ستاره دنباله دار / محمود طوقى

شعر
March 08, 2019

ستاره دنباله دار

دشنه ای بر قلب آسمان نشست

آنگاه

تو در هیئت ستاره دنباله داری

بر فراز پنجره من به گردش در آمدی

ستاره دنباله دار !

خانه تو کجاست ؟

 

زنجره ها خاموش مرا می نگرند

ودیوار های خاکستری

راه سردابه ها را بمن نشان می دهند

 

آیا تمامی آن همه شعر و شعار

صف های بلند انتظار در کوچه وخیابان بود ؟

 

در میان نارنجستان ها بدنبال تو می گردم

سوار بر شبنمی با برگ ها می گذری

و من از پچپچه درختان می فهمم

که تو آن جایی

 

شب های بسیاری می گذرند

که من حتی ترا در خواب هم ندیده ام

آیا هنوز زخم آخرین شهاب بر شانه های توست؟

 

من از رد پای تو بر سنگفرش خیابان

نیزه های تکه تکه شده

شمشیر های شکسته

سردابه ها و دهلیز ها

سرهای فروافتاده و چشم های بسته

فهمیدم که دیگر ترا نخواهم دید

 

پروانه ای که بر آستانه پنجره من نشسته بود

خبر داد

ترا دررویای سبزش دیده است

 

روز ها می گذرند

ومن در جهانی به قامت یک انسان پیر می شوم

دیگر حتی باور ندارم

خورشید نیمروز

گرمای بی دریغش را چون بستری شیرین برای پروانه ها پهن می کند

من از چکاچاک شمشیر ها

مرگ آخرین منظومه در آخرین کهشان را فهمیدم

 

راستی خانه تو کجاست؟

آیا هنوز به رویای مادر من می آیی

او هر روز کوچه را آذین می کند

او هنوز به آمدن تو باور دارد

 

زمان چه زود می گذرد

و ما پیش از آن که بدنیا بیائیم پیر می شویم

واین برف که بی امان بر شانه های آینه می نشیند

خبر از فصلی دارد

که انتظار آخرین خانه آن است

 

از مهتابی به کوچه می نگرم

عابران یکایک می گذرند

و با شتاب در پشت درها خودرا گم می کنند

من هنوز آمدن ترا انتظار می کشم

 

مادرم هر روز شمعدانی ها را آب می دهد

فواره هارا باز می کند

تا ماهیانت سرو تن بشویند

حیاط را جاروب می کند

و مدم از جا می پرد

و به سوی در می رود

اما در کوچه کسی نیست

جز باد و حسرتی که یاد  ترا با خود می برد

 

کنار پنجره می ایستم

و به کوچه خم می شوم

بر روی سنگفرش ها بدنبال رد پای تو می گردم

 

چه عطر غریبی دارد این گل

من این گل را می شناسم

 

باد آرام از کنار پرچین ها می گذرد

وصدای نعره سواران

پوست شب را زخمی می کند

 

زندگی سیب گاز زده ای بود

که سواری به من داد

 

شب کنار خانه من منزل می کند

پاهای تاول زده اش را

در برکه خانه من می شوید

نشان ترا از شب می گیرم

واو آخرین ستاره در آخرین کهکهشان را نشان می دهد.

 

باورم نبود که من باشم وتو نباشی

و شب هایی چنین دراز را

در انتظار آمدنت به صبح کنم

 

گریزی نیست

آدمی چون حلزونی

در هزار توی رنج سفر می کند

و عاقبت در بن بستی می میرد

 

آیا تمامی آن سرودها برای آن بود

که آدمی در چنین غربتی سرد

در انزوای دیوار ها

سر بر زانوان خود بگذار و بمیرد ؟

و تو چون نور غریبی

از دهان زنبوری بیفتی

 وبا نیزه ای به آسمان شوی

 

با من بگو امروز چه روزی است؟

کدامین روز از کدامین ماه در کدامین سال است

من در نوزدهمین روز هرماه

۱۹ شمع بنام ۱۹ ستاره روشن می کنم

تا شاید بخواب من بیایی

من هنوز در میان شب  بوها بدنبال تو می گردم

 

کودکی می آید

وبرشیشه پنجره من سنگ می زند

خواب من ترک بر می دارد

ومن ترا در جامه ای سپید برآستانه در می بینم

 

این فصل چه دیر پای می گذرد

و سرما چه سوز غریبی دارد

 

اتشی روشن می کنم

 وتو درهُرم آتش آب می شوی

و چون رویایی از در و دیوار می گذری

 وبه آسمان می  روی

 

بی شک خانه تو

در آخرین ستاره از آخرین کهکشان جهان است

آن جا که در سپیده دمان

تنها یک بار

پنجره سبزش گشوده می شود

 وبه رویای من می آیی

 

هوا کم کم دارد سرد می شود

و من باید بروم

بی شک امشب ستارگان بی شما ری بزمین خواهند ریخت

 و فردا مادرم در باغچه حیاط بدنبال تو خواهدگشت

 

پرندگان دیگر د رخانه ما لانه نمی کنند

شمعدانی هایت دیگر گل نمی دهند

می ترسم چشم بر هم بگذارم

و تو بیایی و بروی

 

انجیر رسیده بر درخت نمی ماند

دست به دست می گردد و در دهان ها آب می شود

چندم مرداد بود که ترا از درخت چیدند

 ومن تا بخود آمدم

جای خالی تو

بر شاخه درخت انجیر بود

 

آذرخشی آسمان را دونیم می کند

و بارانی بیقرار

 درخت انجیر را نوازش می دهد.

 

 

 

 

 


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com