داستان کوتاه

زنده باد روز جهانی زن

با به صدا در آمدن زنگ مدرسه دانش آموزان  با عجله  کتاب و دفترهایشان را در کیفهایشان گذاشتند وبدون توجه به صحبتهای معلم،  آماده بیرون رفتن از کلاس شدند. فریادهای معلم در مورد تکلیف برای هفته آینده، در غوغای بچه هایی که در کوریدورها با صدای بلند حرف می زدند،  می خندیدند و می دویدند همچون صدایی که از عمق چاهی عمیق می آید به گوش هیچکس نمی رسید. شعله و نسرین مثل بقیه بچه ها با عجله کلاس را ترک کردند و به سوی حیاط مدرسه به راه افتادند و در آنجا منتظر ارغوان  شدند. شعله رو به نسرین کرد و گفت:

« وای که چقدر از این معلم دینی بدم میاد .»

 « آره ، خیلی خسته کننده است. گویا پاسدار است.»

« با اون قیافه نحسش و این خواهر، خواهر گفتنش معلومه که پاسدار است.»

«اون خواهر، خواهر گفتنش همش فیلمه.»

«معلومه  که فیلمه ، بچه ها  داستانهایی ازاو تعریف می کنند که نگو. اصلا بخاطر سوئ استفاده ، معلم دینی در یک مدرسه دخترانه شده.»

«پس چی. نگاه کن ارغوان آمد.»

ارغوان که به نفس نفس افتاده بود به شعله و نسرین گفت که از طبقه سوم دویده زیرا نمی خواسته زیاد آنها را منتظر بگذارد. آنان از حیاط مدرسه خارج شدند و به سوی خیابان به راه افتادند. در طول راه شعله از سرما می لرزید. نسرین به او پیشنهاد کرد که وقتی که به خانه آنها رسیدند او می تواند یک ژاکت به او بدهد تا بلکه او آنقدر از سرما نلرزد. شعله هم قبول کرد و آنان بر سرعت خود افزودند. ارغوان  به شعله نگاه کرد و گفت:

«تو امروز به هوای بهار بیرون آمدی. »

و شعله با صدایی لرزان جواب داد:

«آره ، ندانستم که اینقدر سرده. راستی بچه ها یک چیزی یادم آمد. می دانید که چیزی به هشتم مارش نمانده.»,

«مگر  چندم است؟.»

«هفدهم اسفند, روز پنجشنبه.»

ارغوان با ناراحتی گفت:

 «کاش در این خفقان زندگی نمی کردیم و می توا نستیم این روز را جشن بگیریم.»

نسرین  آهی کشید و سرش را به علامت تصدیق تکان داد.

شعله نگاهی تیز به هر دو انداخت و به آنان گفت:

«به نظرم با وجود تمام محدودیتها خیلی کارها می توان کرد.»

ارغوان با حالتی تعجب زده به خواهرش خیره شد و شعله متوجه شد که باید در این مورد توضیحی بدهد. پس مثل بچه های شیطان به در و دیوار خیره شد و شروع به صحبت کرد:

  «مثلا بر درو دیوار مدرسه شعار بنویسیم ، در مورد این روز مطلبی بنویسیم و پخشش کنیم، شکلات پخش کنیم و خیلی کارهای دیگر.»

ارغوان باز هم با همان حالت متعجب به خواهرش خیره شد و گفت:

«اینجور که  تو حرف می زنی  انگار ما در آزادی ِ کامل زندگی می کنیم. ما چطور شعار  یا مطلب بنویسیم.  مگر اکثر روزها تفتیش نمی شویم؟  یک جوری حرف می زنی که انگار از کره ای دیگر  به ایران آمده ای.».

 نسرین هم در تکمیل صحبت های ارغوان گفت که با توجه به کنترل شدیدی که از طرف خواهر زینب ها  در مدرسه صورت می گیرد ، پیشنهاد شعله عملی نیست و این مانند آن است که با پای خود به زندان بروند. شعله از آنان خواست به جای اینکه محدودیتها را ببینند در فکر راه حل باشند ولی ارغوان و نسرین مصر بودند که راه حلی وجود ندارد و به شعله مجال صحبت کردن و دلیل آوردن نمی دادند. این بود که شعله از کوره در رفت و به آنان گفت که آنان فقط به خاطر ترس و اینکه واقعا نمی خواهند کاری کنند این حرفها را می زنند. دخترها در حالی که به شدت مشغول بگو مگو بودند به جلو دروازه منزل نسرین رسیدند. نسرین از آنان خواست که جلو در منتظر بمانند تا او بر می گردد. دقیقه ای از رفتن نسرین نگذشته بود که فرشته خانم ، مادر نسرین از پنجره  دختران را صدا کرد:

«شعله ، ارغوان ، چرا تو این سرما جلو در ایستادین ؟ بیاین بالا.»

