خاطرات زندان کومەله در آبادی دیرمولی در منطقه کامیاران

ابراهیم باتمانی
March 17, 2019

خاطرات زندان کومەله در آبادی دیرمولی در منطقه کامیاران

می خواهم  در مورد  تحولات گذشته  شهر کامیاران و حومه ،بعد از سر نگونی رژیم پهلوی برایتان کمی توضیح بدهم.  در سال 1358 اکثر کارهای فرهنگی ، اجتماعی و خدماتی  به دست خود مردم کامیاران انجام  میشد.  امور امنیتی شهر هم به  دست جوانان مسلح به اسم پیشمرگه  با همکاری پیشمرگان رسمی و تشکیلاتی ، کومله ،حزب دمکرات  ،  چریکهای فدایی خلق ، سازمان پیکارو سازمان رزمنده گان  بود .  معلمان و فرهنگیان در امور ادارات و نهادهای اجتماعی نقش جدی داشتند.  نود در صد این رفقای معلم در شهر کامیاران کمونیست وخود را چپ میدانستند از جمله  رفیق اسعد حاجی حسنی ، رفیق فرامرز شیروانی،  رفیق عارف مولانایی، رفیق صالح داربوی ، رفیق جلال پنجوینی ، رفیق اسمایل ویسی ، رفیق بهمن ایزدی ، رفیق صالح کیفی، و دهها رفیق دیگر.  شغل مشخص این رفقا معلمی بود ولی در اتحاد و مبارزه مردم بر علیه شاه و ساواک نقش جدی داشتند. این رفقا بنا به جایگاه و شغلشان با مردم ارتباط تنگا تنگ  داشته و مورد اعتماد مردم بودند .
در سال 1358 به دستور خمینی جلاد و رییس جمهور وقت، بنی صدر حمله به کردستان صادر شد.  اولین حمله رژیم از شهرستان پاوه شروع شد و همزمان  در بهمن ماه سال 1358 به کامیاران حمله کردند و همان شب کومله سپاه رزگاری را با طرحی غافلگیرانه خلع سلاح کرد.  بعد از 48 ساعت مقاومت سرسختانه مردم ، جوانان و پیشمرگان شهر به تصرف نیروهای سر کوبگر رژیم در امد . دوست دارم یادی از رفیق علی اصغر شیروانی فرزند حاجی عظیم شیروانی  نمایم  که در دفاع از شهر کامیاران حماسه افرید. یادم است در حین اینکه  با مزدوران  میجنگید
داد میزند و میگفت اقبال پسر مشهدی ابراهیم در حمله به کامیاران با رژیم همکاری کرده است ، او باید جوابگو به مردم کامیاران باشد.  او در ان جنگ خیابانی و تن به تن در شهر کامیاران جان باخت. رفیق علی اصغر کمونیست واقعی بود. او با رفیق برهان باجلانی برای اگاه کردن جوانان در مورد متون مارکسیتی تلاش  میکردند . بعد از اشغال کامیاران رفیق برهان باجلانی نیز  دستگیر و به دست حکومت اسلامی اعدام گردید . یاد رفیق علی اصغر شیروانی و رفیق برهان باجلانی گرامی باد.  بعد از اشغال شهر کامیاران نود و نه  در صد از رفقای معلم که در کامیاران خدمت میکردند  اسلحه به دست گرفته و به کومله کمونیست ان دوران پیوستند .  پیشمرگان بعد از عقب نشینی از شهرکامیاران
 در 2 کیلومتری شهر کامیاران مستقر شده بودند. اولین بازدید در جاده کامیاران / سنندج در گردنه مروارید برپا شد.  پیشمرگان هر روز با مزدوران  در گیر بوده و اکثر شبها هم در شهر کامیاران عملیات نظامی انجام میدادند. .جاده اصلی کامیاران و تمام ابادیها در دست پیشمرگان کومله ، دمکرات و سازمانهای دیگر بود . ما در اکثر ابادیها مقر و یا حضورعلنی داشتیم .  حکومت اسلامی با نیروهای سرکوبگرش هفته ای یک یا  دو بار با ارتش و سپاه و تجهیزات کامل لجستیکی    برای به تصرف  در آوردن جاده اصلی کامیارا ن سنندج حمله میکردند.
