد کنم چون مسئله ای که فرانکفورتی ها به  مانند موعظه گرانی بی ایمان  به مارکسیسم در برابر مارکسیسم پیش می کشند به معمایی کاملا جدی تر در تاریخ تفکر غرب تعلق دارد.

مسئله کلی آنها این است : می دانیم که بر مبنای  ماتریالیسم تاریخی ، پیشرفت در شیوه تولید و بهبود عقلانیت ابزاری منجر به پیشرفت روشنگری و خودآگاهی انسانها  و در نهایت به بهبود معیشت آنان ختم خواهد شد . اما آیا رابطه ضروری   و تاریخی میان پیشرفت عقلانیت ابزاری  و سعادت بشری از هم نگسسته است ؟ آیا این دیالکتیک پیش رونده شیوه تولید و خودآگاهی اجتماعی ، در فاشیسم ، در قفس آهنین  بوروکراسی ، در اردوگاه های  کار اجباری، در صنعت فرهنگ امریکایی  ، در استالینیسم   و غیره  به  یک دیالکتیک منفی  واژگون نشده است ؟ این در واقع بازگشت دوباره ای به مسئله روسویی است : آیا تمدن که قرار بود مایه سعادت انسان شود اسباب نگون بختی او نشده است ؟  اندیشمندان مکتب فرانکفورت از آدورنو تا هابرماس  به رابطه خدشه ناپذیر عقل ابزاری و پیشرفت مدرنیته بدگمان شدند. این وسط راه حل هابرماس مبتنی بر تکیه به عقلانیت ارتباطی به عنوان گام بعدی  و سویه نادیده گرفته شده  برای پیشبرد مدرنیزاسیون کاملا بی معنی است. هابرماس فکر می کند که می تواند مدرنیزاسیون را دو شقه کند و نتیجه بگیرد که با وجود کامل شدن سویه عقلانیت ابزاری  ِ مدرنیته ، پروژه کامل نشده و حال باید بر سویه دیگر آن یعنی عقلانیت ارتباطی تکیه نمود. هابرماس می خواهد برای عقلانیت ابزاری مدرنیسم مکملی نیرومند بیابد اما از  درک این مسئله عاجز است که معمای اصلی  دوگانگی درونی عقلانیت ابزاری است .
کامو با شخصیت قاضی تائبش به خوبی از این دوگانگی درونی آگاه بود. قاضی تائب  ، انسان ِ گرفتار معمای مدرنیته است :احساس گناه درست به همان کسی دست می دهد که در مورد گناه قضاوت می کند. و یا اینطور بخوانید : انسان مدرن به مثابه ناجی بشریت با عقلانیت ابزاری اش ناگهان خود را در قلب پوچی و سرخوردگی  همین عقلانیت باز می یابد. همین دوگانگی را باید در نوسان سارتر میان اگزیستانسیالیسم ( به مثابه سویه پنهان خودآگاهی بشری ) و  مارکسیسم  ( به مثابه عینیت این خوداگاهی ) جست .  فرانکفورتی ها این پرسش را به گونه ای دیگر مطرح کردند : چگونه دیالکتیک پیشرونده  شیوه تولید ضرورتا مدرنیسم را تا هدف نهایی اش هدایت خواهد نمود؟ آیا  باید همچنان ماتریالیسم تاریخی را قلب  آگاهی تاریخی موجود جهت نیل به سعادت دنیوی دانست ؟
استعاره داستان اولیس در دیالکتیک روشنگری  نشان می دهد که آدورنو  وهوکهایمر  از دوگانگی درونی عقلانیت ابزاری به عنوان هسته اصلی معمای مدرنیته آگاهی داشتند.  مولفین دیالکتیک روشنگری  جامعه مدرن   را به کشتی اولیس تشبیه می کنند که برای فرارفتن از آوای طبیعت وحشی سیرن ها ( ندای بازگشت به گذشته ) مجبور است به بیگانگی  و  ناتوانی درونی خود متوسل شود  یعنی  خویشتن را به دکل بسته و گوش های زیردستان خود را ببندد. یعنی انچه مایه نجات انسان می شود همان عقلانیت کارکردگرا و ابزاری است که باید آنرا کورکورانه به کار برد. در واقع باید معمای مدرنیته را در پاسخ این سئوال جست که چگونه عقلانیت ابزاری هم مایه سعادت  بشر و همزمان مستوجب  رنج اوست ؟