ارغوان سرش را بلند کرد و به فرشته خانم گفت:

ـ«سلام فرشته خانم.خیلی ممنون از لطفتان ولی  مادرم نگران می شود.»

«بیاین تو بابا ، حالا با نیم ساعت تأ خیر شما نگران نمی شود.»

شعله به آهستگی به ارغوان گفت که او میل دارد به خانه نسرین  برود و با صدای بلند از فرشته خانم تشکر کرد و بدون اینکه منتظر جواب خواهرش شود ، دروازه را باز کرد و از پله ها بالا رفت. ارغوان هم کاری نمی توانست بکند جز اینکه ناخواسته دنبال خواهرش راه  بیفتد. آنان با اصرار فرشته خانم  ناهارشان  را در منزل نسرین خوردند. بعد از ناهار ارغوان با اشاره چشم به شعله حالی کرد که وقت رفتن است و این دفعه شعله بود که می بایست نا خواسته به حرف خواهرش گوش دهد.

چند کوچه از منزل نسرین دور شده بودند که ارغوان با طعنه و حالتی مسخره آمیز ازشعله  پرسید::

 «قصد داری برای هشت مارش شیرینی پخش کنی؟.»

«معلومه که قصد دارم. خیا ل کردی شوخی می کنم.»

«خوب با چه کسا نی؟»

«با فروزان و مستوره ، آنها آدمهای نترسی هستند.  حتما دوست دارند چنین کاری را انجام دهند.»

ارغوان با حالت ناامیدی  سرش را تکان داد و گفت:

«نمیدانم  شعله،  به قول مامانم از توی ِ دیوانه  همه کاری ساخته است. تو همیشه همینطور بوده ای،  تمایل عجیبی به سوی کارهای خطرناک داری. واقعا مامان را ست می گوید وقتی که می گوید که آخرش سر بی عقلی هایت یک بلایی دست خودت می دی»

با شنیدن این جمله شعله حسابی بر افروخته شد وبا عصبانیت  گفت:

«درست بر عکس ،  خیلی هم عاقلم.  اگر آدم درست نقشه بکشد و بر نامه ریزی کند  این کار عملی است. معلوم است که آدمهای ترسویی همچون تو این نوع کارها را دیوانگی می دانند. اگر به میل تو و مامان باشد ما باید تا آخر عمر تو سری خور باشیم.»

           

ارغوان سعی کرد شعله را متقاعد کند که آن حرفها را به دلیل ترس نمی گوید ، بلکه بخاطر امکان دستگیر شدن است ولی شعله نمی خواست به حرفهای خواهرش گوش دهد و از اینکه ارغوان  اغلب اوقات   او را دیو انه و بی عقل می نامد  و از مادرشان هم نقل قول می کند  ناراحت بود. این بود که  قدمهایش را تند کرد و با سرعت از خواهرش دوری گرفت. ارغوان هم  قدمهایش را تند کرد تا به شعله برسد و وقتی که متوجه شد که این کار بی نتیجه است قدمهایش را آهسته کرد و فرصتی پیدا کرد تا بیشتر به حرفهای خواهرش فکر کند. با وجود اینکه این مسئله را کماکان غیر ممکن می دانست حسی یا تجربه ای که از خواهرش داشت باعث می شد که به حرفهای او باور کند.       

 

٭٭٭٭٭٭٭

دانش آموزان در دسته های کوچک و بزرگ در حیاط مدرسه گرم صحبت ویا خنده بودند. شعله،  فروزان  و مستوره در گوشه ای ایستاده بودند. شعله در حالی که به دیواری که در اثر تابش خورشید گرم شده بود تکیه داده بود با صدایی آهسته  گفت:

«بچه ها امسا ل  باید به مناسبت هشتم مارش یک کارهایی بکنیم. اینجور که من شنیده ام قرار است در دبیرستان های دیگر هم کارهایی انجام شود»

 مستوره نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود کسی حرفهایشان را نمی شنود و گفت:

«آره موافقم ، ولی با این وضعیت که هر روز بازدید می شویم ، باید برنا مه ریزی دقیقی داشته باشیم. و به نظر من به افراد بیشتری احتیاج داریم. چرا به نسرین و ارغوان هم نگیم؟»

«من گفتم بابا ، ولی فکر نکنم که آنان  حاظر به همکاری باشند.»