اما دشمن با مقاومت پیشمرگان روبرو شده و مجبور به عقب نشینی میشدند. در ان زمان جاده مارنج  وموجش که به قروه و بیجار وصل بود در کنترل پیشمرگان کومله ، پیکار و رزمندگان بود و از طرف روانسر به کامیاران هم در کنترل پیشمرگان حزب دمکرات و کومله اداراه میشد .  در فروردین ماه سال 1359 حکومت اسلامی حمله به شهر سنندج را شروع کرد . با چندین لشکر ، تیپ ،گردان ، نیروهای مزدور به اسم پیشمرگ مسلمان و دارودسته مفتی زاده خاعن از زمین و هوا  شهر سنندج را بمباران کرد.  در این حمله  14000 هزار خمپاره 120 میلیمتری فقط  به داخل شهر شلیک شد. با وجود این همه نیرو و امکانات تسلیحات نظامی، شهر سنندج 24 روز  در مقابل حکومت اسلامی ضد مردم  مقاومت  کرد ، اما در آخر   کومله  برای جلوگیری از تلف شدن مردم و  جلوگیری از ویرانی  خانه و کاشانه انها تصمیم گرفت از شهر سنندج خارج شده و نوع  دیگری از  مبارزه مسلحانه را به پیش ببرد . در اخر این را هم بگویم که  حمله به کردستان به  دستور خمینی  جلاد و بنی صدر رییس جمهور وقت و سران حکومت صادر شد . بعد از تسخیر شهر سنندج  توسط جمهوری اسلامی، در  رسانه ها ابلاغ شد  که  شهرهای کردستان از وجود ضد انقلاب پاک شده است و برادران تشییع  می توانند   به  زیارت برادران تسنن   در سنندج بروند. با شنیدن این خبر تعدادی از برادران که وابسته به حکومت بوده و خود را اهل  تشییع میدانستند با اتوبوس به طرف شهرهای کردستان می آمدند.
نیروهای دشمن  بی خبر از آن بودند که  جاده ها و محورهای اصلی در کنترل و اختیار پیشمرگان بود . دشمن هر روز گروه گروه میامد و ما هم  انها را اسیر و بازداشت میکردیم اکثر آنها  مسلح به کلت کمری بودند.

کومله در ابادی دیرمولی مقر داشت در عین حال یک زندان برزگ هم در آنجا بود . در ان دوران رفیق کیهان فرزاد مسعول نظامی ناحیه کامیاران بود .روزی من و رفیق محمد کمانگر ( حمه کوانه ) چند پاسدار اسیررا همراه خود به  زندان در ابادی دیرمولی  تحویل دادیم .رفیق حمه  برای استراحت به مقر رفت . من  به مسعول زندان گفتم آیا میتوانم با زندانیان صحبت کنم گفت مشکلی نیست ولی تفنگ را همراه خود نبرید.  من از او  تشکر کردم ،تفنگم را در مقر گذاشته و به زندان رفتم.  از دیدن آن  همه زندانی  تعجب کرده و پیش خودم فکر کردم که  این برای تشکیلات ما با این وضیت مالی نامناسب ، بسیار  هزینه بر دار است . وارد سالن زندان شدم و از زندانیان نحوه اسیرشدنشان، نظر آنها در باره کردستان ، ایدعولوژی آنها، وضعیت بهداشت آنها، وضعیت غذا، نظر آنها در مورد انقلاب سال پنجاه وهفت را پرسیدم  .آنها هم جواب میدادند.
انها  دارای تفکرهای عجیب و غریبی بودند و بعضی ها هم از دنیا بی خبر بودند . ما در مورد شیعه و سنی هم بحث نمودیم .  من گفتم که پدر من شیعه  و مادرم سنی است با شنیدن کلمه شیعه از زبان من نزدیک به صد نفر  به دور من حلقه زدند آنها احساس خوشحالی میکردند و خود را با من نزدیک میدانستند .من  در مورد انقلاب ، ازادی بیان ، عقاید و غیره بحثم را اگاهانه ادامه  دادم و گفتم  که من الان کمونیست هستم و به علم و حرف منطقی باور دارم  . گفتم شیعه و سنی هر دو ارتجاعی هستند  و برای تفرقه بین مردم ساخته شده است. من به انها صمیمانه توصیه کردم خود را با مذهب تعریف نکنید . بلکه خود
 را با معیار انسان و انسانیت تعریف کنید.