آدورنو  این سئوال را  تنها با کمک استعاره های زیبا مطرح می کند اما در نهایت بی پاسخ می گذارد . اولیس براستی سیرن ها را شکست نداد بلکه تنها به نیرنگ متوسل شد . یعنی انسان هرگز از طبیعت درونی خود و از میل خود فراتر نرفته است بلکه تنها آنها را به یاری قوانین و نهادهای اجتماعی اش به تعویق انداخته است . این به تعویق انداختن درست همان به تعویق انداختن ارضای میل  در روان کاوی است. به قول نیچه او تنها به قفس حیوان درونی خود مبدل گشته است. پس از نظر آدورنو روشنگری  هرگز یکبار و برای همیشه از طبیعت فراتر نرفته است بلکه این جدال را همواره به سطحی دیگر کشانده است . این است دیالکتیک واقعی روشنگری  و اسطوره . باززایش هر کدام در دیگری. 
آنچه متفکرین اواسط قرن بیستم از درک آن عاجز بودند دوگانگی  خود عقل ابزاری است که دوگانگی های معروف اندیشه بورژوازی یعنی طبیعت/ فرهنگ ، میل / قانون ، هدف / ابزار را پیش می کشد.  مسائل بورژوازی اینگونه مطرح می شوند : عقل ابزاری پیشبرد ابزار است اما هیچ دلیلی وجود ندارد که همواره ابزار درست برای هدف درست به کار رود .  فرهنگ برای ارضای نیازهای طبیعی بشر سامان یافته اما در همان حال فرهنگ با سرکوب طبیعت درونی انسانها ساخته می شود. امیال انسان نیازمند قانونی است تا بر آن مدیریت شود اما همین قانون بر پشتوانه سرکوب میل استوار است. برای مثال فاشیسم را در نظر بگیرید : فاشیسم پیشرفت عقل ابزاری است که در خدمت یک هدف شرور قرار گرفته است . کاملا منطقی است که فکر کنیم عقلانیت  ابزاری که نسبت به هدف اجتماعی اش کور است  الزاما منجر به سعادت بشری نخواهد شد. اما می دانید چه چیز بورژوازی را از حل این دوگانگی ها از جمله دوگانگی درونی عقل ابزاری/ سعادت بشری عاجز می سازد ؟ درست خود او.

ماتریالیسم تاریخی در روایت تاریخ  تغییر بازیگر می دهد و آدورنو این تغییر را متوجه نشد. تنها کسی می تواند از  تضاد تز و آنتی نز در گذرد که از تضاد اندو حاصل شده باشد. ماتریالیسم تاریخی یک گسست سوبژکیتو در مسئله ایجاد می کند که همین گسست سوبژکتیو است که باعث شکل گیری دیالکتیک پیشرونده  شیوه تولید و مدرنیته می شود.
 اگر روند دیالکتیک روشنگری را یکبار دیگر بررسی کنیم خواهیم دید که پیشرفت عقل ابزاری انسان را وارد جامعه طبقاتی می کند.  از نظر آدورنو این عقلانیت اب
زاری ، طبیعت اسطوره ای و پیشا طبقاتی را در جامعه طبقاتی بازتولید می کند. پس انسان در جامعه طبقاتی  در همان دوگانگی عقل ابزاری  و طبیعت اسطوره ای اش باقی می ماند.  تا زمانی که این  تغییر سوژه تاریخی را در نظر نگیریم پیشرفت عقل ابزاری به معنی جدایی بیشتر از طبیعت اسطوره ای اش خواهد بود. اما به روش هگلی باید گفت که سوژه پیشبرنده دیالکتیک تغییر می کند : پیشرفت عقل ابزاری منجر به تولید سوژه بیگانه ای می شود که پیشرفت عقلانیت  نزد وی به معنای  تصاحب عقل ابزاری موجود  خواهد بود. در اینجاست که دیالکتیک  "پیشرفت فن آوری/ سعادت انسانها "  به صورت  مبارزه دیالکتیکی میان صاحب  ابزار تولید / تصاحب ابزار تولید به مسیر اصلی خود باز می گردد.