فروزان که تا آن موقع با دقت به حرفهای دوستانش گوش می داد  گفت:

«خب ، باز هم می توانیم بگوییم ضرر که ندارد. کسان دیگری هم هستند که حاظر به همکاری هستند ، ولی به نظر من آنها  بسیارقابل  اعتمادند.»

 مستوره حاظر شد که با نسرین و ارغوان  صحبت کند  و پیشنهاد کند که  همگی یک روز  در منزل آنان جمع شوند تا بیشتر در مورد این مسئله صحبت کنند. با به صدا در آمدن زنگ و جیغ و داد ناظم مدرسه که از دانش آموزان می خواست که به کلاسهای درس بروند ، مستوره ، شعله و فروزان به طرف کلاسشان به راه افتادند.

فروزان که با حالتی تنفر انگیز از دور به حرکات ناظم می نگریست آهی عمیق کشید و گفت:

«چقدر دوست دارم یک روز مقنعه این خانم سرحدی ِ پست را پایین بکشم و حسابی موهایش را بکشم. نگاه کنید که چگونه با توهین بچه ها را هول می دهد. از خواهر زینب ها هم بدتر است.»

شعله هم از دور نگاهی به خانم سرحدی انداخت و با لبخند و حا لتی بین شوخی و جدی  گفت:

«ما باید به روش خودمان لرزه بر اندام این مزدوران بیندازیم. و آن روش خیلی کارساز تر از کشیدن موی سر آنها است.»

هر سه به آرامی خندیدند. از پله ها بالا رفتند و تنها چیزی که در تاریکی کوریدورها و دیدن آن  صحنه های تحقیر آمیز به دلهای آنان شادی می بخشید انجام کاری بود که واقعا لرزه بر اندام این مزدوران می انداخت.

٭٭٭٭٭

مستوره با سینی چای داخل اتاق شد و سینی چای را روی زمین جلو دوستانش گذاشت.. بعد  از پنجره بیرون را نگاه کرد که خیالش راحت شود که کسی حرفهایش را نمی شنود. سپس با حالتی شوق زده رو به دوستانش کرد و گفت:

«بچه ها ، مادرم می گوید که خیلی شماها را دوست دارد. چون از وقتی که با شماها آشنا شده ام وضع درسهایم بهتر شده. و با خنده ادامه داد:

«تازه  اصلآ نمره هایم را هم ندیده. فقط چون فکر می کند که شما زرنگ هستید خیال می کند من هم زرنگ شده ام. آخر می دانید ،  من به مادرم گفته ام  که شما زرنگترین شا گردهای مدرسه هستید.»

 با شنیدن این سخنان دختران زدند زیر خنده. شعله که از همه بیشتر می خندید گفت:

«اگر مادرت می دانست که چه خیالی در سر داریم ، الان  از خانه بیرون مان  می کرد.»

 دختران باز هم خندیدند. و مستوره با خنده گفت:

«آره واقعا اگر بداند ما چرا جمع شده ایم سکته می کند.»

ارغوان که دوست داشت جلسه هر چه زودتر شروع شود گفت:

«خوب حالا بشنویم ببینیم چگونه می خواهید که این کار را انجام دهیم. می دانم که به نظر شعله من منفی بافی می کنم  ولی آیا واقعا این کار عملی است؟» شعله در جواب خواهرش  با حالتی خشک گفت:

«قرار بود که همگی فکر کنیم و پیشنهادهای خودمان را در این جلسه ارائه دهیم.» نسرین با حالتی خجالتی گفت:

 «راستش من هر چه فکر کردم ، هیچ چیزی به مغزم خطور نکرد. ولی خیلی دوست دارم با شما همکاری کنم. حالا شما بگویید که چگونه می توانیم این کار را انجام دهیم ، البته  بدون اینکه لو برویم.»

ارغوان هم در تأیید حرفهای دوستش سرش را جنباند. 

فروزان گفت:

 « می توانیم  یک ساعت قبل از اینکه مدرسه باز شود روی دیوارهای مدرسه شعار بنویسیم.»