 بعد از بحث و جدل و شوخی  یکی از پاسداران گفت: برادر ابراهیم من از شما سوالی دارم گفتم: بفرما گفت: چه موقع کومله من را اعدام میکند ؟ من در جواب گفتم: مگر قرار است کومله کسی را اعدام کند . شما خوش شانس بوده اید که اسیر کومله شده اید. بعد از تحقیقات  اولیه  شما همه ازاد میشود و بر میگردید نزد خانواده و دوستا نتان . همان پاسدار رو به من کرد و گفت :جان مادرت  وقتیکه من را اعدام کردید خوب نگاه کن ببین  خون میاید یا دوغ. همه زدند زیر خنده، من هم خندیدم ولی فورا  منظورش را فهمیدم . او گفت ما صبحانه دوغ ، شام دوغ ، نهار دوغ می خوریم. من هم گفتم: شما راست میگوید اما ما هم  خودمان اکثر اوقات  دوغ میخوریم و ا گر در مقر برای خودمان غذایی درست کنیم  به شما هم همان غذا را میدهیم در جواب گفت: راست میگویید ما و شما با هم برابر هستیم.  او همچنین گفت: سهمیه یک پاسدار ده عدد سیگار است مانند سهمیه یک پیشمرگه  و این در مورد غذا هم صدق میکند. آن  پاسدار رو به من کرد و گفت: شما اشتباه میکنید، شما باید غذای خوب بخورید تا بتوانید  خوب ما را اسیر کنید و همه زندانیان با صدای بلند زدند زیر خنده.
مردی  به اسم نورعلی از جای خود  بلند شده با قامت خمیده رو به من کرد و گفت : من احتیاج به کمک دارم  . من هم در جواب گفتم:. بفرما  او گفت: اقای ابراهیم پسر نازنینم من آسم دارم و دارو مصرف میکنم و گاهی هم تریاک میخورم الان همه امکاناتی که در اختیار داشتم تمانم شده  و دارم خفه میشوم، فکری به حال من کن.
من به آنها قول پیگیری داده و با آنها بدرود گفتم . در نزدیکی مقر  رفیق صدیق کمانگر با رفیق کیهان فرزاد ایستاده بودند و یک افسر ارتشی که به وسیله رفقای پیشمرگ دستگیر شده بود همرا آنها بود .من بعد از احوالپرسی با آنها به کیهان گفتم که   یک کار ضروری با او دارم . رفیق کیهان فرزاد گفت ده دقیقه منتظر باش میخواهم چند سوالی از این جناب سروان بپرسم . رفیق کیهان گفت :من از شما سه سوال دارم، ولی باید راستش را بگویی . او هم  گفت: چشم . رفیق کیهان  رو به افسره کرد و پرسید . آیا تو زن وبچه داری؟ گفت: بله، زن و دو فرزند خرد سال دارم . کیهان پرسید،  ما یک قبضه اسلحه کالیبر پنجاه داریم که خراب شده است آیا میتوانید آنرا درست کنید ؟ افسر در جواب گفت  بله . رفیق کیهان بسیار خوشحال شد و شروع به   رقصیدن کرد. افسر هم خوشحال شده و می خندید.  کیهان از افسر پرسید که آیا اسلحه را درست کرده است او هم جواب داد بله  .کیهان گفت: اگر  با این  کالیبر پنجاه یک هلیکوپتر پایین  بیندازی و من  تورا ازاد میکنیم .افسر گفت: قول این را نمیدهم    رفیقکیهانان با احترام افسر را بغل کرد و گفت: تو را ازاد میکنیم تا دو ساعت دیگر اینجا بمان و منتظر باش.
