٣٠ خرداد ١٣۶٠ و روایت یک خاطره (بخش چهارم)

مدتی بعد از این ملاقات با برادرم (نمی دانم یک یا دو روز بعد) مرا به دادستانی شهر و زندان آن که در زیر زمین کوچکی قرار داشت منتقل کردند. حدود ۷-۸ نفر در آن زندانی بودند. این جا دیگر اکثر زندانیان اتهامات سیاسی داشتند. از زمره هم بندیانم یک نوجوان ۱۷-۱۸ ساله سنندجی بود که بجرم همکاری با پیشمرگان و حمل اسلحه دستگیر شده بود. بسیار بَشّاش و با روحیه بود. ادامه‌ی خواندن