شعله گفت:

«بعضی از بچه ها صبح زود قبل از باز شدن مدرسه  در مدرسه حاظرند و به نظر من فقط شعار نوشتن کافی نیست. بسیاری از بچه ها حتی نمی دانند روزی به نام روز زن وجود دارد. با شعار نوشتن بر در و دیوار کسی آگاه نمی شود.»

 مستوره از شعله خواست که بیشتر در این مورد توضیح بدهد.

 «به نظر من ما می توانیم شکلات بخریم و روی کاغذ ِ شکلات شعار بنویسیم. در مورد هشت مارش، در مورد جنایات و بی حقوقیهایی که در جامعه نسبت به زنان صورت می گیرد و راههای مبارزه با آن  مطلب بنویسیم و پخش کنیم. مطالب هم لازم نیست طولانی باشد. روی تخته سیاه ها شعار بنویسیم و با فیکساتور روی در و دیوارها هم شعار بنویسیم.»

ارغوان داد زد :

«شتر در خواب بیند پنبه دانه ، گهی خروار خروار ، گه دانه دانه. شعله خوابی یا بید اری ؟ چطور می شود در این شرایط خفقان تمام این کارها را کرد ؟.»

 مستوره  با نگاهی خشک و جدی  به ارغوان نگریست و از او خواست که حرفهای شعله را قطع نکند و به او اجازه بدهد تمام حرفهایش را تمام کند. این حرف مستوره  باعت شد که ارغوان و بقیه دختران  ساکت به حرفهای شعله گوش دهند. شعله هم راضی از اینکه دوستش شرایط حرف زدن را برایش فراهم کرده ،  شمرده، مسلط و  با اعتماد هر چه بیشتری به صحبت ش ادامه داد:

«همان طور که گفتم ، اولین دسته دانش آموزان ساعت هفت در مدرسه حضور دارند. ما باید خیلی زودتر از آنها در مدرسه حضور پیدا کنیم. زیرا برای انجام کارهایمان به وقت زیاد احتیاج داریم. و ما باید کارمان را قبل از ورود اولین دسته از بچه ها به اتمام رسانده باشیم. در نتیجه ما باید ساعت چهار شب در مدرسه باشیم.»

با شنیدن جمله آخر دخترها همگی با دهان باز و در کما ل تعجب به شعله خیره شدند .

شعله هم متقابلا با تعجب به دخترها نگاه کرد و گفت:

«چیه؟ چرا اینجوری نگاه  می کنید , شاخ در آوردم؟».

مستوره با حالتی جدی  گفت:

«شعله جون , اولآ ساعت چهار نیمه شب در ِ مدرسه بسته است , دومآ بابای مدرسه با سر و صدای ما بیدار می شود و خودت می دانی که او هم مستقیمأ همگی ما را تحویل سپاه می دهد.»

شعله در جواب گفت:

«اولا ساعت چهار بابای مدرسه خوابیده. دوما من که نگفتم که ما از در وارد می شویم.»

صدای اعتراض  دخترها بلند تر شد و همگی به یکدیگر نگاه می کردند و می گفتند که شعله حرفهای بسیار  عجیب و غریبی می زند. شعله هم وقتی اوضاع را اینگونه دید با صدایی بلند تر  از بقیه از آنها  خواست که ساکت باشند تا او بیشتر توضیح بدهد. به این ترتیب فرصتی دوباه برای توضیح بیشتر بدست آورد. او کاغذی بزرگ را که بر آن نقشه ِ مدرسه را کشیده بود از کیفش بیرون آورد.

«ببینید بچه ها ، این نقشه مدر سه است و این هم تعداد دیوار ها. من و فروزان و مستوره  که بارها و بارها از این دیوار بالا رفتیه ایم. این دیوار قسمت غربی مدرسه است و تا خانه  سید مصطفی ، همان بابای  مدرسه که در قسمت شرق مدرسه است خیلی فاصله دارد. در ضمن سنگهای بزرگی در آن طرف دیوار هست که فقط لازم است از روی آن سنگها روی دیوار بالا کشید و داخل حیاط مدرسه  شد. مستوره  با تعجب پرسید:

«یعنی از رو دیوار بپریم؟ اگر پایین بپریم صدا پخش می شود».

فروزان رو به مستوره کرد و با تعجب  گفت:

«نه بابا ، لازم نیست بپریم. می توانیم از دیوار پایین بکشیم. مگر بارها این کار را نکرده ایم؟

ارغوان پرسید:

«حالا فکر کنیم که داخل حیاط هم شدیم ، چطور به داخل ساختمان برویم؟. در ِ اصلی ساختمان که بسته است.»