بالاخره نوبت من رسید که در مورد وضعیت زندانیان که در بالا به آن اشاره شد با رفیق صدیق و رفیق کیهان صحبت کنم . آنها  خیلی خوشحال شدند و گفتند که بررسی مینمایند . در رابطه  با مسعله غذا هم رفیق صدیق  گفت که  پاسداران  راست میگویند  ما غذای خوبی نمی خوریم و به من گفت به مسعول مقر بگو امروز یک راس گاو از ابادی بخرد و یک شام خوب  برای  خودمان،  مردم ابادی و زندانیان بپزد.من پیام رفیق صدیق را به مسعول مقر رساندم. . مسعول مقر هم بدون معطلی در ابادی با مردم ده مشورت کرد و ترتیب شام داده شد . چها دیگ برزگ از مسجد قرض کرده  و برنج و خورش  درست کردند .
من و دونفر دیگر سهمیه زندان را بردیم. 10 متر مانده بود برسیم به سالن زندانیان بوی خورشت و برنج  به مشام آنها رسید  و همگی از خوشحالی یک صدا صلوات دادند و با بشقابهای خود در صف ایستادند و غذا گرفتند . من به زندان  رفته و با مسعول زندان  گفتم که رفیق صدیق میخواهد با نور علی ملاقات کند خلاصه  نور علی همراه من نزد رفیق کیهان و رفیق صدیق کمانگر آمد .  رفیق صدیق از  چگونگی  نور علی در این شرایط جنگی به  کردستان پرسید . نور علی بچه خرم آباد بود و لهجه لری داشت. او  در جواب گفت من بیگناه هستم ، شنیده ام  که سنندج را بمب باران کرده اند . من هم امدم که جویای سلامتی خواهرم که در سنندج کار میکند بشوم . ودر مورد  مریضی اش ( آسم ) هم برای رفیق صدیق توضیح داد . بعد از صحبت های زیادی،   رفیق صدیق حکم آزادی  او را نوشت  در ضمن 500 تومان هم پول تو جیبی به او داد  و گفت تو از طرف کومله ازاد هستی. .نور علی هم با خوشحالی و چشمان گریان همگی ما را بوسید و بدرود گفت.
رفیق صدیق من را صدا زده و گفت آیا خبر داری که حکومت میخواهد از سه طرف به ما حمله نظامی کند و جاده کامیاران سنندج و کامیاران موجش ر ا اشغال کند  . ما باید هر چه زوتر زندانیان را جابجا کنیم . او در حاشیه هم گفت حسین حمیدی ( حسین نجف اوا) و صالح خبات  وشترمل که در ماموریت کمیته مرکزی در بوکان به سر میبرند پیش ما بر میگردند .   سه نفر دیگر هم به نامهای رفیق علی قادری (یمنان )، رفیق رعوف کمانگر و رفیق پرویز پاوه را برای دوره پزشکیاری می فرستیم . بعد گفت یک نامه به تومیدهم که تو آنرا  برای کمیته ناحیه سنندج که در ابادی هشمیز مستقر هستند ، ببری.من هم گفتم: باشد ولی من نمیدانم آبادی هشمیز کجاست؟ رفیق صدیق گفت: من هم نمیدانم .من هم  در جواب گفتم پیدایش میکنم  نامه را گرفته و به طرف رودخانه گاورود حرکت کردم. در بین راه  به یک  کشاورز رسیدماز او آدرس را پرسیدم. او هم  خیلی خوب  من را  راهنمایی  کرد .من بنا به مسلحت اسلحه و حمایلم را همراه خود نبردم به دلیل اینکه کسی مشکوک نشود فقط یک کلت کمری  بردمو آن را  زیر لباسم  قایم کردم و خودم را به حالت یک ادم شخصی در اوردم. داشت .  در نزدیکی ابادی گلن (مابین تنگیسر وشیان) به رفیق توفیق کمیز رسیدم که سوار بر اسب بود و  به طرف منطقه کامیاران میرفت .رفیق توفیق مسلح بود. ما همدیگ را نشناختیم. از من پرسید کجا میروی و چکاره هستی؟