 اندیشمندان مکتب فرانکفورت در نظر نمی گیرند که عقل ابزاری  تنها با تولید  یک سوژه تاریخی جدید  است که  مدرنیته را به پیش خواهد برد. باید همه چیز را از دیدگاه این سوژه مولد بررسی نمود. بررسی مارکسیستی از دیدگاه این سوژه درست همان چیزی است که مارکسیسم لنینیسم پی گرفت.
پیشنهاد هابرماس مبنی بر تقویت  عقل ابزاری مدرن با عقلی ارتباطی و معطوف به آرای عمومی   را در نظر بگیرید که در دوگانه ابزار/ هدف سویه "هدف" را در مقابل سویه  "ابزار" ، هدایت می کند. مشکل این است که عقلانیت ابزاری در جامعه طبقاتی سوژه های سخنگوی برابر تولید نمی کند که بتوانند در موقعیت برابری در حوزه عمومی قرار گیرند. امکان ندارد که بتوانیم درون سلسله مراتبی از قدرت ، ساختار برابری در تولید دانش ایجاد کنیم. شیوه تولید موجود هرگز در دیالکتیک ِ خود ، عقلانیت ارتباطی را نخواهد پرورد بلکه  سوژه مولدی تولید می کند که باید ابزارآلات تولید را برعهده بگیرد. از منظر این سوژه  پیشبرد عقلانیت  ابزاری تنها به معنی تصاحب ان خواهد بود. هابرماس به عنوان یک راه حل یک سوژه جدید و یک فضای جدید مطرح می کند. اما سوژه ای کاملا انتزاعی و کاملا بی ثمر.
معمای مدرنیته ناشی از شکست سوژه مسلط مدرن در پیشبرد مدرنیته است . فراروی از این دوگانگی ها برعهده سوژه تاریخی جدیدی است که پیشرفت عقل ابزاری را تصاحب آن معرفی خواهد کرد. مارکسیسم لنینیسم دیالکتیک پیشرونده مدرنیته را در مبارزه میان  فن آوری  و تصاحب فن  آوری می جوید و به این ترتیب شکل جدیدی از دیالکتیک مدرنیته را پیش می کشد  :  پیشرفت در معیشت انسانها به مثابه تصاحب ابزار تولید . برای بورژوازی همچنان پیشرفت در معیشت به معنی پیشرفت در ابزار تولید است. نظم سرمایه داری محصول شکست در چنین تطبیق خطی میان پیشرفت انسان و پیشرفت فن اوری است. مارکسیسم لنینیسم در این گسست موجود میان زندگی انسانها  و فن آوری ، با پیش کشیدن سوژه تاریخی پرولتاریا و  مبارزه برای تصاحب ابزار تولید این گسست را به دیالکتیک پیش رونده خود باز می گرداند. شاید مارکسیسم لنینیسم در مقابل نظریه پردازی های فرانکفورتی ها  بسیار خشن  و خشک به نظر برسد اما این تصور پوچی است . مارکسیسم لنینیسم برخلاف فرانکفورتی ها وبسیاری دیگر  گسست سوبژکتیو ماتریالیسم تاریخی را درک کرده و خوداگاهی را به مثابه رهایی ، اتحاد و مبارزه برای تصاحب فن آوری ترجمه می کنند . بورژوازی هر قدر هم که در بیان خود ظرافت  و پیچیدگی به خرج دهد به خاطر حفظ موقعیت مسلط  و الزاما اودیپی خود  از درک گام بعدی برای رهایی ناتوان خواهد ماند.