فروزان گفت:

«در ِ ساختمان همیشه باز است. از این بابت کاملأ مطمئن هستم.» مستوره و شعله به علامت تائید سرشان را جنباندند.

فروزان ادامه داد:

«  حالا می توا نیم یک هفته قبل از هشتم مارش ، یک روز چند ساعتی زودتر بیایم ببینیم اینجور است یا نه»

مستوره هم گفت که کار دیگری هم می توانند بکنند و آن این است که یکی از پنجره های یکی از کلاسهای طبقه اول را باز بگذارند و دیگران هم موافق بودند.

فروزان رو به شعله کرد و گفت:

«شعله جون ، حالا چطور ساعت چهار نیمه شب از منزل خارج شویم. این پدر و مادرهایی که ما داریم هیچوقت اجازه نمی دهند  در آن ساعت از منزل خارج شویم.»

نسرین که تا آن موقع فقط با تعجب نظاره گر صحبتهای دوستانش بود  گفت:

«خانه ِ ما از همگی شماها به مدرسه نزدیکتر است. پدرم هر شب  ساعت چهار از خانه بیرون می رود. ما می توانیم درست بعد از اینکه او از خانه خارج شد ،بیرون برویم. مادرم و خواهر و برادرم هم که در خوابند و متوجه نمی شوند. »

مستوره با خوشحالی گفت:

« پیشنهادت بسیار عالی بود. ما می توانیم به خانواده هایمان بگوییم که بخاطر امتحان سختی که در ماه آینده داریم ، باید کار گروهی بکنیم و می خواهیم شب هم درس بخوانیم. ولی  نسرین ، اگر کارمان تمام شد آیا می توانیم باز هم به منزل شما بیایم ؟»

نسرین در جواب گفت که نمی شود زیرا تا آن موقع مادرش بیدار می شود و اگر آنها از بیرون برگردند مشکوک می شود. و شعله گفت که آنان می توانند تا نزدیکیهای ساعت هشت در قبرستان  تایله بمانند. این حرف شعله طبق معمول موجی از داد و فریاد را در میان دختران مخصوصأ نسرین و ارغوان را به راه انداخت. آنها می گفتند که خیلی وحشتناک است که نیمه شب تا دم صبح در تایله باشند. برای یک لحظه شعله نمی دانست چه جوابی به دوستانش بدهد. ولی عاقبت شروع به صحبت کرد:

«مگر شما نمی خواهید که دستگیر نشوید؟. خب ، این بهترین کاری است  که ما می توانیم انجام دهیم. در آنجا نه از واحدهای گشت خبری هست ، نه از جاسوسهای رژیم و نه فامیل و آشنا که نیمه شب ما را در خیابانها ببینند وبعدأ  برای خانواده ها یمان ن تعریف کنند. در واقع آنجا امنترین جا است ، زیرا که بدون هیچ دردسری می توان چند ساعتی در آنجا ماند. در عین حا ل به خانه  نسرین بسیار نزدیک است و از آنجا  در عرض چند  دقیقه به مدرسه  می رسیم. . تازه این دیواری هم که ما می خواهیم از آن بالا برویم در تایله قرار دارد . در اینجا شعله مکثی کرد و به تک تک دوستانش نگاه کرد و با حالتی مشکوک و لبخندی بر لب ادامه داد: «نکند که  از جن و پری و روح القدوس می ترسین. با با ، مرده ها که ما را  لو نمی دهند.»

نسرین که تا آن موقع متعجب  به شعله چشم دوخته بود گفت:

«آره خب  راست می گویی ، ولی من روز روشن هم  از قبرستان  می ترسم. حالا چه  رسد به نیمه شب.»

 برای چند لحظه سکوتی در میان جمع برقرار شد و عاقبت مستوره سکوت را شکست و گفت:

 « آیا  واقعا فکرش را  کرده اید که  این فقط  دخترها هستند  که  از همان دوران کودکی ، آنان را  از همه چیز می ترسانند؟ و دلیلش هم این است که نمی خواهند  دختران آزاد بار بیایند.  واقعیت این است که من هم همیشه از قبرستان ترسیده ام , ولی الأن که شعله این حرفها را زد باعث شد که کمی فکر کنم.  به نظر من غلبه بر این  نوع ترسها ، جزئی از مبارزه ما در راه آزادی و برابری است.»