 در جواب گفتم هیچکاره بچه کامیارانم برادرم امده برای پیشمرگایتی نمیدانم  توی دمکرات است یا کومله ؟  گفت الان کجا میروید ؟  گفتم : ابادی هشمیز گفت: مسافت زیادی مانده است که برسید و مرا  راهنمایی کرد .  او  گفت که پیشمرگ کومله است و یک خبر نامه کومله هم به من داد. من بنا به دلایل امنیتی خود را معرفی نکرده  و از هم جدا شدیم.  روز بعد به ابادی هشمیز رسیدم و از کانال رفیق فاروق کنعانیان  نامه را تحویل کمیته ناحیه دادم  .صبحانه را آنجا خوردم و آماده حرکت به آبادی دیر مولی شدم. در بین راه هنگامیکه  هوا داشت تاریک میشد نزدیک ابادی دیرمولی یک نفر را دیدم  که من را صدا  زد و پرسید  شما چه کاره هستید؟
 گفتم جرا میپرسید ؟  گفت:  صبح امروز حکومت به مقر کومله در دیر مولی حمله کرده   و در ضمن حاجی مکاییل از اهالی  ابادی نشور مسلح شده است . افراد کومله  با آنها به جنگ بر خواسته و تمامی زندانیان را همراه خود بردنده اند . فقط یک پاسدار که  میخواست فرار کند توی ان شلوغی و درگیری  کشته شد. من خسته و نگران از آن شنیده ها در جای خود مکثی کردم و گفتم خوب افراد کومله کجا رفتند ؟ او گفت آنها به طرف ابادیهای نزاز و ابادی هنیمن رفته اند و با دست  رو به جهت مسیر اشاره کرد.  هوا داشت  تاریک می شد من هم تنها و  نا اشنا  به طرف آبادیها حرکت کردم.  بعد از یک ساعت پیاده روی نور جراغی را از دور مشاهده کردم و  به ابادی دولاب رسیدم . خیلی خیلی خوشحال شدم ، فکر کردم  امشب اینجا استراحت کنم و فردا با خیال راحت کومله را پیدا کنم. آنجا یک ویلای بزرگ بود .رفتم توی حیاط چند نفر زن و مرد مشغول ظرف شستن بودند. من هم مستقیما خودم را به اتاقی که جراغ توری در انجا روشن بود رساندم . وقتی به  یک متری  در اطاق رسیدم  یک نفر از پشت روی شانه ام زد و گفت :بیا اجازه بگیر و بعد داخل شو. از کجا امده ای من جوابش را ندادم خودم را به در اتاق  رساندم ،دیدم نزدیک به 15 نفر مسلح  و یک نفر با لباس شخصی و عمامه سفید در آنجا هستند.  سلام کردم ولی انها  با بی  تفاوتی  جواب  سلام  من  را دادند.
من هم رو به پشمرگان کردم گفتم: شما پیشمرگ کدام سازمان هستید؟ یکشان جواب داد و گفت: ما پیشمرگ حزب دمکرات هستیم . من هم معطل نکردم در جواب گفتم: من هم پیشمرگ کومله هستم . یک مرتبه ان مرد عمامه به سر از جای خودش بلند شد و گفت: خوش امدید، کاک صدیق کمانگر چطور است ؟ عارف مولانایی خوب است ؟ من هم با خونسردی اما با حالت تعجب گفتم : هر دو خوب هستند.  دستور داد چای و غذای مفصلی برایم اوردند من هم نوش جان کردم .یکی از پیشمرکان حزب دمکرات از من پرسید .شما به عنوان بک فرد کومله آیا میدانید  برنامه و اساس نامه کومله  برای کردستان  چیست ؟ در جواب گفتم ما هنوز برنامه  و اساسنامه مکتوب نداریم اما در عمل ما طرفدار محرومان، زحمتکشان، و کارگران هستیم .در ضمن ما ضد مالک، مرتجع ،شیخ  و مفت خور هستیم.