فروزان که غرق فکر کردن بود اندیشمندانه گفت:

«واقعا همینطور است. چرا پسرها از قبرستان  و خیلی چیزهای دیگر نمی ترسند ؟ چون همیشه به آنها می گویند :« مرد نباید بترسد.» و درست بر عکس این ، ما را از همه چیز می ترسانند.»

صحبتهای فروزان با صدای باز شدن در قطع شد. خواهرکوچکتر  مستوره گفت که غذا آماده است. مستوره هم از خواهرش خواست که به مادرش بگوید که بزودی برای آوردن غذا می آید. سپس رو به دوستانش کرد و گفت که بهتر است بقیه جلسه را بگذارند برای بعد از شام. همگی سرشان را به علامت موافقت جنباندند.

٭٭٭٭٭٭٭

 

با صدای بسته شدن در، نسرین که تا آن موقع بیدار بود ، دوستانش را به آرامی بیدار کرد. دخترها یکی پس از دیگری بیدار شدند و خود را آماده رفتن کردند. به سرعت خود را به تایله رساندند و به طرف محلی که وسائلشان را مخفی کرده بودند به راه افتادند. در آنجا مانتوهایشان را در پلاستیک گذاشتند. وبا  لباسهای ورزشی  که با آن می توانستند به راحتی کارهایشان را انجام دهند به سوی مدرسه به راه افتادند.

شعله نگاهی به دوستانش کرد و به شوخی گفت:

«بچه ها نمی دانم از سرما می لرزم یا از ترس.»

مستوره با صدایی آهسته و لرزان  جواب داد:

«من که از هر دو.»

شعله باز هم به شوخی گفت:

«حالا چرا پچ پچ می کنی ، می ترسی که مرده ها را بیدار کنی؟»

 همگی به آرامی خندیدند. مستوره بسته های مختلف را بین دوستانش تقسیم کرد. و فیکساتور و بسته ای دیگر را خودش نگه داشت.

همه که می دانند در کجا کارهایشان را  انجام  دهند.»

فروزان با  خواب آلودگی  گفت:

«آره بابا،  تا حالا برای هیچ امتحانی آنقدر آماده نبو ده ام. »

شعله  هم گفت:

«امیدوارم همه چیز به درستی پیش برود و من بعد از مدرسه مستقیمأ به خانه برگردم و حسابی بگیرم بخوابم.»

 

دخترها  از دیوارمدرسه  پایین آمدند و به سوی محلهای از قبل تعین شده براه افتادند. نسرین و ارغوان از اولین کلاس که نزدیک به در ورودی بود شروع کردند. نسرین چراغ قوه کوچکی  در دست داشت و رو به جاهایی که ارغوان می بایست برود می گرفت. ارغوان سر هر میز یک شکلات میگذاشت و مطالب نوشته شده در مورد هشت مارش را در کلاسها  پخش می کرد و روی تابلوها با خط درشت شعارهای “زنده باد هشت مارش” و” مرگ بر جمهوری اسلامی” را نوشت.   مستوره،  شعله و فروزان هم مسئولیت طبقه دوم و سوم را بر عهده  داشتند. دخترها در عرض یک ساغت کارشان را در داخل ساختمان به پایان رساندند و بعد از آن  شعله و مستوره اول بر روی دیوارهای حیاط مدرسه و سپس دیوارهای رو به بیرون و دروازه مدرسه  با خط درشت شعار نوشتند و بقیه دخترها برای آنها نگهبانی می دادند.

 بعد  وسا ئلشان را جمع کردند و از دیوار پایین کشیدند.  دخترها با صورتهای قرمز و در حالی که می لرزیدند با قدمهای بلند در میان گل و سنگهای تایله به سوی محل قرارشان حرکت می کردند. هیچ کس هیچ چیز نمی گفت. در سکوت شب صدای تپش  قلبشان و نفس نفس زدنشان بیشتر ازصدای قدمها یشان به گوش می رسید.  آنها گاه  گداری سری به عقب بر می گرداندند تا مطمئن شوند که کسی تعقیبشان نمی کند.

عاقبت به محل مورد نظر رسیدند. وسائل را زمین گذاشتند و هر کدام به درختی تکیه دادند و استراحتی مختصر کردند.

فروزان در حالی که دندانهایش از سرما به هم می زد و به لکنت زبان افتاده بود  رو به نسرین کرد و با صدایی شبیه به ناله پرسید:

« پتو سربازیها کجا هستند؟»

نسرین رفت و بعد از یک دقیقه با چند پتوی نازک برگشت. دخترها پتوها را دور خود پیچیدند و  به یکدیگر چسبیدند تا همدیگر را گرم کنند.در ابتدا   همچنان می لرزیدند و کسی چیزی نمی گفت ولی کم کم  احساساتی بسیار زیبا بر آنها غالب شد. حس یگانگی , توانایی ,  اعتماد به نفس و دوست داشتنی عمیق تمام وجود آنان را فرا گرفته بود.

٭٭٭٭٭٭٭٭

 

مدرسه یکسر غوغا شده بود. مدیر مدرسه  خواهر جنتی ,  خانم سرحدی , خواهر زینبها و جاشها همگی بهت زده به دیوارها خیره  شده بودند و به ضد انقلابها فحش می دادند. سید مصطفی در میان سرزنش خواهر جنتی  که: « آن بی غیرت کجا بود وقتی ضد انقلابها این کارها را کردند.» ، با شلنگ اب می خواست شعارها را پاک کند و خواهر جنتی بعد  از چند دقیقه با عصبانیت شلنگ آب را از سید مصطفی گرفت و از آنجایی که آب با فشار می آمد خواهر جنتی مثل موش آب کشیده شد  و شلنگ را رها  کرد و شلنگ هم انگار که می خواهد عمدا  فقط یکسری افراد مشخص را تر کند ، یک لحظه به طرف خانم سرحدی نشانه می گرفت ، لحظه بعد به طرف یکی از خواهر زینبها و در لحظه بعد به طرف یک مزدوردیگر ِ رژیم . دیدن این صحنه باعث شد که موجی از خنده در تمام مد رسه براه بیفتد. حتی معلمها هم از پنجره ِ اتاق معلمان شاهد صحنه بودند و می خندیدند.  خواهر جنتی با شنیدن صدای ِ بلند خنده ِ دانش آموزان رو به خانم سر حدی کرد و با عصبانیت از او خواست که دانش آموزان را به سر کلاسها بفرستد. خانم سرحدی هم طبق معمول با پرخاشگری و عجله و جیغ و داد زنان از دانش آموزان خواست که به کلاسها بروند و تا زنگ مدرسه به صدا در نیاید هیچ کس حق ندارد از کلاس درس خارج شود. غافل از اینکه  سوپرایز دیگری هم در کلاسهای درسی وجود دارد.

 

دانش آموزان یک یک شکلاتها را باز می کردند و شعار روی آن را می خواندند و مطا لب ِ  روی کاغذها را می خواندند. از آنجایی که تمامی مزدوران رژیم در حیاط مشغول بودند ، اکثر دانش آموزان آشکارا بر علیه رژیم  صحبت می کردند. موجی از شادی فضای کلاسها را فرا  گرفته بود . بعضی از دخترها از شادی گریه می کردند. بعضی دیگر همدیگر را در آغوش می کشیدند و این روز را به یکدیگر تبریک می گفتند. از آنجا که مطالب مختلفی در مورد وضعیت زنان در جامعه و راههای مبارزه با آن  روی کاغذ ها نوشته شده بود ، بعضی از معلمین از دانش آموزان می خواستند که مطالب مهم را با صدای بلند پای تابلو بخوانند. و خودشان هم در مورد بی حقوقیهایی که نسبت به زنان در جامعه  صورت می گیرد و باید با آن مبارزه کرد صحبت می کردند. یکی از دانش آموزان هم کلاسی ارغوان از معلم پرسید:

«خانم  ، به نظر شما سازمان یا گروه خاصی  این کار را انجام داده اند؟»

معلم در جواب گفت:

«راستش من هم مثل شما بی خبرم ، ولی هر کسی  بوده دستش درد نکند چون ما برای چند ساعتی از شر این کسافتها راحت شد ه ایم و می توانیم آزادانه با یکدیگر صحبت کنیم.»

در بعضی از کلاسها حتی نگهبان هم گذاشته بودند تا بدونه اضطراب در مورد این روز مهم  صحبت کنند و بعضی از دانش آموزان پیشنهاد بر گزاری جشن و مراسمهایی را ارائه دادند و با استقبال بی نظیری مواجه شدند.