یک دفعه  مرد عمامه سفید  گفت: صلواتی بدهید و دیگر بحث نکنید . حزب دمکراتیها صلوات دادند من هم سکوت اختیار کردم بعد متوجه شدم این ویلا، خانه شیخ هادی دولاب است و ان مرد عمامه سفید خود شیخ هادی است  که کومله در آسمانها  دنبالش میگردد که اورا دستگیر کند و روی زمین است . چون شیخ هادی ساواکی زمان شاه بود کومله یک الی دوبار رفته بود دستگیرش کند اما خانه نبود  . ساعت یازده شب بود .پیشمرگان حزب دمکرا ت از خانه خارج شدند . شیخ هادی هم به بهانه نماز خواندن بیرون رفت .رفتم توی حیاط فقط یک مرد جلو در ایستاده بود .من  به شیخ هاد ی و پیشمرگان دمکرات مشکوک شدم و تصمیم گرفتم شب  انجا نمانم  که مبادا برایم مشکلی ایجاد نمایند . از خانه  بیرون  آمده  و به طرف پایین ابادی، تکیه شیخ هادی رفتم و تصمیم  گرفتم شب  راانجا بخوابم.  تکیه خلوت بود، فقط یک چراغ فانوس در آنجا روشن بود. من  جند دانه جانماز را جمع کرده  یک بالشت درست کردم و چند دانه  دیگر راهم مثل لحاف رویم کشیدم  و با امادگی  کامل خوابیدم . بعد از دوساعت دونفر وارد تکیه شدند .من هم بیدار شده  و کلت کمریم را اماده کردم و از زیر جانماز نگاهشان میکردم،
آنها من را ندیدند چون تکیه خیلی بزرگ بود. بعداز دو دقیقه دیدم صدای داد و بیداد و التماس می آید من هم سریع از جا پریدم و خودم را با ان دونفر رساندم، یکی از انها  بی رحمانه دیگری را کتک میزد .من هم بدون معطلی ان مردی که کتک میزد از پشت گرفتم و  به او گفتم : چکار میکنی ؟ گفت : این  اقا اهل ابادی دانان است و مریض   است. او نزد  شیخ هادی آمده است وشیخ  فرموده که  جن وارد بدن این مرد شده  است. ما باید این اقا را بیاورم توی تکیه و 45 ضربه شلاق به او بزنیم که جنها از جسم و روحش خارج شوند.
بعد از شنیدن این سخنان من هم  آن مرد شیخ هادی را زیاد معطل نکردم  و با چوب خودش حسابی به خدمتش رسیدم و به او گفتم بگذار فردا وقتی هوا روشن شد  من سر شیخ هادی را می تراشم  و او را سوار خرش میکنم و در وسط همین ابادی دولاب میگردانم. این پیغام من را به او  برسان  .مرد را ازاد کردم  و به ان مرد اهل آبادی دانانی گفتم: چرا شما اینقدر بیفکر و نادان هستید ؟ چرا برای مداوا  پیش دکتر نمیروید ؟ اخر این چه وضعی است. او را دلداری دادم  و مقداری اب برایش اوردم . بغض گلویم را گرفته بود دوست داشتم گریه کنم .بالاخره ما با هم در تکیه  ماندیم و منتظر روشن شدن هوا بودیم .  من تصمیم گرفته بودم اگر به قیمت جانم هم تمام شود ، شیخ هادی را افسار کرده و جادوگری، عمل شنیع و پته اش را روی اب بیندازم.  نزدیک ساعت چهار صبح  اهالی  آبادی  برای نماز خواندن آمدند. من عموی رفیق جان باخته غلام را دیدم و ماجرای دیشب را برایش توضیح دادم . او گفت: من خبر را دیشب شنیدم. من پرسیدم کومله بطرف کدام آبادی عقب نشینی کرده است . او گفت: تا جاییکه من اطلاع دارم آنها بطرف آبادی هنیمن عقب نشینی کرده اند .بعد از ملاقات کوتاه من از او جدا شده و به طرف هنیمن رفته  و همان شب خود را به رفقا رساندم و بعد از استراحت کامل خود را به واحد سازمانی خود که ماموریت آنها در جاده سنندج کامیاران بود  رساندم.
مسعول نظامی من رفیق عیسی جمشید ی مشهور به (عیسی سور) بود.

ابراهیم باتمانی
16.03.2019  
        


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com