 

شعله و دوستانش از شادی در پوست خود نمی گنجیدند. همچون آهو بچه ها می جهیدند و با لبخند و چشما نی مملو از شادی به یکدیگر می نگریستند. به محض اینکه از مدرسه دور شدند شروع کردند به صحبت در مورد عظمت این روز و شوخی در مورد سید مصطفی و شلنگ آبش و خانم سر حدی و خواهر جنتی. به نوبت ادای ِ  آنان را در می آوردند و با صدای بلند می خندیدند. بعد در مورد وضعیت کلاسها صحبت کردند و شعله گفت که همگی آنان روز جمعه  به منزل یکی از دوستانشان دعوت شده اند. فروزان  از شعله پرسید:

«حالا می خواهی همان جور که گفتی به خانه برگردی و بگیری بخوابی؟»

«خواب؟ نه بچه ها , به نظر من باید  همین الان به بستنی فروشی وحدت برویم  و درآنجا یک جشن کوچک به مناسبت موفقیتمان بگیریم.»

ارغوان از شعله پرسید:

«شعله جون  دیشب کم از سرما لرزیدیم؟»

شعله هم در جواب با خنده و شادی گفت:

«بیا آبجی جون ، کم از من ایراد بگیر. می توانیم فالوده سفارش کنیم.»

دخترها همگی به سوی بستنی فروشی وحدت به راه افتادند.

 در آنجا فالوده سفارش کردند و گل  گفتند و گل  شنیدند. شوخیهایی هم در مورد شب گذشته  اینکه چگونه کارها را انجام داده اند،   مثلا چگونه  دست پاچه شده اند و یا موقع با لا رفتن از دیوار چه کارهای عجیب و خنده داری انجام داده اند  و ……. برای یکدیگر تعریف می کردند و می خندیدند. ارغوان از اول تا آخر به خواهرش خیره شده بود. پشیمان بود از حرفهایی که به او زده و دلش می خواست از فرصتی استفاده کند تا از او معذرت خواهی کند. عاقبت در لحظه ای که دخترها ساکت بودند شروع به صحبت کرد:

«شعله ، به راستی  پشیمانم از اینکه در  این مدت این همه تو را سرزنش کرده ام. تو راست می گویی وقتی که می گویی که من زیاده از حد می ترسم. در واقع بر خلاف گفته های مامان که همیشه  می گوید تو بی عقلی. بین من و تو، این تویی که عاقلتری. نگاه کن با اراده و خواست تو چه روز عظیمی به پا کردیم.»

 شعله که  از گفته های خواهرش کمی متعجب شده بود گفت:

«ارغوان جان اینجوری نگو. من که به  تنهایی نمی توانستم هیچ کاری انجام دهم. این روز با شرکت و همکاری تک تک ما به این روز عظیم تبدیل شد واین  موفقیت، موفقیت همگی ماست.انجام دادن این کار ، درس ِ همکاری را به ما آموخت و به ما آموخت که چگونه انسان می تواند با وجود نظرات مختلف در راه رسیدن به یک هدف مشترک تلاش کن و به موفقیت برسد. »

مستوره نگاهی تحسین آمیز و سرشار از احترام  به شعله انداخت و گفت:

«خب این واقعیت است که همگی در انجام این کار شرکت داشته ایم، ولی این تو بودی که پشنهاد این کار را دادی و طراح برنامه هم تو بودی.» 

نسرین ،ارغوان  و فروزان به علامت تأیید سرشان را تکان دادند.

شعله  با خنده و به حالت شوخی گفت:

«  به به ! نفهمیدم می خواهید  تمرین کنید   که اگر  دستگیر شدیم همه ِ کاسه کوزه ها را سر من بشکنینید. خب ،همین حرفهایی که شما در مورد من می زنید کافی است که به من حکم اعدام را بدهند. وای ، وای ، وای، طراح و پیشنهاد دهنده و…..

دخترها با شنیدن این جملات که شعله با حالتی با مزه می گفت  با صدای بلند می خندیدند و رفیقانه به یکدیگر می نگریستند.  در وجود تک تک ِ آنان  احساساتی همچون: اعتماد ، صمیمیت و عشق ِ  به یکدیگر  جوانه زده بود. دیگر آنها مستوره ،شعله ، نسرین ، فروزان و ارغوان نبودند ، بلکه یک پیکر واحد  بودند که برای رسیدن به یک آرزو تلاش می کردند و آن هم سرنگونی حکومت ضد زن جمهوری اسلامی بود.   

 

ناهید وفایی      ۲۸٫۰۲٫۱۰